داستان با آوای فریما از اینجا
۲۸۴۱ | میانِ سپهدار با سروبُن، | زنی بود گویا و شیرین سَخُن. |
پیام آوریدی سوی پهلوان؛ | هم از پهلوان سوی سروِ روان. | |
سپهدار دستان مر او را بخواند؛ | سخن هر چه بشنید با او براند. | |
بدو گفت:«نزدیک رودابه شو؛ | بگویش که:"ای نیکدل ماهِ نو! | |
2845 | سخن چون ز تنگی به سختی رسید، | فراخیش را زود بینی کلید. |
فرستاده باز آمد از پیشِ سام | اَبا شادمانیٌ و فرخ پیام. | |
بسی گفت و جوشید و زد داستان | سرانجام، او گشت همداستان."» | |
سبک ،پاسخ نامه زن را سپرد؛ | زن از پیش او بازگشت و ببرد. | |
2850 | به نزدیک رودابه آمد چو باد؛ | بدین شادمانی ورا مژده داد. |
۲۸۵۰ | پریروی بر زن دِرَم برفشاند؛ | به کرسی زر پیکرش بر نشاند. |
یکی شاره سربند پیش آورید، | شده تار و پود اندرو ناپدید. | |
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر؛ | شده زر همه ناپدید از گهر. | |
یکی جفت پرمایه انگشتری، | فروزنده چون بر فلک مشتری، | |
فرستاد نزدیکِ دستانِ سام؛ | بسی داد با آن درود و پیام. | |
۲۸۵۵ | زن از حجره رفت و به ایوان رسید؛ | نگه کرد سیندخت؛ او را بدید. |
زن از بیم او گشت چون سندروس؛ | بترسید و روی زمین داد بوس. | |
پر اندیشه شد جانِ سیندخت از اوی؛ | به آواز گفت :«از کجایی؟بگوی. | |
دلِ روشنم بر تو شد بد گمان؛ | نگویی مرا تا:زهی گر کمان؟» | |
بدو گفت زن:«من یکی چاره جوی؛ | همی نان فراز آرم، از چند روی. | |
۲۸۶۰ | بدین حجره، رودابه پیرایه خواست ؛ | همان گوهرانِ گرانمایه خواست؛ |
بیاوردمش افسری زرنگار؛ | یکی حلقه پر گوهر ِشاهوار.» | |
بدو گفت سیندخت:«بنماییَم! | دلِ بسته زِ اندیشه بگشاییم!» | |
«سپردم به رودابه-گفت: این دو چیز؛ | فزون خواست؛اکنون بیارَمش نیز.» | |
«بها- گفت:بگذار بر چشمِ من؛ | یکی آب برزن بر این خشمِ من.» | |
2865 | «درم- گفت:فردا دهد ماهروی؛ | بها، تا نیابم، تو از من مَجوی!» |
همی کژٌ دانست گفتار اوی ؛ | بیاراست دل را به پیکار اوی. | |
بیامد؛بجستش بَر و آستی؛ | همی جُست از او کژی و کاستی. | |
چون آن جامه های گرانمایه دید؛ | هم از دست رودابه پیرایه دید، | |
درِ کاخ ،بر خویشتن بر، ببست؛ | از اندیشگان، شد به کَردارِ مست. | |
2870 | بفرمود تا دخترش رفت پیش؛ | همی دست برزد به رخسارِ خویش. |
دو گل را به دو نرگسِ خوابدار | همی شست، تا شد گُلان آبدار. | |
به رودابه گفت:«ای سرافراز ماه! | گزین کردی از ناز بر گاه، چاه! | |
چه ماند از نکوداشتی در جهان، | که ننمودمت آشکار و نهان؟ | |
ستمگر چرا گشتی، ای ماهروی! | همه رازها پیش مادر بگوی؛ | |
2875 | که: این زن زِ پیش کهِ آید همی؟ | به نزدت ز بهر چه آید همی؟ |
سخن بر چه سان است و این مرد کیست؟ | که زیبای سربند و انگشتری است. | |
