ساسانیان در شاهنامه


نشانی نشست ها در گوگل میت-سه شنبه ها ساعت 9 تا 10 شب:

https://meet.google.com/wyn-piyd-mmu

s085- جلسه_85_ساسانیان_نوشین‌روان_11_آبان_ماه_1401_2004_تا_2133  

s084-جلسه_84_ساسانیان_نوشین‌روان_10_آبان_ماه_1401_1905_تا2004 

s083-جلسه_83_ساسانیان_نوشین‌روان_3_آبان_ماه_1401_1838_تا_1904

s082 -جلسه_82_ساسانیان_نوشین‌روان_26_مهر_ماه_1401_1754_تا_1837

s081-جلسه_81_ساسانیان_نوشین‌روان_19_مهر_ماه_1401_1653_تا_1753

s080-جلسه_80_ساسانیان_نوشین‌روان_29_شهریور_ماه_1401_1541_تا_1652

s079- جلسه_79_ساسانیان_نوشین‌روان_22_شهریور_ماه_1401_1451_تا_1540

s078-جلسه_78_ساسانیان_نوشین‌روان_15_شهریور_ماه_1401_1381_تا_1450

s076-جلسه_76_ساسانیان_نوشین‌روان_1_شهریور_ماه_1401_1210_تا_1295

s075 - جلسه_75_ساسانیان_نوشین‌روان_25_مرداد_ماه_1401_1092_تا_1209

s074 -جلسه_74_ساسانیان_نوشین‌روان_18_مرداد_ماه_1401_980_تا_1091

s073 - جلسه_73_ساسانیان_نوشین‌روان_11_مرداد_ماه_1401_839_تا_979

s072 - جلسه_72_ساسانیان_نوشین‌روان_4_مرداد_ماه_1401_740_تا_838

 s071 - جلسه_71_ساسانیان_نوشین‌روان_28_تیر_ماه_1401_610_تا_739

s070- جلسه_70_ساسانیان_نوشین‌روان_21_تیر_ماه_1401_507_تا_609

s069-جلسه_69_ساسانیان_نوشین‌روان_14_تیر_ماه_1401_405_تا_ -506

s067 -جلسه_67_ساسانیان_نوشین‌روان_31_خرداد_ماه_1401_180_تا_292

s066 -جلسه_66_ساسانیان_نوشین‌روان_24_خرداد_ماه_1401_67_تا_179

s065 -جلسه_65_ساسانیان_نوشین‌روان_17_خرداد_ماه_1401_1_تا_66

s064-جلسه_64_ساسانیان_قباد_10_خرداد_ماه_1401_276_تا_380

s063 -جلسه_63_ساسانیان_قباد_3_خرداد_ماه_1401_176_تا_275

s062 -جلسه_62_ساسانیان_قباد_27_اردیبهشت_ماه_1401_75_تا_175

s061- جلسه_61_ساسانیان_قباد_20_اردیبهشت_ماه_1401_1_تا_74

s060 -جلسه_60_ساسانیان_بلاشِ_پیروز_13_اردیبهشت_ماه_1401_127_تا_190

s059 - جلسه_59_ساسانیان_بلاشِ_پیروز_6_اردیبهشت_ماه_1401_1_تا_126


خواندن شاهنامه با نگاه سیاست زدۀ امروز

در تاریخ معاصر بسیاری از ایرانیان شدیدا سیاست زده هستند، یعنی اصلا نمی توانند موضوعی را که مربوط به گذشته است ، در بستر زمان خود بررسی کنند ، بلکه ناخودآگاه و ساده دلانه برداشت های سیاسی و امروزین خود را در آن وارد می کنند.


از گفت و گوی خاطره خسروی با جلال خالقی مطلق

چامه ش15-دی و بهمن 199- ص64

رسیدن زال به نزدیک سام

شاهنامه امیر بهادر- عکس از فرشته

   داستان را از اینجا بشنوید(ساحل )  

 

 

  

عکس ها از تارنگار حسن نقاشی

3506

همى راند دستان گرفته شتاب،

چو پرّنده مرغان و کشتى بر آب‏.

کسى را نبُد ز آمدنش آگهى؛

پذیره نرفتند ،با فرّهى.

