فرخزادها به روایت پوران»
زمانی نام پوران فرخزاد برایم یاد آور فریدون بود و فروغ. اما از زمانی که با خودش و آثارش آشنا شدم پوران از سایه بیرون آمد و خودش برایم تبدیل شد به کسی که باید کشفاش میکردم و میشناختماش.
روزی که به قصد گفت و گو روبروی پوران نشستم تا از او دربارهی این خانوادهی افسانهای بپرسم، قصهها و روایتهایش آنقدر جذبه داشت که دلم نیامد فضا را با سوالهایی که او خود همهی آنها را میدانست بشکنم.
وقتی از کودکیشان میگفت کودکانه میخندید و گاه یاد اینکه دیگر، عزیزانش که خاطراتشان به هم گره خورده و حالا دیگر نیستند میافتاد، آه میکشید و با حسرت از گذشته میگفت.
قرار است در چند قسمت حرفهای پوران فرخزاد را بشنویم، که اولین آن مربوط به دوران کودکیشان است:
کودکی من، کودکی بسیار زیبایی بوده. پدرم رئیس املاک بود در بخش «نور» که مرکزش چالوس بود و نوشهر.
من شاید از هشت، نه ماهگی به همراه خواهر و برادرهایم، یعنی؛ من، امیر، فروغ و فریدون آنجا زندگی کردیم. ما چهارتا در حدود پنج سال با هم فاصله سنی داریم، مادرم عین ماشین جوجهکشی همیشه آبستن بود ولی خب، زندگی خیلی خوب بود.
ما در نوشهر یک خانهای داشتیم، نمیگویم خیلی مجلل ولی برای آنزمان خیلی بزرگ و مرفه بود.
این خانه که هنوز هم هست، درست روبروی قصر رضا شاه بود. یک طرفش دریا بود و یک طرفش جنگل.
از شمال تا جنوب، قسمت غربی این خانهای که خیلی بزرگ بود و تا جنگل امتداد داشت یک خیابان بلند بود.
بهار که میشد سرتاسر خیابان پوشیده از گلهای زرد میشد. همیشه هم آب در جوی آن روان بود و پر از مار و پونه، خیلی قشنگ بود.
انتهای این خیابان که از خانهی ما خیلی فاصله داشت و نزدیک کوه بود یک حیاط بزرگ بود و یک امامزاده و یک قبرستان.
من اسم آن امامزاده را یادم نیست اما ما بچهها به آن میگفتیم امامزاده گل ِ زرد.
ما سه تا، فریدون خیلی کوچک بود، کارمان این بود که از خانه فرار کنیم و آن خیابان را طی کنیم و خودمان را برسانیم به آن قبرستان که همیشه دهاتیها با شلیتههای رنگارنگ میآمدند آنجا.
درختان بزرگ آنجا بود که دخیل میبستند، الاغ بود قاطر بود، خیلی جالب بود گاهی مُرده میآوردند که ما نمیدانستیم مُرده و چال کردن یعنی چه، برای ما تماشایی بود.
آنجا یک درخت خیلی بزرگ بود که دهاتیها میگفتند عمر این درخت هزار سال است، نمیدانم شاید هم اغراق میکردند. ریشههای این درخت بیرون از خاک بود. توی درخت یک شکاف بزرگ بود که یک نفر مینشست داخل درخت و چای میفروخت.
بچه دهاتیها یا دیگران گاهی میآمدند روی این ریشهها کارهای زشت میکردند، آشغال و ته ماندهی غذا میریختند. من در همان بچگی دلم برای درخت میسوخت و همهاش فکر میکردم اینها چطور به خودشان اجازه میدهند میخ به درخت بکوبند، این مرد چطور به خودش اجازه میدهد به این درخت توهین کند یا داخل این درخت بنشیند، یا بچههایی که روی ریشهها میدویدند.
حالا که فکر میکنم میگویم وطن مثل آن درخت است، مثل آن ریشههای قوی است که ما باید از آن مواظبت کنیم، آب بدهیم، بگذاریم آفتاب به آن بتابد، نگذاریم این ریشهها بپوسد و خراب شود.
این ریشهها همیشه در مغز من است. آن ریشهها را میبینم مثل اینکه درخت گریه میکرد، ریشهها داد میزدند فریاد میزدند ولی هیچکس آن صداها را نمیشنید. درست مثل حالا، وطن ما دارد داد میزند، گریه میکند ولی چه کسی این صداها را میشنود؟
به هر حال زندگی ما آنجا خیلی مرفه و اشرافی بود، یعنی جوری بود که یک دیوار بین ما و بچههای کور و کچل دِه بود که ما دیوانهوار دوست داشتیم با آنها آمیخته شویم ولی مادرم نمیگذاشت چون مادرم آدمی بود که دائم احساس بیماری میکرد و دوا میخورد و میکرب میشناخت و همیشه میترسید ما مریض شویم.
به همین دلیل خودش همیشه بیمار بود و سعی میکرد به ما هم بیخودی مرتب دوا بدهد و آمپول بزند در صورتیکه ما بچههای شاد ِ سالمی بودیم، دلمان میخواست برویم توی دِه با بچهها بازی کنیم. طفلکیها همهشان دماغشان پایین بود، کچل بودند چشمهای تراخمی داشتند اما ما عاشق آنها بودیم.
بندر نوشهر، بندر بزرگی بود و پر بود از هلندی و آلمانی و روسی. ما یک پزشک روسی داشتیم که از بادکوبه آمده بود، به خانهمان میآمد.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
خارجیهایی که به این بندر میآمدند مجلات فرنگی میآوردند و چون پدرم رئیس املاک بود، خانه ما آمد و رفت داشتند و از این مجلات هم میآوردند.
وقتی مجلات را ورق میزدم دلم میخواست ببینم این عکس چیست؟ زیرش چی نوشته؟ به همین دلیل در پنج سالگی برای ما معلم سرخانه آوردند.
فروغ و فریدون و امیر آن شوق منرا نداشتند. آنها خیلی اهل شیطنت بودند، بچه بودند، من بچه نبودم شاید از اول پیر بودم، نمیدانم.
فروغ بسیار شیطون بود، فریدون کوچولو بود و تازه میخواست از بغل پایین بیاید و تاتی تاتی کند. امیر، دکتر فرخزاد را میگویم که حالا دیگر در این دنیا نیست، متفکر بود ولی یک مقدار خشن بود.
آنجا یک مدرسهای بود که یک سال ما را به آنجا بردند اما بچههای آنجا به دلیل اینکه ما لباسهای شیک میپوشیدیم نمیتوانستند ما را تحویل بگیرند و با ما احساس بیگانگی میکردند در صورتی که خود من دلم میتپید بروم اینها را بغل کنم بگویم دوستتان دارم برایشان هدیه ببرم اما طرف ما نمیآمدند، میترسیدند.
شاید روی تلقینهای پدرانشان بوده که از پدرم میترسیدند. به همین دلیل جلوی مدرسه رفتن ما گرفته شد و یک معلم برایمان توی خانه آوردند.
زندگی ما مثل زندگی، تاریخ تمدن را که میخوانی، دوک نشینهای اروپا بود. خانههای بزرگ اشرافی و شب مهمان و موسیقی و بیا و برو ... زندگی ما این شکلی بود. خیلی مرفه بودیم و در واقع مثل شاهزادهها بزرگ شدیم.
پدرم شبها به رادیو گوش میداد. آن موقع یک رادیوهای بلندی بود که خش خش میکرد، رادیو آلمان بود، رادیو بی بی سی بود، برنامهی گلچین از انگلستان خبر میدهد. من میدیدم شبها پدرم میرود در اطاقی و در را میبندد و به این صداها گوش میدهد و نمیفهمیدم چرا.
بعدها ماجرا را فهمیدم که وضع ایران مغشوش است و این خوشبختی ما خوشبختی ِ مستعجلی است و ابدی و همیشگی نیست. پدرم ماجرا را زودتر فهمید.
در این میانه ماجراهای دیگری هم اتفاق افتاد. رضا شاه به آنجا میآمد و حتی یکبار برای خوردن ناهار به خانهی ما آمد. من قشنگ یادم میآید یک شنل آبی بر تن داشت و چشمانش جوری میدرخشید که نمیتوانستی توی چشمهاش نگاه کنی.
حدود شش ماه به سال ۱۳۲۰ مانده بود که پدرم ما را به تهران آورد یک خانه اجاره کردیم. من شنیدم به مادرم میگفت وضع به هم میخورد. که شهریور ۱۳۲۰ شد و آن وقایع اتفاق افتاد.
در باغشاه دعوا بود و پدرم را گرفتند و زندان رفت و بعد آزاد شد و ما از آن خانهی کوچکی که گرفته بودیم به خانهی بزرگی رفتیم که یک سرش توی خیابان گمرک بود و یک سرش توی خیابان امیریه بود.
یادم میآید جنگ که شروع شد رادیو ایران دستوراتی میداد که اگر بمباران شد مردم چکار کنند. آن زمان من کلاس اول بودم و یادم هست نان نبود. پدرم از سربازخانه از نانهای سیلو میآورد که داخل پر از سوسک بود. مادرم نمیخورد و چون پدرم تفرشی بود، اهل دِه از تفرش آرد میآوردند و مادرم داخل خانه خمیرش را آماده میکرد و میفرستادند نانوایی میپختند.
گرسنگی بود، شلوغی بود ولی درک نمیکردم، ما بچهها نمیدانستیم جنگ چیست.
این زمان گذشت و دیگر حالا ما بچهها به کودکستان و مدرسه رفته بودیم، دوتا کوچکترها کودکستان ژاله، که هنوز هم هست و به صورت محل بازی بچهها در آمده، و ما بزرگترها کلاس اول آنجا بودیم بعد من و امیر و فروغ به دبستان سروش رفتیم که پسر و دختر با هم در یک مدرسه بودند.
یادم هست یک پسر ارمنی کوچولو اما چاق پیش من مینشست، خیلی تنبل بود چون من مبصر بودم معلم میگفت لای انگشتان این پسر مداد بگذار و فشار بده، من وقتی رشوه میگرفتم مداد را فشار نمیدادم.
خلاصه در مدرسه سروش خاطرات خوبی داشتیم، هم من و هم فروغ از شاگردان محبوب بودیم.
فروغ خیلی شیطنت میکرد، من هیچوقت شیطان به آن معنی نبودم بیشتر متفکر بودم و رویایی، دائم خیالبافی میکردم فروغ عمل میکرد، من فکر میکردم.
کلاس چهارم بودم که فریدون، حالا دیگر بچه مدرسهای شده بود، با امیر به مدرسه رازی رفتند که الآن هم ساختمانش هست، ساختمان بسیار شیکی داشت، کنار کوچهی مدرسه سروش بود که هنوز هم هست. دو سال پیش رفتم تماشایش کردم، چه حسرتی خوردم، چه روزگاری گذشته!
چون من از همان بچگی به زبان انگلیسی خیلی علاقه داشتم پدر برایمان معلم سر خانه گرفت.
پدرم بعد از شهریور هزار و سیصد و بیست به ژاندارمری رفت و به این ترتیب هر تابستان که او سفرهای مختلف ماموریت داشت ما را هم همراه خود میبرد. ساری، سمنان، زنجان، جاهای مختلف، هر تابستان از این شهر به آن شهر اما خانهی اصلیمان تهران بود.
وقتی زندگی شاملو را میخواندم دیدم چقدر زندگی بچگی ما و شاملو شبیه هم بوده چون پدر او هم افسر ارتش بوده.
به این ترتیب سال تحصیلی تهران بودیم و تابستانها این شهر و آن شهر. مادرم هم که مثل ماشین جوجهکشی مشغول کار بود و هر سال یک بچهای میآمد، دو، سه تایی این میانه از بین رفتند وگرنه شاید الآن پانزدهتا بودیم، که دیگر نیستیم.
خانهی شلوغی بود...
ادامه دارد...
فرخزادها به روایت پوران»
هفته گذشته در اولین برنامه از سری برنامههای «فرخزادها به روایت پوران»، خانم پوران فرخزاد از کودکیشان گفت و اینکه در کجا به دنیا آمده بودند و دوران کودکی و دبستان را چگونه گذراندند. در این برنامه به خاطرههایی از دورانی که فرخزادها کمی بزرگتر شدهاند، میپردازد و قوانینی که توسط مادرشان بر خانه حکمفرما بوده و بچهها ناچار بودند به این قوانین تن دهند.
مادر من بسیار منضبط بود. بسیار اعتقاد داشت به اخلاق؛ بدون اینکه دینی باشد. اصلاً در خانوادهی من دین به آن معنی بههیچوجه حاکم نبود. نه مامان نماز میخواند نه بابا. یک مادر بزرگ داشتیم که خیلی دوستش داشتم، یادش بخیر، او گاهی یک نمازهایی میخواند و ما میرفتیم وسط نماز غلغلکاش میدادیم و او میخندید، بنابراین نماز نبود.
چون بابا به برادرهایم بیشتر توجه داشت فروغ همیشه دلش میخواست به همه بفهماند که او هم از پسرها چیزی کم ندارد و کارهای عجیب و غریب میکرد؛ از همان بچگیاش. میرفت شلوار برادرم را میپوشید. با پسرهای محله جنگ میکرد. گاهی به آنها ناسزا میگقت.
ما خیلی تربیتشده بودیم؛ اگر یک کلام حرف بد از دهانمان در میآمد مادرم ما را میکُشت. فروغ کتک میخورد و میگفت خوب کردم! باز هم میکنم! خیلی هم کپل و سفید بود و موهاش طلایی. در بچهگی خیلی خوشگل بود. مثلاً یک جعبه شیرینی را زیر پاهایش له میکرد؛ کتکاش میزدند؛ میگفت خوب کردم، باز هم میکنم و باز هم میکرد.
فریدون هم خیلی شیطان بود ولی یکجور دیگر شیطان بود. فریدون از بچهگی آواز می خواند. من مهمانی میدادم برای بچههای محله. چون من سازندگی را دوست داشتم، ملحفهها را پاره میکردم، شبها که مهمان میآمد دکمهی کفشها را میچیدم، سرخاب مادر بزرگام را از صندوق میدزدیدم و با آنها عروسکهای لِنگدراز میساختم.
ولی اهل بازی نبودم. بچهها را دعوت میکردم بیایند بازی کنند. فریدون دوست داشت مهماندار باشد و مهمانیرا ترتیب بدهد. بچههای محله را جمع میکرد؛ بلیط میفروخت، آواز میخواند، نمایش میداد. فروغ میآمد همه خوراکیها را میخورد. امیر میآمد همه وسائل را به هم میزد و خراب میکرد.
مامان که از خانه بیرون میرفت، من و فریدون مهمانی راه میانداختیم. امیر به مامان خبر میداد و مامان از راه میرسید و دعوا میکرد. چه روزگاری بود! کاش آدم میتوانست برگردد به آن معصومیت بچگی.
در واقع فریدون از دهسالگیاش پیدا بود که آوازهخوان میشود. پیدا بود که روزی در کار تئاتر یک کاری خواهد کرد. ولی من و فروغ پیدا نبود که در بزرگسالی چه خواهیم شد.
