آگاه شدن منوچهر از کار زال و رودابه

 داستان را با آوای خوش «ساحل» از اینجا گوش کنید  

 

2982

پس آگاهى آمد به شاه بزرگ،

ز مهراب و دستان و سام ِسترگ‏؛

ز پیوندِ مهراب و از مهر ِزال؛

وز آن ناهَمالان ِگشته هَمال.‏

سخن رفت هر گونه با موبدان،

به پیشِ سرافراز شاهِ رَدان‏.

2985

چنین گفت با بخردان شهریار،

که:«بر ما شود، ز این، دُژم روزگار.

چو ایران ز چنگالِ شیر و پلنگ

بِرون آوریدم به راى و به جنگ‏،

نباید که بر خیره از عشق ِزال

هَمالِ سر افگنده گردد هَمال‏.

چو از دختِ مهراب و از پور ِسام

بر آید یکى تیغ ِتیز از نیام.

به یکسو، نه از گوهر ما بُوَد؛

چو تریاک با زهر همتا بُوَد؛

2990

وگر تاب گیرد سوى ِمادرش

ز گفتِ بد آگنده گردد سرش‏.

کُند شهر ایران پر آشوب و رنج

بدو باز گردد مگر تاج و گنج‏!»

همه موبدان آفرین خواندند؛

وُ را خسروِ پاک دین خواندند.

بگفتند:«کز ما تو داناترى؛

به بایستها بر، تواناترى.‏

همان کُن کجا با خرد در خورَد؛

دلِ اَژدها را خِرَد بِشکَرد.»

2995

بفرمود تا نوذر آمدش پیش؛

اَبا ویژگان و بزرگانِ خویش‏.

بدو گفت:«رَو پیشِ سام ِسوار؛

بپرسش که:چون آمد از کارزار.

چو دیدى، بگویش کز این سو گراى؛

ز نزدیکِ ما کُن سوىِ خانه راى.»‏

ز پیشِ پدر، نوذر ِنامدار

بیامد به نزدیک ِسام ِسوار.

همه نامداران پذیره شدند؛

اَبا ژَنده پیل و تَبیره شدند.

3000

رسیدند پس، پیشِ سام ِسوار

بزرگان و کى نوذر ِنامدار.

پیام ِپدر شاه نوذر بداد؛

به دیدار او، سام یل گَشت شاد.

چنین داد پاسخ که:«فرمان کنم؛

ز دیدار او رامشِ جان کنم.»‏

نهادند خوان و گرفتند جام؛

نخست از منوچهر بردند نام؛‏

پس، از نوذر و سام و هر مهترى؛

گرفتند شادى ز هر کشورى.‏

3005

به شادى برآمد شبِ دیرباز؛

چو خورشید ِرخشنده بگشاد راز،

خروش تبیره بر آمد ز در؛

هیون ِتگاور بر آورد پر.

سوى بارگاهِ منوچهر شاه

به فرمان او، بر گرفتند راه.‏

منوچهر چون یافت ز او آگهى

بیاراست دیهیم شاهنشهى.

ز سارىّ و آمل بر آمد خروش،

چو دریاىِ جوشان بر آورد جوش.

3010

ببستند آیین و ژوپین وَران

برفتند، با خشتهاىِ گران؛

سپاهى که از کوه تا کوه مَرد،

سپر در سپر بافته سرخ و زرد؛

اَبا کوس و با ناىِ روئین و سنج؛

ابا تازى اسپان و پیلان و گنج؛

از این گونه لشکر پذیره شدند

همه با درفش و تبیره شدند.

چو آمد به نزدیکِ آن بارگاه

پیاده شد و راه بگشاد شاه.

3015

چو شاهِ جهاندار بنمود روى،

زمین را ببوسید و شد پیش اوى.

منوچهر برخاست از تختِ عاج؛

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج.

برِِ خویش بر تخت بنشاختش؛

چنان چون سَزا بود، بنواختش؛

وز آن گرگسارانِ جنگاوران؛

و ز آن نرّه دیوانِ مازندران،

بپرسید و بسیار تیمار خُوَرد؛

سپهبد سخن، یک به یک، یاد کرد؛

3020

که:« نوشِه زى، اى شاه و جاوید مان

ز جان تو کوته بدِ بدگمان!