خروشى بر آمد ز پرده سراى؛

که:«آمد ز ره زالِ فرخنده راى‏.»

پذیره شدش سامِ یل، شادمان؛

همى داشت اندر بَرَش یک زمان‏.

3510

چو شد زو رها زال، بوسید خاک؛

بگفت آن کجا دید و بشنید، پاک‏.

نشست از برِ تختِ پُر مایه سام،

اَبا زال، خرّم دل و شادکام‏.

سخنهاى سیندخت گفتن گرفت؛

چو شد لبش خندان، نِهفتن گرفت‏.

چنین گفت:«کآمد ز کابل پیام؛

پیمبر زنى بود سیندخت نام‏.

ز من خواست پیمان و دادم زبان،

که:« هرگز نباشم بر او بدگمان‏.

3515

ز هر چیز کز من بخوبى بخواست،

سخنها بر آن بر نِهادیم، راست‏.

نخست آنکه با شاهِ زابلسِتان،

شود جفت خورشید کابلسِتان؛‏

دگر آنکه زى او به مهمان شویم؛

بر آن دردها پاک درمان شویم‏.

فرستاده ای  آمد از نزدِ اوى،

که:" شد ساخته کار؛ پیوند جوی."‏

کنون چیست پاسخ فرستاده را؟

چه گوییم مهرابِ آزاده را؟»

3520

ز شادى چنان شد دلِ زالِ سام،

که رنگش سراپاى شد لعل فام‏.

چنین داد پاسخ که:«اى پهلوان!

گر ایدون که بینى به روشن روان،

سپه رانى و ما به کابل شویم؛

بگوییم ز این در سخن بشنویم.»

به دستان نگه کرد فرخنده سام؛

بدانست کو را در این چیست کام‏.

سخن هر چه از دختِ مهراب نیست،

به نزدیک زال، آن جز از خواب نیست.‏

3525

بفرمود تا زنگ و هندى دراى

زدند و گشادند پرده سراى‏.

هیونى بر افگند و گُردی دلیر؛

بِدان تا شود نزدِ مهرابِ شیر؛

بگوید که:« آمد سپهبد ز راه،

اَبا زال و پیلان و چندى سپاه.»‏

بزد ناى مهراب و بر بست کوس؛

بیاراست لشکر چو چشم خروس؛‏

ابا ژنده پیلان و رامشگران،

زمین شد بهشت از کران تا کران‏.

ز بس گونه‏گون پرنیانى درفش،

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش؛‏

چه آواىِ ناى و چه آواىِ چنگ؛

خروشیدنِ بوق و آواىِ زنگ،

تو گفتى مگر روزِ انجامِش است!

یکى رستخیز است، گر رامش است!

3530

همى رفت از این گونه؛ تا پیشِ سام،

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام‏.

گرفتش جهان پهلوان در کنار؛

بپرسیدش از گردش روزگار.

شه کابلستان گرفت آفرین،

اَبَر سام و بر زالِ زر همچنین.‏

نشست از بر ِبارۀ تیز رَو،

چو از کوه سر بر کشد ماهِ نو.

یکى تاج زرّین، نگارَش گهر،

نهاد از برِ تارَکِ زالِ زر.

3535

به کابل رسیدند، خندان و شاد؛

سخنهاى دیرینه کردند یاد.

همه شهر از آوازِ هندى دراى،

ز نالیدن بربط و چنگ و ناى‏،

3540

تو گفتى دد و دام رامشگر است؛

زمانه بر آرایشى دیگر است.‏

بُش و یال اسپ،از کران تا کران،

بَراندوده مشک و می و زعفران.‏

بِرون رفت سیندخت با بندگان،

میان بسته سیصد پرستندگان.‏

 

مر آن هر یکى را یکى جام ِ زر،

به دست اندرون، پر ز مشک و گهر.

همه سام را آفرین خوانَدند؛

پس آن جام گوهر بر افشاندند.

3545

بدان جشن هر کس که آمد فراز،

شد از خواسته یک به یک بى‏نیاز.

بخندید و سیندخت را سام گفت،

که:« رودابه را چند خواهى نِهفت؟»‏

بدو گفت سیندخت:«هَدیه کجاست،

اگر دیدنِ آفتابت هواست‏؟»

 

چنین داد پاسخ به سیندخت سام،

که:«از من بخواه آنچه آیدت کام‏.»