من از دوازده سالگی نوشتن را شروع کردم، فروغ هم یواشکی یک کارهایی میکرد. گاهی میآمد میگفت بچهها یک شعر گفتم؛ شروع میکرد یک «شر و ور»هایی میخواند و بچهها شروع میکردند به مسخرهبازی؛ فروغ هم ما را میزد و میگفت: خاک تو سر همهتون!
فریدون که آواز میخواند، فروغ میگفت من هم بلدم بخوانم. نمیتوانست بخواند؛ به جای خواندن زوزه میکشید. امیر دوتا سیلی به فروغ میزد و میگفت خفهشو، تو اصلاً هیچی نیستی.
اولین داستانی که من نوشته بودم؛ داستان کوتاه بود. اینها داستانام را دزدیده بودند، برده بودند که منرا مسخره کنند. من داشتم سکته میکردم؛ چون آدم احساس حقارت میکند. فروغ آمد به من گفت: «حالا تو مثلاً میخوای نویسنده شی!؟ چلغوز!» و جلوی روی من داستانام را پاره کرد، ریخت زمین. من هم گریه می کردم.
این داستان بچهگیهای ما بود، پیدا بود میتوانیم چیزی بشویم. مادرم خیلی دوست داشت بچههایش نمایش بدهند. دوست داشت به دیگران بگوید بهترین مادر دنیا است و بچههایش، بهترین بچههای دنیا.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
وقتی مهمان به خانهمان میآمد یا ما به مهمانی میرفتیم باید برای دیگران نمایشهایی میدادیم؛ البته به فرمان خودش؛ فرمانده بود. ما جرأت نداشتیم بی اجازهی او کوچکترین کاری کنیم.
غذامان طبق برنامهای بود که به دیوار آشپزخانه زده بود: شنبه کوفته، یکشنبه باقالیپلو، چهارشنبه آبگوشت، پنجشنبه حتماً ماست و خیار! چون مامان میرفت حمام ما را هم میبرد بنابراین ما مجبور بودیم ماست و خیار بخوریم. اگر نمیخوردیم میگفت سنگ بخورید؛ اصلاً ناز نمیکشید.
هفتهای یکبار برنامه گذاشته بود که بچهها را تنقیه کند. آن روز مخصوص، هیچیک از افراد فامیل از ترسشان به خانهی ما نمیآمدند. بابام که اصلاً از این کارها متنفر بود؛ میگفت: «آخه خانم خجالت بکش! همهرا که تنقیه نمیکنند!»
یک الیگاتور بزرگ داشت؛ یک خدمتکار داشتیم که شکل گوریل بود؛ این باید الیگاتور را بالا نگاه میداشت، یک خدمتکار دیگر داشتیم که او بچهها را میزد زمین. هرچه جیغ و داد میزدیم که ما نمیخواهیم! میزد زمین و عمل انجام میگرفت. داستانی بود!
مادرم به برون ما خیلی میرسید ولی به درون ما اصلاً کار نداشت، اصلاً ما را نمیفهمید. ما همهمان ژن بابا را داریم که دوست داشت آزاد باشد، رها و مستقل باشد و به همین دلیل یک حالت فشار روی ما بود.
فروغ خیلی یاغی بود؛ کتک میخورد. فریدون همینجور کتک میخورد. من نه؛ من تو خودم نگه میداشتم و توی رویاها کارهایی را که میخواستم میکردم. امیر هم که کارش کتک زدن و کتک خوردن بود؛ کار دیگری نداشت و در واقع خیلی ما را اذیت میکرد. در صورتیکه بعدها خیلی نازنین، خیلی دوستداشتنی شده بود ولی در بچهگی بهخصوص من و فروغ را خیلی اذیت میکرد. من موهای بلند و سیاهی داشتم. موهای منرا میگرفت تو دستش و من را میدواند باید باهاش میدویدم وگرنه میخوردم زمین.
من و فروغ شبها نقشه میکشیدیم که او (امیر) را بکُشیم. یادم میآید دوازده، سیزده ساله بودیم. یکبار دفترچه خاطرات فروغ را دزدیده بود - گویا یک پسری تو محلهمان بود، فروغ خاطراتاش را نوشته بود - امیر این دفترچهرا برداشته بود میخواست به بابام نشان بدهد. شبها که امیر میخوابید من و فروغ نوکپا نوکپا می رفتیم تو اطاق. تا میخواستیم دفتر خاطرات فروغ را برداریم، بلند میشد دنبالمان میکرد. ولی بالاخره من آنرا دزدیدم و یک کتک سیر هم خوردم. ت
تا موقعی بچهگی ما خوب بود و خوش بودیم که بابام در واقع بلد بود ادای یک مرد وفادار را در بیاورد. در صورتیکه اصلاً وفادار نبود. مرد عشقبارهای بود؛ اینها را بعدها فهمیدم.
بابام با عشق با مادرم ازدواج کرده بود. مامان یک دختر پانزده ساله بود؛ مدرسهی امریکاییها میرفت تا کلاس نُه امریکایی هم خوانده بود.
مامان تعریف میکرد بابام با اسب میرفته در ِ مدرسهشان؛ نامهی عاشقانه برایش مینوشته و بالأخره او را گرفته بود ولی بعد از مدتی این ماشین جوجهکشی دیگر آن حالت را در او تولید نمیکرد. اصولاً طبیعت پدرم، طبیعت بهقراری نبود؛ طبیعت ناآرامی بود. طبیعت احساسی تند و شدیدی بود که احتیاج به هیجان داشت. وقتی که زنی دائم در حال زائیدن است که دیگر نمیتواند آن هیجان را به مرد بدهد.
بنابراین بابام شلوغکاری زیاد داشته؛ از آن میگذریم. آخرین شلوغکاریاش مقارن شد با واقعهی پیشهوری در آذربایجان. بابام فرمانده هنگ ژاندارمری بود. به تبریز رفت؛ آنجا یک واقعهی عاشقانه براش پیش آمد که اگر مادرم متانت بهخرج داده بود این ماجرای عاشقانه تمام میشد ولی چون مادرم خیلی حالت عصبی نشان داد و پیش همه راز او را فاش کرد به ناچار بابام با او ازدواج کرد و به همین دلیل زندگی ما بههم خورد. دیگر آن زندگی آرام قشنگ خوب ما مغشوش شد...
اینروزها خانم پوران فرخزاد در غم از دست دادن خواهرش «گلوریا» به سوگ نشسته است. باز هم فراقی دیگر و داغی دیگر بر دل این خواهر رنج کشیده.
ضمن عرض تسلیت به خانم فرخزاد، توجه شما را به سومین بخش از برنامهی «فرخزادها به روایت پوران» که در فروردین ماه امسال ضبط شده است، جلب میکنم.
پس از سپری شدن دوران خوش کودکی، با ازدواج دوم پدر، زندگی خانوادگی فرخزادها دستخوش اتفاقات ناگواری میشود. دعواهای خانوادگی و حمایت مادر از سوی فرزندان، پدر را به این فکر وامیدارد که بچهها که حالا دیگر بزرگ شدهاند را به نوعی از سر راه خود بردارد.
پسرها، «امیر» و «فریدون» را به اروپا میفرستد؛ دخترها «پوران» و «فروغ» را وادار به ازدواج در سن پایین میکند؛ آنهم با خواستگارانی که خود صلاح میدیده اما دخترها به چنین ازدواجی تن نمیدهند و هر یک برای فرار از موقعیت سختی که در پیش رو دارند، حاضر به ازدواج میشوند. آنهم با مردانی که خود انتخاب کردهاند و پدر و مادر با این وصلتها مخالفاند . اما دیری نمیپاید که هر دو از انتخابهایشان پشیمان میشوند.
باقی ماجرا را از زبان پوران بشنویم:
هفده ساله بودم که عقد شدم. شش ماه بعد، فروغ و پرویز در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا شدند. «پرویز شاپور» با ما نسبت فامیلی داشت. فروغ هم با ماجرای بسیار عقد شد. هر کدام، شش - هفت ماهی، عقدکرده، در خانهی پدری بودیم و بعد رفتیم به خانهی بخت! خیلی بخت بود! بختی که واقعاً سیاه بود برای هر دوتایمان.
فریدون و امیر اروپا بودند. من و فروغ در خانههایمان بودیم. مامان تنها مانده بود با سه بچهای که پشت هم بهدنیا آمده بودند. برادر کوچکم «مهران» که خیلی هم زیبا بود، تمام عمرش غم خورد، تمام عمرش اصلاً عادی نبود. بابا ازش نفرت داشت؛ چون یک چیز زورکی بود.
مردها برای اینکه بخواهند ادای دوست داشتن را در بیاورند، آن تخمه از آغاز درش نفرت است و این بچه در واقع حرام شد و به ناروا آسم گرفت.
بعد از انقلاب همراه همسر آلمانیاش به ایران آمد. زن آلمانیاش گفت من در این محیط نمیمانم و از ایران رفت. بعد بهخاطر فریدون پاسپورتش را گرفتند ؛به این دلیل که نام فامیل او فرخزاد بود. بعد شروع کرد به کشیدن سیگار که برایش سم بود و کارهای دیگر هم میکرد.
بالأخره یک روز صبح سحر خبر دادند که شب توی رختخواب مرده. من همیشه فکر میکنم اصلاً درست کردن این بچه یک جنایت بود از طرف پدر و مادرم. خیلی دوستش داشتم؛ خیلی زیاد. دو سال پیش از مرگ فریدون رفت. رفت. تمام شد.
ازدواج من ازدواجی بود که ظاهرش خوب بود. چون جوانی که انتخاب کرده بودم اهل نوشتن و مجله بود و بههرحال محیطی که رفته بودم، محیط فرهنگی بود. اگرچه بعد از دو سال نامهنویسی، در اولین برخورد از نزدیک، تمام رویاهام نابود شد ولی چون دیگر اصلاً دلم نمیخواست به خانهی مامان برگردم و همسرم مدیر یک مجله بود و من میتوانستم کار کنم، چیزهای درونیام، همه را خاموش میکردم و به کار کردن در محیط فرهنگی بسنده میکردم.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
«سیروس بهمن» مجلهی «آسیای جوان» را داشت و چون بلافاصله پی برد که من «قلم» دارم و میتوانم بنویسم؛ یواشیواش تمام مسؤولیتها به گردن من افتاد. من یک دختر هیجده - نوزده ساله، باید یک مجله را میگرداندم.
همسرم از خانوادهای اشرافی بود و خیلی دست و دلباز بود. مهربان بود و من را دوست داشت ولی دنیای او با دنیای من خیلی تفاوت داشت. من اصلاً دنیای ایستا ندارم. دنیای من دائم در حال تغییر است و او یک آدمی بود که میخواست زندگیاش بگذرد.
دختر اول من «افسانه» خیلی زود بهدنیا آمد. بیست ساله بودم که مادر شدم. یک مدتی زندگیام با بهدنیا آمدن بچه و این حرفها گذشت ولی بعد دیگر بکُش کار میکردم. زبان انگلیسیام خیلی خوب بود اما باز هم معلم زبان به خانهام میآمد. ترجمه میکردم. مجلهرا میگرداندم و به جرأت میتوانم بگویم، با وجودی که دورهی روزنامهنگاری آکادمیک را نگذرانده بودم، واقعاً دورهی تجربی روزنامهنگاری را گذراندم. خیلی کار میکردم.
حالا که فکر میکنم میبینم مجلهی مزخرف بیخودی بود ولی بههرحال آغاز کار من اینجور بود. این زندگی من بود. زندگیام از نظر مالی خیلی خوب بود؛ نه اینکه مثل خانهی پدری خیلی مرفه باشد اما خوب بود، میگذشت. بیشتر فرهنگی بود تا اقتصادی.
فروغ ازدواج کرد و به اهواز رفت و از همان آغاز در واقع ماجراهای اختلافشان شروع شد. پرویز هم اهل قلم بود ولی مثل پدرم که اهل فرهنگ بود و ذهنیت دهاتی نسبت به زن داشت، پرویز هم ذهنیاتش نسبت به زن دهاتی بود. یک خانه میخواست؛ یک زن میخواست؛ غذا میخواست؛ همه کارهایی که از یک بَرده انتظار میرفت میخواست.
اوایل با شعر مخالفت نمیکرد ولی شعرهای فروغ هم شعرهای سادهای نبود. رفته رفته «شعر» یک دیواری شد بین پرویز و فروغ. پرویز اصلاً نمیتوانست شعر فروغ را تحمل کند!
دعواهایشان شروع شد. فروغ چندین بار به تهران آمد اما او هم مثل من نمیتوانست به خانهی پدری برگردد، چون بابا اصلاً به این ازدواجها رضایت نداده بود و گفته بود حق ندارید برگردید!
بنابراین هم برای من سخت بود و هم برای فروغ؛ کجا برگردیم؟ مامان دائم راه میرفت، میگفت: «دیدی! که من گفتم؟ دیدی! که من گفتم؟» همهاش تحقیر و اذیت؛ بنابراین ادامه میدادیم؛ هم فروغ ادامه میداد و هم من؛ ولی درد فروغ از من بیشتر بود.
یک چیزهایی هست که نمیشود گفت. من پرویز را خیلی دوست داشتم؛ فامیلام بود؛ آدم شوخ و شیطونی بود؛ برای معاشرت و نشست و برخاست خیلی خوب بود اما فرق هست بین یک آدم خوب، تا یک شوهر خوب یا یک زن خوب.
بههرحال او یک کاراکتر نداشت؛ مثل «دکتر جکیل و مستر هاید» بود؛ گاهی این شکلی بود و گاهی خشن میشد و کارهای دیگر میکرد و اذیت میکرد. من نمیخواهم فروغ را تبرئه کنم! اصلاً!
فروغ برای زایش پسرش آمده بود تهران. پرویز اصلاً پول هم نداشت. من حالا اینرا فهمیدهام؛ آنزمان نمیفهمیدم، در فروغ یک «عقدهی پدرجویی» بود. یعنی به دلیل خشونت ظاهری پدرم و اینکه هیچ مهربانیای به ما دخترها نمیکرد و زن را موجود درجه دویی میدانست؛ شاید هم زائد - که در عینحال عاشق همان «زائد» هم بود و همیشه دنبالاش میرفت - این عقده در فروغ بهوجود آمده بود.
این عقده در من خوشبختانه نبود ولی در فروغ چرا. حتی «گلستان» هم نقش پدر را برایش داشته. فروغ بیقرار این مسأله بود؛ بههمین دلیل هم، آزمایش میکرده و پیدا نمیکرده.
حالا که فکر میکنم، میبینم مامان در آن زمان خوب فهمیده بود که این (پرویز) مرد ایدهآلی برای یک دختر جوان نمیتواند باشد. حتی پدر خوبی هم نبود؛ یعنی آن حالتی که فروغ دنبالاش رفته بود را نتوانست بیابد.
پرویز فروغ را دوست داشت و تا آخر عمرش طرف هیچ زن دیگری نرفت. فروغ در واقع شعر گفتن را اصلاً با پرویز شروع کرد. قبل از آن یک چیزهای بچهگانهای گفته بود ولی با پرویز شروع کرد به شعر گفتن.
