سخن در داستان رستم و اسفندیار بود. برنهاده بودیم که نخست داستان را کوتاه بازگوییم، هر جا نکتهای هم بود، نغز شایستهی درنگ و کاوش و بررسی، از آن درنگذریم، سرانجام بدین پرسش بنیادین پاسخ بدهیم که چرا رستم در روبارویی با اسفندیار به نیرنگ و فریب و ترفند دست یازید. دو دیگر این که چرا برآنیم که این داستان حماسیترین داستان ایران و یا شاید بتوان گفت جهان است. در این باره تاکنون چندبار سخن گفته شده است.
رستم خشمناک از آن که اسفندیار پیکی به نزد او نفرستاده است و وی را به خرگاه و خوان خویش فرانخوانده است، پگاهان فردا به نزد اسفندیار میرود و از او گلایه میکند که آیا این آیین مردانگی است که پیمان به سر نبرند؟ اسفندیار پوزش میخواهد، میگوید که راه دراز بود و روز گرم. نخواستم که تو را بیازارم و رنجه بدارم، اگر خواهان آنی که با من به بزم بنشینی، هم اکنون میتوانیم این بزم را سامان بدهیم. در کشاکش این گفتگو همچنان آن هماوردی و ستیز را بازمییابیم. با آن که نخستین دیدار رستم و اسفندیار، دیداری مهرآمیز و دوستانه است، هر دو یکدیگر را میستایند، از این که هر کدام بخت آن را یافته است که دیگری را دیدار کند، خدای را سپاس میگزارند، اما این مهر و دوستی دیری نمیپاید که به ستیز در سخن میانجامد. اسفندیار، رستم را مینکوهد که از دودمانی نامدار و نژاده نیست. پدر او زال است که مرغ پرورده است و از لاشههایی که سیمرغ به جوجهگان خود میداده است، توشه برگرفته است. خوب این خوارداشتی است بزرگ زیرا لاشه در بسیاری از آیینهای جهان سخت پلشت و پلید است، از آن میان در آیینهای ایرانی، مردارخوار کسی است که از پلیدی توشه میستاند. رستم در برابر به ستایش نیاکان خود میپردازد و از کردارهای شگفت پهلوانی خویش یاد میآورد، سرانجام میگوید که اگر او به مازندران نمیرفت و کاووس را از چنگ دیو سپید نمیرهانید، او در مازندران کشته میشد، کیخسروِی پدید نمیآمد که لهراسب را به پادشاهی برساند و فرزند او گشتاسب پس از وی بر اورنگ فرمانروایی ایران برنشیند و اسفندیاری پدید بیاید که در آن روز در برابر رستم لاف بزند و خود را بستاید.
میبینیم که در پیوند رستم و اسفندیار همواره مهر و کین، آشتی و ستیز، در کنار یکدیگرند. از این گفتگو، این ناسازی آشکارا دیده میشود اما هنگامی که سرانجام بزم آراسته میشود، رستم بدان فراخوانده میآید، رنجشی دیگر مایهی آزار او میشود، اسفندیار گفته بوده است که جایگاه رستم را در سوی چپ او بیارایند، رستم این رفتار را ناپسند میشمارد، خوارداشت خود را در آن میبیند زیرا در باورشناسی ایرانی، سوی چپ، سوی گجسته و بیشگون و اهریمنی است، وارونهی سوی راست که سویی است همایون و بشگون و اهورایی، هم از این روست که هنگامی که سهراب هژیر را بر خاک فرومیکوبد، هژیر پیش از آن که از سهراب زنهار بجوید، به سوی راست خود اندکی میغلتد، میتوان گفت این رفتار، رفتاری بوده است از سر فال نیک. هنوز هم پدران و مادران ما به ما اندرز میگویند که هنگامی که نخست بار به خانهای نو در میآییم، پای راست را در آن خانه بنهیم یا نمونهای دیگر، اگر ما پگاهان به کسی بازخوریم، بدخوی، ترشروی، ستیزهجوی، به او میگوییم مگر از دندهی چپ برخاستهای؟ به هر شیوه سوی راست، سویی است خجسته.
در دیگر سامانههای اسطورهای و باورشناختی جهان هم ما این ویژگی را میبینیم،راست هم سوی را نشان میدهد هم آن چه را به آیین و درست است، در زبان پارسی. واژهای که با این واژهی ایرانی هم ریشه است، برای نمونه در زبان انگلیسی "Right" است که هر دو کاربرد و معنا را در آن زبان دارد یا در زبان آلمانی "Recht" آنجا هم داستان همان است. در زبان فرانسوی واژهی "Droite" بکار برده میشود که هم سوی خجسته را نشان میدهد، هم در معنای داد و قانون و از این گونه است، پس بر پایهی این باور میسزید که رستم بر اسفندیار خشم بگیرد که او را در سوی چپ خود نشانیده بوده است. رستم آن چنان برمیآشوبد که پرهیز و پروای میهمانانه را به کناری مینهد، بر بهمن بانگ برمیزند آن چنان که گویی چاکر و فرمانبردار اوست که جایی شایستهی وی برای او بیاراید. من این بیتها را از شاهنامه برای شما میخوانم زیرا میخواهم به نکتهای برسم که از دید داستان شناسی نکتهای است بسیار نغز و بنیادین، نمونهای است گمان زدای، برهانی است برا در این که فردوسی داستانسرایی است بزرگ حتی میتوانم گفت بیمانند؛ پیشتر در شگردهای داستانشناختی در همین داستان رستم و اسفندیار اندکی سخن گفته شد، این نمونهای است دیگر:
به دست چپ ِ خویش بر، جای کرد/ ز رستم همی مجلس آرای کرد *
جهاندیده گفت این نه جای من است/به جایی نشینم که رای من است
* آن بزم را به پاس رستم آراست
دیگر بار به واژهی جهاندیده بازمیخوریم، پیشتر هم بود، شیرخون رهنمون بهمن به شکارگاه رستم هم جهاندیده خوانده شد. خواست استاد از کاربرد این واژه آن است که نشان بدهد چگونه رستم سخت خیره به کردار و رفتار اسفندیار مینگرد به پاس آن هماوردی و کشاکشی که در میانهی این دو پهلوان هست:
به بهمن بفرمود کز دست راست/نشستی بیارای چنان کِت هواست
آن چه من می خواهم، آن است که در سوی راست نشستی برای من بیارایی، به هر شیوه که خود می پسندی:
