سه داستان - از بیت 3321 تا 3455

 

عکس از فرشته 

آمدن زال با نامۀ سام نزد منوچهر(فلورا) 

پژوهش کردن موبدان زال را (فلورا) 

 

پاسخ دادن زال موبدان را (فیروز)  

  

 

پیوندی خواندنی از امیر حسین:  چرنیشفسکی و شاهنامهٔ فردوسی

 

 

 


 

آمدن زال با نامه ی سام نزد منوچهر  

  

3321

پس آگاهى آمد سوى شهریار،

که: آمد ز ره زالِ سام سوار،

پذیره شدندش همه سرکشان،

که بودند در پادشاهى نشان‏.

چو آمد به نزدیکى‏ ِبارگاه،

سبک، نزد شاهش گشادند راه‏.

چو نزدیک شاه اندر آمد، زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین.‏

3325

زمانى همى داشت بر خاک روى؛

بدو داده دل شاهِ آزرمجوى‏،

بفرمود تا رویش از خاکِ خشک

ستردند و بر وى فشاندند مشک.

بیامد بر ِتختِ شاه، ارجمند؛

بپرسید از او شهریار بلند،

که:«چون بودى اى پهلوانزاده مرد!

بدین راه دشوارِ با باد و گرد؟»

به فرّ تو – گفتا: همه بهتری است!

اَبا تو همه رنج رامشگری است.»

3330

از و بستَد آن نامۀ پهلوان؛

بخندید و شد شاد و روشن روان.‏

چو بر خواند پاسخ چنین داد باز،

که:« رنجم فزودى، به دل بر، دراز؛

و لیکن بدین نامۀ دلپذیر،

که بنوشت با درد ِدل سام پیر،

اگر چه مرا هست دل  ز این دژم،

بر آنم که نندیشم از بیش و کم‏.

بسازم! بر آرم همه کام تو،

گر این است فرجام و آرام تو.

3335

تو یک چند ایدر به شادى بپاى؛

که تا من به کارت زنم، نیک، راى.»

ببردند خوالیگران خوانِ زر؛

شهنشاه بنشست با زالِ زر.

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوانِ شاه رمه‏.

چو از خوانِ خسرو بپرداختند،

به تختِ دگر، جاى مَى‏ ساختند.

چو مَى خورده شد، نامور پور ِسام

نشست از بر اسپِ زرّین ستام‏.

3340

برفت و بپیمود بالاىِ شب؛

پر اندیشه دل، پر ز گفتار لب.‏

بیامد به شبگیر، بسته کمر،

به پیشِ منوچهر پیروزگر.

بر او آفرین کرد شاه جهان؛

چو برگشت، بستودش اندر نِهان‏.

بفرمود تا موبدان و ردان،

ستاره‏شناسان و هم بخردان‏،

کنند انجمن پیشِ تختِ بلند؛

به کار ِسپهرى پژوهش کنند.

3345

برفتند و بردند رنجِ دراز؛

که تا با ستاره چه یابند راز.

سه روز اندر آن کارشان شد درنگ؛

برفتند، با زیج رومى به چنگ؛‏

زبان بر گشادند بر شهریار،

که:« کردیم با چرخِ گردان شمار.

چنین آمد از دادِ اختر پدید،

که این آبِ روشن بخواهد دوید.

از این دختِ مهراب و از پورِ سام،

گَوى پر منش زاید و نیک نام‏.

3350

بُوَد زندگانیش بسیار مَر؛

همش زور باشد، هم آیین و فر.

هَمَش زهره  باشد، هَمَش تیغ  و یال؛

به رزم و به بزمش نباشد هَمال.‏

کجا باره او کند موى تر،

شود خشک، همرزم او را جگر.

عقاب از بر ِترگِ او نگذرد؛

سرانِ جهان را به کس نشمرد.

یکى برز بالا بُوَد فرّمند؛

همه شیر گیرد، به خمّ ِکمند.

3355

 بر آتش، یکى گور بریان کند؛

هوا را، به شمشیر، گریان کند.

کمر بستۀ شهریاران بُوَد؛

به ایران پناه سواران بود.»

چنین گفت پس شاه گردنفراز:

«کزین هر چه گفتید دارید راز.»

بخواند آن زمان زال را شهریار؛

کز او خواست کردن سخن خواستار؛

بدان تا بپرسند از و چند چیز؛

 سخنهاى پوشیده، در پرده نیز.

 


پژوهش کردن موبدان زال را 

  

3360

نشستند بیدار دل بخردان،

همان زال با نامور موبدان‏.

بپرسید مر زال را موبدى،

از این تیز هُش، راه بین بخردى،‏

که:« از ده و دو تاه سرو سهى

که رُسته است شاداب با فرّهى،‏

از آن هر یکى برزده شاخ سى؛

نگردد کم و بیش، بر پارسى‏.»

دگر موبدى گفت:« کاى سر فراز!

دو اسپ گرانمایه و تیز تاز،

3365

یکى زو  به کردار ِدریاىِ قار؛

یکى چون بلور سپید، آبدار؛

به رنجند و هر دو شتابنده‏اند؛

همان یکدگر را نیابنده‏اند.