شاید به دلیل فشاری بود که به روحش میآمد. شاید دردی را که احساس میکرد، شاید این حقیقت را لمس کرده بود که این، آن چیزی نیست که من میخواستم؛ آنهمه برایش شور داشتم و دلم میتپید.
بالأخره جدا شدند؛ با مشکلات بسیار. فروغ بیمار شد؛ از حرفهایی که زده شد؛ از تهمتهایی که زده شد؛ از همه چیزهایی که گفته شد؛ فروغ بیماری روانی گرفت. نزدیک به سه ماه در بیمارستان روانی رضایی خوابید. گاه من بالای سرش بودم. همهاش جیغ میزد. یک آمپولهای بزرگی بود میزدند؛ زیر برق میگذاشتند. خیلی حالش بد بود؛ خیلی!
وقتی هم به به خانه برگشت، دیگر فروغ، آن فروغ شاداب گذشته نبود. یک مدت خانهی مامان بود. همیشه افسرده بود. فروغ دو شخصیتی بود؛ یک شخصیت بسیار شوخ و شیرینی داشت؛ یک شخصیت تلخ بسیار گزندهای.
مثلاً خیلی دوست داشت در یک مهمانی به یک نفر بند کند و شروع کند آن چیزی را که میدید آشکار کند؛ معمولاً هم جنگ و دعوا میشد. توی خانه که این کار را میکرد دعوا نمیشد؛ ما میخندیدیم و میخندید، ولی بیرون دعوا میشد.
گاهی تو خودش بود. میرفت توی اطاق و بیرون نمیآمد. وقتی هم بیرون میآمد، معلوم بود گریه کرده. شاید روزها اینجور بود، غذا نمیخورد.
وقتی فروغ بیمار شد، بچهاش (کامی) خانهی ما بود. آمدند به بهانهی اینکه بچه را ببریم و ببینیم، بردند و دیگر نیاوردند.
قانون هم که همیشه علیه مادر است. البته پدرم که بیماری فروغ را دیده بود با او مهربان شده بود میگفت اگر من بروم شکایت کنم میتوانم کاری کنم که بچه را بگیرم.
فروغ همیشه میگفت نه! اینجوری چه فایده دارد؟ من نمیخواهم به پرویز لطمهای بخورد، نمیخواهم به بچهام لطمهای بخورد و دو سویه شود؛ بگذارید همانجا باشد.
که بهنظر من اشتباه میکرد؛ چون اگر «کامی» در خانهی مادرم بزرگ شده بود، عین «حسین» که الآن اینهمه شوخ و شاداب است، او هم هما»طور میشد.
این دختر اینقدر غم خورد که مجبور شد وقتی رفت برای ساخت فیلم «این خانه سیاه است»، حسین را آورد.
شبی که حسین را آورد، اتفاقاً من خانهی مامان بودم. از در که آمد یک پسر حدوداً چهارساله بود و خیلی هم شیکاش کرده بود. هرچند که کامی و حسین الآن اصلاً شبیه هم نیستند، اما در بچهگی خیلی به هم شباهت داشتند. من تا او را دیدم، گفتم فروغ این کامیه!؟ گفت «نه؛ این پسر تازهامه
******
بهروایت پوران؛ قسمت چهارم
در چهارمین قسمت «فرخزادها به روایت پوران» خانم فرخزاد، به فروغ و شعرهای او میپردازد و علاوه بر اشاراتی به زندگی خصوصی فروغ؛ او را با دیگر زنان شاعر میهنمان که آثار مکتوبی از آنان بهجای مانده، قیاس میکند و وجه تمایز اشعار فروغ را با سایر شاعران زن ایران بر میشمارد:
آشنایی با «ابراهیم گلستان» مقطع تازهای در زندگی فروغ بود؛ چون زندگیاش را به شکل دیگری درآورد. خیلیها از من میپرسند آیا گلستان روی فروغ تاثیر گذاشته؟ میگویم روی شعر فروغ نه! ولی روی محیط زندگی فروغ بله! چون محیط او را عوض کرد.
گلستان محیط روشنفکرانهای داشت. استودیوی او محل رفت و آمد بزرگان ادب و هنر بود. عشقی هم که بین این دو نفر به وجود آمد، هم به نظر من کارگشا بود؛ نمیشود انکارش کرد. حتی لحظات تلخاش هم، باز کارگشا بود.
چرا این را میگویم؟ برای اینکه خود من در زندگی، با هر لطمهای که خوردم، هر غمی که برایم پیش آمد، هر دردی که کشیدم؛ غنای بیشتری پیدا کردم.
یعنی آن حسی که باعث میشود آدم بنویسد یا شعر بگوید یا کار هنری و ادبی کند، با ناملایمات تحریک میشود. من فکر میکنم اگر آدم خیلی خوشبخت باشد، هرگز چیزی نمیشود؛ آدمی به جایی میرسد که تجربه کند.
فروغ هم همینجور بود. او یک شاعر تجربهگر بود. شما تمام شعرهای فروغ را که بخوانید تجربههایش را میبینید. هیچ ابائی هم نداشت! وقتی از معشوقاش حرف میزند درست مثل یک «زن» از معشوقاش حرف میزند؛ نه مثل یک مرد.
من دارم روی شعرهای «جهانملک خاتون» کار میکنم. شاعر سدهی هشتم هجری است، معاصر با حافظ ؛ که توی دربار «شیخ ابواسحاق» فرمانروای بخش پارس، با حافظ آشنا میشود. جهانملک خاتون با شاه فامیل بوده.
در دربار، حافظ که غزل میگفته، جهانملک خاتون هم به وزن همان، یک غزل میگفته که چندان دست کمی از حافظ ندارد؛ اما عیباش چیست؟ شعری که میگوید شعر مردانه است. اگر بخوانی و ندانی مال جهانملک خاتون است فکر میکنی یک مرد آن را سروده.
فروغ اینجور نبود. فروغ راهگشا بود. یعنی فروغ به زنها نشان داد که باید از زبان خودشان شعر بگویند. نمیگویم پیش از فروغ هیچ زن شاعری اینکار را نکرده؛ مثلآ «رابعه» را داریم در قرن چهارم، که مقداری بوی زنانگی از شعرهایش میآید.
«مهستی» را داریم؛ چرا میگویم مِهستی؟ مهستی غلط است! مِهسَتی یعنی خانم ِ بزرگ؛ حتی اگر بگوییم مهستی یعنی ماهبانو؛ حالا کردهایماش مهستی. به هر حال این بانو برای تمام اصناف شعر گفته، برای قصاب، برای نانوا... رباعی هم گفته؛ در واقع از زبان زنانه هم گفته ولی نه به صراحت فروغ؛ نه به شیرینی فروغ.
«عالمتاج بختیاری» مادر «پژمان بختیاری» که نام مستعارش «ژاله» است؛ از آینه، از شانه، از شوهرش و از تمام دردهایی که یک زن در صد سال پیش میکشیده حرف زده؛ ولی اینقدر از جامعه میترسیده که تمام غزلیاتاش را پاره کرده؛ غزلیاتاش عاشقانه است که نگذاشته به دست ما برسد؛ نگذاشته زنانگیاش را لمس کنیم.
من نمیدانم؛ آیا واقعآ در اشعار او زنانگی بوده؟ زبان زنانه بوده یا نه؟! اینها که از او بهجا مانده، زبان زنانه است؛ ولی زن در بند است. زنی که میترسد؛ اسیر است. اما فروغ زنی است که از هیچچیز نمیترسد.
«پروین اعتصامی» را داریم؛ پروین اصلآ «زن» نیست! او زندگی را تجربه نکرده. پروین نه عشق را فهمیده، نه مسائل جنسی زن و مرد را و نه بچه را؛ نه مادر شده و نه با زن بزرگ شده. دائم پیش پدرش بوده که مرد فرزانهای بوده و «دهخدا» و «بهار» نزدش میآمدهاند؛ تمام بزرگان شهر هم به کتابخانهی پدرش میآمدهاند. این بچه، که پر از استعداد بوده، آنجا بزرگ شده؛ شده یک پیرمرد! یعنی تمام استعداد زنانهاش از بین رفته.
بنابراین در مقطعی از تاریخ ادبیات ما، فروغ اولین زنی بوده که با زبان زنانه حرف زده. نترسیده که بگوید معشوق ِ من یا عشق ِ من؛ یا اینکه من این یا آن کار را کردم.
شعر «گناه»، که خیلی هم لطیف است، شعر سادهی کودکانهای است که از لحاظ ادبی هیچ ارزشی ندارد؛ اما ارزش دلیری یک زن را دارد. شاید اگر فروغ این شعر را نگفته بود اصلآ فروغ نمیشد. «گناه» در تاریخ ادبیات مثل یک بیگبنگ ترکید و فروغ بهوجود آمد.
او شعر گناه را داد به مجلهای که «فریدون مشیری» در آن بود؛ خود مشیری برایم تعریف کرد: «روزی، دختر جوانی آمد توی دفتر کارم، انگشتهاش هم جوهری بود، گفت من این شعر را گفتهام؛ میخواهم آن را چاپ کنید. من وقتی شعر را خواندم، ترسیدم؛ ولی گفتم بگذار چاپ کنم.»
با چاپ این شعر غوغا بهپا شد. بابام داشت خانه را خراب میکرد. میخواست فروغ را بکشد. من هم که حرف میزدم، میخواست من را هم بکُشد. مامان میگفت بابا ول کن! میخواست مامان را هم بکُشد. تمام تفرشیها به بابام هجوم آوردند که این دختر، آبروی تویی، که تفرشی هستی، را برده.
آقایان آخوندها، که همهی گناههای دنیا را میکنند، از قم طومار آوردند؛ اوه! زمین به آسمان چسبید! دنیا خراب شد! آخر چرا!؟
ما تمام تاریخ ادبیات را که نگاه کنیم، به جز «فردوسی» و «حافظ»، بقیهی شاعران «شاهدباز» بودهاند؛ یعنی «مردباز» بودند. حتی سعدی، که من ارادت بسیار به غزلیاتاش دارم، بیشتر این غزلیات را برای پسرهای جوان گفته و هزلیاتاش شرمآور است!
با این وجود آب از آب تکان نمیخورد. هیچکس از معلمین اخلاق نه حرفی زده و نه اعتراضی کرده. اما تا یک زن، به نام یک انسان، آمد حسیاتاش را آشکار کند، زمین تپید و آسمان خراب شد و غوغایی به راه افتاد! همین باعث شد که این دختر را بردند بیمارستان. چرا؟ چون یک شعر گفته بود!
الآن، که بعد از سالهای دراز، فکر میکنم، میگویم فروغ چه خوب زکات زندگیاش را داد! او زکات شعر را داده! آدم باید زکات بدهد! او داد؛ قربانی شد. در واقع فروغ هیچوقت زندگی نکرد. یعنی آن زندگی، که معمولآ بیشتر زنها میکنند، را نکرد؛ ولی در عوض زکاتاش را داد و جاودانگی را گرفت.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
«رحمت الهی» با فروغ دوست بود. فروغ بیکار بود و دنبال کار میگشت. الهی به فروغ گفت برویم استودیو گلستان، آنجا کار کن. رفت آنجا و کارش را شروع کرد؛ منشی آقای گلستان شد.
آقای گلستان در یک مصاحبهای گفته بود که فروغ آمده بود ماشیننویس بشود؛ فروغ نه ماشیننویسی بلد بود و نه اهل ماشیننویسی بود. آنجا شروع کرد به کار.
به علت علاقهای که به فیلم پیدا کرد (به هر حال این علاقه به صورت پنهان در او بوده)، کار کردن با گلستان را شروع کرد. بعد که گلستان متوجه شد فروغ برای فیلمسازی خیلی استعداد دارد، او را سه- چهار ماه فرستاد لندن تا دوره ببیند.
وقتی برگشت، از جایی به آقای گلستان پیشنهاد داده بودند که از خانهی جذامیان فیلم بسازد؛ فروغ گفته بود که من اینکار را میکنم.
سالهای اخیر شنیدم چند نفر آدم، که اصلآ درک ندارند، گفتهاند: «فروغ این فیلم را نساخته؛ گلستان ساخته» در صورتیکه شما روح فروغ را در این فیلم میبینید؛ این فیلم یک شعر است؛ اصلآ فیلم نیست!
ما خیلی فیلم مستند دیدهایم؛ این فیلم یک «شعر سیاه» است؛ یک شعر غمگین ولی تاثیرگذار که نبوغ فروغ را نشان میدهد. شاید اگر میماند فیلمساز خیلی والاتری میشد؛ چون این استعداد را در خودش کشف کرده بود. شاید هم لطمه میخورد به شعرش؛ نمیدانم! ولی خیلی کار قشنگی کرد.
یک شب که من خانهی مامان بودم، فروغ از سفر آمد، گفت: «مژده! فیلمام برنده شده!». پنجاه هزار تومان جایزه نقدی برده بود. آن موقع پنجاه هزار تومان خیلی پول بود.
گلستان در خیابان «مرودشت» یک قطعه زمین داشت. با این پول زمین را ساختند. همیشه هم فروغ میگفت که گلستان اصرار میکند برویم این خانه را به نام تو کنم. مامان به فروغ میگفت خب برو. فروغ میگفت: «مامان من خونه میخوام چه کار؟ با خودم میخوام ببرم اون دنیا!؟ اصلآ من و گلستان نداریم! این حرفها چیه که میزنید؟»
البته بعد از مرگ فروغ هم، گلستان خیلی به مادرم اصرار کرد؛ ولی ما حتی حاضر نشدیم اسبابهای فروغ را جمع کنیم. نتوانستیم و همانجور ماند.
بعد از مدتی، کاوهی نازنین با همسرش آنجا زندگی میکردند. بعد از فاجعهی کاوه، دیگر نمیدانم آن خانه چه شد؛ ولی قبلآ کاوه به یک نفر گفته بود که خانه را همانجور که فروغ درست کرده بود، نگهداشتهایم.
*******
فریدون فرخزاد به روایت پوران فرخزاد
خیلی وقت بود که دوست داشتم با پوران فرخزاد بنشینم و او از فریدون برایم بگوید. دوست داشتم اما نمیدانستم چگونه از او بخواهم، میترسیدم! میترسیدم تا مبادا حرفی بزنم یا سوالی بپرسم که تناش را بلرزانم نگران بودم که نکند در نهایت صحبتها کشیده شود به آن مرگ دلخراشی که بهیاد آوردنش هر انسانی را منقلب میکند.
روزی که روبروی پوران فرخزاد نشستم تا برایم از فریدون بگوید با اینکه یک دنیا سوال داشتم گفتم خانم فرخزاد من نه سوالی طرح کردهام و نه به شما میگویم از چه بگویید فقط دوست دارم از فریدون بگویید، فریدونی که از بچگی دوستش داشتم، اما آنزمان نمیدانستم چرا دوستش دارم، کمی که بزرگتر شدم احساس کردم او یک شخصیت خاصی دارد که از جنس هیچکس نیست، به نظرم شخصیتاش پیچیده میآمد و در عین حال شفاف.