برفتم بدان شهرِ دیوانِ نر؛

نه دیوان، که شیرانِ جنگى به بر؛

که از تازى اسپان تگاورترند؛

ز گُردان ایران دلاورترند.

سپاهى که سگسار خوانندشان؛

پلنگان جنگى گُمانندشان.

ز من چون بدیشان رسید آگهى،

از آوازِ من مغزشان شد تهى.

3025

به شهر اندرون، نعره برداشتند؛

وز آن پس، همه شهر بگذاشتند.

همه پیشِ من جنگجوى آمدند؛

چنان خیره و پوى پوى آمدند؛

سپه جُنب جُنبان شد و روز تار؛

پس اندر، فراز آمد و  پیش، غار؛

زمین نیز جنبان شد از لشکرم؛

ندیدم که تیمار آن چون خورم.

نبیرۀ جهاندار سلم ِسترگ

به پیشِ سپاه، اندر آمد چو گرگ.

3030

جهانجوی را نام کَرکوی بود؛

یکی سرو بالایِ مَهروی بود.

به مادر هم از تخم ضحّاک بود؛

سرِ سرورانِ پیش او خاک بود.

سپاهش به کردار ِمور و ملخ؛

نبُد دشت پیدا، نه کوه و نه شَخ.

چو برخاست زان لشکر ِگُشن گَرد،

رُخ نامداران ما گشت زرد.

من این گرز ِ یک زخم برداشتم

سپه را همان جاى بگذاشتم.

3035

خروشى خروشیدم از پشتِ زین،

که چون آسیا شد بر ایشان زمین.

دل آمد سپه را همه بازِ جاى؛

سراسر سوىِ رزم کردند راى.

چو بشنید کرَِکوى آواز ِمن،

چنان زخمِ گوپالِ سریازِ من،

بیامد به نزدیکِ من جنگساز،

چو پیل ژیانِ با کمندی دراز.

مرا خواست کآرَد به خَمّ ِکمند؛

چو دیدم، خمیدم ز راهِ گزند.

3040

کمان کیانى گرفتم به چنگ،

به پیکانِ پولاد و تیر ِخدنگ.

عقابِ تگاور بر انگیختم؛

چو آتش بر او بر ،همی ریختم.

گُمانم چنان بُد به سِندان سرش،

که شد دوخته مغز با مِغفَرش.

نگه کردم؛ از گَرد چون پیلِ مست

بر آمد یکى، تیغِ هندى به دست.

چنان آمدم، شهریارا! گمان،

کز او کوه زنهار خواهد به جان.

3045

وى اندر شتاب و من اندر درنگ؛

همى جستمش، تا کى آید به چنگ.

چو آمد بَرَم مرد جنگی فراز،

من از چَرمِه چنگال کردم دراز.

گرفتم کمربندِ مردِ دلیر؛

ز زین بر گسستم، به کَردار ِشیر.

زدم بر زمین بر، چو پیل ژیان

پر آهن بَر و دست و پای و میان.

چو افگنده شد شاه زین گونه خوار؛

سپه روى برگاشت از کارزار.

3050

نشیب و فراز و بیابان و کوه،

به هر سو شدند انجمن همگروه.

سوار و پیاده ده و دو هزار،

فگنده، پدید آمد اندر شمار.

سپاهیّ و شهری و جنگی سوار

همانا که بودند سیصد هزار.

چه سنجد بد اندیش، با بختِ تو ،

به پیشِ پرستندۀ تختِ تو؟»

چو بشنید گفتار ِ سالار شاه

بر افراخت بر ماه فرّخ کلاه.‏

3055

مَى و مجلس آراست و شد شادمان؛

جهان پاک دید از بدِ بدگمان.‏

به بَگماز کوتاه کردند شب؛

به یاد سِپهَبد گشادند لب.‏

چو شب روز شد، پردۀ بارگاه

گشادند و دادند زى شاه راه.‏

بیامد سپهدار سامِ سِتُرگ

به نزد منوچهر، شاه بزرگ‏.

چنین گفت با سام شاهِ جهان:

«کز ایدر برو، با گزیده مِهان؛‏

3060

به هندوستان آتش اندر فروز؛

همه کاخِ مهراب و کابل بسوز.

نباید که او یابد از تو  رها؛

که او ماند از تخمۀ اَژدها.