سدیگر چنین گفت:« کان سى سوار

کجا بگذرانند بر شهریار،

یکى کم شود باز، چون بشمرند؛

همان سى بُوَد باز، چون بنگرند.»‏

چهارم چنین گفت:« کان مرغزار،

که بینى پر از رنگ و بوی و نگار؛

3370

گیاهان ز هر گونه ای، تَرٌ و خشک،

که آید از او بوی کافور و مشک؛

بیاید یکى مرد با  داسِ تیز؛

تو گویی که دارد ، به دل در، ستیز.

که با ترٌ و خشکش همی بدرَوَد؛

زمانی نیاساید و نغنَوَد.

دگر گفت:« کان بر کشیده دو سرو،

ز دریاىِ با موج بر سانِ غرو،

یکى مرغ دارد بر ایشان کنام؛

نشیمش به بامین بُوَد،گه به شام،‏

3375

از این چون بپرّد شود برگ خشک؛

بر آن بر نشیند، دهد بوىِ مشک.

از این دو همیشه یکى آبدار؛

یکى پژمریده شده سوگوار.»

بپرسید دیگر که: «بر کوهسار،

یکى شارستان یافتم استوار.

خرامید مردم از آن شارستان؛

گرفتند هامون یکى خارستان.‏

بناها کشیدند، سر تا به ماه؛

پرستنده گشتند و هم پیشگاه؛‏

3380

و ز آن شارستانشان به دل نگذرد؛

کس از یاد کردن سخن نشمرد.

یکى بُومَهین خیزد، از ناگهان؛

بر و بومشان پاک گردد نهان‏.

بدان شارستانشان  نیاز آورد

هم اندیشگانِ دراز آورد.

به پرده در  درست این سخنها؛ بجوى؛

به پیش ردان، آشکارا بگوى.‏

گر این رازها  آشکارا کنى،

ز خاک سیه مُشکِ سارا کنى.»‏

 


 

پاسخ دادن زال موبدان را 

 

3385

زمانى پر اندیشه شد زالِ زر؛

بر آورد یال و بگسترد بر؛

و ز آن پس، به پاسخ زبان برگشاد؛

همه پرسش موبدان کرد یاد.

نخست از ده و دو درختِ بلند،

که هر یک همى شاخ سى بر کشند:

به سالى، ده و دو بُوَد ماهِ نو،

چو شاهی نوآیین، اَبَر گاهِ نو.

به سى روز، مه را سر آید شمار؛

براین سان بُوَد گردشِ روزگار.

3390

دو اسپ دونده، سپید و سیاه؛

که مر یکدگر را نیابند راه؛‏

بدین سان شب و روز دان، ای شگفت!

کز اینجا شگفتی توانی گرفت.‏

سواران هشیار، گر در رسی،

گه او بیست و نه باشد و گاه سی،

شمار مَهِ نو بدین گونه دان؛

چنین کرد پیدا خدای جهان.

کنون از نیام این سخن بر کشیم؛

دو بُن سرو کان مرغ دارد نشیم‏.

3395

ز برجِ بَرَه تا ترازو، جهان

همى تیرگى دارد اندر نِهان.‏

چو روی از ترازو به کژدم نِهاد،

جهان را دگرگونه گردد نِهاد.

چنین تا ز گَرِدش به ماهى شود؛

پر از تیرگىّ و سیاهى شود.

دو سروان دو بازوى چرخ بلند؛

کز او نیمه شاداب و نیمى گزند.

بر او مرغ پرّان تو خورشید دان؛

جهان را از او بیم و امید دان.‏

3400

دگر شارستان بر سر کوهسار

سراى ِدرنگ است و جاىِ قرار.

همین خارستان چون سراىِ سپنج؛

که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج‏.

همى دم زدن، بر تو بر، بشمرد؛

هم او  پروراند؛ هم او بشکَرَد.

بر آید یکى باد، با زلزله؛

ز گیتى، بر آید خروش و خَله.‏

همه رنج ما مانده با خارستان،

گذر کرد باید سوىِ شارستان.‏

3405

کسى دیگر از رنج ما بر خورد؛

نپاید؛ بر او نیز  هم بگذرد.

چنین رفت از آغاز یک سر سخن؛

همین باشد و نو نگردد کهن‏.

اگر توشه‏مان نیکنامى بُوَد،

روانمان بدان سَر گرامى بُوَد؛

و گر آز ورزیم و پیچان شویم

پدید آید آنگه که بى‏جان شویم‏

گر ایوان ما سر به کیوان بر است

از او بهره ما یکى چادَر است‏

3410

چو پوشند بر روى و بر سرش خاک،

همه جاىِ بیم است و تیمار و باک‏.

بیابان و آن مرد با تیز داس،

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس‏،

تر و خشک یکسان همى بدرود؛

وگر لابه سازى، سخن نشنود:

دِروگَر زمان است و ما چون گیا؛

همانش نبیره، همانش نیا.

به پیر و جوان، یک به یک، ننگرد؛

شکارى که پیش آیدش، بِشکَرد.

3415

جهان را چنین است ساز و نِهاد؛

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.

