سخن رانی دکتر ماحوزی در نشست کانون فردوسی بزرگ

شاه نامه
دکتر امیرحسین ماحوزی
استاد امیرصادقی و فرنگیس توسی
میهمان ویژه: داودنصیری(جهانگردایرانی)
روز۲۵فروردین ۴تا۶پسین
شهرک غرب-خیابان ایران زمین شمالی-روبروی بیمارستان بهمن-فرهنگ سرای پورسینا
ورود برای همگان آزاد می باشد

هموندان کانون فردوسی بزرگ میتوانیدبا خرید کتاب ( زایش و بالش ) نوشته داود نصیری در روز ۲۵فروردین به کانون یاری برسانید

چلیپا نمادی با برداشت های گوناگون

 

چلیپا نمادی با برداشت های گوناگون

چلیپا چند هزار سال پیش از میلاد مسیح نماد مقدسی در کشورهای جهان به ویژه نزد آریائیان بوده و به پیکره های گوناگون آن را بر آوندها و جنگ افزارها و دیگر کاچلها می نگاشتند. یا بر رخت و دست و پیشانی و ساختمان ها می کشیدند.
شاهان آشور ان را به نماد نیروهای دینی و سیاسی بر سینه می آویختند و شاهان هخامنشی آرامگاه خود را چلیپا گونه می ساختند.

چلیپا در کیش های کهن این چنین کار برد داشته و نشانواره ای گرامی و گرداننده ی جهان هستی و دهناد طبیعت به شمار آمده،در زندگی و مرگ انسان ها پایگاه والایی داشته است.
پس از مسیح نی همچنان در گروههای گوناگون نژادی و کیشی ورجاوند و دارای نیروی پنهانی و اسرار آمیز بوده و به کار می رفت و بسانیکه دیدیم در کشورهای اسلامی به ویژه ایران با این نگاره شبکه ی پر دامنه و گسترده ای با نام «الله،محمد،علی» به مسجدها و نیایشگاهها زیب بخشیده است و هنوز گروهی بدان دلبستگی دارند و از پیکره ی آن خورسند می شوند.
این نشانواره نماد افزایش و فراوانی و دارای بار مغناطیسی مثبت می باشد که بدین گونه در درازنی زمان با زندگانی بشر در پیوند بوده و به انگیزه های گوناگون از آن بهره برداری شده و هنوز هم نگاره ای پرمایه و گرامی و دوست داشتنی است.
آنانی که آن را بر رخت یا همراه خود دارند، احساس آمرامش می کنند، گویی هنوز چگونگی طلسم بودن و سحر آمیزی خود را نگاهداشته و بارز هم می تواند از پریشانی ها، نگرانی ها و هراس ها بکاهد و با «بار مثبت» خود «بار منفی» را نابود و بی اثر سازد.
بر روی هم چلیپا در نماد؛ ورجاوندان، پدیدیه ها، آخیش ها و نهادهای زیر پذیرش داشته و هنوز گرانمایگی دارد.
ا-دیائوس«خدای باستانی آریائیان».
2- ایندرا«خدای باستانی آرین ها».

3- خورشید و حرکت خورشید.
4-دو ترکه ی بر هم نهاده برای روشن کردن آتش.
5- آتش.
6- فروغ.
7- آذرخش و خشم خدایان.
8- چهار آخیش «آب، باد، خاک، آتش».
9- چرخ هستی و دهناد آفرینش.
10- تندر و آذرخش.
11- زروان«زمان بیکران»
12- آسیای فلک.
13- چرخ گردنده.
14- حالت چهارگانه ی ماه.
15- بی آغاز و انجام.
16- چرخه ی تولید نسل و پیوستگی زندگی و حرکت.
17- دوک های نخ ریسی آغازین.
18- پیدایش و گردش چهار فصل.
19- حرکت آب.
20 - سرچشمه گرفتن از هستی آب.
21- پدید آورنده ی رویدادها در فضا و زمین.
22- حرکت ، جنبش، تندی، حرکت دورانی.
23- چهر سوی گیتی.
24- گوهر نژادی و پیروزی.
25- جاودانگی«ابدیت».
26- باروری و افزایش.
27 - عشق و مهر.
28 - گیسوی دلدار.
29- دور کننده ی چشم زخم.
30. دو کننده ی اهریمنی ها.
31- هست و نیست، بود و نبود، بست و گسست.
32- نماد مهر و مهر پرستی.
33- گردونه ی مهر.
34- رهائی و رستگاری.
35- نمایانگر کثرت و رسیدن به وحدت و بازگشت به آفریینده.