ز گنجِ بزرگ افسرِ تازیان، | به ما ماند بسیار سود و زیان . | |
بدین نامِ بد داد خواهی به باد؛ | چو من زاده ام، دخت هرگز که زاد؟!» | |
زمین دید رودابه و پشتِ پای؛ | فروماند، از شرم مادر، به جای. | |
2880 | فرو ریخت از دیدگان آبِ مهر؛ | به خون ِ دو نرگس بیاراست چهر. |
به مادر چنین گفت:«کای پر خرد! | همی مهر جان مرا بِشکَرَد. | |
مرا مامِ فرٌخ نزادی ز بُن، | نرفتی ز من نیک یا بد سَخُن. | |
سپهدار دستان به کابل بماند؛ | چنین مهرِ اویم بر آتش نشاند. | |
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان، | که گریان شدم، ز آشکار و نهان. | |
2885 | نخواهم بُدن زنده، بی رویِ اوی؛ | جهانم نیرزد به یک مویِ اوی. |
بدان کو مرا دید و با من نشست؛ | به پیمان گرفتیم دستش به دست. | |
فرستاده شد نزدِ سام یزرگ؛ | فرستاد پاسخ به زالِ سترگ. | |
زمانی بپیچید و رنجور بود؛ | سخنهای بایسته گفت و شنود. | |
فرستاده را داد بسیار چیز؛ | شنیدم همه پاسخِ نامه نیز، | |
2890 | به دست همین زن که کندیش موی؛ | زدی بر زمین و کشیدی به روی. |
فرستاده آرندۀ نامه بود؛ | مرا پاسخِ نامه این جامه بود.» | |
فروماند سیندخت از این گفت و گوی | پسند آمدش زال را جفتِ اوی. | |
چنین داد پاسخ که :«که این خُرد نیست ؛ | چو دستان ز پر مایگان گرُد نیست. | |
بزرگ است و پور جهان پهلوان؛ | هَمَش نام و هم رای و روشن روان. | |
2895 | هنرها همه هست و آهو یکی، | که گردد هنر پیش او اندکی. |
شود شاه گیتی از این خشمناک | ز کابل بر آرد به خورشید،خاک. | |
نخواهد که از تخمِ ما بر زمین، | کسی پای خوار اندر آرد به زین.» | |
رها کرد زن را و بنواختش؛ | چنان کرد پیدا که نشناختش. | |
چنان دید دخترش را در نهان، | کجا نشنود پندِ کس در جهان. | |
2900 | بیامد به تیمار گریان بخَفت؛ | همی پوست بر تنش گفتی بکَفت. |
داستان را از اینجا گوش کنید
تندیس فردوسی و زال - اثر استاد صدیقی -عکس از شاهین بهره مند
چو بر خاست از خواب ، با موبدان، | یکی انجمن کرد و با بخردان | |
2810 | گشاد آن سخن بر ستاره شُمَر؛ | که:«فرجامِ این بر چه باشد؟نگر! |
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم، | بر آمیختن باشد از بُن ستم. | |
همانا که باشد، به روز شمار، | فَریدون و ضحٌاک را کارزار. | |
از اختر بجویید و پاسخ دهید؛ | سرِ خامه بر بخشِ فرٌخ نهید.» | |
ستاره شناسان، به روزِ دراز، | همی ز آسمان باز جستند راز. | |
2815 | بدیدند و با خنده پیش آمدند؛ | که: دو دشمن، از بخت، خویش آمدند. |
به سامِ نریمان ، ستاره شمر | چنین گفت:« کای گُردِ زرٌین کمر! | |
تو را مژده از دختِ مهراب و زال! | که گردند هر دو، دو فرٌخ هَمال. | |
از این دو، هنرمند پیلی ژیان | بیاید؛ ببندد به مردی میان. | |
جهانی به پای اندر آرد، به تیغ؛ | نَهد تختِ شاه از برِ پشتِ میغ. | |