از این در، درآید؛ بدان، بگذرد؛

زمانه بر او دم همى بشمرد.»

چو زال این سخنها بکرد آشکار،

از او شادمان شد دل شهریار.

به شادى، یکى انجمن برشِکُفت؛

شهنشاه گیتى زهازه بگفت.

یکى جشنگاهى بیاراست شاه،

چنانچون شب چارده چرخِ ماه‏.

3420

کشیدند مَى تا جهان تیره گشت؛

سرِ میگساران ز مَى خیره گشت‏.

خروشیدنِ مردِ بالاى خواه،

یکایک بر آمد ز درگاهِ شاه.‏

برفتند گُردان همه، شاد و مست،

گرفته یکى دستِ دیگر به دست‏.

چو بر زد زبانه ز کوه آفتاب؛

سرِ نامداران بر آمد ز خواب،‏

بیامد کمر بسته زالِ دِلیر

به پیشِ شهنشاه چون نرّه شیر.

3425

به دستورىِ بازگشتن ز در،

شدن نزدِ سالار، فرّخ پدر،

به شاه جهان گفت:« کاى نیکخوى!

مرا چهر ِسام آمدست آرزوى‏.

ببوسیدم این پایه تختِ عاج؛

دلم گشت روشن، بدین فرّ و تاج.»‏

بدو گفت شاه:«اى جوانمردِ گُرد!

یک امروز نیزت بباید شمرد.

ترا بویۀ دختِ مهراب خاست؛

دلت را هُش سام و زابل کجاست؟‏»

3430

بفرمود تا سنج و هندى دراى،

به میدان گذارند، با کرّناى.‏

اَبا نیزه و گرز و تیر و کمان،

برفتند گردان همه شادمان.‏

کمانها گرفتند و تیر ِخدنگ؛

نشانه نهادند، چون روزِ جنگ.‏

بتابید هر یک به چیزى عِنان،

به گرز و به تیغ و به تیر و سنان.‏

درختى گَشَن بُد به میدان شاه،

گذشته بر او سال بسیار و ماه‏.

3435

کمان را بمالید دستانِ سام؛

بر انگیخت اسپ و برآورد نام.‏

بزد بر میانِ درختِ سهى؛

گذاره شد آن تیر ِشاهنشهى.‏

هم اندر تگِ اسپ یک چوبه تیر،

بینداخت و بگذاشت بر نَرد، شیر.

سِپَر برگرفتند ژوپین وَران؛

بگشتند، با خشتهاىِ گران.‏

سپر خواست، از رِیدَکِ تُرک، زال؛

بر انگیخت اسپ و برآورد یال.

3440

کمان را بیفکند و ژوپین گرفت؛

به ژوپین، شکار ِنو آیین گرفت.

بزد خشت بر سه سپر گیل وار؛

گشاده، به دیگر سو ی افگند خوار.

به گردنکشان گفت شاه جهان؛

که« با او که جوید نبرد از مِهان؟‏

یکى، بر گراییدش اندر نبرد؛

که از تیر و ژوپین بر آورد گَرد.»

همه بر کشیدند گُردان سِلیح،

به دل خشمناک و زبان پر مِزیح‏.

3445

به آورد رفتند، پیچان عنان،

اَبا نیزه و آبداده سنان.‏

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد؛

بر انگیخت زال اسپ و بر خاست گرد.

نگه کرد تا کیست ز ایشان سوار،

عنان پیچ و گردنکش و نامدار.

ز گَرد اندر آمد، به سان نهنگ؛

گرفتش کمربند او را به چنگ‏.

چنان خوارش از پشت زین بر گرفت،

که شاه و سپه ماند از او در شگفت‏.

3450

به آواز گفتند گردنکشان،

که:«مردم نبیند کسى ز این نشان‏.

هر آن کس که با او بجوید نبرد،

کند جامه مادر بر او لاژورد.

ز شیران نزاید چنین نیز گُرد

چه گُرد؟ از نهنگانش باید شمرد.

خُنُک سام یل کِش چنین یادگار

بماند به گیتى، دلیر و سوار!»

بر او آفرین کرد شاه بزرگ؛

همان نامور مهترانِ سترگ‏.

3455

بزرگان سوى کاخِ شاه آمدند؛

کمربسته و با کلاه آمدند.

یکى خلعت آراست شاهِ جهان،

کز او خیره ماندند یکسر مِهان.‏

چه از تاجِ پر مایه و تختِ زر؛

چه از یاره و طوق و زرّین کمر.

همان جامه هاى گرانمایه نیز؛

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز.



دلخوشی دادن سام سیندخت را

داستان را با آوای گرانسنگ فرشته از اینجا بشنوید 

 

 

 

 

 

3233

چو بر ساخت کار، اندر آمد به اسپ

چو گُردى به کردار آذرگشسپ.

بیامد گُرازان به درگاه سام؛

نه آواز داد و نه بر گفت نام‏.

3235

به کار آگهان گفت تا ناگهان،

بگویند با سرفراز ِجهان‏،

که:« آمد فرستادۀ کابلى

به نزد سپهبد یل ِ زابلى.‏

ز مهراب ِگُرد آوریده پیام،

به نزد ِسپهبد، جهانگیر سام.»