36 - توکل و رضا.
37- آشتی و سازش«صلح».


38- تسلیم و رضا.
39- زندگانی دراز.
40 - نماد پیوند نرینه ومادینه.

41- فرخندگی و بخت بلند.
42- چلیپای راستگرد نشانگر مظهر مرد و کهکشان.

43- چلیپای چپ گرد مظهر زن و زمین و زیبائی زنانه.
44- پرهیز کاری و زیبایی.
45- دریافت بخشایش و فراوانی از کردگار«رحمت و برکت».
46- درخواست آمرزش.
47- شاهین.
48- فروهر.
49- تکامل و تعالی.
50- اندیشه و خواست پرواز در انسان.
51- آرمان های برجسته و خوب.
52- خوشبختی و نیک فرجامی.
53- مُهر دل بودا.
54- راز پنهانی آئین بودا.
55- چرخ آئین بودا.
56- زندگی جاوید.
57- در خود فرو رفتن و به اندیشه پرداختن.
58- شادمانی و شادزیستی.
59-نیروی درمان بخش.
60- یک پیکره ی قرادادی انسان با دو دست و دو پا.
61- نقشی بر درفش کاویان به نشانه ی شورش ملی ، گوهر نژادی و پیروزی.
62-مظهر قدرت سیاسی و دینی.
63- نیک و نیکوکار بودن.
64- دار«صلیب» و شتاسگر دین مسیحی.
65- پیکره ای که از برخورد کشه ی وَردَنه«محور» و کشه ی معدل النهار پدید می آید.
66- نگاره ی مثبت«+» و دارنده ی بار مثبت و سازنده.
67- خورشید بهاری و خورشید پاییزی.
68- نقشی مقدس بر ساختمان معبد و مسجد.
69- نشانه ی حزب نازی و پرچم آلمان در زمان پیشوائی آدولف هیتلر.
70- عامل تبدیل کننده چهارسو به دایره.
71- عامل تبدیل مربع به دایره و دایره به مربع.
72- شناسگر چهار کیفیت طبیعت:گرمی ، رطوبت،سردی، خشکی که پیوند دهنده نظم بدنی و روانی است.
73- نماد الوهیت آریاها.
چلیپا نمودار نمودها و چهره های گوناگون پرتو خداوند است. همچنانکه خورشید تیرگی ها را می زداید نمودهای گونگون و پر شمار خداوند روشنی بخش چهارسوی جهان«در چلیپای مرکب سوهای اصلی و فرعی» و جهان درون انسان است.
برداشت از:صفحه 307 تا 311 از کتاب:نشان راز آمیز گردونه مهر یا گردونه خورشید نویسنده: دکتر نصرت الله بختورتاش
















با کلیک کردن روی عکس ها می توانید در اندازه بزرگتر ببینید

چون عکس های کتاب کیفیت پایینی داشت با جستجو به اینجا رسیدم و عکس ها را برداشتم

تندیس بودا در هنگ کنک است
 
  گنبد علویان-http://shahin.aminus3.com/image/2011-08-19.html

گنبد علویان:عکس از شاهین بهره مند 

حافظ از زبان فریدون مشیری

روحِ رویاییِ عشق از برِ چرخِ بلند،
جلوه‌ای کرد و گذشت.
شور در عالم هستی افکند
شوق در قلب زمان موج‌زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
“گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود”
به جهان چهره نمود

پرتو طبع بلندش “ز تجلی دم زد”
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا “گشود از رخ اندیشه نقاب”
هر چه جز عشق فروشست به آب
شعر شیرینش “آتش به همه عالم زد”!