چنین گفت با شاه زاده* به خشم/که آیین من بین و بگشای چشم
هنر بین و این نامور گوهرم/که از تخمه ی سام گُنداورم
هنر باید از مرد و فر و نژاد/کفی راد باید دلی پر زداد
سزاوار من گر تو را نیست جای/مرا هست پیروزی و فر و رای
وزان پس بفرمود فرزند شاه/که کرسی زرین نهد پیش گاه **
* مقصود اسفندیار است
** اسفندیار فرمان داد به بهمن که کرسی در جایی که رستم می خواهد، پیش تخت او بنهد.
آن کاربرد درخشان، از دید هنر داستان سرایی در لخت دوم این بیت است:
بیامد بر آن کرسی زر نشست/پر از خشم، بویا تُرُنجی به دست
شاید کسی بپرسد چرا یک باره سخن از ترنجی بویا و خوشبوی گفته شده است و رستم هنگامی که بر آن کرسی زرین می نشیند، آن را در دست می گیرد؟ این همان شگرد داستان سرایی است، صحنه آرایی فردوسی است به هنگام بازگفتن و سرودن داستان؛ رستم سخت خشمناک است از رفتار اسفندیار، از آن روی که می خواهد بر خشم خود لگام بر زند، خویشتن دار و آرام بماند، ترنجی را برمی گیرد و با آن بازی می کند. روان شناسانه هم می توان این رفتار رستم را بر رسید؛ ما هنگامی که برافروخته و خشگمین هستیم، می کوشیم سر خود را با چیزی گرم بداریم تا بتوانیم خشم خود را لگام برزنیم. نکته هایی چنین نغز، کنارین که شاید در نگاه نخستین برخواننده ی شاهنامه آشکار نمی شود، هنر والای فردوسی را در سرودن داستان آشکار می دارد.
به هر روی بزم به پایان می رسد، رستم همچنان خشمناک است، هنگامی که از سراپرده ی اسفندیار بیرون می آید، با سراپرده به تلخ کامی سخن می گوید، می گوید که روزگاری بزرگانی مانند جمشید در تو می آرمیدند، دریغا بر تو که امروز دیگر کسان را در خود جای می دهی، این گفته ها را اسفندیار می شنود، همچنان ستیزه ای در سخن در میانه ی این دو پهلوان در می گیرد، اسفندیار می گوید می سزد که دانشی، زابلستان را غُلغُلسِتان بنامد چون زابلیان همه مرد هنگامه و هیاهوی و غل غل و چند و چون و گفت و گویند. دستانی را به کار می گیرد که چون میهمان از میزبان خشمگین است اما نمی تواند خشم خود را آشکارا بر او نشان بدهد، این خشم را بر پالیزبان – باغبانِ سرای – می ریزد، آن چنان که پیشتر هم گفته آمد، دم به دم ما این ستیز ناسازها را در داستان رستم و اسفندیار به شیوه های گوناگون می بینیم.
پگاهان فردا برمی نهند که با یکدیگر به نبرد بپردازند زیرا نه اسفندیار از خواست خود در می گذرد، نه رستم خواست او را که تن در دادن به بند است، می پذیرد.
نبرد آغاز می گیرد از پگاهان تا شامگاهان اما اسفندیار رویین تن است، هیچ جنگ ابزاری بر او کارگر نیست. یک نکته ی نغز در داستان رستم و اسفندیار این است که رویینه گی اسفندیار در این داستان بسیار کم فروغ آورده شده است، به نمونش یعنی اشارت تنها یک بار رستم آشکارا از رویین تنی اسفندیار یاد می کند، در همان ستیزه های در سخن می گوید: اگر تو خودکامه ای، به بیداد می کوشی، از آن روست که در شهر خود شنیده ای که هیچ سلاحی بر تو کارگر نیست.
این که چرا رویینه گی اسفندیار بازتابی گسترده در شاهنامه ندارد، نکته ای است که اگر نیاز بود در جای خود بدان بازخواهیم گشت. رستم ده ها تیر به اسفندیار می زند بی آن که آسیبی به او برسد اما پیداست تیرهای اسفندیار، رستم را می خلند، بر تن او فرو می روند، خونی بسیار از زخم جای این تیرها روان می شود به گونه ای که رستم نخستین بار در نبرد و آورد به سستی و بی توشی دچار می آید. از سوی دیگر شامگاهان هم فرا می رسیده است، به اسفندیار می گوید نبرد را وانهیم به پگاهان فردا، اسفندیار می پذیرد، می گوید: من تو را زنهار می دهم اما پیمان ببند که خواست مرا برآوری وگرنه می دانی که جان به در نخواهی برد در نبرد با من.