2820 | ببُرٌد پی بد سِگالان زخاک؛ | به روی زمین بر نماند مَغاک. |
نه سگسار مانَد نه مازندران | زمین را بشوید، به گُرز گران. | |
به خواب اندر آرد سرِ دردمند | ببندد درِ جنگ و راهِ گزند. | |
بدو باشد ایرانیان را امید؛ | از او پهلوان را خُرام و نُوید. | |
پَی باره ای کو چَماند به جنگ، | بمالد بَر و رویِ جنگی پلنگ. | |
2825 | خُنُک پادشاهی که هنگام اوی، | زمانه به شاهی بَرَد نام اوی!». |
چو بشنید گفتار اختر شناس، | بخندید و پذرفت از ایشان سپاس | |
ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم، | چو آرامَش آمد به هنگام ِ بیم. | |
فرستادۀ زال را پیش خواند؛ | ز هر گونه با او سخنها براند. | |
بگفتش که با او به چربی بگوی، | که:" این آرزو را نبُد هیچ روی؛ | |
2830 | ولیکن چو پیمان چنین بُد نخست؛ | بهانه نشاید به بیداد جُست. |
من اینک به شبگیر از این رزمگاه، | سوی شهر ایران گذارم سپاه."» | |
فرستاده را داد چندی درم؛ | بدو گفت: «خیره مَزَن هیچ دَم» | |
گُسی کردش وخود، به راه ایستاد؛ | سپاه و سپهبد از آن کار شاد. | |
ببستند از آن گرگساران، هَزار؛ | پیاده، به خواری کشیدند،زار. | |
2835 | دو بهره چو از تیره شب برگذشت، | خروش سواران برآمد زدشت. |
همان نالۀ کوس با کَرٌنای، | بر آمد ز دهلیزِ پرده سرای. | |
سپهبَد سویِ شهرِ ایران کشید؛ | سپه را به نزدِ دلیران کشید. | |
فرستاده آمد دوان سوی زال، | اَبا بخت پیروز و فرخنده فال. | |
گرفت آفرین زال بر کَردگار؛ | بر آن بخشش و شادمان روزگار. | |
2840 | درم داد و دینار، درویش را؛ | نوازنده شد مردمِ خویش را |
شاهنامه خوانی « مهرسا » را از اینجا گوش کنید
2751 | سپهبَد نویسنده را پیش خواند؛ | دل آگنده بودش همه بر فشاند. |
یکی نامه فرمود نزدیکِ سام، | سراسر نوید و درود و پیام. | |
ز خطٌِ نخست آفرین گسترید، | برآن دادگر کآفرین آفرید: | |
«از اوی است شادی؛از اوی است زور؛ | خداوندِ ناهید و کیوان و هور. | |
2755 | خداوندِ هست و خداوندِ نیست؛ | همه بندگانیم و ایزد یکی است. |
از او باد بر سام نِیرَم درود! | خداوند گوپال و شمشیر و خُود. | |
چماننده ی دیزه،هنگام گَرد؛ | چراننده ی کرکس اندر نبرد. | |
فزاینده ی باد ِ آوردگاه؛ | فشاننده ی خون از ابر سیاه. | |
گراینده ی تاج و زرٌین کمر؛ | نشاننده ی شاه بر تخت ِزر. | |
2760 | به مردی، هنر در هنر ساخته؛ | سرش از هنرها برافراخته. |
2761 | من او را به سانِ یکی بنده ام؛ | به مهرش روان و دل آگنده ام. |
ز مادر بزادم بدان سان که دید؛ | ز گردون، به من بر،ستمها رسید. | |
پدر بود در ناز ِ خزٌ و پرند؛ | مرا برده سیمرغ بر کوهِ هَند. | |
نیازم بدان کو شکار آوَرَد؛ | ابا بچٌگان در شمار آورد. | |
2765 | همی پوست از باد بر من بسوخت؛ | زمان تازمان،خاک چشمم بدوخت. |