آن روزها، آن شبها که فریدون فرخزاد شادی به خانههامان میآورد از نگاهش، لبخندش حتی قهقهههاش میشد فهمید از درون رنج میبرد، میخواستم بدانم دردهاش از چه جنس بود...
گاه فکر میکنم فریدون فرخزاد متعلق به این عصر نبود، انگار خیلی زود بهدنیا آمده بود. خیلی زود! و پوران چه مهربانانه منرا پذیرفت و صمیمانه برایم از فریدون گفت. گفت و لبخند تلخ روی لبانش نشست، گفت و بغضهاش را در گلو خفه کرد، گفت و گریست:
فریدون عُقدهی مادری داشت، دنبال یک زنی میگشت که آن «مادر» را برایش تداعی کند. ببینید مامان ِما خیلی مامان بود ولی مامان نبود، چون عمق را درک نمیکرد. گاهی فریدون میآمد سرش را روی زانوی من میگذاشت و میگفت: «تو بیشتر حسّ مادری را به من میفهمانی تا مامان» مامان یک حالت بچهگانه داشت بنابراین فریدون برای زن ایده آلش دنبال یک زن دیگری می گشت.
همینجا من هم به صحبتهای شما نکتهای اضافه کنم، اتفاقآ زمانی، یک سوالی از هنرمندان (مرد) پرسیده بودند که یکیشان هم زنده یاد فرخزاد بود، از هر کدام پرسیده بودند، که در چه لحظهای فکر می کنید زنتان را بیشتر از همیشه دوست دارید؟ و فرخزاد گفته بود: «وقتی که وارد خانه شوم و ببینم نشسته و دارد دکمههای لباسم را میدوزد».
همان مادر!
نکته همینجا است! برای من سوال بود که فریدون فرخزادی که برای زن ارزش زیادی قائل بود چرا این پاسخ را داد؟ و حالا پاسخام را گرفتم.
ارزش قائل بود ولی از زنهای ماتیک مالیدهای که صورتشان را هفت رنگ میکردند متنفر بود. آن زن رویایی درون را دوست داشت که پیدا نمیشد. موقعی که فریدون اینجا به اوج رسید شما نمیدانید چه خبر بود، باور کن شبها که بعد از اجرای برنامه در کابارهها به خانه برمیگشت، خانهاش آپارتمانی در یک مجتمع واقع در امیرآباد بود که حدود شانزده پله داشت، دخترها میآمدند و روی پلهها مینشستند و وقتی فریدون آن صحنهرا میدید با همهشان دعوا میکرد که خجالت بکشید بروید خانههاتان، شرم کنید.
فریدون فرخزاد
این تیپی بود، اصلآ تیپ آنکه دنبال زنها بدود و قربان صدقهشان برود نبود. به زن احترام میگذاشت بهخاطر آن زن درونش، آن عنصر مادینهی درونش را دوست داشت، مقدس دوست داشت، تمیز، پاک، نجیب. خودش به من میگفت که وقتی رفت آلمان به این دلیل با «آنیا» آشنا شد که حداقل پانزده سال از خودش بزرگتر بود.
«آنیا» هم زشت بود و هم ساده بود، یعنی زنی نبود که به صورتش رنگ بزند یا لباسهای عجیب غریب بپوشد. این دو با هم در یک ماجراهایی عاشق و معشوق شدند و روزی خبر داد به مادرم که من زن گرفتهام. گوینده رادیو اتریش بود، زن با فرهنگی بود کتابخوان بود، میتوانست باهاش حرف بزند و وقتی آنیا نتوانست محیط ایران را تحمل کند، فریدون خیلی معاشرتی بود، همیشه شبها بیست، بیست و پنج نفر آوازه خوان و نوازنده و شاعر و... در خانهی فریدون جمع میشدند و این زن نتوانست طاقت بیاورد و برگشت آلمان.
فریدون خیلی مریض شد، افسردگی گرفت، بارها به آلمان رفت تا با آنیا آشتی کند و برگردد اما نمیشد. اگر رفت با «ترانه» ازدواج کرد شاید انعکاس آن بغض درونیاش بود.
دلیل ازدواج فریدون با این دختر در واقع مادر این دختر بود که به شدت عاشق فریدون شده بود و هیچکس حتی خود فریدون هم نمیدانست و بعد از این ازدواج موضوع آشکار شد و فریدون اصلآ تحمل نداشت، تحمل آن زن را نداشت و خیلی زود ماجرا سر همین موضوع بههم خورد وگرنه دختر، بسیار دختر خوبی بود، دختر پاک ِزیبای نجیب خانمی که خیلی دوست داشتنی بود.
به هرحال اینهم به ناکامی گرائید و فریدون دو مرتبه لطمه روحی خورد. فریدون زمانی که به ایران آمد شاید من مسبب رفتن او به این شیوه شدم. چون من در رادیو کار میکردم و میدانید که رادیو مرکز رفت و آمد همهی بزرگان ادب و هنر و... بود و وقتی او دو، سه بار به رادیو آمد جذب شد.
پیش از اینکه به ایران بیاید در وزارت دربار استخدام شده بود، هنوز دکترا را نگرفته بود تزش هم مارکس بود میتوانست بنویسد و بفرستد اما از آنجایی که در وزارت دربار استخدام شده بود و خیلی هم دوستش داشتند رفت و گفت من نمیآیم و برگشت ایران و «شو» اجرا کرد. تا آنزمان در ایران «شو» نبود.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
برای «شومن» بودن دوره دیده بود؟
خب آنجا کار کرده بود، در تلویزیون آلمان ظاهر شده بود. اولآ آن زمان «اشمیت» صدر اعظم آلمان بود و بسیار فریدون را دوست داشت، عکسهایی با اشمیت و همسر اشمیت داشت. نخستین کتاب شعر فریدون که به زبان آلمانی بود برنده جایزه صلح شد و رفت بین کتابهای برگزیده. فریدون وقتی به ایران آمد در آلمان معروف بود، هم شعر گفته بود و هم خوانده بود.
آنزمان در رادیو، بزرگان موسیقی با ورود خوانندههای پاپ به رادیو و تلویزیون مخالفت میکردند ، از طرفی ما شاهد بودیم بسیاری از این خوانندههایی که الآن در لس آنجلس هستند (و هیچکدام هم یادی از فریدون فرخزاد نمیکنند) اینها را فریدون فرخزاد معرفی کرد و زیر پر و بالشان را گرفت. میخواهم بدانم اینجا تا چه حد فریدون مجاز بود؟ تا چه حد مقابله کرد با کسانی که با ورود خوانندگان و موسیقی پاپ به رادیو تلویزیون مخالف بودند و آیا اصلآ برای معرفی این چهرهها از جایی دستور گرفته بود؟
از کجا!؟ از کجا؟ فریدون یک آدم بسیار سمج و مقاومی بود، یعنی از هیچ چیزی نمیترسید و اتفاقآ مخالفتها او را شارژ میکرد چون واقعآ یک گروهی دیوانهوار دوستش داشتند و یک گروهی دیوانهوار با او دشمنی میکردند و برای او کارشکنی میکردند.
فیلمی ساخته بود و شب اول که فیلم به نمایش درآمد او را هو کردند. خیلی علاقه داشتند فریدون را خرد کنند، بشکنند ولی او ایستاد حتی چندین بار پیش «قطبی» برایش توطئه ساختند که منجر به اخراج او از رادیو و تلویزیون شد.
چه زمانی؟
تمام این ماجراها از دههی چهل تا پیش از انقلاب ادامه داشت. مرتب اخراج میشد مجددآ میآمدند دنبالش، چون دوستدارانش قطبی را در تلویزیون بیچاره میکردند. فریدون یک نوآور بود، یک آدم کهنهگرا نبود. خودش شعر میگفت، آهنگ میساخت، ترجمه میکرد.
یکی از زیباترین کارهاش این بود که میرفت خوانندهها و یا آدمهای نامدار پیر از کار افتاده را میآورد و دومرتبه زندهشان میکرد. یک شبی هم چند تا «رفتگر» را به شوی تلویزیونی آورد و از آن به بعد رفتگرها او راخیلی دوست داشتند. چه کسی رفتگر را در شوی تلویزیونی میآورد!؟ یا مهربانیاش با بچهها، همیشه حسرت داشتن بچه در دلش بود. زمانیکه بچهها را بغل میکرد من آن غماش را میخواندم چون هرگز آن بچهای را که میخواست، نداشت.
یک بچه از «آنیا» بهدنیا آمد و چون آنیا سناش بالا بود موقع زایش به مغز این بچه صدمه وارد شده بود و بیمار بود، خیلی هم بامزه بود تا پنج، شش سالگی ایران بود. من دهتا آلبوم دارم پر از عکسهایی که فریدون در پارکها با بچهها انداخته بود، بچهها را بغل کرده، حسرت بچه همیشه در دلش بود.
فریدون دائم گریه میکرد. عین «فروغ» دو شخصیتی بود. وقتی روی سن بود شاداب، زنده، بگو بخند و وقتی پایین بود غمگین. اصلآ عصبی بود یعنی آن فریدونی که تو روی سن میدیدی یک فریدون دیگری بود، غیر از آن فریدونی بود که در خانه بود.
میخواهم برایمان از همان فریدونی بگویید که در خانه بود.
خیلی وسواسی بود، خیلی تمیز بود، خیلی اهل معاشرت بود هرچه پول داشت دوست داشت خرج مردم کند دوست داشت شب میز بچیند و دهها نفر غریبه را هم بیاورد و سر شام با آنها حرف بزند (شاید کشفشان میکرد نمیدانم) و با آنها بگوید و بخندد و آخر شب تنها به بستر برود و گریه کند.
در مورد سفرهای زندهیاد فرخزاد به عراق برایمان بگویید.
فریدون دو یا سه دفعه به عراق آمد زمان جنگ و چون از طرف یونیسف میآمد میتوانست تعدادی از بچههای اسیر ایرانی را با خودش ببرد. میگفت توی کمپ بچههای ایرانیای بودند که اینها به جنگ برده بودند و اینبچهها از کت من آویزان میشدند و یکیشان دائم گریه میکرد و میگفت فریدون من را ببر من مامانم را میخوام. بچههای گول خوردهی فریب خورده.
هربار بیست و پنج تا سی نفرشان را توانست ببرد و نجات دهد اما خودش گریه میکرد و میگفت اگر بدانی، این بچهها به من میگفتند اینجا به ما غذا نمیدهند، شبها این سربازها به ما تجاوز میکنند، بدترین رفتارها را با ما دارند، تو را به خدا ما را نجات بده.
خب او هم برایش مقدور نبود که همه را با خودش ببرد میگفت نگاه میکردم کوچکترینشان، مظلومترینشان را با خودم میبردم.
متاسفانه در لس آنجلس دو گروه زندگی میکنند، یک گروه آدمهای آکادمیک هستند و یک گروه آدمهای بد و شایعه سازند، آدمهایی که رفتارشان آزار دهنده است.
فریدون از لسآنجلس اصلآ خوشش نیامد. متنیرا که در بارهی لسآنجلس پشت کتابش نوشته الآن برایت بخوانم تا بعد بگویم که چی شد. پشت آخرین کتابش که مجموعه شعر است به اسم «درنهایت جمله آغاز است عشق» نوشته:
خجالت میکشم که چاپ اول کتابام در لسآنجلس منتشر میشود. اینجا شهر نیست، جنگل است، شورهزار است، کویر است، مرداب است و بوی تعفن آن جهانرا پر کرده است. شاید کتاب من نسیم معطری باشد به مشامهای خسته از خیانت و جنایت.
باشد که این روزگار ننگین بهسر آید به کشورم بازگردم و در سایه زبان زیبای فارسی و در کنار انسانهایی که در این روزگار بیکسی، کس و کار یکدیگر بودهاند برای ساختن ایران قدم بردارم و از یاد ببرم که لسآنجلس خود شعبهای بود از فجیعترین جوامع بشری و درندگان این شهر که خود را به زیور روزنامه مجله و رادیو تلویزیون آراسته بودند هزارانبار کثیفتر بودند از پاسدارانی که از روی فقر و یا جهالت و یا عدم وجود فرهنگ به میلیونها مردم ایران در داخل کشور ظلمها میکردند.
باشد که روزگار ظلم نیز بهسر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهرهی مردم بدرخشد و عشق، آن سپیدهدمی گردد که به سوی آن گام برمیداریم. من با عشق به دنیا آمدهام با عشق زندگی کردهام و با عشق نیز از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند فقط عشق باشد.
در لسآنجلس وقتی که خبر بردن این بچهها پخش شد و به دنبال آن یک اعانهای توسط فریدون برایشان جمع شد که واقعآ جان داده بود برای اینکه این پول جمع بشود، عدهای شایعه کردند که فریدون همه این پولها را دزدیده و خورده.
او بعد شکایت کرد و دادگاهی ترتیب داده شد و تمام مدارک جزء به جزء به آن دادگاه ارائه شد، دادگاه فریدون را تبرئه کرد و بعد از آن فریدون اصلآ نخواست در لسآنجلس بماند و گفت من دیگر تحمل این موجودات شریر و رباطی را ندارم و مجددآ برگشت آلمان.
هیچکس فریدون را نشناخت. خیلی حرفها در بارهاش ساختند، گفتند همجنسباز است، همجنسباز نبود، معاشرتی بود. همجنسباز به چه معنی؟ یعنی به معنی ِ سکسی؟ هرگز چنین نبود! ولی به معنی ِ روحی، شاید. مردها را از این جهت ترجیح میداد چون مردها به او آویزان نمیشدند مثل زنهایی که میخواستند زنش بشوند و یا با او رابطهی نزدیک داشته باشند.
من الآن کلی نامههای عاشقانه زنها را دارم که به فریدون نوشتند خیلیهاشان هم به ناماند و اگر نام ببرم شما هم میشناسیدشان و نمیتوانم بگویم، یعنی فریدون را ول نمیکردند، بیشتر هرزه بودند و او هرزهگی را دوست نداشت.
اگر با یک مرد مینشست، حرف میزد دست کم این مسائل نبود و مهر میورزید، صمیمانه هم را دوست داشت.
ببین درک خانوادهی من اصولآ برای مردم خیلی سخته، خیلی سخته که باور کنند یک کسی خودش است، سخته که باور کنند یک کسی دارد راست میگوید سخته باور کنند که یک کسی میتواند یک برگ درخت را به اندازهی یک مرد یا یک زن دوست داشته باشد یا یک حیوان را.
فریدون سهتا سگ داشت میمرد برای اینها یعنی تا این حد دوستشان داشت. به من از اروپا زنگ میزد آدرس میداد و میگفت پوران برو به این نشانیها ببین اینها وضعشان چطور است؟ من الآن کار کردم پول دارم.
پول میفرستاد برای مدرسههای جنوب شهر، سه مدرسه بودند شب عید لباس بچهها را میخرید، بچههای مریض را به بیمارستان میبرد. عاشق زندگی بود عاشق هیجان بود عاشق ساختن بود.
خب ناسزا هم میگفت گاهی هم عصبی میشد بد خلق هم میشد طبیعی هم هست، هیچ آدمی نیست که یکسان باشد.
