شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر رفتن فریدون به جنگ ضحاک


برداشت  از گالری فرناز




گفتار اندر رفتن فریدون به جنگ ضحاک

 از میان گفتگوی خواهران جمشید و فریدون:


«که نو باش تا هست گیتی کَهُن»


نیم بیت  بسیار زیبای :

«به نرگس گل سرخ را داد نم» انگیزه ی گزینش عکس می باشد.


برا ی خواندن داستان روی عنوان تقه بزنید.





گفتار اندر داستان کاوه ی آهنگر با ضحاک تازی


گفتار اندر داستان کاوه ی آهنگر با ضحاک تازی

 چُنان بُد که ضحّاک را روز و شب به نام فِریدون گشادی دو لب 
185بران بُرزبالا ز بیم نشیب شده از آفْرِیدون دلش پر نِهیب 
 چُنان بُد که یک روز بر تخت عاج نِهاده بسربر ز پیروزه تاج 
 ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کُنَد پشت راست 
 از آن پس چُنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان 
 مرا در نِهانی یکی دشمن ست که بربخردان این سَخُن روشن است 
190ندارم همی دشمن خُرد خوار بترسم همی از بد روزگار 
 همی زین فزون بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری 
 یکی لشکری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن 
 بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان 
 یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت 
195نگوید سَخُن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی 
 ز بیم سپهبد همه راستان بدان کار گشتند همداستان 
 بدان محضر اَژدَها ناگزیر گواهی نبشتند برنا و پیر 
 همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه 
 ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانْش بنشاندند 
200بدو گفت مهتر به روی دژم که برگوی تا از که دیدی ستم 
 خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوه ی دادخواه 
 یکی بی زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم 
 تو شاهی وُگر اَژدَها پیکری ؟ بباید زدن داستان ، آوری 
 اگر هفت کشور به شاهی تُراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست 
205شماریْت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شِگِفت 
 مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رَسید 
 که مارانْت را مغز فرزند من همی داد باید ز هر انجمن 
 سپهبد به گفتار او بنگرید شِگِفت آمدش کان سَخُن ها شنید 
 بدو باز دادند فرزند اوی به خوبی بجُستند پیوند اوی 
210بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بدان محضر اندر گُوا 
 چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش 
 خروشید کای پایمردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو 
 همه سوی دوزخ نِهادید روی سپر دید دل ها به گفتار اوی 
 نباشم بدین محضر اندر گُوا نه هرگز براندیشم از پادشا 
215خروشید و برجست لرزان ز جای بدرّید و بسپَرد محضر به پای 
 گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی 
 مِهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زَمین 
 ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد گذشتن به روز نبرد 
 چرا پیش تو کاوه ی خام گوی بسان هَمالان کند سرخ روی 
220همی محضر ما به پیمان تو بدَرّد ، بپیچد ز فرمان تو 
 کَی نامور پاسخ آورد زود که از من شِگِفتی بباید شُنُود 
 که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید 
 میان من و او ز ایوان درست یکی کوه گفتی ز آهن برُست 
 همیدون چُنو زد به سربر دو دست شِگِفتی مرا در دل آمد شکست 
225ندانم چه شاید بُدَن زین سپس که راز سپهری ندانست کس 
 چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه 
 همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سُوی داد خواند 
 از آن چرم کاهنگران پشتِ پای بپوشند هَنگام زَخم دَرای 
 همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گَرد 
230خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست 
 کسی کو هوای فِریدون کند سر از بند ضحّاک بیرون کند 
 بپویید ، کین مهتر آهَرْمَن ست جهان آفرین را به دل دشمن ست 
232+بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست 
 همی رفت پیش اندرون مرد گُرد جهانی برو انجمن شد نه خُرد 
 بدانست خود کافْرِیدون کجاست سراندر کشید و همی رفت راست 
235بیامد به درگاه سالار نَو بدیدنْدش از دور و برخاست عَو 
 چُن آن پوست بر نیزه بر دید کَی به نیکی یکی اختر افگند پَی 
 بیاراست آنرا به دیبای روم ز گوهر برو پَیکر و زرّ بوم 
 بزد بر سرِ خویش چون گِرد ماه یکی فال فرّخ ، پَی افگند شاه 
 فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درَفش 
240از آن پس هرآنکس که بگرفت گاه به شاهی به سر برنهادی کلاه 
 بران بی بها چرم آهنگران برآویختی نوبنو گوهران 
 ز دیبای پرمایه و پرنیان بران گونه گشت اختر کاویان 
 که اندر شب تیره چون شید بود جهان را ازو دل پر اومید بود 
 بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نِهان 
245فِریدون چو گیتی بران گونه دید جهان پیش ضحّاک وارونه دید 
 سُوی مادر آمد کمر بر میان به سر برنِهاده کلاه کیان 
 که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار 
 ز گیتی جهان آفرین را پرست بدو زن ز نیک و بد پاک دست 
 فرو ریخت آب از مژه مادرش همی آفرین خواند بر داورش 
250به یزدان همی گفت : زِنهار من سپردم ترا ای جهاندار من 
 بگردان ز جانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز نابخردان 
 فریدون سبک ساز رفتن گرفت سَخُن را ز هر کس نِهفتن گرفت 
 برادر دو بودش ، دو فرّخ هَمال ازو هر دو آزاده مِهتر بسال 
 یکی بود ازیشان کتایونْش نام دگر نام بَرمایه ی شادکام 
255فریدون بدیشان سَخُن برگشاد که خرّم زیید ای دِلیران و شاد 
 که گردون نگردد بجز بر بِهی به ما بازگردد کلاه مِهی 
 بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمای ما را گران 
 چو بگشاد لب هر دو بشناختند به بازار آهنگران تاختند 
 هر آنکس کزان پیشه بُد نامجوی بسوی فِریدون نِهادند روی 
260جهانجوی پرگار بگرفت زود وُزان گرز ، پَیکر بدیشان نُمود 
 نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش 
 بدان دست بردند آهنگران چو شد ساخته کارِ گرزِ گران 
 به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان بکردار خورشید برز 
 پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدْشان جامه و سیم و زر 
265بسی کردشان نیز فرّخ امید بسی دادْشان مهتری را نُوید 
 که گر اَژدَها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گَرد پاک 
 جهان را همه سوی داد آوریم چُن از نام دادار یاد آوریم 