همی خواندندی مرا پورِ سام؛ | به اورنگ بَر، سام و من در کنام. | |
چو یزدان چنین راند اندر بُوش، | بر این گونه پیش آوردیم روش. | |
کس از داد یزدان نیاید گُریغ، | اگر خود بپرٌد؛برآید به میغ. | |
سنان گر به دندان بخاید دلیر، | بدرٌد از آواز او چرمِ شیر، | |
2770 | گرفتار فرمان یزدان بوَد، | وگر چند دندانش سِندان بُوَد. |
یکی کار پیش آمدم دلشکن، | که نتوان ستودنش بر انجمن. | |
پدر گر دلیر است و نر اَژدهاست، | اگر بشنود راز کهتر رواست. | |
من از دخت مهراب گریان شدم | چو بر آتش تیز بریان شدم. | |
ستاره، شب تیره،یار ِ من است؛ | من آنم که دریا کنار ِمن است. | |
2775 | به رنجی رسیدستم از خویشتن؛ | که بر من بگرید همی انجمن. |
اگر چه دلم دید چندین ستم، | نخواهم زدن جز بفرمانت دم. | |
چه فرماید اکنون جهان پهلوان؟ | گشایم از این رنج و سختی روان؟ | |
سپهبد شنید آنچه موبد بگفت، | که:"گوهر گشاده کنید از نهفت." | |
ز پیمان نگردد سپهبَد پدر؛ | بدین کار، دستور باشد مگر! | |
2780 | که من دخت مهراب را جفت خویش | کنم،راستی را،به آیین و کیش. |
به پیمان چنین رفت پیش ِگروه | چو باز آوریدم ز البرز کوه، | |
که:«هیچ آرزو بر دلت نگسلم؛ | کنون اندر این است بسته دلم.» | |
سواری به کردار ِ آذرگشسب، | زکابل سوی سام شد،بر سه اسب. | |
بفرمود؛گفت:«ار بمانَد یکی، | نباید تو را دَم زدن اندکی؛ | |
2785 | به دیگر،سبک،اندر آی و برو؛ | بدین سان همی تاز تا پیش گَو.» |
فرستاده از پیش او باد گشت؛ | به زیر اندرش،چرمه پولاد گشت. | |
چو نزدیکی ِگرگساران رسید، | یکایک، زدورش سپهبد بدید. | |
همی گشت گِردِ یکی کوهسار؛ | چماننده یوز و رمنده شکار. | |
چنین گفت با غمگساران ِخویش، | بدان کار دیده سواران خویش، | |
2790 | که:«آمد سواری دمان،کابلی؛ | چمان چرمه ای زیر او، زابلی. |
فرستاده ء زال باشد، دُرست؛ | از او آگهی جُست باید، نخست. | |
ز دستان و ایران و از شهریار، | همی کرد باید سخن خواستار.» | |
هم اندر زمان پیش او شد سوار؛ | به دست اندرون ، نامهء نامدار. | |
فرود آمد و خاک را بوسه داد؛ | بسی از جهان آفرین کرد یاد. | |
2795 | بپرسید و بستَد از او نامه سام؛ | فرستاده گفت آنچه بودش پیام. |
سپهدار بگشاد از آن نامه بند؛ | فرود آمد از تیغ ِ کوه ِ بلند. | |
سخن های دستان یکایک بخواند؛ | بپژمرد برجای و خیره بماند. | |
پسندش نیامد چنان آرزوی؛ | دگرگونه بایستش او را ،به خوی. | |
چنین داد پاسخ که:«آمد پدید | سخن هر چه از گوهر ِ بد سَزید. | |
2800 | چو مرغ ِ ژیان باشد آموزگار، | چنین کام دل جوید از روزگار.» |
ز نخچیر کآمد سویِ خانه باز، | به دلش اندر، اندیشه آمد دراز. | |
همی گفت:«اگرگویم این نیست رای؛ | مکن داوری!سوی دانش گرای، | |
دلِ شهریاران، سر ِ انجمن | شود خام گفتار و پیمان شکن؛ | |