زمان تا زمان زو بر آید خروش؛

شود رام گیتى پر از جنگ و جوش.‏

هر آن کس که پیوستۀ او بُوَند

بزرگان که در بستۀ او بُوند،

سر از تن جدا کن؛ زمین را بشوى،

ز پیوند ضحّاک و خویشانِ اوى.»‏

3065

چنین داد پاسخ که:« ایدون کنم؛

که کین از دلِ شاه بیرون کنم.»‏

ببوسید تخت و بمالید روى،

بر آن نامور مُهر و انگشتِ اوى‏.

سوى خانه بنهاد سر با سپاه،

بر آن باد پایانِ جوینده راه.‏

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

آگاه شدن مهراب از کار دخترش

داستان را از اینجا بشنوید    

دکتر کزازی 7/7/90 عکس از شاهین بهره مند

 دکتر کزازی در شهر کتاب هفتم مهر ماه ۱۳۹۰ عکس از شاهین بهره مند

 

2901

چو آمد ز درگاه مهراب شاد،

کزو او کرده بُد زال بسیار یاد،

گرانمایه سیندخت را خفته دید؛

رخش پژمریده، دل آشفته دید.

بپرسید و گفتش:« چه بودت بگوى؛

چرا پژمریدی چو گلبرگ روى‏؟»

چنین داد پاسخ به مهراب باز،

که:« اندیشه اندر دلم شد دراز.

2905

ازین کاخ ِ آباد و این خواسته؛

وزین تازى اسپان آراسته‏؛

وز این رِیدکانِ سپهبَد پرست؛

وز این باغ و این خسروانى نشست‏؛

و ز این چهره و سروِ بالاى ما؛

وزین نام و این دانش و راى ما،

-بدین آبدارىٌ و این راستى؛

زمان تا زمان آیدش کاستى‏-

به ناکام باید به دشمن سپرد؛

همه رنج ما باد باید شمرد.

2910

یکى تنگ صندوق از این بهرِ ماست؛

درختى که تریاکِ او زهر ماست‏،

بکِشتیم و دادیم آبش برنج؛

بیاویختیم از برش تاج و گنج‏.

چو برشدبه خورشید و شدسایه دار

بخاک اندر آمد سر ِمایه دار؛

براین است انجام و فرجام ما؛

ندانم کجا باشد آرام ما!»

به سیندخت مهراب گفت:«این سخن

نو آوردى و نو نگردد کهن‏.

2915

سراى سِپنَجى بدین سان بٌوَد؛

خِرَد یافته زو هراسان بٌوَد.

یکى اندر آید؛ دگر بگذرد؛

گذر نى؛ که چرخش همى بسپَرد؛

به شادى و اندُوه نگردد دگر؛

بدین، نیست پیکار با دادگر.»

بدو گفت سیندخت:«کاین داستان

به روىِ دگر بر نِهد راستان‏؛

خرد یافته موبدِ نیک بخت

به فرزند زد داستانِ درخت‏.

2920

زدم داستان، تا ز راه ِخِرَد.

سپهبَد به گفتار من بنگرد،

-فرو بُرد سر؛ سرو را داد خم؛

به نرگس، گل ِسرخ را داد نم؛-

که: گردون به سر بر چنان نگذرد،

که ما را همى باید، اى پر خرد!

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانى نهاده است هر گونه دام‏.

ببرده است روشن دلش را ز راه؛

یکى چاره‏مان کرد باید نگاه‏.

2925

بسى دادمش پند و سودش نکرد؛

دلش خیره بینم همى، روى زرد.»

چو بشنید مهراب، بر پاى جست؛

نِهاد از برِ دستِ شمشیر، دست‏.

تنش گشت لرزان و رخ لاژورد؛

پر از خون جگر؛ لب پر از بادِ سرد.

همى گفت:« رودابه را رودِ خون،

به روى زمین، بر کُنم هم کنون‏.»

چو آن دید سیندخت بر پاى جَست؛

کمر کرد بر گِردگاهش دو دست‏.

2930

چنین گفت:« کز کِهتر اکنون یکى،

سخن بشنو و گوش دار اندکى‏؛

وز آن پس همان کن که راى آیدت؛

روان را خرد رهنماى آیدت‏.»