بیامد بر ِسام ِ یل پرده دار؛

بگفت و بفرمود تا داد بار.

فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت؛

به پیش سپهبَد خرامید، تفت.‏

3240

زمین را ببوسید و کرد آفرین

اَبَر شاه و بر پهلوانِ زمین.‏

نثار و پرستنده و اسپ و پیل،

رده بر کشیده ز در، تا دو میل؛‏

یکایک همه پیش ِ سام آورید؛

سر ِپهلوان خیره شد کان بدید.

پر اندیشه بنشست بر سانِ مست؛

به کَش کرده دست و سر افگنده، پست؛‏

که: جایی کجا مایه چندین بُوَد،

فرستادن ِزن چه آیین بود؟!

3245

گر این خواسته زو پذیرم همه،

ز من گردد آشفته شاهِ رمه؛‏

و گر باز گردانم از پیش، زال

بر آرد به کردار ِ سیمرغ، یال.‏

بر آورد سر؛ گفت:« کاین خواسته،

غلامان و پیلان آراسته،

شوید و به گنجورِ دستان دهید؛

به نام ِ مَه ِ کابلستان دهید.

پریروى سیندخت، بر پیش ِ سام،

زبان کرد گویا و دل شادکام.‏

3250

سه بت روى با او به یک جا بُدند؛

سمن پیکر و سرو بالا بُدند.

گرفته یکى جام هر یک، ز زر؛

پر از سرخ یاقوت ودرٌ و گهر.‏

به پیش ِ سپهبَد فرو ریختند؛

همه یک به دیگر بر آمیختند.

چو با پهلوان کار بر ساختند،

ز بیگانه خانه بپرداختند،

چنین گفت سیندخت با پهلوان،

که:« با راى تو پیر گردد جوان؛‏

3255

بزرگان ز تو دانش آموختند؛

به تو، تیره گیتی بیفروختند.

به مهر تو، شد بسته دست ِبدى؛

به گرزت، گشاده ره ِایزدى.‏

گنهکار اگر بود، مهراب بود؛

ز خون دلش، مژٌه پر آب بود.

سر ِبیگناهان کابل چه کرد،

کجا اندر آورد باید به گرد؟!

همه شهر زنده براى ِتواند؛

پرستندۀ خاک ِ پاى ِ تواند.

3260

از آن ترس کو هوش و زور آفرید؛

درخشنده ناهید و هور آفرید.

نیاید چنین کارش از تو پسند؛

میان را به خون ِ برهمن مبند!»

بدو سام یل گفت:« با من بگوى،

هر آنچِت بپرسم، بهانه مجوى!‏

تو مهراب را کِهترى گر هَمال؟

مر آن دخت او را کجا دید زال؟‏

به روى و به موى و به خوى و خرد،

به من گوى تا با که اندر خورَد؟

3265

ز بالا و دیدار و فرهنگ اوى

بر آن سان که دیدى، یکایک بگوى.»‏

بدو گفت سیندخت:« کاى پهلوان!

سر ِ پهلوانان و پشت ِ گوان!‏

یکى سخت پیمانت خواهم نخست؛

که لرزان شود ز او بر و بوم و رُست؛‏

که: از تو نیاید به جانم گزند؛

نه آن کس که بر من بُوَد ارجمند.

مرا کاخ و ایوان آباد هست

همان گنج و خویشان و بنیاد هست.‏

3270

چو ایمن شوم هر چه گفتی: بگوى،

بگویم؛ بجویم بدین آبِ روى.‏

نهفته همه گنج کابلسِتان،

بکوشم؛ رسانم به زابلسِتان.»‏

گرفت آن زمان سام دستش بدست؛

و را نیک بنواخت و پیمان ببست‏.

چو بشنید سیندخت سوگندِ اوی؛

همان راست گفتار و پیوندِ اوی،

زمین را ببوسید و بر پاى خاست؛

بگفت آنچه اندر نِهان بود، راست‏؛

3275

که:« من خویش ِ ضحٌاکم، اى پهلوان!

زنِ گُرد مهرابِ روشن روان‏.

همان مام ِ رودابۀ ماهروى؛

که دستان همى جان فشانَد بر اوى.‏

همه دودمان پیش ِ یزدان پاک،

شب تیره تا بر کشد روز چاک،

همى، بر تو بر، خواندیم آفرین؛

همان بر جهاندار شاه ِزمین.

کنون آمدم ،تا هواى تو چیست؛

ز کابل تو را دشمن و دوست کیست.‏

3280

اگر ما گنهکار و بد گوهریم،

بدین پادشاهى نه اندر خوریم،‏

من اینک به پیش ِتوام، مستمند؛

بکُش کُشتنى،بستنی را ببند.

دل بى‏گناهان کابل مسوز!

کز آن تیرگی  اندر آید به روز.»

سخنها چو بشنید از او پهلوان،

زنى دید با راى و روشن روان.‏

به رخ، چون بهار و به بالا، چو سرو؛

میانش چو غَرو و به رفتن، تذرو.