وگر گویم:آریٌ و کامت رواست، | بپرداز دل را بدانچِت هواست، | |
2805 | از این مرغ پرورده، و آن دیوزاد، | چگونه بر آید همانا نژاد؟» |
سرش گشت از اندیشه ء دل گران | بخفت و بر آسوده گشت،اندرآن. | |
سخن هر چه بر بنده دشخوارتر، | دلش خسته تر ز آن و تن زارتر، | |
گشاده تر آن باشد اندر نهان، | که فرمان دهد کردگار جهان. |
عکس از شاهین
چو خورشید تابان برآمد ز کوه، | برفتند گردان همه همگروه. | |
بدیدند مر پهلوان را به گاه؛ | وزان جایگه، برگرفتند راه. | |
2700 | سپهبد فرستاد خواننده را، | که خواند بزرگانِ داننده را؛ |
چو دستور ِفرزانه، با موبدان؛ | سرافراز گردان و فرِّخ رَدان. | |
زبان تیز بگشاد دستانِ سام، | لبی پر ز خنده، دلی شادکام. | |
نخست آفرین بر جهاندار کرد؛ | که او را به هر کار بیدار کرد. | |
چنین گفت: «کز داور داد و پاک، | دل ما پر از ترس و اومید و باک! | |
2705 | به بخشایش اومید و ترس از گناه؛ | به فرمانها، ژرف کردن نگاه. |
ستودن مر او را چنان چون توان؟ | شب و روز بودن به پیشش نَوان؟ | |
خداوندِ گردنده خورشید و ماه؛ | روان را به نیکی نماینده راه. | |
بدوی است گیهانِ خرّم بپای؛ | همو داد و داور، به هر دو سرای. | |
بهار آرد و تیرماه و خزان؛ | برآرد پر از میوه دار رَزان. | |
2710 | جوان داردش گاه، با رنگ و بوی؛ | گهش پیر بینی، دُژم کرده روی. |
ز فرمان و رایش کسی نگذرد؛ | پی مور بی او زمین نسپَرد. | |
جهان را فزایش ز جفت آفرید؛ | که از یک فزونی نیاید پدید. | |
یکی نیست جز داور کَردگار | که او را نه انباز و نه جفت و یار. | |
هر آنچ آفریده است جفت آمدند؛ | گشاده ز راز نِهفت آمدند. | |
2715 | ز چرخ بلند اندر آری سَخُن، | سراسر همین است گیتی ز بُن. |
زمانه به مردم شد آراسته؛ | وز او، ارج گیرد همه خواسته. | |
اگر نیستی جفتی اندر جهان، | بماندی توانای اندر نِهان؛ | |
دو دیگر که بی جفت، دین خدای | ندیدیم، مرد جوان را، به جای. | |
بویژه که باشد ز تخم بزرگ؛ | چو بیجفت باشد، نمانَد سترگ. | |
2720 | چه نیکوتر از پهلوانِ جوان، | که گردد ز فرزند روشن روان. |
چو هنگام رفتن فراز آیدش، | به فرزند، نوروز بازآیدش. | |
به گیتی، بمانَد ز فرزند نام؛ | که: این پور زال است و آن پور سام. | |
بدو گردد آراسته تاج و تخت؛ | ازان رفته، نام و بدین مانده، بخت. | |
کنون این همه داستان من است؛ | گل و نرگس و بوستانِ من است. | |
2725 | دل از من رمیده است و بُرده خرد؛ | شما بنگرید این چه درمان بَرَد؟ |
نگفتم من این، تا نگشتم غمی؛ | به مغز و خرد، در نیامد کمی. | |
همه کاخِ مِهراب مهر من است؛ | زمینش چو گردان سپهر من است. | |
دلم گشت با دختِ سیندخت رام؛ | چه گویید: باشد بدین رام سام؟ | |
شود نیز گویی منوچهر شاه؟ | جوانی گمانی بَرَد، گر گناه؟ | |
2730 | چه مِهتر چه کِهتر، چو شد جفت جوی، | سوی دین و آیین نهاده است روی. |