 

شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر زادن آفریدون از مادر

  January 1942 Dr Arthur Arberry, a member of the Arabic Committee and Editor of The New Age, wrote to Mojtabi Minovi, who became a Persian announcer for the BBC and a noted specialist on the Shahnameh. On January 4th, Minovi replied to a letter from Arberry:

I would like Zahak depicted like Hitler with Mussolini and Tojo (or some other Jap) as the two snakes growing from his shoulders. The first scene may show Hitler thus presented, with Iblis disguised as a young cook in front of him.

He outlined the verses from the Shahnameh that could be transposed into a modern propaganda tale leading to the ultimate fall of the tyrant.

Zahak tied and broken is loaded in a heap on a mare to be conducted to his dungeon on the Mount of Dama Vend: but that is for the future to see ... Although the verses I have suggested do not refer to the present day, I prefer them to any modern original verse, because they are Firdawsi's own verses, and they are known to every Persian. My people are accustomed to putting new interpretation to old and familiar quotations. 

EM Postcards

Kem prepared the posters between March and October 1942. He prepared the booklet of five postcards to coincide with the Teheran Conference, held in Iran between 28 November and 2 December 1943, and to which was an official observer. During the conference, Roosevelt, Churchill, and Stalin signed a Declaration on Iran that committed the three powers to Iran's independence. The story is told in depth by Valerie Holman, "Kem's Cartoons in the Second World War," History Today, March 2002.

Hitler, embodying Zahhak, sits on a throne, with a blossoming tree in the background.

Hitler exults in the conquest and punishment of his enemies.

Hitler anxiously dreams of the arrival of three saviors on horseback.

Kavah waves his leather flag before Hitler. Kavah represents the spirit of revolt, and his flag represents the triumph of good over evil. The tree is now in full leaf.

Kavah, holding aloft his flag, leads a weary horse bearing a bound and crownless Hitler, while the three-horsed saviors ride alongside.

 

 

 