3285

چنین داد پاسخ که:« پیمان من

درست است، اگر بگسلد جان من.‏

تو با کابل و هر که پیوندِ تست

بمانید، شادان دل و تن درست.‏

بدین نیز همداستانم که زال

به گیتى، چو رودابه خواهد هَمال.‏

شما گر چه از گوهری  دیگرید،

همان تاج و اورنگ را در خورید.

چنین است گیتى و ز این ننگ نیست؛

اَبا کردگار جهان جنگ نیست.‏

3290

یکى بر فراز و یکى با نشیب

یکى با فزونى، یکى با نِهیب.

یکى از فزایش دل آراسته؛

ز کمّى، دل ِدیگرى کاسته.

یکى نامه، با لابه دردمند،

نبشتم به نزدیکِ شاهِ بلند.

به نزدِ منوچهر شد زالِ زر؛

چنان شد که گفتى بر آورد پر.

به زین اندر آمد که زین را ندید؛

همان نعل اسپش زمین را ندید.

3295

بدین، زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود، راىِ فرّخ نِهد؛

که پروردۀ مرغ بیدل شده است؛

از آب مژه، پاى در گِل شده است.‏

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست،

سَزد گر بر آیند هر دو ز پوست.‏

یکى روىِ آن بچّۀ اژدها،

مرا نیز بنماى و بستان بها.»

بدو گفت سیندخت:«اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان،‏

32300

چماند به کاخ من اندر سمند،

سرم بر شود بآسمان بلند.

به کابل چُنو شهریار آوریم،

همه پیش ِاو جان نثار آوریم.»‏

لب سام، سیندخت پر خنده دید؛

همه بیخ ِکین از دلش کنده دید.

نوندى دلاور، به کردار ِباد،

برافگند و مهراب را مژده داد:

«کز اندیشۀ بد مکن یاد هیچ!

دلت شاد کن، کار ِمهمان بسیچ.‏

3305

من اینک پس ِنامه اندر دمان،

بیایم؛ نجویم به ره بر زمان.»‏

دوم روز چون چشمۀ آفتاب

بجنبید و بیدار شد سر ز خواب،‏

گرانمایه سیندخت بنهاد روى،

به درگاه سالار ِدیهیم جوى.‏

رُوارَو بر آمد ز درگاهِ سام؛

مِهِ بانوان خواندندش به نام.‏

بیامد بر ِسام و بُردش نماز؛

سخن گفت با او زمانى دراز،

3310

به دستورىِ بازگشتن به جاى؛

شدن شادمان پیشِ کابل خداى؛‏

دگر ساختن کار مهمان نو؛

نِمودن به داماد پیمان نو.

و را سام یل گفت :«بر گرد و رَو؛

بگوی  آنچه دیدى به مهرابِ گَو.

سزاوار او خلعت آراستند؛

ز گنج آنچه پر مایه‏تر خواستند.

به کابل دگر سام را هر چه بود،

ز کاخ و ز باغ و ز کِشت و درود،

3315

دگر چارپایان ِدوشیدنى،

ز گستردنى هم ز پوشیدنى،‏

به سیندخت بخشید و دستش به دست،

گرفت و یکى سخت پیمان ببست‏.

پذیرفت مر دخت او زال را،

خداوند شمشیر و گوپال را.‏

سر افراز گُردى و مردى دویست،

بدو داد و گفتش که:«اکنون مایست!‏

به کابل بباش و به شادى بمان؛

از این پس، مترس از بدِ بدگمان!‏

3320

شکفته شد آن روى پژمرده ماه؛

به نیک اخترى، بر گرفتند راه.‏

ادامه مطلب ...

خشم گرفتن مهراب بر سیندخت

داستان را از اینجا بشنوید 

 

  

 

 خشم گرفتن مهراب بر سیندخت 

3197

چو در کابُل این داستان فاش گشت،

سرِ مرزبان پُر ز پرخاش گشت‏.

بر آشفت و سیندخت را، پیش خواند؛

همه خشم ِرودابه، بر وِى براند.

بدو گفت:«کاکنون جز این راى نیست،

که با شاه گیتى، مرا پاى نیست.-‏

3200

که آرمت با دُخت ناپاک تن؛

کُشم زارتِان بر سر انجمن‏؛

مگر شاه ایران از این خشم و کین،

بر آساید و رام گردد زمین‏.»

چو بشنید سیندخت، بنشست پَست؛

دل چاره جوى اندر اندیشه بَست.‏

وز آن پس دوان، دست کرده به کَش،

بیامد بر ِشاه خورشید فَش.

بدو گفت:«بشنو ز من یک سَخُن؛

چو دیگر یکى کامَت آید بکن‏:

3205

تو را خواسته گر ز بهَر تن است،

ببخش و بِدان کاین شب، آبستن است‏.

اگر چند باشد شبِ دیر یاز،

بر او تیرگى هم نماند دراز.

شود روز چون چشمه رخشان شود؛

زمین چون نگینِ بدخشان شود.»

بدو گفت مهراب:« کز باستان،

مَزن در میان یلان داستان‏!

بگو آنچه دانىّ و جان را بکوش؛

و گر چادر خون، به تن بر، بپوش.»‏

3210

بدو گفت سیندخت:«کاى سرفراز!