بهنظر من فریدون یک پدیده بود. من عاشقانه دوستش داشتم، همیشه فکر میکردم یک بخش از وجودم است.
وقتی آن فاجعه اتفاق افتاد، که هنوز هم من باور نمیکنم، هنوز هم منتظرم زنگ بزند و بگوید:
سلام عزیزم
حالت خوبه؟
پول داری؟
من کار کردم پول دارمها
برات بفرستم؟
غصه نخوریها
یکی از آخرین حرفهاش به من این بود: میدانم کار نمیکنی، میدانم بیپولی، دوست داری یک مغازه کتابفروشی داشته باشی؟ گفتم آره آرزومه خیلی دوست دارم. گفت فکر میکنی با چقدر پول میشود؟ گفتم میشود یک کاریش کرد به هرحال، میشود سرقفلی داد.
کمی فکر کرد و گفت بگذار یک برنامه هست من انجام بدهم ولی ازت یک سوال دارم گفتم چی؟ گفت اگر کتابفروشی را باز کنی من بیام تهران، میتوانم بعد از ظهرها بیام آنجا روزی یک ساعت بنشینم و آدمها را ببینم و با آنها حرف بزنم؟
گفتم فریدون جان الآن تو این شرایط نه، صبر کن امیدوارم به آنروز برسیم. گفت باشه من کار کنم این پول را برایت میفرستم.
البته نتوانست بفرستد و نشد ولی دوست داشت این کار را بکند. هر وقت یادم میافتدمیخواهم خفه شوم.
چه آرزوها داشت، عاشق خانهاش بود. وقتی میرفت استرالیا هواپیمای استرالیا از روی تهران رد میشد. یک کارت برای من داده بود همهاش اشک بود، برخی جملاتش را نمیتوانستم بخوانم. در آن نوشته بود:
پوران جان وقتی رسیدم آسمان تهران، میخواستم پنجره را باز کنم و خودم را از بالا بندازم پایین، روی خونهمون روی مامان روی تو روی ایران روی همه چیز به چه دلیل من نباید تو وطنم زندگی کنم؟ توی خونهم، پیش خانوادهام.
هیچوقت یادم نمیرود هیچوقت...
و آن فاجعه، آن سرنوشت شوم، آن...
اگر چه آدمها همیشه دوست دارد همه چیز را توجیه کنند. گاهی پیش خودم فکر میکنم همانجور که «فروغ» زکاتش را داد فریدون هم داد، با مرگش.
حتی گاهی فکر میکنم قاتلهاش به او خدمت کردند چون آنها قاتلاند همیشه قاتل میمانند ولی فریدون وارد تاریخ شد، جزو شهدای خاک وطن است و همیشه میماند،
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۸۸ | • چاپ کنید |
آخرین قسمت از سری برنامههای «فرخزادها به روایت پوران» در بارهی خود خانم فرخزاد است. این مجموعه در اصل شش قسمت بود؛ قسمتی از آن که اختصاص داشت به زندهیاد «فریدون فرخزاد» بهصورت مجزا، در خردادماه پخش شده بود.
چهار قسمت آن هم که این مدت بهصورت هفتهای تقدیم حضورتان میشد از خاطرات کودکی تا جوانی فرخزادها برایتان نقل شد. در بخش آخر خانم پوران فرخزاد با اشارهای به زندگی خصوصیاش و اینکه چرا سالهاست تنها زندگی میکند به معرفی آثارش میپردازد و در مورد تعدادی از کتابهایش و مضمون آنها صحبت میکند:
سخن گفتن از خود برای من خیلی سخت است! گاه عدهای به من اعتراض میکنند که «تو چرا همیشه از همه حرف میزنی جز از خودت؟» در پاسخ میگویم؛ آدم از خودش نمیتواند آنچنان که باید حرف بزند. همیشه یک نفر دیگری، یک عدهای، یک گروهی هستند که از دور به آدم نگاه میکنند و آدم را تفسیر میکنند.
بنابراین آن چیزی که من بگویم شاید کلیشهای باشد؛ من این کار را کردم، من آن کار را کردم، خودم را رساندم به اینجا.
من سالها کار کردم. یعنی از 12 سالگی که شروع کردم به نوشتن؛ و آن ترجمههای ناقص کوچک؛ تا حالا کار کردم.
بعد از جدا شدن از همسرم که پدر دو بچهام است؛ یک ماجرای عاشقانه داشتم. الآن که نگاه میکنم اصلآ هم زیبا نبوده. با مردی که واقعآ اهل فرهنگ بود؛ شاید میتوانستیم با هم ازدواج کنیم. ولی مسائلی پیش آمد، آگاهیهایی پیش آمد؛ و حقیقتی برایم آشکار شد که ازدواج فقط یکبار، کافی است.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
کسی که تجربهای را تکرار کند به نظر من یک احمق واقعی است. در واقع چهرهی عشق و آن واقعیت پلیدی که زیر خیلی از عشقها هست، برایم آشکار شد. من تنهایی را انتخاب کردم. از آن سال (١٣٥٤) تا حالا تنها زندگی میکنم؛ با کتابهایم. و فقط مینویسم.
من در حقیقت شاعرم. یعنی بیش از هر چیز شاعرم و هر کاری میکنم در کنارش چند تا شعر هم برایم میآید.
شعر میگویم. کتاب نوشتهام. داستان نوشتهام؛ خیلی زیاد. هم پیش از انقلاب و هم بعد از آن (انقلاب که نه! پیش از فاجعهای که برایمان پیش آمد.)
دو تا تحقیق ایرانشناسی دارم و سومی را هم تازه تمام کردم. یک مقدار ترجمه دارم اما دیگر کار ترجمه نمیکنم برای اینکه ترجمه واقعآ نشخوار اندیشههای دیگران است و خلاقیت آدم را خراب میکند.
یک رمان بزرگ دارم. در حدود سی کتاب از من چاپ شده. عاشق زبان فارسیام. عاشق هنر ایرانام. اصلآ عاشق فرهنگ ایرانام!
ایران از لحاظ فرهنگ کشوری بسیار غنی است. شاید نخستین کشور جهان است که فرهنگآور شده. نمیگویم از زمان «کورش»؛ از سالها پیش از کورش که در «فلات ایران» زندگی آغاز شده - دوباره - چون من اعتقاد دارم تاریخ دورههای مختلفی را میگذراند؛ به اوج میرسد، به تباهی میرسد، در واقع به نبودن میرسد و دوباره آغاز میشود.
این دوره که ما هستیم آخرین دورهای است که شروع شده و شاید ایران پیش از این دوران وجود داشته. اینجا اتفاقاتی افتاده؛ اتفاقاتی در «اقیانوس اطلس» افتاده، در «دریای مدیترانه» افتاده و آب تمام این بخشها را گرفته.
یعنی اگر الآن یک اتفاق اتمی بیافتد که به جهان صدمه بزند یک بخشی از ما باقی میمانیم؛ با خاطرات و تکنولوژیمان. و ما آن خاطراتمان را منتقل میکنیم به دورهای که تازه میآید. اینها را میتوانیم در میتولوژی پیدا کنیم. تاریخ دورهی گذشته را میتوانیم پیدا کنیم.
آخرین کتابام که پیش از طلوع آفتاب احمدینژاد به چاپ رسید «مُهرهی مِهر» بود که در آمریکا دارم قرار میبندم دوباره چاپ شود چون در ایران چهار سال است که اجازهی کار به من داده نشده و کتابهایم همه اینجا تلنبار شده؛ تا چه شود؟ «باشد که آفتاب بر آید» به قول «فریدون»
کتاب دیگرم «کارنامهی به دروغ» است که در بارهی دروغ بودن حملهی «الکساندر مقدونی» به ایران و راستین بودن زندگینامهی یک شاهزادهی مُغ ایرانی است که مِهرپرست بوده و قاطی شدن زندگی این دوتا با هم؛ که تاریخسازها این کار را کردند. این کار را کردند برای اینکه هویت ما را بگیرند.
ما هویتمان خیلی قوی است ولی اروپا نمیخواهد ما را قبول کند؛ همه را گذاشته روی دوش «یونان». همه چیز از آنجا آغاز نشده. خود ِ یونانیها یک بخششان از ایران رفتهاند.
ما اکنون در حال حاضر چند، ولی در زمان گذشته، یک دهکدهی بزرگ داشتیم به نام «یون» در کنار دریاچه«رضائیه». الآن هم در نقشه میشود پیداش کرد. این «یونی»ها مهرپرست بودند و بعد از وقایعی که زمان «هخامنشی» پیش میآید و «مغ»های «مهرپرست» را میکشند و «مغ»های «مزدایی» روی کار میآیند؛ اینها فرار میکنند.
بخشیشان میآیند کنار دریاچهی رضائیه و «یون» را تشکیل میدهند؛ در واقع یک قلمرو تشکیل میدهند. شاهوار آنجا زندگی میکردند. یکی از دختران آنها را پادشاه ایران «اردشیر سوم» میگیرد و از او پسری بهوجود میآید (در شاهنامه هم به شکل دیگری گفته شده) که برگردانده میشود به «یون»؛ به این علت که مادرش مورد پسند اردشیر سوم نبوده.
این پسر بزرگ که میشود زمانی است که اردشیر سوم مرده و دنبال یک جانشین برایش میگردند و پیدا نمیکنند؛ یک شاهزادهی بلافصل به اسم «داریوش سوم» میآورند که آخرین پادشاه سلسلهی هخامنشی است.
این پسر که در یون بوده و مهر پرست بوده، ادعای سلطنت میکرده چون شاهزاده بوده، پسر اردشیر سوم بوده، دائم با داریوش مکاتبه میکرده که بالاخره جنگ بهوجود میآید و نمیتوانند با هم صلح کنند. داریوش در میدان جنگ کشته میشود و این پسر سلسلهی «اشکانی» را بنا میگذارد.
یونیها در این ماجراها؛ بخشیشان فرار میکنند میروند به دریای مدیترانه. یونان از جزایر مختلفی تشکیل شده است و اسماش «گِرک» است؛ شما اگر به اروپا بروی بگویی یونان؛ کسی آن را به این نام نمیشناسد.
«یون» بهاضافهی پسوند آن «الف و نون»؛ یونان. این نام را ما ساختهایم. یونیها، ایرانی بودند. اصلآ فرهنگ یونان که گفته میشود؛ با تمام اندیشمندانش و فلاسفهاش همه بهره از آئین «زرتشت» و «مهر» دارند.
مسیحیها به خصوص، چون با آئین مهر دشمن بودند به ما یک حرفهایی را تحمیل گردند. وقتی ما به مدرسه رفتیم به ما گفتند سلسلهی «سلوکی» وجود داشته. این صدسال فاصلهی بین سلسلهی هخامنشی و سلسلهی اشکانی - سلسله اشکانی مهر پرست بوده - که همهاش جنگ بوده.
این سلسلهی صدسالهی سلوکی را که در مدرسه خواندهایم اصلآ وجود نداشته!
در تمام این مدت - نزدیک صدسال - جنگ بوده؛ جنگهای ایالتی، جنگهای مدعیان حکومت بوده. به خصوص پارسیها در قسمت پارس که هخامنشیان از آنها برآمدهاند؛ اینها همیشه مدعی سلطنت بودند؛ دینشان هم «مزدایی» بوده. بالاخره سلسلهی اشکانیان که مهرپرست بودند توانستند بعد از صد سال حکموت برقرار کنند.
به این دلیل میگویند سلوکی چون در بخش مغرب ایران؛ طرف «ترکیه» و «شام»؛ سلوکینامی بوده که در آنجا حالت کدخدامنشی بوده. چون یونیها در ایران هم بودند.
وقتی به درخواست مسیحیان ضد مِهر؛ تاریخنویسان شروع کردند به نوشتن تاریخ ایران - که تاریخ ما را از بین برده بودند - همهرا به نفع اینها نوشتند؛ یک سلسله هم درست کردند به نام «سلوکیه» که در ایران سلطنت میکرده. اگر تاریخ دقیق بررسی شود حقیقت حرف من آشکار میشود.
این کتاب «کارنامه به دروغ» که نظرم به سوی دروغین بودن «الکساندر کبیر» هست؛ بسیار خوب فروش رفته و به خصوص جوانان خیلی از آن استقبال کردند. به هر حال یونان به آن معنی که فکر کنیم، یک کشور غریبه نیست. جزایری از آن از قومهای دیگر است و ساکنین جزایری از آن هم از یونیهای ما هستند. یعنی در واقع ایرانیاند.
کما اینکه مثلآ میخوانیم زمان هخامنشیان؛ یونیها همه در ایران بودند؛ حتی در سپاه خشایارشاه، ده هزار نفر بودند. یعنی یونانی رفته با یونانی بجنگد! پس اصلآ اینجوری نبوده؛ این ایرانی بوده که رفته با مدعیان آنطرف بجنگد.
رمانی که نوشتهام قهرماناناش «حافظ» و «شاخه نبات» هستند. شاخه نبات یک زن شاعر است که انگیزه ندارد. حافظ یک الهامبخش است که برای او ظاهر میشود و او را از هفتخوان عشق گذر میدهد تا به خودش برسد و شاعر شود.
من اعتقاد دارم که اگر کسی با خودش آشتی نباشد چه چیزی برای عرضه کردن به مردم دارد!؟ جز این که مردم را گمراه کند؟!
این سالهای اخیر کتابهای شعری برای من میآید که در واقع هذیان است. یک چیزهای عجیب و غریب که نه ربطی به هم دارد و نه به خواننده چیزی میدهد؛ شعر آن است که با آدم بیاید؛ یعنی توی خودت زمزمه کنی. وقتی این را میخوانی هیچی از آن نمیفهمی میتوانی به آن بگویی شعر؟!
یا اینکه شعر آن است که تو را به یک راه تازهای بیندازد؛ یک فکر تازهای در تو بیدار کند؛ از تو یک آدم دیگری بسازد.
در این رمان شاخهنبات میرسد به خودش و درست اول انقلاب داستان تمام میشود. چون حافظ به او میگوید که باید از راه خیلی سنگینی بگذری. باید از آتش بگذری.
شاخه نبات میگوید از همان آتشی که سیاوش گذشت تا پاک شد؟ حافظ میگوید شاید شدیدتر؛ ولی باید بگذری. وقتی بگذری به خودت رسیدی. رمانام اینجور تمام میشود.
خوشبختانه من یک خوشبختی دارم و آن اینکه کتابهام خوب فروش میرود. حالا نمیدانم بهخاطر نامام هست یا بهخاطر اثرم! اینرا هنوز کشف نکردم.
پنج کتاب برای زنان دارم. دو تا فرهنگ دارم. یکی «زنان ایران و جهان» است که دو هزار صفحه است. یک کتاب هزار صفحهای دارم که فقط مخصوص «زنهای ایران» است که حدود هشت سال پیش چاپ شده؛ اگر قرار باشد الآن چاپ شود باید صد صفحهی دیگر به آن اضافه کنم.
چون زنهای ایران خیلی خوب دارند پیش میروند. همینجور دارند یورش میبرند. اگر من آن سعادت را داشته باشم که دوباره کار کنم باید آن را به شکل تازهای در بیاورم.
