اگر تندبادی براید ز کنج / بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش، ار دادگر؟ / هنرمند گوییمش، ار بیهنر؟
اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟ / ز داد این همه بانگ و فریادچیست؟
ازین راز جان تو آگاه نیست / بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در ِ آز رفته فراز / به کس بر نشد این در ِ راز باز
به رفتن مگر بهتر آیدت جای/ چو آرام گیری به دیگر سرای
http://mosbateman.blogfa.com/post-4176.aspx
http://www.reflexion.mihanblog.com/extrapage/ostore
چرا اسطوره؟
اسطوره ها قصه هایی برای خواب کودکان نیستند، پیچیدگی ها و گستردگی مفاهیم مطرح شده در اسطوره ها و بیان نمادین آنها خبر از راز شگفتگ انگیز آن می دهد. مفاهیمی مانند، خدا، ماهیت انسان، شب و روز و... در اسطوره ها نشان جهان شمولی اسطوره هاست حتی اگر اسطوره در قومی بدوی و کوچک در قلب آفریقاست شکل یافته باشد.
یونگ اسطوره ها را تجلیات روانی و بازنمودی از جوهر روح قلمداد می کند و معتقد است اساطیر و رویاها انعکاسی از مفاهیم کهن هستند؛ که مفاهیم کهن سرمایه انسان و چکیده و عصاره تجارب نسل های بی شمار گذشته است و در همه ی افراد بشر یکسان است. علت این یکسانی؛ یکسانس ساختمان مغز نژادهای مختلف آدمیان و ناشی از تحول مشترک آن هاست.«مفاهیم کهن» که ناخوداگاه جمعی را تشکیل می دهند بسیارند از آن جمله:مفاهیم وحدت، قهرمان، قدرت، خدا، شیطان، مرگ، زندگی پس از مرگ،...
یونگ خودآگاه و ناخوداگاه را به وجود جزیره ای در اقیانی شبیه می داند، ناخوداگاه همان طبیعت است، بنابراین بی نهایت گسترده، ژرفو از نظر کمی و کیفی بمراتب غنی تر از زندگی در جزیره است.
"هر پیشرفت فرهنگی، از دیدگاه روان شناسی، افزایش خودآگاه است، و درک خوداگاه تنها به وسیله ی تشخیص ممکن است، پیشرفت همیشه با فردیت آغاز می شود. یعنی تک افتاده که به تک افتادگی خود آگاه است، و راهی جدید را که هنوز پیموده نشده می گشاید.»
پس چنین فهمیده می شود که روان نیاکان بسیار دور ما پس از رسیدن به آگاهی بر وجود خویش و پس از برخورد با رخدادهای طبیعی این دریافت خود را با ساخت اسطوره و استعاره و یا به عبارتی فرافکنی نمایش درونی خویش بر رخدادهای طبیعی به گونه ای نمادین بیان کردند.
در تمام متون و نقش های بازمانده از اقوام کهن و بدوی اسطوره و داستان هایی در مورد خلقت، سفر پیدایش، تفکیک شدن انسان به دو جنس، تولد و آیین های تدفین دیده می شود که کم و بیش خمیر مایه های یکسانی دارند؛ در تمامی اسطوره ها تلاش برای تببین جهان و انسان هست؛ و سپس در انطباق این ادراک با اجتماع انسانی، آیین ها شکل یافتند.
جوزف کمبل پژوهشگر و اسطوره شناس ؛ طراحی اسطوره های کهن را به منظور هماهنگ ساختن ذهن و جسم می داند؛ که به صورت نمایدن حقیقتی در مورد انسان یا جامعه بیان می دارند. کمبل معتقد است که اسطوره ها اساسا دارای چهار کارکرد هستند :
1- نقش عرفانی: درک شگفتی جهان و انسان، و تجربه ی حرمت در مقابل این رازاست.
2-بعد کیهان شناختی که علم به آن می پردازد.
3- نقش جامعه شناختی است، حمایت کردن از یک نظم اجتماعی معین و اعتبار بخشیدن به آن ( مثل قوانین اخلاقی)
4- تعلیم و تربیت- به نحوه سپری کردن یک زندگی انسانی تحت هر شرایطی می پردازد.