می‌چکد از سخنش آب حیات
نه غزل، “شاخِ نبات”

چشم جان‌بین به کف آورده‌ام از چهره‌ی دوست!
دیدن جان تو در چهره‌ی شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست؟

مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند!
زان همه “گمشدگان لب دریا”
به یقین “خامی چند”

“کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید”
“هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند”

مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه
“بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه!”

حافظ از مادر گیتی “به چه طالع زاده است؟”
طایر گلشنِ قدس
“اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست؟”

من در این آینه‌ی غیب‌نما می‌نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
“رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم”

نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود،
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می‌پندارد.
” آری، آری، سخن عشق نشانی دارد”

“رهرو منزل عشق،”
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم”
“بنده‌ی عشقم و از هر دو جهان آزادم”

ای خوشا دولت پاینده‌ی این بنده‌ی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرِّ همای
“خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای”
بنده‌ی عشق بود همدم خوبان جهان:
“شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان”

بنده‌ی عشق چه دانی که چها می‌بیند،
“در خرابات مُغان نورِ خدا می‌بیند”

بنده‌ی عشق چنان طرح محبت ریزد:
“کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد”
باده بخشند به او با چه جلال و جبروت،
“ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت”

بنده‌ی عشق ندارد به جهان سودایی،
از خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی”

آنک! آن شاعر آزاده‌ی آزاده پرست:
عاشق شادی و زیبایی و مهر
که “وضو ساخته از چشمه عشق”
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی آزاد است.

تاجی از “سلطنت فقر” به سر
“کاغذین جامه‌ی آغشته به خونش در بر”
تشنه‌ی صحبت پیر،
“گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر”
همچو جامش، لب اگر خندان است،
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد،
بانگ بر می‌دارد:
“عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت”
“که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت”
“من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش”
“هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت”
“نه من از پرده‌ی تقوا به برون افتادم”
“پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت”
“سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها”
“مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت”

یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
“کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز”
“تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان”

گل به یک هفته فرو می‌ریزد.
سنگ، می‌فرساید.
آدمی، می‌میرد.
نام را گردش ایّام، مدام
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی می‌پوشاند.

شعر حافظ اما،
هر چه زمان می‌گذرد
تازه‌تر،
باطراوت‌تر،
گویاتر
روح‌افزاتر،
رونق و لطف دگر می‌گیرد.

لحظه‌هایی است، که انسان خسته‌ست.
خواه از دنیا، از زندگی، از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوش‌دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!

چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همت پاکان دو عالم با اوست.
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام‌آورِ عشق چه هنرها کرده‌ست.

ای همه اهل جهان
ای همه اهل سخن
آیا این معجزه نیست؟
به فضا درنگرید!
آسمان را
“که ز خمخانه‌ی حافظ قدحی آورده‌ست”

فریدون مشیری 

http://tarabestan.com/?p=1055

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم 

 

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

چرا در عشق همدیگر نخوانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم

برآسود رنج از روی زمین

نو روز کاری به ما آدم ها ندارد، می آید، هوا دل انگیز می شود،جوانه ها سبز می شوند و بلبلان می خوانند ،ماهی ها تحم می ریزند و زمین زنده می شود .زمین به ما نو شدن را یاد می دهد، مردگان را  از دل  حوانه ها زنده  می کند. این جشن چه با وجود و تاریخ و فرهنگ ما آمیخته است! و این آمیختگی چه زیباست! بدون این که خودمان بدانیم به دنبال دور ریختن بدی ها  و کهنه ها و زشتی ها هستیم تا جا خالی شود و بتوانیم با خوبی ها جای آن را پر کنیم. این روزها همه دور هم جمع می شوند تا پیوندها و دوستی ها را نو کنند .چه رسم خوبی است که روز نخست سال نو به دیدن بزرگترها و کسانی می رویم که داغ از دست دادن عزیزانشان را در دل دارند . دید ها ، همه بازدید هم دارند و.... 

نوروزتان پیروز