به همان سان نخست بار رخش - یار همواره ی رستم - از زخم هایی بسیار که برمی دارد، بی خداوند خویش به سرای باز می رود، تنها در این نبرد است که رخش رستم را در آوردگاه فرو می گذارد زیرا رخش هم توش و توان خود را از دست داده است:
ببینیم تا اسب اسفندیار/سوی آخور آید همی بی سوار
وگر باره ی رستم جنگجوی/به ایوان نهد بی خداوند روی
شاهنامه پژوهی این دو بیت را از دیدگاهی نغز بر رسیده است و گزارده است. آن هم این است که زمینه سخن در هر دو بیت یکی است. سخن از بازگشت اسب پهلوان است بی سوار اما هنگامی که استاد از اسفندیار و اسب او یاد می کند، واژه ی اسب را به کار برده است، هیچ ویژگی برای اسفندیار نیاورده است. این اسب به سوی آخُر روان می شود، بی سوار، واژه ها، واژه های شکوه مند و درخشانی نیستند اما هنگامی که همین نکته را درباره ی رستم می گوید، واژه ی باره را به کار می برد، واژه ای است گرانمایه تر از اسب، رستم را جنگجوی می خواند، از او با واژه ی خداوند یاد می آورد، باره ی رستم جنگجوی به آخُر نمی رود، به ایوان می رود. این نمودی دیگر از هنر سخنوری فردوسی است. استاد چون رستم را گرامی می دارد، پهلوان پسندیده ی اوست، چنین بشکوه و گرانمایه از وی سخن می گوید.
رستم نالان، افتان و خیزان از جای برمی خیزد و از رود خروشان هیرمند می گذرد، به گونه ای که مایه ی شگفتی و سرگشتگی اسفندیار می شود که از پس بدو می نگریسته است:
چو اسفندیار از پسش بنگرید/ بر آن روی رودش به خشکی بدید
همی گفت کاین را مخوانید مرد/یکی ژنده پیل است با دار و برد
گذر کرد باخستگی ها بر آب/از آن زخم پیکان شده پرشتاب
شگفتی بمانده بُد اسفندیار/همی گفت کای داور کردگار
چنان آفریدی که خود خواستی/زمین و زمان را تو آراستی
در چشم اسفندیار، رستم پهلوانی است شگرف و بی همانند. هنگامی که رستم به ایوان می رسد و رخش پیش از وی، زال و رودابه و دیگر وابستگان، سخت بیمناک می شوند بر جان رستم اما رستم بیش از خویش، نگران رخش است و می گوید به رخش بپردازید و او را درمان کنید اما هیچ درمانی سودمند نمی افتد، سرانجام زال از سر ناچاری فرا یاد پرورنده ی خویش سیمرغ می آید، به شیوه ی آیینی بر کوهساری می رود و مجمری را پر از آتش می افروزد و پر سیمرغ را به آتش می کشد، سیمرغ پس از چندی پدید می آید مانند ابری سیاه و پهناور که آسمان را فرو می پوشد. زال داستان را با سیمرغ در میان می نهد، سیمرغ می فرماید به هر شیوه که هست رستم و رخش نالان و رنجور را نزد او بیاورند، چنین می کنند، او با منقار تیرها را از تن رستم و رخش بیرون می کشد، پر خود را بر زخم ها می مالد، زخم ها به هم می پیوندند و بهبود می یابند. زال می گوید که چه می بایدمان کرد، این داستان فردا هم در نبرد با اسفندیار روی خواهد داد. سیمرغ چاره ی کار را در چیرگی بر اسفندیار به رستم می آموزد اما چندین بار به درنگ می گوید که تو تنها زمانی که ناچار شدی، باید این چاره را به کار بگیری. او را راه می نماید که از درخت گز که در آبخُستی (جزیره ای) در میانه ی دریا رُسته است، چوبی را که سر آن ستبرتر از دنباله باشد، برگزیند، پیکانی کهن را برگیرد، آن را در آب رز (باده) بنهد، آن پیکان را بر این چوبه بنشاند، چوبه ای که دو شاخه بوده است و به چشم اسفندیار بزند.
ما در این بخش از داستان هم به دو بن مایه ی نمادشناختی می رسیم؛ یکی چوب گز است، گز درختی است که هنوز هم در ایران ارزش آیینی دارد و ایرانیان آن را گرامی می دارند، یک نمود این گرامی داشت آن است که پاره ای از شهرها و دهستان های ایران بدین نام نامیده شده است، در ریخت "گز" یا گاهی در ریخت تازی شده ی آن "جز"، دو دیگر آب رز است، باده است، باده در آیین های آریایی نوشابه ای گرامی بوده است، ایرانیان کهن گیاه "هوم" را می چیده اند، آن را در هاون می کوفته اند، از آن نوشابه ای آیینی می ساخته اند، این کار را هر موبدی نمی توانسته است انجام دهد، موبدان بلندپایه، راز آشنای که می توانیم آنان را "موبدان هوم" بنامیم، تنها می توانسته اند این نوشابه را پدید بیاورند و بپرورند. یکی از این موبدان، "آبتین" یا "آتبین" پدر فریدون است، دو دیگر "اَترَت" پدر گرشاسب، سه دیگر "پورشَسپ" پدر زرتشت، زرتشتیان نخستین نماز از نمازهای پنجگانه ی خویش را که بامدادان گزارده می شود، "هاون گاه" می نامند، زیرا در این زمان بانگ هاون ها از آتشکده ها برمی خاسته است، هنگامی که موبدان گیاه هوم را در هاون می کوفته اند.