برفتند تا خانۀ زرنگار،

کجا اندر او بود خرّم بهار.

3550

نگه کرد سام اندر آن ماهروى؛

یکایک، شگفتى بماند اندر اوى‏.

ندانست کِش چون ستاید همى؛

بر او چشم را چون گشاید همى‏.

بفرمود تا رفت مهراب پیش؛

ببستند بندى، به آیین و کیش‏.

به یک تختشان شاد بنشاندند؛

عقیق و زبرجد برافشاندند.

سرِ ماه با افسرِ نامدار؛

سرِ شاه با تاج گوهر نگار.

3555

بیاورد پس دفتر ِخواسته؛

همه نُسخَت گنج آراسته.‏

بر او خواند از گنجها هر چه بود؛

که گوش آن نیارَست گفتى شنود.

برفتند از آنجا به جاىِ نشست؛

ببودند ببودند هفته، با مى به دست‏؛

و ز ایوان، سوى کاخ  رفتند باز؛

سه هفته به شادى گرفتند ساز.

بزرگان کشورش، با دستبند،

کشیدند صف  پیش کاخ بلند،

3560

سر ِماه، سام ِنریمان برفت؛

سوىِ سیستان روى بنهاد، تفت،‏

اَبا زال و با لشکر و پیل و کوس؛

زمانه رکاب ورا داد بوس،

عَمارى و بالاى و هودَج بساخت؛

یکى مهد؛ تا ماه را در نِشاخت‏.

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

سوىِ سیستان ره گرفتند پیش،‏

برفتند شادان دل و خوش مَنِش

پر از آفرین لب، ز نیکى دِهِش‏.

3565

رسیدند پیروز در نیمروز،

چنان شاد و خندان و گیتى فروز.

یکى بزم سام آنگهى ساز کرد؛

سه روز اندران بزم بَگماز کرد.

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند؛

خود و لشکرش سوىِ کابل براند.

سپرد آن زمان پادشاهى به زال؛

بِرون برد لشکر، به فرخنده فال.‏

سوى گرگسارانِ شد و باختر؛

درفشِ خجسته بر افراخت سر.

3570

«شوم -گفت: کان پادشاهى مراست؛

دل و دیده با ما ندارند راست.‏

منوچهر منشورِ آن بوم و بر،

مرا داد و گفتا:" همى دار و خور."

بترسم از آشوب بدگوهران؛

به ویژه، ز گٌردانِ مازندران‏.»

3573

بشد سام ِیک زخم و بنشست زال؛

مى و مجلس آراست و بفراخت یال. 

 

 

 

 3528:چشم خروس:نماد آراستگی و زیبایی و رنگارنگی (از فرهنگ شاهنامه دکتر رواقی)

 3541 بُش:یال  

3553بستن بند:از آیین های پیوکانی نشانه ای بود از همبستگی که دست عروس و داماد را با بندی نمادین می بستند. هنوز در هند روایی دار  

3554: شاه بعنی داماد 

 

3566:در میهمان نوازی ایرانی ،میهمان می بایست سه روز در سرای میزبان می مانده است. 

 

3570: یال افراختن : به کار آغازیدن

ادامه مطلب ...

پاسخ نامۀ سام از منوچهر (۳۴۵۶-۳۵۰۵)

داستان پاسخ نامه سام از منوچهر را بشنوید (فلورا)  

 

 

 

 خانواده جبار باغچه بان 

زال و رودابه نخستین اثر صحنه ای ثمین باغچه بان در تالار رودکی برداشت از  اینجا 

 

 

 

پاسخ نامۀ سام از منوچهر  

3459

پس آن نامۀ سام پاسخ نبشت؛

شگفتى سخنهاى فرّخ نوشت‏؛

3460

که:«اى نامور پهلوان دلیر!

به هر کار پیروز، بر سانِ شیر!

نبیند چو تو نیز گردان سپهر،

به رزم و به بزم و به راى و به چهر.

همان پور ِفرخنده زالِ سوار،

کز او ماند اندر جهان یادگار،

رسید و بدانستم از کام او؛

همان خواهش و راى و آرام او.