بدین در، خردمند را جنگ نیست؛ | که هم راهِ دین است و هم ننگ نیست. | |
چه گوید کنون موبدِ پیش بین؟ | چه رانند فرزانگان، اندر این؟» | |
ببستند لب موبدان و ردان؛ | سخن بسته شد بر لبِ بخردان؛ | |
که ضحّاک مهراب را بُد نیا؛ | دل شاه ازیشان پر از کیمیا؛ | |
2735 | گشاده، سخن کس نیارَست گفت؛ | که نشنید کس نوش با زهر جفت. |
چو نشنید از ایشان سپهبَد سَخُن، | بجوشید و رایِ نو افگند بُن؛ | |
که: «دانم که چون این پژوهش کنید، | بدین رای، بر من نکوهش کنید؛ | |
ولیکن هر آنکو گزیند منِش، | بباید شنیدش بسی سرزنش. | |
مرا گر بدبن ره نِمایش کنید، | وز این بند راهِ گشایش کنید، | |
2740 | به جای شما آن کنم در جهان، | که با کِهتران کس نکرد از مِهان.» |
همه موبدان پاسخ آراستند، | همه کام و آرام ِاو خواستند؛ | |
که: «ما مر تو را، یک به یک، بندهایم؛ | نه از بس شگفتی سرافگندهایم؛ | |
که بوده است از این کمتر و بیشتر؛ | به زن، پادشا را نکاهد هنر. | |
اَبا آن که مهراب از این پایه نیست، | بزرگ است و گُرد و سبک مایه نیست، | |
2745 | همان است کز گوهر اَژدهاست، | و گر چند بر تازیان پادشاست. |
اگر شاه رابد نگردد گمان، | نباشد از او ننگ بر دودمان. | |
یکی نامه باید سویِ پهلوان، | چنانچون تو دانی، به روشن روان. | |
تو را خود خرد ز آنِ ما بیشتر؛ | روان و گمانت بِه اندیشتر؛ | |
مگر کو یکی نامه نزدیکِ شاه | فرستد؛ کند رایِ او را نگاه! | |
2750 | منوچهر هم رایِ سامِ سوار | نَبَردارد از ره، بدین مایه کار.» |
/شهرزاد
از عکس امروز فرشته دیدن کنید
در ادامه معنی واژه ها
ادامه مطلب ...
زال و سیمرغ- آرامگاه فردوسی
برداشت از فتوبلاگ فرشته
داستان را با آوای فلورا بشنوید
چو خورشید تابنده شد ناپدید، | در ِ حجره بستند و گم شد کلید، | |
پرستنده شد سوی دستان سام | که:« شد ساخته کار ؛ بگذار گام.» | |
سپهبَد سویِ کاخ بنهاد روی، | چنان چون بُوَد مردم ِ جفت جوی | |
برآمد سیه چشم گلرخ به بام؛ | چو سرو سَهی، بر سرش ماهِ تام. | |
چو از دور دستانِ سام سوار | پدید آمد، آن دختر ِنامدار، | |
دو بیجاده بگشاد و آواز داد | که:« شاد آمدی، ای جوانمرد! شاد. | |
درود جِهان آفرین بر تو باد! | خَم چرخ گردان زمین بر تو باد! | |
پرستنده خرٌمدل و شاد باد ! پیاده بدین سان ز پرده سرای، | چنانی ، سراپا، کو کرد یاد. برنجیدت این خسروانی دو پای.» | |
سپهبد کزان گونه آوا شنید، | نگه کرد و خورشید رخ را بدید. | |
شده بام از او گوهر تابناک؛ | به جای گُلَش، سرخ یاقوت خاک. | |
چنین داد پاسخ که:« ای ماه چهر | درودت ز من، آفرین از سپهر! | |
چه مایه شبان، دیده اندر سماک، | خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک! | |
همی خواستم تا خدایِ جهان | نماید به من رویت، اندر نهان. | |