این نوشابه را در دم های نیایش می نوشیده اند، باور آنان بر آن بوده است که با نوشیدن هوم می توانند با جهان نهان، با ایزدان پیوند بگیرند، در آیین های یونانی و رومی هم شما می دانید که باده ارزشمند بوده است، "دیونیزوس" خدای باده است در یونان، "باکوس" خدای باده است در روم، نکته ای هم در پیوند با باکوس با شما بگویم، نکته ای است نغز از همان نکته ها که به سزا ما را برمی انگیزد که به ایرانی بودن خود بنازیم و سربرافرازیم، به گمان بسیار باکوس ریخت لاتینی شده "بغ" است، "بغ" یا "بک" با پساوند "اوس" شده است باکوس. نکته ای بسیار نازک در آن میان این است که رومیان، کهن زادگاه باکوس را نسا می دانسته اند، بیشتر نام این شهر همراه با واژه ی سپند به کار برده شده است. نسای سپند و آیینی، نسا یکی از شهرهای بزرگ ایران بوده است در روزگار اشکانی.
به هر روی سپندی و ارجمندی باده نزد ایرانیان تا بدان پایه بوده است که در ایران پس از اسلام در ادب نهان گرایانه و رازآلود پارسی به ویژه در نمودی این ادب که گاهی آن را مغانه سرایی می نامیم، باده پرستی برابر می افتد با خداپرستی. واژه های "خرابات" که ریختی است از "خورآباد" در معنی پرستشگاه مهر، مهرابه، ساقی، ساغر، می فروش همه کاربردهایی رمزی یافته اند:
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب/که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
خواست من آن بود که روشن بدارم چرا آن پیکان را رستم به راهنمونی سیمرغ می بایست در آب رز بپرورد.
پگاهان روز سپسین، اسفندیار دل آسوده در خرگاه خود آرمیده است. کمترین بیم و گمانی ندارد که رستم بتواند به نبرد با او بیاید اما خروش رخش را می شنود و بانگ رستم را که می گوید چرا از سراپرده بیرون نمی آیی، مگر نمی خواهی بجنگی؟ اسفندیار سرگشته، شگفت زده، تن به جنگ ابزارها می پوشد و بیرون می آید و به رستم می گوید تو می بایست می مردی، اگر زنده و تندرست در برابر من ایستاده ای، بی گمان فریبی، فسونی در کار توست. سپس سخنی می گوید که همچنان شایسته ی درنگ است. اسفندیار می گوید:
شنیدم که دستان جادو پرست/به هنگام یازد به خورشید دست
چو خشم آرد از جادوان بگذرد/نکردم برابر پس این با خرد
چرا اسفندیار هنگامی که میخواهد از آن فسون یاد کند، میگوید زال هر زمان ناچار باشد، از خورشید یاری میجوید؟ بر پایهی این سخن و گفتههایی دیگر از این دست،میتوانیم بر آن بود که از خورشید، سیمرغ خواسته شده است.
سیمرغ نمادی مهری است. بازمیگردد به بزرگداشت خورشید یا مهر اما این نکته در این جا کمابیش آشکارا پدیدار شده است. یک انگاره دربارهی نام سیمرغ که در آن چند و چون است این است که پارهای از این نام به معنای خورشید است. سیمرغ از دو پارهی "سی" با "مرغ" ساخته شده است. معنای مرغ روشن است اما آن سی به چه معناست؟ این نام در اوستایی بوده است "مِر ِغو سَاِنا در پارسی میانه شده است "سِنْمُورْوْ " آن مرغو در ریخت مرغ به پارسی دری رسیده است، واژهای که ما هنوز به کار میبریم در معنای پرنده است نه ماکیان. کاربرد معنای کهن و نژادهی آن پرنده است. اما "سَاِنَ" یا "سی" چیست؟ گمان این است که این واژه به معنای خورشید است و میتوان آن را با sun در انگلیسی سنجید، شاید واژه ی تازی سنه که در معنای سال خورشیدی است، همچنان از این واژه ی کهن برآمده باشد. ما این واژه را در ریخت هایی دیگر در نام ها و آمیغ هایی دیگر نیز می یابیم، نمونه را سیندخت که بر این پایه به معنای دختر خورشید است.
به هر روی رستم همچنان به لابه و با فروتنی بسیار از اسفندیار درمی خواهد که کین و دشمنی را فرو بنهد، به سرای او برود، میهمان او بشود حتی می پذیرد که دوشادوش وی به نزد گشتاسب برود، از او بپرسد که چرا چنین رفتاری می بایست با چون اویی بشود؟ اما اسفندیار نمی پذیرد، رستم به ناچار تیر گزین را بر کمان می نهد و به چشم اسفندیار می افکند:
بدانست رستم که لابه به کار/نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز/که پیکانش را داده بد آب رز
چو آن تیر گز راند اندر کمان/ سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور/فزاینده ی دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا/توان مرا هم زیان مرا
که چندین بکوشم که اسفندیار/مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بی داد کوشد همی/همه جنگ و مردی فروشد همی
به پادافره این گناهم مگیر/تو ای آفریننده ی ماه و تیر
گزیده ی کوچکی از واپسین نشست داستان رستم و اسفندیار را در اینجا می نویسم :
جنگ رستم و اسفندیار جنگ بین دو جریان است جنگ بین تاجدار و تاجبخش.
تاجدار: اسفندیار که برای گرفتن تاج به جنگ با رستم می رود نماینده ی جریان پادشاهان است.
تاجبخش: چه کسی تاج به شاهان می بخشند؟ مردم. رستم که پهلوان است و نماینده ی مردم در این داستان است .
وقتی تاجدار به جنگِ تاجبخش می رود! به یقین تاجبخش پیروز می شود. چون اگر تاجبخش نباشد تاجدار چگونه تاج داشته باشد!