زندگی من این است در حال حاضر؛ جویبار آرامی است که توی کتابها میگذرد و نمیدانم کِی تمام میشود.
قسمتهای پیشین
• همسایههای امامزاده گل زرد• «پدر نظامی، مادر فرمانده»• «آغاز فصل سرد»• «عشق فروغ و گلستان کارگشا بود»• «فریدون در جمع میخندید و در تنهایی میگریست»
http://amordad6485.blogfa.com/post-3319.aspx
ماجرای بیستون، به شوخیهای ایرانی بخندید
خبرنگار امرداد- میترا دهموبد: هنوز هم هنگامیکه توی کوچه و خیابان، پسرهایی را میبینم که موهایشان را مثلثی به بالا زدهاند، خندهام میگیرد، البته خندهام برای مسخره کردن آنها نیست بلکه به یاد داستانهای «تنتن» میافتم. با برگبرگ این کتاب، میخندیدم. تنتن یک خبرنگار فرانسوی بود با موهای بوری که هنوز هم به نظرم، فرم و شکلش، شگفت است. تنتن با سگش میلو، کارآگاهبازی به راهانداخته بودند و البته شخصیتهای خندهداری هم درکتاب بودند که چاشنی کتاب بودند و بچهها را اسیر خود میکرد. جلد اول را که تمام میکردیم، پدر و مادر را کلافه میکردیم تا یک جلد دیگر و یکی دیگر از داستانهای تنتن را برایمان بخرند.
یادم هست که تنها من نبودم که به تنتن و کارهایش و اتفاقاتی که در این داستانها، رخ میداد، میخندید، مادرم هم با ما میخندید، پدرم هم گهگاه که «تنتن» به دست میگرفت، پیش از این که برایمان بخواند، خودش میخواند و البته نه اینکه بخندد ولی لبخند کوچکی بر لبانش مینشست.
حالاچه شد که دوباره به یاد «تنتن» افتادم؛ داستان از آنجایی آغاز شد که شنیدیم نخستین «کمیکاستریپ» ایرانی، چاپ شد. حالا اگر شما هم نمیدانید برایتان باید بگویم که مثلا داستانهای «تنتن» یا داستانهای «آستریکس» جزو کمیکاستریپها هستند.
گل از گلمان شکفت و راهی شدیم. رفتیم سراغ آنهایی که دستاندرکار نخستین کمیکاستریپ ایرانی هستند.
در و دیوار دفترشان آرام و عادی بود اما حرفزدنشان از جنس کتابشان بود.
نام نخستین کمیکاستریپ ایرانی، «ماجرای بیستون» است. ماجرای بیستون چند روزی است که چاپ شده و به زودی به بازار کتاب خواهد آمد.
پیمان ابراهیمی، نویسندهی ماجراهای بیستون است، با او، سر گفتو گو را باز کردیم، گفتوگویی که نزدیک به دو ساعت به درازا انجامید و او از کتابی گفت که نویسندهاش ایرانی است، طراحش ایرانی است، شوخیهایش ایرانی است و در فرهنگی شکل گرفته که برای خوانندهی ایرانی، آشناست.
ابراهیمی، مهندس معماراست و البته نویسندهی ماجرای بیستون. از او پرسیدم چه شد که نویسنده شدید و او گفت؛ بگذار از کمیکاستریپ بگویم تا به داستان خودم و نوشتن این کتاب برسیم و او دربارهی کمیکاستریپ گفت: «کمیکاستریپها، روایتهایی مصور هستند که در آن، داستان به لحظههای کوتاه تبدیل میشود و در هر رویه(:صفحه) از کتاب، یک قضیه پایان مییابد و در رویهی پسین(:بعدی)، قضیهای دیگر آغاز میِِشود.»
ابراهیمی خود از کودکی با داستانهای تنتن، آستریکس و دیگر کمیکاستریپها،بزرگ شده، حالا هم چندسالی است که با دختر کوچکش آنها را میخواند و میخندد. ابراهیمی گفت: «یک روز دیدم همهی این داستانهای به ظاهر خندهدار،عجب چیزهایی را خوراک من و دیگر خوانندگان میکند و بعد به این نتیجه رسیدم که نویسندگان این کتابها تنها برای خنداندن، کتاب ننوشتهاند بلکه برای نمونه نویسندهی داستانهای آستریکس، هرچه خواسته به نام فرانسویها کرده و آنها را قومی برتر و سازنده، در درازنای تاریخ نشان دادهاست. در جایی از کتاب میگوید که به تمدنی همچون مصر، فرانسویها ساخت اهرام را آموختهاند و این را هرچند در قالب داستان میگوید ولی خوب میداند که چگونه دارد بر ذهن و فکر کودکان جهان تاثیر میگذارد. در پایان یکی از همین داستانهای آستریکس، همین فرانسوی کوچکاندام، به ملکهی مصر میگوید: باز هم اگر خواستید کاری بکنید مثلا اگر خواستید میان این دریای سرخ و مدیترانه، کانالی (کانال سوئز) بزنید، در خدمتم.»
ابراهیمی گفت: «نویسندهی کتاب در قالب همین شوخیها و خندههای داستانی که هزاران سال پیش رخ داده، دارد میگوید که کانال سوئز را ما ساختهایم، بدون این که نامی از ایران و یا نشانی از فرمان داریوششاه برای ساخت این کانال، باشد که از شگفتیهای روزگار خویش و البته زمانهی کنونی است.»
ابراهیمی نگاهی به دور و برش کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت: «آیا من میتوانستم به دخترم و یا به دیگران، بگویم دیگر تنتن یا آستریکس نخوان؟ این کتابها چنین هستند و چنان.
آیا به چند نفر میتوانستم این حرفها را بزنم؟ تازه اگر باور هم میکردند به جای این کتابها، چه چیزی باید میخواندند؟
از من اگر لباس اروپایی را بگیرند باید چه بپوشم؟ مگر نه این که جایگزین این لباس اروپایی هم باید جلویم باشد و البته من به اختیار از میان آندو برگزینم.»
ابراهیمی به اینجا که رسید، بازیگوشانه، لبخندی زد و گفت: «داستان من و کتابم از همینجا آغاز شد. آخر مگر ما چه کم از دیگران داریم. هر روز طرحی و داستانی به نظرم میرسید؛ یک روز میگفتم داستانها باید در زمان حال رخ دهد و بعد میدیدم ممکن است گوشهای از داستان به پر قبای کسی بربخورد، به هر زمان و دورهای که میرسیدم، عیب و ایرادی، ذهنم را درگیر میکرد بنابراین زمان داستان مرتب عقب و عقبتر رفت تا اینکه رسیدم به زمان هخامنشیان. ماجرای بیستون در زمان هخامنشیان و در هنگامهی فرمانروایی داریوششاه، رخ میدهد، در این داستان، ساخت کتیبهی بیستون داستانوار، خندهدار و البته در بستری از حقیقت تصویر شدهاست.»
برای اینکه داستان بستر حقیقی خود را حفظ کند، محمدتقی عطایی، که باستانشناس است با گروه، همکاری کرده است.
در «ماجرای بیستون» برای ساخت بیستون، شخصیتهای داستان از روستایی به نام پالنگان آورده میشوند. شخصیتها، هرکدام، ویژگیهایی دارند و روستایی که هنوز با همین نام در بلندیهای ایران و نزدیک به همین کتیبه، وجود دارد با یک زندگی بکر و دستنخورده.
ابراهیمی گفت: «کتاب چند شخصیت اصلی دارد که در دیگر جلدهای کتاب نیز هستند. عقربهای معبد ازیریس، خدایان کوه المپ، یکصد روز دور ایران و در جستجوی گیاه گمشده، عنوان دیگر جلدهای این کمیکاستریپ است که البته هر یک داستانی جداگانه دارد. دیگر جلدهای این کمیک استریپ، به زودی چاپ میشوند.»
«ماجرای بیستون» به زبان کردی و فرانسوی در حال برگردان(:ترجمه) است و به گفتهی ابراهیمی، این نخستینباری است که کمیکاستریپ دنبالهداری با داستان ایرانی، طراح ایرانی و با توجه به شرایط، فرهنگ و شوخیهای ایرانی، کتاب شده است.
ماجرای بیستون یک کتاب کاملا ایرانی است ، از آغاز تا پایان. سمیه فرخی بر روی طرحهایی که آرمین
نوایی میکشد، کار میکند. فرخی در واقع طرحها را قلمگیری میکند. آرمین نوایی و سمیه فرخی از همکاران این گروه کاملا ایرانی هستند.
آرمین نوایی در حال طراحی و سمیه فرخی هم در حال قلمگیری.
آرمین نوایی، دیر آمد، سرما خورده بود و حالش هم خوب نبود اما تلاش کرد تا من و عکاس امرداد را تحویل بگیرد.
امین محمودی، یکی دیگر از دستاندرکاران و همکاران این گروه است، جوانی که بچههای امرداد، سالهاست که او را میشناسند یک جوان ایرانی که همهی هم و غمش را گذاشته برای ایران و سربلندی نام و آوازهی این مرز پرگهر.
امین محمودی بر روی طرحهایی که زاییدهی نوشتههای ابراهیمی و دست هنرمند آرمین نوایی و ظریفکاریهای سمیه فرخی است، رنگ میگذارد. این را گفتم تا بدانید از یک ذهنیت تا یک کتاب راه دشواری در پیش است که البته این گروه به پشتیبانی هم آن را به خوبی به پایان رساندهاند، هرچند به گفتهی ابراهیمی، تولید و چاپ نخستین جلدش بسیار به درازا انجامیده، چون تابه حال کمیکاستریپ ایرانی در کار نبوده که بتوانند از آن سود بجویند.
فرتور پایانی هم بدون شرح است: در و دیواری آرام در کنار آدمهایی پرشور و پرهیاهو که دیگر شما هم با آنها آشنا شدهاید.
ماجرای بیستون یادتان نرود، این راهم گفتم چون نمیخواهم بیش از این هرچه آنسوی آبیها به دستمان دادند، بخوانیم و فقط به خندههایش بیندیشیم.
۲-۴ رونمایی کمیک استریپ ماجرای بیستون توسط آقای پیمان ابراهیمی
ماجرای بیستون، به شوخیهای ایرانی بخندید
خبرنگار امرداد- میترا دهموبد: هنوز هم هنگامیکه توی کوچه و خیابان، پسرهایی را میبینم که موهایشان را مثلثی به بالا زدهاند، خندهام میگیرد، البته خندهام برای مسخره کردن آنها نیست بلکه به یاد داستانهای «تنتن» میافتم. با برگبرگ این کتاب، میخندیدم. تنتن یک خبرنگار فرانسوی بود با موهای بوری که هنوز هم به نظرم، فرم و شکلش، شگفت است. تنتن با سگش میلو، کارآگاهبازی به راهانداخته بودند و البته شخصیتهای خندهداری هم درکتاب بودند که چاشنی کتاب بودند و بچهها را اسیر خود میکرد. جلد اول را که تمام میکردیم، پدر و مادر را کلافه میکردیم تا یک جلد دیگر و یکی دیگر از داستانهای تنتن را برایمان بخرند.
یادم هست که تنها من نبودم که به تنتن و کارهایش و اتفاقاتی که در این داستانها، رخ میداد، میخندید، مادرم هم با ما میخندید، پدرم هم گهگاه که «تنتن» به دست میگرفت، پیش از این که برایمان بخواند، خودش میخواند و البته نه اینکه بخندد ولی لبخند کوچکی بر لبانش مینشست.
حالاچه شد که دوباره به یاد «تنتن» افتادم؛ داستان از آنجایی آغاز شد که شنیدیم نخستین «کمیکاستریپ» ایرانی، چاپ شد. حالا اگر شما هم نمیدانید برایتان باید بگویم که مثلا داستانهای «تنتن» یا داستانهای «آستریکس» جزو کمیکاستریپها هستند.
گل از گلمان شکفت و راهی شدیم. رفتیم سراغ آنهایی که دستاندرکار نخستین کمیکاستریپ ایرانی هستند.
در و دیوار دفترشان آرام و عادی بود اما حرفزدنشان از جنس کتابشان بود.
نام نخستین کمیکاستریپ ایرانی، «ماجرای بیستون» است. ماجرای بیستون چند روزی است که چاپ شده و به زودی به بازار کتاب خواهد آمد.
پیمان ابراهیمی، نویسندهی ماجراهای بیستون است، با او، سر گفتو گو را باز کردیم، گفتوگویی که نزدیک به دو ساعت به درازا انجامید و او از کتابی گفت که نویسندهاش ایرانی است، طراحش ایرانی است، شوخیهایش ایرانی است و در فرهنگی شکل گرفته که برای خوانندهی ایرانی، آشناست.
ابراهیمی، مهندس معماراست و البته نویسندهی ماجرای بیستون. از او پرسیدم چه شد که نویسنده شدید و او گفت؛ بگذار از کمیکاستریپ بگویم تا به داستان خودم و نوشتن این کتاب برسیم و او دربارهی کمیکاستریپ گفت: «کمیکاستریپها، روایتهایی مصور هستند که در آن، داستان به لحظههای کوتاه تبدیل میشود و در هر رویه(:صفحه) از کتاب، یک قضیه پایان مییابد و در رویهی پسین(:بعدی)، قضیهای دیگر آغاز میِِشود.»
ابراهیمی خود از کودکی با داستانهای تنتن، آستریکس و دیگر کمیکاستریپها،بزرگ شده، حالا هم چندسالی است که با دختر کوچکش آنها را میخواند و میخندد. ابراهیمی گفت: «یک روز دیدم همهی این داستانهای به ظاهر خندهدار،عجب چیزهایی را خوراک من و دیگر خوانندگان میکند و بعد به این نتیجه رسیدم که نویسندگان این کتابها تنها برای خنداندن، کتاب ننوشتهاند بلکه برای نمونه نویسندهی داستانهای آستریکس، هرچه خواسته به نام فرانسویها کرده و آنها را قومی برتر و سازنده، در درازنای تاریخ نشان دادهاست. در جایی از کتاب میگوید که به تمدنی همچون مصر، فرانسویها ساخت اهرام را آموختهاند و این را هرچند در قالب داستان میگوید ولی خوب میداند که چگونه دارد بر ذهن و فکر کودکان جهان تاثیر میگذارد. در پایان یکی از همین داستانهای آستریکس، همین فرانسوی کوچکاندام، به ملکهی مصر میگوید: باز هم اگر خواستید کاری بکنید مثلا اگر خواستید میان این دریای سرخ و مدیترانه، کانالی (کانال سوئز) بزنید، در خدمتم.»
ابراهیمی گفت: «نویسندهی کتاب در قالب همین شوخیها و خندههای داستانی که هزاران سال پیش رخ داده، دارد میگوید که کانال سوئز را ما ساختهایم، بدون این که نامی از ایران و یا نشانی از فرمان داریوششاه برای ساخت این کانال، باشد که از شگفتیهای روزگار خویش و البته زمانهی کنونی است.»