بود کت به خونم نیاید نیاز.

مرا رفت باید همی پیش سام؛

کشیدم مَر این تیغ را از نیام.‏

ز من جان و رنج و ز تو خواسته؛

سپردن به من گنجِ آراسته‏.»

بدو گفت مهراب :«کاینَت  کلید!

غم گنج هرگز نباید کشید.

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه،

بیاراى و با خویشتن بر به راه.‏

3215

مگر شهرِ کابل نسوزد به ما!

چو پژمرده شد، بر فروزد به ما!»

چنین گفت سیندخت:«کاى نامدار!

به جاى روان، خواسته خوار دار.

نباید که چون من شوم چاره جوى،

تو  رودابه را سختى آرى به روى.

مرا در جهان اندُهِ جان اوست؛

کنون با توام روز پیمانِ اوست.»

یکى سخت پیمان ستَد زو نخست؛

پس آنگه، به مردى، رهِ چاره جُست.

3220

بیاراست تن را به دیبا و زر؛

به درّ و به یاقوت پر مایه، سر؛

پس از گنج مهراب بهرِ ِنثار،

برون کرد دینار چون سى هزار،

ده اسپ گرانمایه با سازِِ زر،

پرستنده پنجَه به زرّین کمر،

به سیمین سِتام آوریدند سى،

ز اسپانِ تازىّ و از پارسى.

ابا طوق زرّین پرستنده شَست،

یکى جام زر هر یکى را به دست؛‏

3225

پر از مشک و کافور و یاقوت و زر؛

یکی پر ز گوهر، یکی پر شکر.

چهل تخت دیباىِ پیکر بزر؛

طرازش همه گونه گونه گهر.

به زرین و سیمین دو صد تیغ هند؛

چو زو سى به زهر آب داده پرند.

صد اشتر همه ماده و سرخ موى؛

صد استر، همه بارکش، راهجوى.

یکى تاج، پر گوهر ِشاهوار؛

ابا یاره و طوق و با گوشوار.

3230

به سان سپهرى یکى تختِ زر؛

نشانده در او  چند گونه گهر.

به رَش، خسروى، بیست پهناى او؛

چو سیصد فزون بود بالاى او.

و ز آن ژنده پیلانِ هندى چهار؛

همه جامه و فرش کردند بار.

رفتن زال به رسولی نزد منوچهر

داستان را از اینجا بشنوید  

 

کشف ‏رود در میان دره کشف‏رود خراسان رضوی جاری و از کوه‏های هزار مسجد و بینالود سرچشمه می‏گیرد. طول رودخانه 290کیلومتر است که پس از ادامه مسیر در محل پل خاتون سرخس به رودخانه هریرود می‏پیوند و از آنجا به بعد، رودخانه تجن نام گرفته و به سمت ترکمنستان ادامه می‏یابد و در ریگزارهای ترکمنستان فرو می‏رود. برداشت های زیاد از سفره های آب زیرزمینی و خشکسالی های پی در پی کشف رود را به یک رودخانه فصلی تبدیل کرده است.کشف رود در حال حاضر بستری برای میزبانی انواع فاضلاب های مخلف انسانی و صنعتی شده است.

 

 کشف ‏رود در میان دره کشف‏رود خراسان رضوی جاری و از کوه‏های هزار مسجد و بینالود سرچشمه می‏گیرد. طول رودخانه 290کیلومتر است که پس از ادامه مسیر در محل پل خاتون سرخس به رودخانه هریرود می‏پیوند و از آنجا به بعد، رودخانه تجن نام گرفته و به سمت ترکمنستان ادامه می‏یابد و در ریگزارهای ترکمنستان فرو می‏رود. برداشت های زیاد از سفره های آب زیرزمینی و خشکسالی های پی در پی کشف رود را به یک رودخانه فصلی تبدیل کرده است.کشف رود در حال حاضر بستری برای میزبانی انواع فاضلاب های مخلف انسانی و صنعتی شده است 

 

 

رفتن زال به رسولی نزد منوچهر

3122

نویسنده را پیش بنشاندند؛

ز هر در سخنها همى راندند:

سر ِنامه کرد آفرینِ خداى؛

کجا هست و باشد همیشه به جاى.‏

ازوی است نیک و بد و هست و نیست؛

همه بندگانیم و ایزد یکی است‏.

3125

هر آن چیز کو ساخت اندر بُوِش،

بر آن است چرخِ روان را روش‏.

خداوندِ کیوان و خورشید و ماه؛

وز او، آفرین بر منوچهر شاه‏!

به رزم اندرون، زهرِ تریاک سوز؛

به بزم اندرون، ماهِ گیتى فروز.

گراینده گرز و گشاینده شهر؛

ز شادى، به هر کس رساننده بهر.

کشندۀ درفش و فریدون بجنگ؛

کُشنده سر افراز جنگى پلنگ.

3130

ز بادِ دَبوس تو کوه بلند

شود خاکِ نعلِ سر افشان سمند.

همان از دل پاک و پاکیزه کیش؛

به آبشخور آرى همى گرگ و میش.