داستان بدانجا رسیده بود که اسفندیار به انگیزش پدر، بلخ را وانهاد و اندرزهای مهربانانهی مام را به هیچ گرفت، به زابلستان روی آورد. در یک سوی رود هیرمند اردوگاهی برافراخت، سپس بهمن پور مهین خود را به آن سوی رود زابلستان فرستاد تا به زابلیان که در این داستان بیشتر آنان را سگزیان نامیدهاند، بگوید که رستم میباید تن به بند در بدهد و با اسفندیار به دربار گشتاسب برود. اسفندیار شاهزادهای است خویشتن رای، خودکامه با اندیشه ای تنگ؛ یکی از نمودهای این تنگ اندیشی و خودکامهگی آن است که بهمن را چونان پیک و پیغامبر به زابلستان گسیل میدارد، بهمنی که هنوز کار ناآزموده است، سرد و گرم ناچشیده است، جوانی است نوخاسته. این پیام گزاری به ویژه اگر بدان بیندیشیم که اسفندیار آمده است تا جهان پهلوان ایران را به خواری در بند بیفکند و به بلخ ببرد، کاری است بسیار باریک و دشوار. بهمن به هیچ روی مرد کاری چنین نیست، خامکاری و ناآزمودگی بهمن آن گسل و دشواری و ناسازی را در میانهی بلخیان و سگزیان بسیار ژرفا میبخشد اما اسفندیار میانگاشته است که اگر پور خود را به نزد زابلیان بفرستد، شکوه پادشاهی خود را بیش از پیش به چشم آنان خواهد آورد. از این روی میفرماید که بهمن بر بارهای تیرهفام بنشیند که اسب نامدار اسفندیار بوده است. در جهان پهلوانان، اسب دارای ارزش بنیادین است حتی میتوان گفت که ارج و ارز اسب کم از پهلوان سوار نیست، هم از این روی به همان سان که ما پهلوانان بزرگ و یگانه و نامدار در حماسهی ایران میشناسیم، به اسبانی نامآور و بی همتا نیز بازمیخوریم، برترین و پرآوازهترین این اسبان، رخش است. بارهای شگفت که تو گویی برای آن که برنشستِ رستم دستان باشد، پدید آمده است. هیچ اسبی تاب بردن رستم را نمیداشته است، رستم دست بر پشت هر ستوری میفشرده است، آن ستور از پای در میآمده، تنها رخش بوده که زور و گرانی بسیار رستم را تاب میآورده است. اسفندیار هم باره ای دارد نامدار، شبرنگی که باره ی سیاوش را در یاد ما برمی انگیزد که آن نیز شبرنگی بوده است بهزاد نام، این باره به شیوهای شگفت از سیاوش به کیخسرو می رسد. کیخسرو برنشسته بر این بارهی شگفت انگیز بوده است که همراه با گیو و فریگیس از توران به ایران میآید، از رود خروشان و بارهافکن آمودریا (جیحون) میگذرد و به ایران زمین گام درمینهد تا بر اورنگ فرمانروایی ایران برنشیند. به هر روی در روزگاران تاریخی، ما به اسبانی از این گونه نامدار بازمیخوریم که یکی از نامورترینشان اسبی است همچنان تیره فام به نام شبدیز، بارهی شگفتی انگیز خسرو پرویز.
اسفندیار اسب ویژهی خود را به بهمن میدهد تا او به شیوهای شاهوار و شکوهمند به نزد زابلیان برود. ده موبد هم با او همراه میگردند. بهمن از رود میگذرد، دیده بان او را می بیند، زال را میآگاهاند، زال به برج دیده بانی فرا میرود تا این بیگانهی گام نهاده بر خاک زابلستان را ببیند، او را نمیشناسد چون بهمن را تا آن زمان ندیده بوده اما از جامه و آرایش و ویژگیهای دیگرِ دودمانی، گمان میزند که بهمن از گشتاسبیان است. در جهان باستان دودمانها نشانههایی ویژه داشتهاند که به یاری آنها از دیگر دودمانها بازشناخته می شدهاند، این نشانه ها بر جامهها و جنگافزارها و درفشهایشان نگاشته میشده است. هنوز هم به گونهای دودمانهای ریشهدار کهن، نشانههایی دارند که آنها را پاس میدارند و بدانها مینازند. بهمن به نزد زال میرسد، او هم از جامه و آرایش و شکوه پیرانهی زال در می یابد که با یکی از بزرگان زابلستان روبرو است اما رفتار بهمن بسیار خام و سبکسارانه و گستاخانه است؛ به هنگام دیدار زال، زال از او میپرسد که کیست، به چه کار آمده است؟ بهمن میگوید "که من بهمنم، نبیره ی جهاندار رویین تنم" نبیره در این بیت به معنای فرزند بکار رفته است. هنگامی که زال او را میشناسد، از اسب به زیر میآید به نشانهی ادب و بزرگ داشت اما بهمن همچنان برنشسته با زال سخن میگوید، این رفتار، رفتاری است بسیار ناروا چون آیین آن است که هنگامی که یکی از دو بزرگ از اسب فرود میآید، آن بزرگ دیگر هم باید از اسب فرود بیاید، یکدیگر را در آغوش بگیرند اما بهمن یا از سر خودپسندی یا از سر خاماندیشی و نادانی، همچنان سواره با زال سخن می گوید:
هم اندر زمان بهمن آمد پدید/وز او رایت خسروی گسترید
ندانست مرد جوان زال را/بیفراخت آن خسروی یال را
چو نزدیک تر گشت آواز داد/چنین گفت کای مرد دهقان نژاد *
سر انجمن پور دستان کجاست/که دارد زمانه بدو پشت راست
که آمد به زاول یل اسفندیار/سراپرده زد بر لب جویبار
بدو گفت زال ای پسر کام جوی/فرود آی و می خواه و آرام جوی
کنون رستم آید ز نخچیرگاه/زواره و فرامرز و چندی سپاه
تو با این سواران بباش ارجمند/بیارای لب را به بگماز چند**
گزین کن یکی مرد جوینده راه/که با من بیاید به نخچیرگاه