ابراهیمی نگاهی به دور و برش کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت: «آیا من میتوانستم به دخترم و یا به دیگران، بگویم دیگر تنتن یا آستریکس نخوان؟ این کتابها چنین هستند و چنان.
آیا به چند نفر میتوانستم این حرفها را بزنم؟ تازه اگر باور هم میکردند به جای این کتابها، چه چیزی باید میخواندند؟
از من اگر لباس اروپایی را بگیرند باید چه بپوشم؟ مگر نه این که جایگزین این لباس اروپایی هم باید جلویم باشد و البته من به اختیار از میان آندو برگزینم.»
ابراهیمی به اینجا که رسید، بازیگوشانه، لبخندی زد و گفت: «داستان من و کتابم از همینجا آغاز شد. آخر مگر ما چه کم از دیگران داریم. هر روز طرحی و داستانی به نظرم میرسید؛ یک روز میگفتم داستانها باید در زمان حال رخ دهد و بعد میدیدم ممکن است گوشهای از داستان به پر قبای کسی بربخورد، به هر زمان و دورهای که میرسیدم، عیب و ایرادی، ذهنم را درگیر میکرد بنابراین زمان داستان مرتب عقب و عقبتر رفت تا اینکه رسیدم به زمان هخامنشیان. ماجرای بیستون در زمان هخامنشیان و در هنگامهی فرمانروایی داریوششاه، رخ میدهد، در این داستان، ساخت کتیبهی بیستون داستانوار، خندهدار و البته در بستری از حقیقت تصویر شدهاست.»
برای اینکه داستان بستر حقیقی خود را حفظ کند، محمدتقی عطایی، که باستانشناس است با گروه، همکاری کرده است.
در «ماجرای بیستون» برای ساخت بیستون، شخصیتهای داستان از روستایی به نام پالنگان آورده میشوند. شخصیتها، هرکدام، ویژگیهایی دارند و روستایی که هنوز با همین نام در بلندیهای ایران و نزدیک به همین کتیبه، وجود دارد با یک زندگی بکر و دستنخورده.
ابراهیمی گفت: «کتاب چند شخصیت اصلی دارد که در دیگر جلدهای کتاب نیز هستند. عقربهای معبد ازیریس، خدایان کوه المپ، یکصد روز دور ایران و در جستجوی گیاه گمشده، عنوان دیگر جلدهای این کمیکاستریپ است که البته هر یک داستانی جداگانه دارد. دیگر جلدهای این کمیک استریپ، به زودی چاپ میشوند.»
«ماجرای بیستون» به زبان کردی و فرانسوی در حال برگردان(:ترجمه) است و به گفتهی ابراهیمی، این نخستینباری است که کمیکاستریپ دنبالهداری با داستان ایرانی، طراح ایرانی و با توجه به شرایط، فرهنگ و شوخیهای ایرانی، کتاب شده است.
ماجرای بیستون یک کتاب کاملا ایرانی است ، از آغاز تا پایان. سمیه فرخی بر روی طرحهایی که آرمین
نوایی میکشد، کار میکند. فرخی در واقع طرحها را قلمگیری میکند. آرمین نوایی و سمیه فرخی از همکاران این گروه کاملا ایرانی هستند.
آرمین نوایی در حال طراحی و سمیه فرخی هم در حال قلمگیری.
آرمین نوایی، دیر آمد، سرما خورده بود و حالش هم خوب نبود اما تلاش کرد تا من و عکاس امرداد را تحویل بگیرد.
امین محمودی، یکی دیگر از دستاندرکاران و همکاران این گروه است، جوانی که بچههای امرداد، سالهاست که او را میشناسند یک جوان ایرانی که همهی هم و غمش را گذاشته برای ایران و سربلندی نام و آوازهی این مرز پرگهر.
امین محمودی بر روی طرحهایی که زاییدهی نوشتههای ابراهیمی و دست هنرمند آرمین نوایی و ظریفکاریهای سمیه فرخی است، رنگ میگذارد. این را گفتم تا بدانید از یک ذهنیت تا یک کتاب راه دشواری در پیش است که البته این گروه به پشتیبانی هم آن را به خوبی به پایان رساندهاند، هرچند به گفتهی ابراهیمی، تولید و چاپ نخستین جلدش بسیار به درازا انجامیده، چون تابه حال کمیکاستریپ ایرانی در کار نبوده که بتوانند از آن سود بجویند.
فرتور پایانی هم بدون شرح است: در و دیواری آرام در کنار آدمهایی پرشور و پرهیاهو که دیگر شما هم با آنها آشنا شدهاید.
ماجرای بیستون یادتان نرود، این راهم گفتم چون نمیخواهم بیش از این هرچه آنسوی آبیها به دستمان دادند، بخوانیم و فقط به خندههایش بیندیشیم.
۲-۴ رونمایی کمیک استریپ ماجرای بیستون توسط آقای پیمان ابراهیمی
http://shahrzad.persianblog.ir/post/245/
ساعت ۱۱:۱٢ ق.ظ روز ۱۳۸٧/٩/۱۱
برای اثبات جایگاه والای زن در عقاید ایرانیان باستان و اوستا میتوان به وجود ایزدبانوهای متعددی چون آناهیتا، میترا و اسپندارمند اشاره کرد که هر کدام با روش و تدبیری خاص، ادارة بخشی از امور جهان را به عهده داشتهاند. همچنین با بررسی نقش و موقعیتهای مختلفی که زنان در شاهنامه دارند، میتوان اذعان کرد که نهتنها فردوسی بنا بهنظر برخی محققان زنستیز نیست بلکه برای زن آنقدر ارزش قائل است که در فضای مردمحور حماسه به او فرصت رشد و پیشرفت میدهد. به یقین میتوان گفت که از میان 300 زنی که فردوسی در شرایط متفاوت به آنها پرداخته است، تنها سودابه دارای نشانههایی از پتیارگی و جهیوارگی است و باقی زنان، اگرچه گاه نقشی منفعل و غیرفعال دارند، همواره دارای صفاتی همچون شرمگینی، زیبایی و خوشمنشیاند. مهمترین کارکرد و وظیفة زنان در شاهنامه به دنیا آوردن فرزندان پسری است که در تعیین مسیر حرکت حماسه بسیار مؤثرند؛ همچون رودابه که رستم را به دنیا میآورد و کتایون که اسفندیار را. اما در کنار اینان هستند زنانی که نقشی فعال و تعیینکننده در پیشبرد داستانهای شاهنامه دارند. برای مثال سیندخت، همسر مهراب کابلی، آنقدر در ماجرای ازدواج دخترش رودابه فعال است که بهتنهایی با سام به مذاکره میپردازد یا گردآفرید که مردانه به میدان میتازد و درسی عبرتانگیز به سهراب میدهد. در داستان سیاوش، ظهور و حضور 5 زن دیده میشود که هرکدام بهنوعی گوشهای از سرنوشت اندوهبار او را رقم میزنند. در این مقاله به بررسی و تحلیل کردارهای هریک از این زنان ـ مادر سیاوش، سودابه، جریره، فرنگیس و گلشهر ـ خواهیم پرداخت. مادر سیاوش مادر سیاوش در شاهنامه حضوری بسیار کمرنگ اما مؤثر دارد. گیو و توس، پهلوانان کاووس، بهطور اتفاقی این دختر زیبا را مییابند. آنان که از زیبایی وی به شگفت آمدهاند، از نژادش میپرسند و او خود را خویش گرسیوز معرفی میکند. میان پهلوانان بر سر بهدست آوردن دختر اختلاف میافتد تا آنجا که تصمیم میگیرند داوری نهایی را به شاه بسپارند. اما کاووس نیز با دیدن دختر در اندیشة تصاحب او برمیآید: بدو گفت روی و موی و نژاد همی خواستی داد هر سه به باد به مشکوی زرین کنم شایدت سر ماهرویان کنم بایدت1 دختر نیز در انتخاب خود به بیراهه نمیرود و از میان بزرگان و پهلوانان، شاه را برمیگزیند: چنین داد پاسخ که دیدم تو را ز گردنگشان برگزیدم تو را2 بت زیبارو به حرمسرای کاووس میرود و دیری نمیگذرد که کودکی زیبا به دنیا میآورد که نامش را سیاوش مینهند. از اینجا به بعد، دیگر هیچ حرفی از این زن در ابیات شاهنامه به میان نمیآید؛ گویی رسالت او تنها بار گرفتن از شاه و به دنیا آوردن سیاوش، آرمانیترین و مقدسترین شخصیت شاهنامه، بوده است. سیاوش که خود مظهر مهربانی و عدالت است نیز هیچگاه از این مادر گمنام سخنی به میان نمیآورد. مادر سیاوش هم همچون خود او از سبکسری و بیخردی پدر، که همواره مست و از خود بیخود است، به جناح مقابل یعنی سرزمین ایران پناه میآورد و در آنجا خویشکاری (وظیفة) خود را به انجام میرساند و سپس ناپدید میشود؛ سیاوش نیز چون او از خاممغزی و بیکفایتی کاووس به جناح مقابل یعنی سرزمین توران پناه میبرد. در متون تاریخیِ ایران پس از اسلام، تنها در تاریخ ثعالبی مرگ مادر سیاوش اعلام میشود و این در حالی است که از نحوة پیدا شدن این زن و ازدواج او با کاووس هیچ اطلاعی بهدست نمیدهد.3 در میان دستنویسها و نسخههای متعدد شاهنامه نیز تنها در دو نسخة لندن و لنینگراد مرگ مادر سیاوش دیده میشود که آن هم بهنظر دکتر خالقی الحاقی است و هیچ اصالتی ندارد.4 پس از به دنیا آمدن سیاوش و ناپدید شدن مادر او، هیچ زنی را تا ظهور سودابه، که بهطور ناگهانی سیاوش را میبیند و بر او عاشق میشود، در روند داستان نمیبینیم. بهنظر دکتر خالقی، سودابه و مادر سیاوش هویتی مشترک دارند و در واقع یکی هستند، و احتمالاً در منبع اصلی فردوسی یعنی شاهنامة ابومنصوری هم به همین گونه بوده است. اما از آنجا که در دورههای بعد، دیگر عشق اینگونة مادر به فرزند منسوخ شده است، مادر دیگری از سرزمین توران برای سیاوش فرض کردهاند. با پذیرفتن این نظر که تا حد زیادی منطقی و عقلانی بهنظر میرسد، و با در نظر داشتن این نکته که در دوران پیش از اسلام، ازدواج با محارم امری پذیرفتنی و طبیعی بوده است، میتوان مادر سیاوش را همان سودابه دانست که با دیدن فرزند جوان و زیبای خود، به او دل میسپارد و با امتناع سیاوش، که به شاه و نگه داشتن حرمت او پایبند است، مواجه میگردد.5 سودابه فردوسی در شاهنامه، از میان زنان متعددی که نام میبرد، تنها شخصیت سودابه را منفی و درخور سرزنش معرفی میکند زیرا او را منشأ فاجعة مرگ سیاوش میداند. دکتر بهار معنی واژة سودابه را «آب افزودنیبخش یا آب سودبخش» حدس زده6 است. یوستی معتقد است که اصل واژه عربی است که در آن «ع» به «و» تبدیل شده و صورت «سودابه» را بهوجود آورده است. بهنظر او، صورت اوستایی این واژه احتمالاً Sutawanhu است.7 در واقع، بهواسطة سودابه است که سلسلة متناوبی از جنگ و کشتار میان ایران و توران بر سر خونخواهی سیاوش درمیگیرد. او یگانه دختر پادشاه هاماوران است که کاووس با شنیدن آوازة دلآرایی و زیباییاش به او دل میبازد و او را سوگلی دربار خود میکند. سودابه برای اینکه به همسری کاووس درآید، برخلاف عقیدة پدر عمل میکند. او کاووس را شاه جهان میداند و این در حالی است که کاووس هرگز مرد دلخواه او نبوده است. از این انتخاب میتوان گمان کرد که سودابه عاشق پادشاهی است نه پادشاه زیرا او همواره بر آن است تا ارزشهای اجتماعی روزگارش را در خود تقویت کند. در دربار پدر آنقدر عزیز است که همه، با وجود وقوف بر اشتباهش در انتخاب، به خواستهاش تن میدهند و اکنون میخواهد در دربار کاووس نیز از همه بالاتر باشد و حرف اول و آخر را او بزند. پس کاووس فرتوت و سبکسر و بیخرد نمیتواند همسر دلخواه او باشد، لذا آمادگیهای روانی و زندگی در دربار شاه مقدمهای است برای شیفتگی و دلباختگی او به سیاوش، چنانکه در همان نگاه اول فریفتة او میشود: برآمد بر این نیز یک روزگار چنان بُد که سودابة پرنگار ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید8 سودابه پنهانی شخصی را به نزد سیاوش میفرستد تا او را به شبستان بخواند، اما سیاوش از همان ابتدا به نیت پلیدش پی میبرد و از این کار امتناع میورزد. او بار دیگر به مکر و حیله توسل میجوید و نیمهشبی، در اندیشة فریفتن کاووس، هر هفت کرده به نزد او میرود تا دل شاه را برای فرستادن سیاوش به شبستان خود نرم کند. سودابه این بار هم از رفتن سیاوش به شبستان ناامید میشود. پس بار دیگر بزمی خوش میآراید، جامهای زربفت و خوشنگار بر تن میکند و تاجی زرین بر سر مینهد و بر تخت مینشیند و سیاوش را به مجلس خود فرا میخواند و به بهانة عشقی مادرانه، او را تنگ در آغوش میگیرد و بر او بوسه میزند. سیاوش برای اینکه خود را از این دام اهریمنی رها سازد، پیوند با یکی از دختران سودابه را میپذیرد ولی همسر شاه او را از این کار هم بازمیدارد: نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند که گر او نیامد به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان بسازم گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن9 سرانجام سودابه تمنای دل پرگناه خویش را آشکارا با سیاوش در میان مینهد و او را از فرجام ناخجستة کار بیم میدهد. اما سیاوش، در نهایت پارسایی و خویشتنداری، از خیانت به پدر سر باز میزند. آتش انتقام در دل سودابه زبانه میکشد، شیونکنان جامه چاک میزند و چهره میخراشد تا دامن شاهزادة جوان را به تهمت خیانت آلوده کند: بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک برآمد خروش از شبستان اوی فغانش به ایوان برآمد به کوی10 سودابه پس از آنکه بیمهری سیاوش را میبیند، خروشان و دادخواه، شاه و درباریان را به خلوتسرای خویش میخواند. کاووس وقتی این صحنهسازیهای سودابه را میبیند، کارآگاهان را به چارهجویی فرامیخواند و بر آن میشود تا با گذر دادن سودابه از میان دو کوه آتش، گنهکار را با «ورِ گرم» بیازماید ولی سودابه همچنان از سر بدکنشی و انتقامجویی خواستار گذشتن سیاوش از آتش میشود. گذشتن سیاوش از آتش، گناه سودابه را آشکار میکند؛ از این رو، سودابه برای رهایی از