سخن هر چه ز او سام را کام بود،

همان زال را راى و آرام بود،

3465

همه آرزوها سپردم بدوى؛

بسى روزِ فرّخ شمردم بدوى.‏

ز شیرى که باشد شکارش پلنگ،

چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ؟‏

گُسى کردمش، با دلى شادمان؛

کز او دور بادا بدِ بدگمان!»‏

برون رفت با فرّخى زالِ زر،

ز گُردانِ لشکر بر آورده سر.

نَوَندى بر افگند نزدیکِ سام،

که برگشتم:از شاه، دل شادکام،‏

3470

ابا خلعت خسروانىّ و تاج؛

همان یاره و طوق و هم تخت عاج.»‏

چنان شاد شد ز آن سخن پهلوان،

که با پیر سر شد به نُوٌى جوان.‏

سوارى به کابل برافگند زود؛

به مهراب گفت آن کجا رفته بود:

نوازیدن شهریار جهان؛

وز آن شادمانى که رفت از مِهان:‏

«من اینک چو دستان برِ من رسد

گذاریم هر دو چنانچون سَزد.»

3475

فرستاده تازان به کابل رسید؛

خروشی بر آمد چنانچون سَزید.

چنان شاد شد شاه کابلسِتان

ز پیوند خورشیدِ زابلستان،‏

که گفتى همى جان بر افشاندند؛

ز هر جاى رامشگران خواندند.

چو مهراب شد شاد و روشن روان،

لبش گشت خندان و دل شادمان،‏

گرانمایه سیندخت را پیش خواند؛

بسى چرب گفتار با او براند.

3480

بدو گفت:«کاى جفتِ فرخنده راى!

بیفروخت از رایت این تیره جاى.‏

به شاخى زدى دست کاندر زمین،

بر او شهریاران کنند آفرین.‏

چنان هم کجا ساختى از نخست،

بباید مر این را سرانجام جست‏.

همه گنج پیش تو آراسته است؛

اگر تخت عاج است، اگر خواسته است.»‏

چو بشنید سیندخت، از او گشت باز؛

برِ دختر آمد، سراینده راز.

3485

همى مژده دادش به دیدار ِزال؛

که:«چون یافتی تو که یابد هَمال؟‏

زن و مرد را از بلندى منش،

نباید به گیتی ز کس سرزنش.‏

سوىِ کام ِدل تیز بشتافتى؛

کنون هر چه جُستى، همه یافتى.»‏

بدو گفت رودابه:«اى شاه زن!

سزاى ستایش، به هر انجمن!‏

من از خاک پاى تو بالین کنم؛

ز فرمانت، آرایشِ دین کنم.‏

3490

ز تو چشم آهِرمنان دور باد!

دل و جان تو خانۀ سور باد!»

چو بشنید سیندخت گفتار ِاوى

به آرایشِ کاخ بنهاد روى.‏

بیاراست ایوانها چون بهشت؛

گلاب و مى و مشک و عنبر سرشت.‏

بساطى بیفگند، پیکر بزر؛

زبرجد برو بافته، سربه سر.

دگر پیکرش درٌِ خوشاب بود؛

که هر دانه ای قطره ای آب بود.

3495

یک ایوان همه تخت زرّین نهاد؛

به آیین و آرایشِ چین نهاد.

همه پیکرش گوهر آگنده بود؛

میان گهر، نقشها کنده بود.

ز یاقوت، مر تخت را، پایه بود؛

که تخت کیان بود و پر مایه بود.

بیاراست رودابه را چون بهشت؛

به خورشید بر، جادویها نبشت.

نشست اندر آن خانۀ زرنگار؛

کسی را بر او نداند بار.

3500

همه کابلستان شد آراسته؛

پر از رنگ و بوى و پر از خواسته.‏

همه پشت پیلان بیاراستند،

به دیبای رومیٌ و مَی خواستند.

نشستند بر پیل رامشگران؛

نِهادند، بر سر ، ز زر افسران.‏

پذیره شدن را، بیاراستند؛

ز کابل، پرستندگان خواستند؛

کجا برفشانند مشک و عبیر؛

همان گسترانند خزٌ و حریر.

3505

فشانند برسر همی مشک و زر؛

کنند از گلاب و ز مَی خاک تر.

 

ادامه مطلب ...