گفتار اندر زادن آفریدون از مادر

 برآمد برین روزگاری دراز کشید اَژدها را به تنگی فراز 
 خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نِهاد 
110ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فرّ شاهنشهی 
 جهانجوی با فرّ جمشید بود بکردار تابنده خورشید بود 
 جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی 
 به سربر همی گشت گردان سِپهر شده رام با آفْریدون به مهر 
 همان گاو که ش نام بَرمایه بود ز گاوان وُرا برترین پایه بود 
115ز مادر جدا شد چو طاوس نر به هر موی بر تازه رنگی دگر 
 شده انجمن بر سرش بخردان ستاره شناسان و هم موبدان 
 که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شَنید 
 زمین کرده ضحّاک پر گفت و گوی به گِرد جهان بر همین جست و جوی 
 فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر ، زمین 
120گریزان و ز خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه در دام شیر 
 از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند ، روزی بدو بازخَورد 
 گرفتند و بردند بسته چو یوز بروبر سرآورد ضحّاک روز 
 خردمند مام فِرِیدون چو دید که بر جفت او بر چُنان بد رسید 
 فرانک بُدش نام و فرخنده بود به مهر فِرِیدون دل آگنده بود 
125دوان داغ دل خسته ی روزگار همی رفت پویان بدان مرغزار 
 کجا نامور گاو بَرمایه بود که نابسته بر تنْش پیرایه بود 
 به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون بر کنار 
 بدو گفت کین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار 
 پدروارش از مادر اندرپذیر وُ زین گاو نغزش بپرور به شیر 
130وُ گر پاره خواهی روانم تُراست گروگان کنم جان بدانکت هواست 
 پرستنده ی بیشه و گاو نغز چُنین داد پاسخ بدان پاک مغز 
 که چون بنده بر پیش فرزند تو بباشم پذیرنده ی پند تو 
 فرانک بدو داد فرزند را بگفتش بدو گفتنی پند را 
 سه سالش پدروار از آن گاو شیر همی داد هُشیار زنهارگیر 
135نشد سیر ضحّاک از آن جست جوی شد از گاو گیتی پر از گفت وگوی 
 دوان مادر آمد سُوی مرغزار چُنین گفت با مرد زنهاردار 
 که اندیشه یی در دلم ایزدی فراز آمده ست از ره بخردی 
 همی کرد باید کزان چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست 
 ببُرّم پی از خاک جادوسْتان شوم با پسر سوی هندوستان 
140شوم ناپدید از میان ِگروه برم خوبرخ را به البرز کوه 
 بیاورد فرزند را چون نوند چو غُرم ژیان سوی کوه بلند 
 یکی مرد دینی بران کوه بود که از کار گیتی بی اندوه بود 
 فرانک بدو گفت کای پاکدین منم سوگواری از ایران زَمین 
 بدان کین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن 
145ببُرّد سر و تاج ضحّاک را سپارد کمربند او خاک را 
 ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده بر جان اوی 
 پذیرفت فرزند او نیک مرد نیاورد هرگز بدو باد سرد 
 خبر شد به ضحّاک یک روزگار از آن گاو بَرمایه و مرغزار 
 بیامد از آن کینه چون پیل مست مران گاو بَرمایه را کرد پست 
150جز آن هرچه دید اندرو چارپای بیفگند و زیشان بپرداخت جای 
 سبک سوی خان فِرِیدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت 
 به ایوان او آتش اندرفگند بپای اندرآورد کاخ بلند 
 چو بگذشت بر آفْرِیدون دوهشت ز البرزکوه اندرآمد به دشت 
 بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نِهان از نِهفت 
155بگویی مرا تا که بودم پدر ؟ کیم من ؟ به تخم از کدامین گهر ؟ 
 چه گویم کیم ، بر سرِ انجمن ؟ یکی دانشی داستانی بزن 
 فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم تُرا هر چه گفتی بگوی 
 تو بشناس کز مرز ایران زَمین یکی مرد بُد نام او آبتین 
 ز تخم کَیان بود و بیدار بود خردمند و گُرد و بی آزار بود 
160ز طهمورثِ گُرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد 
 پدر بُد ترا ، مر مرا نیک شوی نبُد روز روشن مرا جز بدوی 
 چُنان بُد که ضحّاک جادوپرست ز ایران به جان تو یازید دست 
 ازو من نِهانت همی داشتم چه مایه به بَد روز بگذاشتم 
 پدرْت آن گرانمایه مرد جوان فدا کرد پیش تو روشن روان 
165سرانجام رفتم سوی بیشه یی که کس را نه زان بیشه اندیشه یی 
 یکی گاو دیدم چو باغ بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار 
 نگهبان او پای کرده به کَش نشسته به پیش اندرون شاه فَش 
 بدو دادمت روزگاری دراز همی پروردیدَت به بر بر به ناز 
 ز پستان آن گاو طاوس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ 
170سرانجام از آن گاو و آن مرغزار یکایک خبر شد بر شهریار 
 بیامد بکشت آن گرانمایه را چُنان بی زبان مهربان دایه را 
 وُ ز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مَغاک 
 فِرِیدون برآشفت و بگشاد گوش ز گفتار مادر برآمد به جوش 
 دلش گشت پردرد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین 
175چُنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر  بازمایش دِلیر 
 کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست 
 بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم از ایوان ضحّاک خاک 
 بدو گفت مادر که این رای نیست تُرا با جهان سر بسر پای نیست 
 جهاندار ضحّاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه 
180چو خواهد ، ز هر کشوری صدهزار کمربسته او را کند کارزار 
 جزاینست آیین و پیوند کین جهان را به چشم جوانی مبین 
 که هر کو نبید جوانی چَشید به گیتی جز از خویشتن را ندید 
 بدان مستی اندر دهد سر بباد تُرا روز جز شاد و خرّم مباد
برداشت از سایت آریا بوم