کیفر سنگینی که پیش رو دارد، در گفتوگو با کاووس، نجات سیاوش را نتیجة افسون زال میشمارد. به سزای اینهمه نیرنگ و نابکاری که سرانجام به آوارگی و کشته شدن سیاوش و جنگ بزرگ ایران و توران میانجامد، رستم جهانپهلوان، کینهخواه به بارگاه کاووس میتازد و سودابه را مویکشان از تخت شاهبانویی به تختة انتقام میافکند و با خنجر او را از وسط به دو نیم میکند. کاووس نیز که تحت تأثیر هیبت رستم و احساس او نسبت به سیاوش قرار میگیرد، هیچ واکنشی در مقابل این عمل نشان نمیدهد. مضمون زنی که اسیر عشق پسرخواندة خود میگردد تازه نیست و در ادبیات مذهبی، ایرانی و غربی با روایتهای کم و بیش یکسان آمده است. زلیخا، سودابه و فدر11 هر سه زنانی متمول و متشخصاند که دل به پسرخواندة خود میبندند و عاقبت رسوا میشوند. با مطالعة سرگذشت هریک از این زنان، بهراحتی میتوان دریافت که سودابه از همه حیلهگرتر و مکارتر است و در حیلهگریهای خود تا آنجا پیش رفته که برخی او را جزو دیوان و دروجان بهشمار آوردهاند. دکتر دوستخواه نقش او را در داستان سیاوش معادل نقش «جهی» در برانگیختن اهریمن به ویران کردن قلمرو اهورامزدا میداند.12 در شاهنامة فردوسی با دو سودابة کاملاً متفاوت روبهرو هستیم؛ یکی دخت شاه هاماوران که باهوش، صاحبنظر، فداکار و شجاع است و برای همسرش به پدر، وطن و آزادیاش پشت پا میزند و مرگ و اسارت را به جان میخرد تا غمگسار همسرش شود، و دیگری سودابة پلید، خودکامه و شهوتران. در شاهنامه و در افکار عامه بیشتر به جنبههای شخصیت سودابة دوم پرداخته شده تا حدی که آن دیگری بهکلی محو گشته است. در اوستا نام و نشان و ردپایی از سودابه نیست، درحالیکه در متون پهلوی ازجمله بندهش13 و در تمامی داستانهای تاریخی که بعد از اسلام نوشته شدهاند، او عامل اصلی شهادت ناجوانمردانة سیاوش معرفی میشود. سیاوش اگرچه به انتخاب خود به سرزمین توران میرود و گرفتار حسد و کینة گرسیوز میشود، اما دلیل اصلی این کوچ را میتوان فضای تنگی دانست که سودابه در ایران و در دربار کاووس برایش ایجاد میکند. عشق سودابه به سیاوش را نمیتوان از انواع عشقهای متعارفی دانست که در فضای وسیع شاهنامه وجود دارد زیرا او به محض مقاومت سیاوش به فکر انتقام میافتد و تمامی اندیشة اهریمنی خود را به اجرا میگذارد. جریره جریره دختر ارشد پیران ویسه و همسر اول سیاوش است. هنگامی که سیاوش به سرزمین توران پناهنده میشود، پیران برای رهایی او از تنهایی، به وی پیشنهاد ازدواج میدهد: برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی در کنار چمن یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران منه درد و تیمار پیش پس از مرگ کاووس ایران تُراست همان تاج و تخت دلیران تُراست14 پس از این مقدمات، پیران به معرفی دختر خود جریره میپردازد: یکی دختری هست آراسته چو ماه درخشنده با خواسته نخواهد کسی را که آن رای نیست بهجز چهر شاهش دلارای نیست سیاوش پس از شنیدن اوصاف جریره به ازدواج با او رضایت میدهد: گر او باشدم نازش جان و تن نخواهم جز او کس ازین انجمن سپاسی نهی زین همی بر سرم که تا زندهام حق آن نسپرم15 پیران و همسرش گلشهر زمینة این ازدواج را فراهم میآورند و جریره را به خانة سیاوش میفرستند، و سیاوش با دیدن او از انتخاب خود خشنود میگردد. دوران وصال جریره و سیاوش بسیار کوتاه است زیرا بلافاصله پس از این ازدواج، پیران زمینة ازدواج سیاوش با فرنگیس، دختر افراسیاب، را فراهم میکند. در ادامة داستان دیگر از جریره اثری نمیبینیم تا آنجا که «فرود» به دنیا میآید. سیاوش به همراه همسرش فرنگیس به جانب چین میرود تا سیاوش گرد را بنا کند که خبر به دنیا آمدن «فرود» را به او میرسانند. نقش جریره در زندگی سیاوش در همینجا به پایان میرسد و حضور بعدی او در داستان پس از مرگ سیاوش دیده میشود. پس از کشته شدن سیاوش، جریره چنان داغدار و پریشان میشود که تنها به یک چیز میاندیشد و آن گرفتن انتقام خون سیاوش است. از این رو، چون از حملة سپاه ایران برای خونخواهی سیاوش آگاهی مییابد، دلاورانه فرزند را به کینخواهی پدر ترغیب میکند: جریره بدو گفت کای رزمساز بدین روز هرگز مبادت نیاز برت را به خفتان رومی بپوش برو دل پر از جوش و سر پرخروش به پیش سپاه برادر برو تو کینخواه نو باش و آن شاه نو16 پس از آنکه فرود، در نتیجة کجاندیشیهای توس، با نیزة رُهام کشته میشود، جریره نیز از شدت خشم و ناامیدی بهگونهای رقتبار به زندگی خود پایان میدهد: بیامد به بالین فرخ فرود یکی دشنه با او چو آب کبود دو رخ را به روی پسر برنهاد شکم بردرید و برش جان بداد17 چنانکه از فضای حُزنآمیز کلام فردوسی برمیآید، این نوع مرگ بدترین مرگی است که انسان میتواند تجربه کند. در دوران پهلوانی شاهنامه، جریره تنها کسی است که خودکشی میکند و این انتخاب تلخ نشانة عصیان بر همة تلخیها و ناملایماتی است که بر او گذشته است: «خودکشی جریره به مثابة نوعی اعتراض سهمگین به مناسبات موجود نظام اجتماعی و به تمامی گزندهای زندگی یک زن و تنهاییهای بیامانش میتواند بهحساب آید.»18 حضور جریره را در روایت فردوسی میتوان تنها در ازدواج با سیاوش، به دنیا آوردن فرود و مرگ خودخواستهاش دید. پدرش با توجه به اندیشههای سیاسی که در سر دارد، او را برای ازدواجی مقدر آماده میکند. سیاوش میتوانست همسر دلخواه او باشد، اما حضورش در زندگی جریره آنقدر کوتاه است که میتوان گفت در واقع هیچگاه برای او وجود نداشته است. جریره با از دست دادن سیاوش، تمامی آمال خود را در وجود فرود میریزد، اما او نیز همچون پدر نمیتواند خلأ روحی مادر را پر کند زیرا در نتیجة اشتباهی ناخواسته، به مرگی فاجعهآمیز دچار میگردد. دوران زندگی جریره، با همة شایستگیهایش، یک تراژدی پیوسته است زیرا این زن، بهرغم نیروی اراده و خردورزیاش، از همان آغاز قربانی تقدیر است و همسر و فرزند خود را یکی پس از دیگری از دست میدهد. در واقع، جریره قبل از اقدام به خودکشی هم بهنوعی در فضای شاهنامه مُرده است زیرا پدر، همسر، فرزند و حتی جامعة مردمحور اطرافش او را از دست دادهاند. حضور او در زندگی سیاوش آنقدر فرعی و کوتاه است که در هیچ منبعی جز شاهنامة فردوسی نیامده است. فرنگیس فرنگیس دختر افراسیاب است و پیران برای پیشبرد مقاصد سیاسی در توران، ازدواج با او را به سیاوش توصیه میکند. سیاوش از این پیشنهاد دچار شرم و آزرم میشود، اما سرانجام به این وصلت تن میدهد. بدینگونه فرنگیس به همسری سیاوش درمیآید و با او در «گنگ دژ» به زندگی میپردازد. او زیبایی، درایت و فرهنگ را با هم در خود جمع دارد و در جانبداری از نیکی و عدالت و وفاداری به شوهر و خانواده از زنان نمونة شاهنامه است. او پس از کشته شدن سیاوش، بدون ترس و استوار، پدر ستمگر خود را به باد انتقاد میگیرد و رفتار اهریمنانة او را محکوم میکند. شاه نیز از ترس اینکه از سیاوش فرزندی به دنیا بیاید که موجب آزار او شود، به گرسیوز دستور میدهد فرنگیس را آنقدر بزند تا فرزند را به زمین بیفکند. فرنگیس با وساطت پیران از مجازات پدر نجات مییابد و در خانة او کیخسرو را به دنیا میآورد و به چوپانی میسپارد تا نسبت خود را فراموش کند. هنگامی که گیو پنهانی برای یافتن کیخسرو به توران میرود، فرنگیس نیز فرزند را در راه رسیدن به ایران همراهی میکند. در ایران، فریبرزِ کاووس (عموی کیخسرو) از او خواستگاری میکند و او نیز به اصرار رستم و کیخسرو، بنا به ملاحظات سیاسی، به همسری فریبرز درمیآید. از این پس، رسالت فرنگیس نیز چون جریره پایان مییابد و دیگر سخنی دربارة او نمیشنویم و تنها هنگام ناپدید شدن کیخسرو اطلاع مییابیم که او مرده است. حماسة ایران شخصیت فرنگیس را بهعنوان همسر و مادری نمونه عرضه میدارد. او تا آخرین لحظه به خاطرة سیاوش و خانوادة او وفادار میماند و در گرفتن انتقام سیاوش، لحظه به لحظه فرزندش را همراهی میکند. در میان تمامی زنانی که در این داستان هریک گوشهای از سرنوشت اندوهبار سیاوش را میسازند، فرنگیس جایگاه حساس و ویژهای دارد زیرا همسر خود را به سبب حیلهورزی عمو و بیخردی پدر از دست میدهد. در واقع، سیاوش قربانی ستم و حسد کسانی میشود که فرنگیس خویش آنهاست. فرنگیس پس از مرگ سیاوش فشار روانی زیادی را متحمل میشود زیرا شاهد جنگهای خونین در سرزمین پدر و همسرش است. او پدر، برادران و عمویش را در این نبردها از دست میدهد. بنابراین، همواره در عذاب روحی توانفرسایی بهسر میبرد. نقش فرنگیس در زندگی سیاوش از نقش جریره مهمتر است زیرا کیخسرو را بهعنوان نیروی ازبینبرندة پلیدی به دنیا میآورد. در واقع، سیاوش از قبل میداند که افراسیاب بهدست فرزند فرنگیس است که از بین میرود، و به همین دلیل در برابر مرگ دردناکی که به سویش میآید واکنشی نشان نمیدهد. گلشهر گلشهر همسر خردمند و خردورز پیران ویسه است که همواره در پی اجرای دستورات همسر خود است. این زن نقشی بسیار منفعل در داستان دارد، اما کارهایی که انجام میدهد در جهت پیشبرد مصالح سرزمینش است و فردوسی از او با احترام ویژهای یاد میکند: کجا بود کدبانوی پهلوان ستوده زنی بود روشن روان19 گلشهر همواره برای فراهم آوردن تدارکات همسرگزینی سیاوش تلاش میکند. اولین باری که وی در مسیر زندگی سیاوش ظاهر میشود زمانی است که دختر خود جریره را برای همسری شاهزاده آماده میسازد. بار دیگر گلشهر را در صحنهای میبینیم که فرنگیس را برای رفتن به نزد سیاوش آماده میکند. او به نزد فرنگیس میرود و او را از انتخاب پیران آگاه میسازد: زمین را ببوسید گلشهر و گفت که خورشید را گشت ناهید جفت هم امشب بباید شدن نزد شاه بیاراستن گاه او را به ماه20 اما وظیفة گلشهر در اینجا پایان نمییابد، او باید تا آنجا که اندیشة پیران برای برقراری آشتی و عدالت در تکاپوست از تلاش بازنایستد. این بار پیران به او دستور میدهد فرنگیس را که باردار است و مورد خشم و غضب پدر قرار گرفته پنهان کند و از او مراقبت نماید: چون آمد به ایوان به گلشهر گفت که این خوب رخ را بباید نهفت تو بر پیش این نامور زینهار بباش و بدارش پرستاروار21 او به مراقبت از همسر باردار سیاوش میپردازد تا اینکه پیران شبی در خواب سیاوش را میبیند که مژدة به دنیا آمدن فرزندش کیخسرو را به او میدهد: سپهبد بلرزید در خواب خوش بجنبید گلشهر خورشید فش بدو گفت پیران برخیز و رو خرامنده پیش فرنگیس شو همی رفت گلشهر تا پیش ماه جدا گشته بود از بر ماه شاه بیامد به شادی به پیران بگفت که اینت به آیین خور و ماه جفت22 از اینجا به بعد دیگر از گلشهر نشانی نمیبینیم، گویی وظیفة او در اجرای فرامین پیران به پایان رسیده است.■ پینوشتها 1) ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، چاپ مسکو، ج 3، تهران: ققنوس، 1378، ص 357. 2) همانجا. 3) ابومنصور ثعالبی، تاریخ ثعالبی (غرر الاخبارالملوک الفرس و سیرهم)، ترجمة محمد فضایلی، تهران: نقره، 1368، ص 116. 4) جلال خالقی مطلق، «نظری دربارة هویت مادر سیاوش»، سخنهای دیرینه، به کوشش علی دهباشی، تهران: نشر افکار، 1381. 5) از انواع ازدواج با محارم میتوان به ازدواج «اسفندیار و همای» در گشتاسبنامة دقیقی و ازدواج «بهمن و همای» در شاهنامة فردوسی اشاره کرد؛ رک. قدمعلی سرامی، از رنگ گل تا رنج خار، تهران: علمی و فرهنگی، 1378، ص 506. 6) مهرداد بهار، پژوهشی در اساطیر ایران، تهران: آگه، 1378، ص 195. 7) F. Justi, Iranisches Namenbuch, Berlin, 1963, p. 312. 8) شاهنامه، ص 360. 9) همان، ص 367ـ368. 10) همان، ص 368. 11) فدر (Phedr) تراژدی راسین (Racine) نمایشنامهنویس قرن هفدهم فرانسه است که در سال 1677 به رشتة تحریر درآمد. این حکایت در یونان قدیم رخ میدهد و ماجرای عشق فدر، همسر تزه امپراتور یونان، به پسرخواندهاش هیپولیت است. 12) جلیل دوستخواه، حماسة ایران، یادمانی از فراسوی هزارهها، تهران: آگه، 1380، ص 266. 13) ]باری[ دیگر افراسیاب کوشید. کی سیاوش به کارزار آمد؛ به بهانة سودابه ـ که زن کاووس سودابه بود ـ سیاوش به ایرانشهر باز نشد... (بندهش، بخش 18، بند 213، ص 140). 14) شاهنامه، ص 413. 15) همانجا. 16) همان، ص 539. 17) همان، ص 556. 18) مهری تلخابی، شاهنامه و فمینیسم، تهران: ترفند، 1384، ص 144. 19) شاهنامه، ص 417. 20) همان، ص 418. 21) همان، ص 454. 22) همانجا.