بپیچید و انداخت او را به دست؛

خروشى بَر آوَرد چون پیل مست‏

«مرا- گفت: چون دختر آمد پدید

ببایستش اندر زمان سر بُرید؛

نکُشتم؛نرفتم به  راهِ نیا؛

کنون ساخت بر من چنین کیمیا.

2935

پسر کو ز راه پدر بگذرد،

دِلیرش ز پشتِ پدر نشمرد.

یکی داستان زد بر این بر پلنگ،

بدان گه که در جنگ شد تیز چنگ؛

"مرا کارزار است- گفت:آرزوی؛

پدرم از نیا خود همین داشت خوی.

نشان پدر باید اندر پسر؛

روا باشد ار کمتر آرد هنر.

هَمَم بیم جانست و هم جاىِ ننگ؛

چرا باز دارى سرم را ز جنگ‏؟»

2940

اگر سام یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکى دستگاه‏،

ز کابل بر آید به خورشید دود؛

نه آباد مانَد، نه کِشت و درود.»

چنین گفت سیندخت با مرزبان:

«کزین در مگردان به خیره زبان!‏

کز این آگهى یافت سام ِسوار؛

به دل ترس و تیمار چندین مدار!

وى از گرگساران بدین گشت باز؛

گشاده شدست این سخن؛ نیست راز.»

2945

چنین گفت مهراب:«کاى ماهروى!

سخن هیچ با من به کژّى مگوى!‏

چنین خود کى اندر خورد با خِرَد،

که مر خاک را باد فرمان بَرَد!

مرا دل بدین نیستى دردمند،

اگر ایمنى یابمى از گزند.

که باشد که پیوندِ سام سوار

نخواهد، ز اهواز تا قندهار؟»

بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز!

بگفتارِ کژّى مبادم نیاز!

2950

گزندِ تو، پیدا، گزندِ من است؛

دلِ دردمندِ تو بندِ من است‏.

چنین است واین نزدمن شد دُرست؛

همین بُدگمانى مرا از نخست‏.

اگر باشد این، نیست کارى شگفت،

کز آن بر دل اندیشه باید گرفت‏.

فریدون به سروِ یمن گشت شاه؛

جهانجوى دستان همین جُست راه‏؛

که بی آتش،از آب و از باد و خاک

نشد تیره رویِ زمین تابناک.

2955

هر آنگه که بیگانه شد خویش ِتو،

شود تیره راى ِبد اندیش تو.»

به سیندخت بسپرد مهراب گوش،

دلی پر ز کینه، سری پر ز جوش؛

به سیندخت فرمود پس نامدار،

که رودابه را خیز، پیش من آر.»

بترسید سیندخت از ان تیز مَرد

که او را ز درد اندر آرد به گَرد.

بدو گفت:«پیمانت خواهم نخست

که:او را سپاری به من تندرست؛

2960

وز آن چون بهشتِ برین گلسِتان،

نگردد تهی رویِ کابلسِتان.»

یکی سخت پیمان ستَد زو نخست؛

به چاره ، دلش را ز کینه بشست.

زبان داد سیندخت را نامجوى،

که:رودابه را بد نیارد به روى‏.

بدو گفت:« بنگر که شاهِ زمین

سر از ما کند، ز این سخن، پر ز کین‏.

نمانَد بر و بوم و نه مام و باب؛

شود پست رودابه با رودِ آب.»

2965

چو بشنید سیندخت سر پیش ِاوى

فرو برد و بر خاک بنهاد روى‏.

برِ دختر آمد، پر از خنده لب،

گشاده رخ ِ روزگون زیر شب‏،

همى مژده دادش که:« جنگى پلنگ

ز گور ِژیان کرد کوتاه چنگ‏.

کنون زود پیرایه بگشاى و رَو؛

به پیشِ پدر شو؛ به زارى، بنَو.»

بدو گفت: «رودابه پیرایه چیست؟

به جاى سر ِمایه بى‏مایه چیست‏؟

2970

روان مرا پور ِسام است جفت؛

چرا آشکارا بباید نِهفت‏؟

به پیش پدر شد، چو خورشید شرق؛

به یاقوت و زر اندرون، گشته غرق‏.

بهشتى بُد آراسته، پر نگار،

چو خورشید ِتابان، به خرّم بهار.