چنین داد پاسخ که نام تو چیست/همی بگذری تیز، کام تو چیست
بر آنم که تو خویش گشتاسبی/گر از تخمهی شاه لهراسبی
بدو گفت بهمن که من بهمنم/نبیرهی جهاندار رویین تنم
چنین داد پاسخ که اسفندیار/نفرمودمان رامش و می گسار
* دهقان نژاد: والا تبار، نژاده
** بگماز واژهای است کهن به معنی پیاله یا باده، شاید میسزد اندکی دربارهی این واژه سخن بگوییم. بگماز به گمان بسیار، از دو پاره ی "بگ" با "ماز" ساخته شده است. "بگ" ریختی است از بَغ ِ باستانی و اوستایی به معنی خدا، "ماز" به گمان بسیار ریختی است از مَیَزْد (Mayazd)، "مَیَزد" و "زور (Zowr)" دو گونه خورش بوده است که به آتشکده پیشکش میداشته اند، هنگامی که آن چه از خداوند میخواستهاند، به آنان داده میشده است. پیمانی میبسته اند، آن پیمان هنگامی که به انجام میرسیده است، این خورشها را به آتشکده پیشکش میداشته اند. گونهای خورش سخت بوده است، گونه ای خورش سست و آش گونه، هنگامی که آیین ایرانیان دیگرگون می شود، واژههای ویژه ی دینی هم در کاربرد و معنایی دیگر به کار برده میشوند، از این روی واژهی "مَیَزد" در پارسی دری به معنی بزم و خوان باده به کار رفته است، پس بگماز می تواند به معنی نوشیدنی بغانه و خدایانه باشد یا خوانی که خدایانه است. شاید واژه ی میز که ما هنوز به کار می بریم، بازمانده از همین واژه باشد.
بیتهایی که از این پس خواهم خواند، از دیدی بیتهایی است بسیار روشنگر و ارزشمند. من چندین بار در این زمینه سخن گفتهام و در پارهای از کتابها هم نوشتهام که شاهنامه یکی از نمایشیترین شاهکارهای ادب ایران است. باور من این است که این داستان ها از دید نمایش و داستان شناختی آن چنان سنجیده، ستوار و به آیین است که مردان نمایش به آسانی میتوانند این داستانها را به صحنه ببرند یا به زبان سینما برگردانند. چندی پیش من در دانشکدهی هنر سپاهان، سخنی دربارهی شاهنامه میراندم، چون بیشینهی شنوندگان دست اندر کار نمایش بودند، در این زمینه سخن گفتم. آنجا اندکی از سر مزه و مزاح گفتم آن چه در داستانهای شاهنامه از فیلم نامه کم است، تنها این است که استاد جای نهادن دوربین را روشن نکرده است. آن چه ما آن را در هنر نمایش، صحنه آرایی و صحنه پردازی مینامیم، برای نمونه در شاهنامه بسیار برجسته است. استاد با کمترین واژگان صحنه را آن چنان می آراید که خواننده و شنونده خود را در دل و متن رویداد مییابد. یکی از نمونه های این هنر در این بیت هاست:
چو بشنید گفتار او سرفراز/فرود آمد از اسب و بردش نماز
بخندید بهمن پیاده ببود/بپرسید و او گفتِ بهمن شنود
این پیاده ببود خوش تر آن است که به زال بازگردد، هم چنان زال پیاده مانده بود، بهمن سواره با او سخن می گفت.
بسی خواهشش کرد کایدر بایست/چنین تیز رفتن تو را روی نیست
بدو گفت پیغام اسفندیار/ نشاید گرفتن چنین سست و خوار
گزین کرد گردی که دانست راه/فرستاد با او به نخچیرگاه
زال از سر ناچاری گردی را که راه را می دانست، برگزید تا بهمن را به شکارگاه و به نزد رستم ببرد.
همی رفت پیش اندرون رهنمون/جهان دیدهای نام او شیرخون
چرا استاد این رهنمون، این راه دان را جهان دیده نامیده است؟ بیهوده سخن نمیگوید، ما نمود و نشان جهان دیدگی او را در بیت سپسین می بینیم:
به انگشت بنمود نخچیرگاه/ هم اندر زمان بازگشت او ز راه
چون زابلیان از رفتار بهمن رنجیده و دل آزردهاند، شیرخون هنگامی که به نخچیرگاه میرسد، با انگشت آنجا را نشان میدهد، میگوید: آن است برو. این پاسخ رفتار گستاخانهی بهمن است. رسم و راه این بود که زال کسی را از پیش میفرستاد به نزد رستم، او را میآگاهانید که بهمن آمده است، رستم و همراهان به پیشواز بهمن میآمدند، او را بزرگ میداشتند و میبردند و مینشاندند و به شایستگی پذیره میشدند اما این رهنمون از دور شکارگاه را نشان میدهد و میگوید" آنجاست برو.
میبینید که استاد چگونه با کمترین واژهها، آن نهاد و فضای عاطفی و داستان شناختی و دراماتیک شایسته را در داستانی که میسراید، پدید آورده است. به هر روی از رخدادهای کنارین در میگذریم، این که بهمن همچنان سبک سارانه پیش از آن که به نزد رستم برود، هنگامی که آن یل یگانه و آن بالای بلند و برافراخته و تهم (Tahm) را دید، بر جان اسفندیار بیمناک شد، گفت بهتر آن است که من سنگی از کوه فرو بغلطانم، رستم را از میان بردارم زیرا اگر او با اسفندیار نبرد بیازماید، اسفندیار جان از آن نبرد به در نخواهد برد. سنگی گران را از کوه فروغلطاند، سنگ آن چنان سترگ و درشت بود که گردی بسیار برانگیخت به گونهای که زواره و دیگران به شور آمدند، از جای برخاستند، بر رستم بانگ میزدند که هان سنگی در راه است اما رستم به همان سان که بر بزم نشسته بود، بی آن که از جای بجنبد و کمترین آشفتگی و نگرانی داشته باشد، با پاشنهی پا کوبه ای به آن سنگ گران زد و آن را به گوشهای درافکند.
