داستان را از اینجا بشنوید
گرفتن قارن دژ ِ اَلان را
به سلم آگهی رفت از آن رزمگاه؛ وزان تیرگی کاندر آمد به ماه؛
پس ِ پشتش اندر، یکی حصن بود، برآ ورده سر تا به چرخ کبود.
چنان ساخت کاید بدان حِصن باز؛ که دارد زمانه نشیب و فراز. 1955
همی این یک سخن قارَن اندیشه کرد که: گر سلم پیچد روی از نبرد،
الانی دژش باشد آرامگاه؛ سَزد گر، بر او بر،بگیریم راه؛
که گر حصنِ ِ دریا بُوَد جایِ اوی، کسی نگسلانَد ز بُن پای ِ اوی.
یکی جای دارد سر اندر سحاب؛ به خارا برآورده از قعر ِ آب.
نهاده ز هر چیز گنجی به جای؛ بر او نفگند سایه پرّ ِ همای. 1960
مرا رفت باید بدین چاره زود؛ رکاب و عنان را بباید پَسود.
دمان شد به نزدِ منوچهر شاه؛ بدو گفت: «کای نامورْ پیشگاه!
اگر شاه بیند، ز جنگاوران، به کهتر سپارد سپاهی گران.
در ِ چاره او بگیرم به دست؛ کز آن، راه ِ جنگ است و ز آن، راه ِ جست.
بباید درفش همایون شاه؛ هم انگشتریْ تور با من به راه. 1965
بخواهم کنون چارهای ساختن؛ سپه را به حصن اندر انداختن.
من و گُردْ گرشاسپ و این تیره شب؛ برین راز بر، هیچ مگشای لب.»
چو رویِ هوا گشت چون آبنوس، نِهادند بر کوههٔ پیلْ کوس.
همه نامدارانِ پرخاشجوی ز خشکی به دریا نِهادند روی.
سپه را به شیروی بسپرد و گفت، که: «من خویشتن را بخواهم نهفت. 1970
شوم سوی دژبان، به پیغمبری؛ نمایم بدو مُهر ِ انگشتری.
چو در دژ شوم، برفرازم درفش؛ دِرَفْشان کنم تیغهای بنفش.
شما روی یکسر سویِ دژ نِهید؛ چو من برخروشم، دمید و دهید.»
سپه را به نزدیکی دژ بمانْد، به شیروی ِ شیراوژن و خود براند.
بیامد؛ چو نزدیکی دژ رسید، سخن گفت و دژدار مُهرش بدید. 1975
چنین گفت: «کز نزد ِ تور آمدم نفرمود تا یک زمان دم زدم.
مرا گفت: "شو پیش ِ دژبان؛ بگوی، که: روز و شب آرام و خُوَشّی مجوی!
تو با او به نیک و به بد یار باش؛ نگهبان دژ باش و هشیار باش.
گر آید درفش منوچهر شاه، سوی دژ فرستد همی با سپاه،
تو با او به نیک و به بد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش
شما باز دارید و نیرو کنید؛ مگر کان سپاه وُرا بشکنید."» 1980
چو دژبان چنین گفتهها را شنید، همان مُهر و انگشتری را بدید،
همان گه در ِ دژ گشادند باز؛ بدید آشکارا؛ ندانست راز.
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت، که: «راز ِ دل آن دیدگان درنهفت!»
- مرا و تو را بندگی پیشه باد! ابا پیشهمان نیز اندیشه باد!
به نیک و به بد، هر چه شاید بُدن، بباید همه داستهانها زدن. - 1985
چو دژدار با قارَن ِ رزمجوی یکایک به روی اندر آورْد روی،
- یکی بدسگال و یکی ساده دل ؛ سپهبَد به هر چاره آماده دل-
به بیگانه بر، مِهر ِخویشی نهاد؛ بداد، از گزافه، سر و دژ به باد.
چو شب روز شد، قارَنِ رزمخواه درفشی برافراخت چون گِردْ ماه.
خروشید و بنمود یک یک نشان، به شیروی و گُردانِ گردنکشان. 1990
چو شیروی دید آن درفش ِ کیان، همی روی بنهاد زی پهلوان.
در ِ حصن بگرفت و اندر نِهاد؛ سران را ز خون بر سر افسر نِهاد.
به یک دست، قارن؛ به یک دست، شیر؛ به سر بر، ز تیغْ آتش و آبْ زیر.
چو خورشید بر تیغ ِ گنبد کشید، نه آیین ِ دژ بُد، نه دژبان پدید؛
نه دژ بود گفتی، نه کشتی بر آب؛ یکی دود دیدی، سراندر سحاب. 1995
درخشیدن آتش و باد خاست؛ روش سواران و فریاد خاست.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت؛ همان دژ نمود و همان پهنْ دشت.
بکشتند ازیشان فزون از شمار؛ همی دود آتش برآمد، چوقار.
همه روی ِ دریا شده قیرگون؛ همه روی ِصحرا شده رود ِ خون.
داستان را از اینجا بشنوید