یکى بنده‏ام من، رسیده به جاى؛

به مردى، به شست اندر آورده پاى‏.

همى گَردِ کافور گیرد سرم؛

چنین کرد خورشید و ماه افسرم.‏

ببستم میان را یکى، بنده‏وار؛

اَبا جادوان ساختم کارزار.

3135

عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار،

چو من کس ندیدى به گیتى سوار.

بشد آبِ گُردانِ مازندران؛

چو من دست بردم به گرز گران.

ز من گر نبودى به گیتى نشان؛

بر آورده گردن ز گردن کشان،

چنان اژدها کو ز رود کَشَف؛

برون آمد و کرد گیتى چو کف،

زمین، شهر تا شهر، پهناى او؛

همان کوه تا کوه بالاى او؛

3140

جهان را از او بود دل پر هراس؛

همى داشتندى شب و روز پاس؛

هوا پاک دیدم ز پرّندگان؛

همان روىّ گیتى ز درّندگان؛

ز تفَّش همى پرّ کرگس بسوخت؛

زمین زیر ِ زهرش همى برفروخت؛

نهنگِ دُژَم بر کشیدى از آب؛

همان از هوا تیز پرّان عقاب.

زمین گشت بى‏مردم و چارپاى؛

جهانی مر او را سپردند جاى؛

3145

چو دیدم که اندر جهان کس نبود؛

که با او همى دست یارَست سود،

میان را ببستم به نام بلند؛

نشستم بر آن پیل پیکر سمند.

به زین اندرون گرزۀ گاوسر؛

به بازو، کمان و به گردن، سپر؛

برفتم به سانِ نهنگِ دُژم؛

مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.

مرا کرد پَدرود هر کو شنید؛

که بر اَژدها گرز خواهم کشید.

3150

رسیدمش؛دیدم چو کوه بلند؛

کَشان موىِ سر بر زمین، چون کمند.

زبانش به سان درختى سیاه؛

ز فر باز کرده؛ فگنده به راه.

چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم؛

مرا دید غرّید و آمد به خشم.

گُمانى چنان بردم، اى شهریار!

که دارد مگر آتش اندر کنار.

جهان پیشِ چشمم چو دریا نمود؛

به ابرِ سیه بر شده تیره دود.

3155

ز بانگش، بلرزید روىِ زمین؛

ز زهرش، جهان شد چو دریاى چین.

بر او، بر زدم بانگ بر سانِ شیر،

چنانچون بُوَد کارِ مردِ دلیر.

یکى تیرِ الماس پیکان خدنگ؛

به چرخ اندرون، راندمش بى‏درنگ.

چو شد دوخته یک کران از دهانش؛

بماند، از شگفتى! به بیرون زبانش.

هم اندر زمان، دیگرى همچنان؛

زدم بر دهانش؛ بپیچید از آن.

3160

سدیگر زدم بر میان زَفَرش؛

بر آمد همى جوشِ خون از جگرش.

چو تنگ اندر آورد با من زمین؛

بر آهِختم این گاوسر گرز کین.

به نیروى یزدان گیهان خداى؛

بر انگیختم پیلتن را ز جاى.

زدم بر سرش گرزه گاو چهر؛

بر او، کوه بارید گفتى سپهر.

شکستم سرش چون سرِ ژَنده پیل؛

فرو ریخت زو زهر چون رودِ نیل.

3165

به زخمى، چنان شد که دیگر نخاست؛

ز مغزش، زمین گشت با کوه راست.

کَشَف رود پر خون و زردآب گشت؛

زمین جاىِ آرامش و خواب گشت.

جهانى بران جنگ نظّاره بود؛

که آن اَژدها زشت پَتیاره بود.

مرا سامِ یک زخم از آن خواندند؛

جهان زرٌ و گوهر بر افشاندند.

چو زو بازگشتم، تن روشنم؛

برهنه شد از نامور جوشنم.

3170

فرو ریخت از باره بر گُستوان؛

وز آن زهر بُد چندگاهم زیان.

بر آن بوم تا سالیان بَر نبود؛

جز از سوخته خار و خاور نبود.

چنین و جز این هر چه بودیم راى،

سران را سر آوردمى زیرِ پاى.

کجا من چمانیدمى چارپاى،

بپرداختى شیرِ درّنده جاى.

کنون چند سالست تا پشتِ زین؛

مرا تختگاه است و اسپم زمین‏.

3175

همه گرگساران و مازندران،

بر او  راست کردم به گرز گران‏.

نکردم زمانى برو بوم یاد؛

ترا خواستم راد و پیروز و شاد.

کنون آن بر افراخته یالِ من،

همان زخم ِکوبنده گوپالِ من‏،

بر آن هم که بودى نمانَد همى؛

بَر و گِردگاهَم خمانَد همى‏.

کمندى بینداخت از دستِ شست؛

زمانه؛ مرا باشگونه ببست‏.

3180

سپردیم نوبت کنون زال را؛

که شاید کمربند و کوپال را.

یکى آرزو دارد، اندر نِهان؛

بیاید؛ بخواهد ز شاهِ جهان‏.