بهمن به شکارگاه میرسد، خود را میشناساند، رستم و همراهان وی او را گرامی میدارند، بر خوان مینشانند، با آن که رستم چندی گرم خوردن بوده است و از آن پیش بر خوان نشسته، گوری بریان را فراپیش مینهد به پاس هم کاسهگی با مهمان نو آمده؛ در این اوان همچنان در میانهی رستم و بهمن برخوردی دیگر پیش میآید. بهمن اندکی از خوراکی را که پیش او نهاده شده است، میخورد؛ رستم بر او خرده میگیرد و میگوید مگر نه آن است که تو پهلوانی؟ این خوان و خوراک زیبندهی پهلوان نیست، تو لاف میزنی که از هفت خوان گذشتهای، چنین کردهای و چنان، با این خوراک اندک آن کارهای شگفت را به انجام رسانیدهای که آوازهی آن در جهان پیچیده است؟ کار پدر را رستم به پسر باز میخواند به یاری گونهای مجاز که ترفندی ادبی است. بهمن از این سخن سرد رستم به خشم میآید، پاسخی درشت میدهد و میگوید که پهلوان نیازی نیست که پرخواره باشد. به گونهای رستم را لاف زن و بیهودهگوی میخواند:
بخندید رستم بدو گفت شاه/ز بهر خورش دارد این دستگاه
خورش چون بدین گونه داری به خوان/چه سان رفتی اندر دم هفت خوان
چگونه زدی نیزه در کارزار/ چو خوردن چنین داری ای شهریار
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد/ سخنگوی و بسیار خواره مباد
خورش کم بود، کوشش و جنگ بیش/ به کف برنهیم آن زمان جان خویش
نیشی نغز به رستم میزند و میگوید تو پرخواره و بسیارگوی و لاف زنی. پاسخ رستم نغزتر و درشت تر و دندانشکنتر است:
بخندید رستم به آواز گفت/که مردی ز مردان نشاید نهفت
اگر بدان سان مردی که میگویی، باید در کردار و در آوردگاه آن مردی و گردی را آشکار بداری. این برخورد هم برخوردی است مایهی دلگیری و دژمی.
بهمن پیغام اسفندیار را به رستم میرساند. این که او میباید تن به بند بدهد و همراه با اسفندیار به نزد گشتاسب برود. بهمن به نزد پدر باز میگردد، پدر از او میپرسد که رستم را چگونه یافتی؟ چه سخنی در میانهی شما گفته شد؟ بهمن زبان به ستایش رستم میگشاید، این ستایش اسفندیار را خوش نمیافتد، بهمن را بر سر انجمن خوار میگرداند، میگوید چون تو تا کنون در مٌشکوی با زنان به سر بردهای، هرگز بیرون از شبستان شاهی، شبی را به روز نیاوردهای، حتی آواز روباهی را نشنیدهای، از رستم پهلوانی بزرگ میسازی، اینجا نکتهای هست، نکتهای پرسمان خیز و هنگامهساز، من ناچارم این نکته را اندکی بشکافم، چون بانوانی بسیار در این بزم هنبازند، شاید شما هم شنیدهاید یا خوانده که کسانی برآنند که فردوسی با زنان بر سر ستیز بوده است، هر زمان می توانسته است، آنان را می نکوهیده است، به راستی چنین نیست. من به آواز بلند می گویم که به دادهترین، سنجیدهترین، به آیین ترین چهره ی زن را در پهنهی ادب پارسی ما در شاهنامه مییابیم. در شاهنامه زنان به هیچ روی فروتر از مردان نیستند، حتی گاه برتر از آنانند. اگر زنانی پلشت، نیرنگباز، فریبکار ما در شاهنامه مییابیم، به مردانی چنین هم بازمیخوریم. اگر شما این گونه زنان را بر پایهی شمار چهرههای زن و مرد در شاهنامه بسنجید، شمار مردان بد بسیار بیشتر از زنان بد است. شمار زنان نیک هم از آن سوی بیش از مردان نیک به نسبت، اگر فردوسی زنان را خوار میداشت، ما زنانی با چهرههایی درخشان و بیمانند در شاهنامه نمیدیدیم و نمیشناختیم. زنی مانند سیندخت بانوی مهراب کابلی و مام رودابه این زن نماد چارهاندیشی و کاردانی و گرهگشایی است، او گرهای کور را میگشاید که مردانی مانند سام، منوچهر، مهراب از گشودن آن در ماندهاند. زال به رودابه دل باخته است، میخواهد او را به زنی بستاند، سام و منوچهر و مهراب با این پیوند، دمساز نیستند زیرا که رودابه تبار به ضحاک ماردوش میرساند - پلیدترین چهره در شاهنامه - منوچهر میگوید فرزندی که از این پیوند برخواهد آمد، بیگمان دشمن ما خواهد بود. گره بسیار تنگ و کور و ناگشادنی است، سرانجام سین دخت است که با سرانگشت چارهگرانهی خویش آن را میگشاید. به گمان بسیار چهرهای چنین زنانه در ادب جهان بیهمتا است. ما مردان به این مینازیم که زورمند و جنگ آوریم. تازشگاه همواره نازشگاه ماست، سعدی در گلستان نمونه را گفته است که ای مردان بکوشید یا جامهی زنان بپوشید. اگر نکوشید، نجنگید، مرد نیستید، زنید، بروید جامهی زنان بر تن کنید. ما در شاهنامه با