کنون شاد گشتم، به آواز ِ تو؛ | بدین چرب گفتار ِ با ناز ِ تو.ِ | |
یکی چارهی راهِ دیدار جوی؛ | چه پرسی،تو بر باره ومن به کوی؟!» | |
پریروی گفت ِسپهبَد شنود | ز ِ سر شَعر ِشبگون همی برگشود. | |
کمندی گشاد او ز سرو ِبلند | کس از مشک از آن سان نپیچد کمند. | |
خَم اندر خَم و مار بر مار بر | بر آن غبغبش، نار بر نار بر | |
بدو گفت:« بر یاز و برکش میان؛ | بر ِشیر بگشای و چنگ ِکَیان. | |
بگیر این سیه گیسو از یک سوام | ز بهر ِتو باید همی گیسوام.» | |
نگه کرد زال اندر آن ماه روی؛ | شگفتی بماند، اندر آن روی و موی. | |
چنین داد پاسخ که:« این نیست داد | چنین روز، خورشیدِ روشن مباد، | |
که من دست را خیره در جان زنم؛ | برین خسته دل، تیز پیکان زنم!» | |
کمند از رهی بستَد و داد خم؛ | بیفگند خوار و نزد هیچ دم. | |
به حلقه درآمد سر ِکنگره | برآمد ز بُن تا به سر، یکسره. | |
چو بر بام ِآن بارهء شست باز | برآمد، پریروی و بردش نماز. | |
گرفت آن زمان دستِ دستان به دست | برفتند هر دو به کردار مست. | |
فرود آمد از بام ِکاخ ِبلند | به دست اندرون، دست ِشاخ ِبلند. | |
سوی ِخانهی زرنگار آمدند؛ | بدان مجلس شاهوار آمدند. | |
بهشتی بُد آراسته، پر ز نور؛ | پرستنده بر پای و در پیش، حور. | |
شگفتی بماند اندر او زالِ زر | بدان روی و آن موی و بالای و فر. | |
ابا یاره و طوق و با گوشوار؛ | ز دیبا و گوهر چو باغ بهار، | |
دو رخساره چون لاله اندر سَمن؛ | سر جعدِ زلفش شکن بر شکن. | |
همان زال، با فرٌ شاهنشهی، | نشسته بر ِ ماهِ با فرٌهی. | |
حمایل یکی دشنه اندر برش؛ | ز یاقوتِ رخشان، سر و افسرش. | |
همی بود بوس و کنار و نبید | مگر شیر کو گور را نَشکَرید. | |
سپهبد چنین گفت با ماهروی | که ای سرو سیمین،پر از رنگ وبوی! | |
منوچهر چون بشنود داستان، | نباشد بدین کار همداستان. | |
همان سام نیرم برآرد خروش؛ | کف اندازد و بر من آید به جوش؛ | |
ولیکن سر مایه جان است و تن؛ | همان خوار گیرم! بپوشم کفن. | |
پذیرفتم از دادگر داورم، | که: هرگز ز پیمان تو نگذرم. | |
شوم پیش یزدان ستایش کنم | چو ایزد پرستان نیایش کنم | |
مگر کو دل سام و شاه زمین | بشوید ز خشم و ز پیکار و کین | |
جهان آفرین بشنود گفت من | مگر کآشکارا شود جفتِ من!» | |
بدو گفت رودابه :«من همچنین | پذیرفتم از داور داد و دین | |
که: بر من نباشد کسی پادشا، | جهان آفرین بر زبانم گوا | |
جز از پهلوانِ جهان، زالِ زر | که با تخت و تاج است وبا زیب و فر.» | |
همی مهرشان هر زمان بیش بود | خرد دور بود آرزو پیش بود | |
چنین تا سپیده برآمد ز جای | تبیره برآمد ز پردهسرای | |
پس آن ماه را شاه پدرود کرد | بر خویش تار و برش پود کرد | |
ز بالا کمند اندر افگند زال | فرود آمد از کاخ فرخ هَمال. |
/پ
در ادامه: معنی واژه ها
ادامه مطلب ...