پدر چون ورا دید، خیره بماند؛

جهان آفرین را نِهانى بخواند.

بدو گفت:«اى شُسته مغز از خرد!

ز بَر گوهران این کى اندر خورد،

2975

که: با اهرمن جفت گردد پَرى؟

که مَه تاج بادت، مَه انگشترى!‏

گر از دشتِ قحطان سگِ مارگیر

شود مُغ، ببایدش کشتن به تیر.»

چو بشنید رودابه، پاسخ نتوخت؛

ز شرم پدر، روی را برفروخت.

سیه مژّه بر نرگسانِ دُژم،

فرو خوابَنید و نزد هیچ دم.

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ،

همى رفت غرّان به سانِ پلنگ‏.

2980

سوى خانه شد دختر دلشده،

رخان مُعصفر به زر آژدِه.‏

به یزدان گرفتند هر دو پناه؛

هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه‏.

ادامه مطلب ...

روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان

سفره مهرگان

  

 سفره  مهرگانی   

 

فریدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جز خویشتن شهریار

به رسم کیان تاج و تخت مهی

بیاراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی

گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوری‌ها بپرداختند

به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهره‌ی شاه نو

جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست 

تن آسانی و خوردن آیین اوست  

 

 فردوسی  

    

 

رودکی :
ملکا جشن مهرگان آمــــد    جشن شاهان و خسروان آمــد
جز به جای ملهم و خرگاه     بـــدل بــاغ و بـــوسـتـان آمـــد
مورد برجای سوسن آمـــد بــاز    مــی بر جــای ارغــوان آمــــد
تو جوانـمرد و دولت تو جـوان     مــی بر بخت تــو جـوان آمــد


 حافظ:

«از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود»
**
«گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود»

«مسعود سعد سلمان» 

روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان/ مهر بفزای ای نگار مهر چهر مهربان  

مهربانی کن به جشن مهرگان و روز مهر/ مهربانی کن به روز مهر و جشن مهرگان  

جام را چون لاله گردان از نبید باده رنگ/ وندر آن منگر که لاله نیست در بوستان  

 

 

 مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد/ بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ باد  

«فرخی سیستانی» 

 

 فریدون فرخ به گرز نبرد/ ز ضحاک تازی برآورد گرد  

چو در برج شاهین شد از خوشه مهر / نشست او به شاهی سر ماه مهر 

«اسدی توسی»  

 

بگشاییم کفتران را بال / بفروزیم شعله بر سر کوه  

بسراییم شادمانه سرود / وین چنین با هزار گونه شکوه  

 مهرگان را به پیشباز رویم / رقص پر پیچ و تاب پرچم ما  

 زیر پرواز کفتران سپید / شادی آرمیده گام سپهر  

 خنده نو شکفته خورشید /مهرگان را درود می گویند  

  گرم هر کار مست هر پندار/ همره هر پیام، هر سوگند 

«ابتهاج» 

 

 بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد             می‌خوش آید خاصه اندرمهرگان بر بانگ چنگ  

خوش بود بر هر سماعی می، ولیکن مهرگان  بر سماع چنگ خوشتر باده‌ روشن چو زنگ  

مهرگان جشن فریدونست و او را حرمتست      آذری نو باید و می خوردنی بی‌آذرنگ 

«منوچهری»

ادامه مطلب ...

مهرگان - متن سخنرانی دکتر کزازی در همایش مهر مولانا

 گزارش از : شهرزاد درویش

 

 

 

مهر مولانا

به بهانه بزرگداشت جشن مهرگان و زادروز مولانا

دکتر میرجلال‌الدین کزازی

پیوند مولانا با مهر آشکار است. همان مهر که ما در مهرماه جشن او را برمی‌گزاریم. جشن مهرگان، یکی از جشن‌های بزرگ و باستانی ایران است. در والایی و ارجمندی این جشن که گسترشی جهانی هم می‌داشته است، تنها بر نکته‌ای انگشت برمی‌نهم به روشنی ارز و ارج والای این جشن را آشکار می‌دارد. تازیان هنوز ریخت تازی مهرگان را که «مهرجان» است برای نامیدن جشن‌های خود به کار می‌برند. تو گویی که جشنی جز آن را نمی‌شناسند و ارج نمی‌نهند.

ادامه مطلب ...