زنی روبهرو هستیم که این نازش را هم از مردان میستاند. گردآفرید، دختری ایرانی که در آنجا که سالاری سترگ، پهلوانی بزرگ، کارآزموده یکی از گودرزیان، تبار پهلوانان ایران مانند هژیر در میماند، بالا بر میافرازد. هژیر فرماندهی دژ سپید، به رو با رویی سهراب میشتابد. سهراب آذرخشآسا در زمانی کمتر از آن که چشم بر هم بزنند یا بویی از بینی به مغز برسد، هژیر را زین درمیرباید و بر خاک فرو میافکند. گردآفرید دیری در برابر پهلوانی چنین فرزند رستم دستان پایداری میورزد، سهراب را به ستوه میآورد و به خشم. اگر فردسی زنان را خوار میداشت، به آسانی میتوانست این چهرهها را از داستانهای شاهنامه بسترد و به کناری بنهد. این دید و داوری نادرست از کجاست؟ پاسخ این است، شاهنامه نامهی هزارههاست، نامهی فرهنگ و منش ایران است، شناخت شاهنامه از این روی کاری خرد و آسان نیست. کسی که می خواهد نکتهای را در شاهنامه بکاود و بر رسد و بر پایهی آن داوری کند، باید به شناختی بنیادین از شاهنامه رسیده باشد، شتابزدگی، خامکاری در شاهنامهپژوهی، همواره مایهی لغزش و بیراههگی است. دست کم ما در شاهنامه با سه قلمرو جداگانه روبرو هستیم. هنگامی که نکتهای را در شاهنامه برمیرسیم، باید مرزهای این سه قلمرو را پاس بداریم وگرنه از همان آغاز درخواهیم لغزید و به بیراهه خواهیم افتاد. یکی قلمرو فرهنگ ایران است. چون شاهنامه نامهی هزارههاست. یکی قلمرو پندارینه و زیباشناختی شاهنامه است. این قلمرو به نابی از آن ِ فردوسی است. سومین قلمروی است که پیکرهی داستانها را میسازد. دیدگاه فردوسی تنها در آن قلمرو دوم است که میتواند بر ما آشکار شود. ما بر پایهی نشانههایی میدانیم که پیوند و برخورد فردوسی با داستان ایران، برخورد و پیوندی کمابیش آیینی است. چگونه باورمند با نامهای مینوی و آیینی که بر آن باور دارد، برخورد میکند، روا نمیدارد که کمترین دگرگونی و فزود و کاست در آن نامه انجام بگیرد، استاد با سرگذشت ایران به همان سان برخورد کرده است.
من این نمونه را چندبار آوردهام، برای شما هم میآورم. بخشی دراز دامان از شاهنامه، گفتگوهای انوشروان و موبدان است با بزرگمهر، ساختار این گفتگوها خواه ناخواه دژم است، فسرده است. تهی از جان و جنب، تب و تاب، شور و شرار، پرسشهایی است که بزرگمهر پاسخ میدهد، اندرزهایی است که میگوید. اگر هر کس جز فردوسی این بخش را میسرود، سخن آن چنان میافسرد که خواننده آن را فرو مینهاد، توان شگفت فردوسی در سخن سرایی است که خواننده را بر میانگیزد که این بخشهای دژم و دلگیر را نیز تا فرجام بخواند. بیتی هست در این بخش که بسیار از دید آن پیوند که فردوسی با آبشخورهای خویش دارد، گویاست:
سپاس خداوند خورشید و ماه/ که رَستَم ز بوزرجمهر و ز شاه
این واژهی رَستن بسیار پر معنی است. فردوسی در بندی بوده است. در دامی، هنگامی که این بخش را میسروده است، هنگامی که این بخش را به پایان میبرد، از این بند و دام میرهد. میتوانستیم اندیشید که چرا این بخش را سروده است، به آسانی میتوانست آن را به کناری بنهد یا فروبکاهد اما استاد بر خود بایسته میدانسته است که هیچ نکتهای را هر چند خرد فرو نگذارد. یک نمونه دیگر بیاورم همچنان بازنمای، رازگشای. اسکندر که میتواند الکساندروس گجسته باشد، جهانگشایی است مقدونی، چندین سده پیش از سر برآوری عیسی مسیح که درودهای خدا بر او باد، در جهان میزیسته است، در شاهنامه این اسکندر ترسا کیش است، چلیپاپرست است، نغزتر از آن، این اسکندر چلیپاپرست، اللهاکبر گویان به خانهی کعبه میرود، فردوسی این ناسازیها را نمیدانسته است؟ بیگمان میدانسته. درست است که در داستان رستم و اسفندیار سه بار زنان نکوهیده شدهاند (یکی در گفتگوی اسفندیار با کتایون، یکی در خشمی که اسفندیار بر بهمن میگیرد و در جایی دیگر) اما این نه هنجاری است پایدار در فرهنگ و منش ایرانی نه دیدگاه فردوسی است دربارهی زن، دیدگاه اسفندیار است حتی نمیتوان گفت دیدگاه همیشگی اوست، اسفندیار خشمگین است بر مام خویش، بر پور خود، به پاس آن خشم، زنان را مینکوهد، هنگامی که شما خشمگیناید سخنی بر زبان نمیرانید که از آن پس از گفتن آن پشیمان بشوید، روا نیست که ما این نکتههای خرد را در بگستریم به بینش فردوسی یا به پهنای فرهنگ و اندیشهی ایرانی.