پس می توان نتیجه گرفت که اسطوره ها در حال ایجاد شدن هستند. وبنا به نظر «کمبل» یک اسطوره زمانی ایجاد می شود که" قهرمانی شهامت روبرو شدن با آزمون های جدیدی را پیدا می کند پس از پیروزی ؛ مجموعه ی کامل و جدیدی از امکانات در عرصه ی تجربه ی تفسیر شده را در اختیار ذیگران می گذارد" و چنانچه جامعه از این یافته های جدید استقبال کند اسطوره شکل می گیرد.همانند کار بودا، کنفوسیوس، عیسی، موسی و... که هرکدام مدتی را در انزوا سپری می کنند و پس از گذراندن آزمون های دشواری و مراقبه در خود با دریافت هایی عظیم به سوی مردم عصر خود بازمی گردند.
یونگ از این جهت اسطوره شناسی را مهم تلقی می کند که در تفسیر رویا و رمز گشایی زبان ناخوداگاه به ما کمک شایانی خواهد کرد.
«تنها خرد حقیقی دور از انسان ها، در تنهایی بزرگ زندگی می کند، و تنها از طریق رنج می توان آن را به دست آورد. فقط تنهایی و رنج است که دریچه ی ذهن را به روی آنچه بر دیگران پوشیده است باز می کند.»(ایگوکاریوگ- شمن قبیله ی اسکیوموی کاریبو در شمال کاندا)
3- خورشید و حرکت خورشید.
4-دو ترکه ی بر هم نهاده برای روشن کردن آتش.
5- آتش.
6- فروغ.
7- آذرخش و خشم خدایان.
8- چهار آخیش «آب، باد، خاک، آتش».
9- چرخ هستی و دهناد آفرینش.
10- تندر و آذرخش.
11- زروان«زمان بیکران»
12- آسیای فلک.
13- چرخ گردنده.
14- حالت چهارگانه ی ماه.
15- بی آغاز و انجام.
16- چرخه ی تولید نسل و پیوستگی زندگی و حرکت.
17- دوک های نخ ریسی آغازین.
18- پیدایش و گردش چهار فصل.
19- حرکت آب.
20 - سرچشمه گرفتن از هستی آب.
21- پدید آورنده ی رویدادها در فضا و زمین.
22- حرکت ، جنبش، تندی، حرکت دورانی.
23- چهر سوی گیتی.
24- گوهر نژادی و پیروزی.
25- جاودانگی«ابدیت».
26- باروری و افزایش.
27 - عشق و مهر.
28 - گیسوی دلدار.
29- دور کننده ی چشم زخم.
30. دو کننده ی اهریمنی ها.
31- هست و نیست، بود و نبود، بست و گسست.
32- نماد مهر و مهر پرستی.
33- گردونه ی مهر.
34- رهائی و رستگاری.
35- نمایانگر کثرت و رسیدن به وحدت و بازگشت به آفریینده.
36 - توکل و رضا.
37- آشتی و سازش«صلح».
38- تسلیم و رضا.
39- زندگانی دراز.
40 - نماد پیوند نرینه ومادینه.
41- فرخندگی و بخت بلند.
42- چلیپای راستگرد نشانگر مظهر مرد و کهکشان.
43- چلیپای چپ گرد مظهر زن و زمین و زیبائی زنانه.
44- پرهیز کاری و زیبایی.
45- دریافت بخشایش و فراوانی از کردگار«رحمت و برکت».
46- درخواست آمرزش.
47- شاهین.
48- فروهر.
49- تکامل و تعالی.
50- اندیشه و خواست پرواز در انسان.
51- آرمان های برجسته و خوب.
52- خوشبختی و نیک فرجامی.
53- مُهر دل بودا.
54- راز پنهانی آئین بودا.
55- چرخ آئین بودا.
56- زندگی جاوید.
57- در خود فرو رفتن و به اندیشه پرداختن.
58- شادمانی و شادزیستی.
59-نیروی درمان بخش.
60- یک پیکره ی قرادادی انسان با دو دست و دو پا.
61- نقشی بر درفش کاویان به نشانه ی شورش ملی ، گوهر نژادی و پیروزی.
62-مظهر قدرت سیاسی و دینی.
63- نیک و نیکوکار بودن.
64- دار«صلیب» و شتاسگر دین مسیحی.
65- پیکره ای که از برخورد کشه ی وَردَنه«محور» و کشه ی معدل النهار پدید می آید.
66- نگاره ی مثبت«+» و دارنده ی بار مثبت و سازنده.
67- خورشید بهاری و خورشید پاییزی.
68- نقشی مقدس بر ساختمان معبد و مسجد.
69- نشانه ی حزب نازی و پرچم آلمان در زمان پیشوائی آدولف هیتلر.
70- عامل تبدیل کننده چهارسو به دایره.
71- عامل تبدیل مربع به دایره و دایره به مربع.
72- شناسگر چهار کیفیت طبیعت:گرمی ، رطوبت،سردی، خشکی که پیوند دهنده نظم بدنی و روانی است.
73- نماد الوهیت آریاها.
چلیپا نمودار نمودها و چهره های گوناگون پرتو خداوند است. همچنانکه خورشید تیرگی ها را می زداید نمودهای گونگون و پر شمار خداوند روشنی بخش چهارسوی جهان«در چلیپای مرکب سوهای اصلی و فرعی» و جهان درون انسان است.
برداشت از:صفحه 307 تا 311 از کتاب:نشان راز آمیز گردونه مهر یا گردونه خورشید نویسنده: دکتر نصرت الله بختورتاش
روحِ رویاییِ عشق از برِ چرخِ بلند،
جلوهای کرد و گذشت.
شور در عالم هستی افکند
شوق در قلب زمان موجزنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
“گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود”
به جهان چهره نمود
پرتو طبع بلندش “ز تجلی دم زد”
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا “گشود از رخ اندیشه نقاب”
هر چه جز عشق فروشست به آب
شعر شیرینش “آتش به همه عالم زد”!
میچکد از سخنش آب حیات
نه غزل، “شاخِ نبات”
چشم جانبین به کف آوردهام از چهرهی دوست!
دیدن جان تو در چهرهی شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست؟
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند!
زان همه “گمشدگان لب دریا”
به یقین “خامی چند”
“کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید”
“هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند”
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه
“بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه!”
حافظ از مادر گیتی “به چه طالع زاده است؟”
طایر گلشنِ قدس
“اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست؟”
من در این آینهی غیبنما مینگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
“رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم
تا به اقلیم و جود این هم راه آمدهایم”
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود،
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق میپندارد.
” آری، آری، سخن عشق نشانی دارد”
“رهرو منزل عشق،”
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم”
“بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم”
ای خوشا دولت پایندهی این بندهی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرِّ همای
“خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای”
بندهی عشق بود همدم خوبان جهان:
“شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان”
بندهی عشق چه دانی که چها میبیند،
“در خرابات مُغان نورِ خدا میبیند”
بندهی عشق چنان طرح محبت ریزد:
“کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد”
باده بخشند به او با چه جلال و جبروت،
“ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت”
بندهی عشق ندارد به جهان سودایی،
از خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی”
آنک! آن شاعر آزادهی آزاده پرست:
عاشق شادی و زیبایی و مهر
که “وضو ساخته از چشمه عشق”
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی آزاد است.
تاجی از “سلطنت فقر” به سر
“کاغذین جامهی آغشته به خونش در بر”
تشنهی صحبت پیر،
“گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر”
همچو جامش، لب اگر خندان است،
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد،
بانگ بر میدارد:
“عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت”
“که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت”
“من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش”
“هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت”
“نه من از پردهی تقوا به برون افتادم”
“پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت”
“سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها”
“مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت”
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
“کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز”
“تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان”
گل به یک هفته فرو میریزد.
سنگ، میفرساید.
آدمی، میمیرد.
نام را گردش ایّام، مدام
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی میپوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان میگذرد
تازهتر،
باطراوتتر،
گویاتر
روحافزاتر،
رونق و لطف دگر میگیرد.
لحظههایی است، که انسان خستهست.
خواه از دنیا، از زندگی، از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوشدل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غمهای جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چارهسازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همت پاکان دو عالم با اوست.
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیامآورِ عشق چه هنرها کردهست.
ای همه اهل جهان
ای همه اهل سخن
آیا این معجزه نیست؟
به فضا درنگرید!
آسمان را
“که ز خمخانهی حافظ قدحی آوردهست”