یکى آرزو کان به یزدان نکوست؛

کجا نیکویی زیرِ فرمانِ اوست.‏

نکردیم بى‏راىِ شاهِ بزرگ؛

که بنده نباید که باشد سترگ‏.

همانا که با زال پیمان من،

شنیده است شاهِ جهانبان من‏.

3185

به پیشِ من آمد، پر از خون رخان؛

همى چاک چاک آمدش زاستخوان.

"مرا – گفت: بر دارِ آمل کنی،

سزاتر که آهنگِ کابل کنى‏."

چو پروردۀ مرغ باشد به کوه،

فگنده به دور از میانِ گروه‏.

چنان ماه بیند به کابلسِتان؛

چو سروِ سهى بر سرش گلسِتان‏،

چو دیوانه گردد نباشد شگفت؛

از او شاه را کین نباید گرفت‏.

3190

کنون رنجِ مهرش بجایى رسید،

که بخشایش آرد هر آن کِش بدید.

ز بس درد کو دید، بر بى‏گناه،

چنان رفت پیمان که بشنید شاه.

گُسى کردمش با دلى مستمند؛

چو آید به نزدیکِ تختِ بلند،

همان کن که با مهترى در خورَد؛

ترا خود نیاموخت باید خرد.»

چو نامه نوشتند و شد راى راست،

سِتَد زود دستان و بر پاى خاست.‏

3195

بیامد؛ به زین اندر آورد پاى؛

بر آمد خروشیدن کرّناى‏.

به سوىِ شهنشاه بنهاد روى؛

اَبا نامۀ سامِ آزاده خوى.

کهنترین تصویر موجود اژدها واقع در دروازه ایشتار  

کهن ترین تصویر موجود اژدها واقع در دروازه ایشتار

 

در ادامه در باره ی اژدها در اساطیر بخوانید

ادامه مطلب ...

رفتن سام به جنگ مهراب

 داستان را از اینجا بشنوید

 

3068

به مهراب و دستان رسید این سَخُن؛

که شاه و سپهبَد فگندند بُن‏.

خروشان ز کابل همى رفت زال،

فروهِشته لَفج و برآورده یال.‏

3070

همى گفت:« اگر اَژدهاىِ دُژم

بیاید که گیتى بسوزد به دَم،

چو کابلستان را بخواهد پَسود،

نخستین، سرِ من بباید دُرُود.»

به پیش پدر شد، پر از خون جگر؛

پر اندیشه دل، پر ز گفتار سر.

چو آگاهى آمد به سام دلیر

که آمد ز رَه بچّه نرّه شیر،

همه لشکر از جاى بر خاستند؛

درفشِ فریدون بیاراستند.

3075

پذیره شدن را، چَپیره شدند؛

سپاه و سپهبَد پذیره شدند.

همه پشتِ پیلان، به رنگین درفش،

بیاراسته، سرخ و زرد و بنفش.

چو روىِ پدر دید دستانِ سام،

پیاده شد از اسب و بگذارد گام‏.

بزرگان پیاده شدند، از دو روى،

چه سالار خواه و چه دیهیم جوى.‏

زمین را ببوسید زال دلیر؛

سخن گفت با او پدر نیز، دیر.

3080

نشست از برِ تازى اسبی سمند،

چو زرّین درخشنده کوهى بلند.

بزرگان همه پیشِ اوی آمدند؛

به تیمار و با گفت و گوی  آمدند؛

که:«آزرده گشته است بر تو پدر؛

ره  پوزش آر و مکش هیچ سر

چنین داد پاسخ:«کز این باک نیست؛

مرا نیز بر  جایِ خون خاک نیست.

پدر گر به مغز اندر آرد خِرَد،

همانا سخن بر سخن نگذرد؛

3085

و گر بر گشاید زبان را به خشم،

من از شرم آب اندر آرم به چشم.»

چنین تا به درگاهِ سام آمدند؛

گشاده دل و شادکام آمدند.

فرود آمد از اسپ سامِ سوار؛

هم اندر زمان، زال را داد بار.

چو زال اندر آمد به پیش پدر،

زمین را ببوسید و گسترد بَر.

یکى آفرین کرد بر سام ِگُرد؛

وز آبِ دو نرگس، همى گُل سترد؛

3090

که:«بیدار دل پهلوان شاد باد!

روانش گرایندۀ داد باد!

ز تیغ تو، الماس بریان شود؛

زمین، روز جنگِ تو، گریان شود.

کجا دیزۀ تو چمد روزِ جنگ،

شتاب آید اندر سپاهِ درنگ.

سپهرى کجا باد ِگرز ِتو دید.

بماند؛ ستاره نیارد کشید.

زمین سر به سر سبز، با داد تو؛

روان و خرد گشت بنیاد تو.

3095

همه مردم از داد تو شادمان؛

ز تو داد یابد زمین و زمان؛‏

مگر من  از داد بى‏بهره‏ام،

و گر چه به پیوندِ تو شهره‏ام.‏

یکى مرغ پرورده‏ام، خاک خُورَد؛

به گیتى، مرا نیست با کس نبرد.

ندانم همى خویشتن را گناه،

که بر من کسى را بدان هست راه،

مگر آنکه سام ِیَلَستَم پدر؛

دگر هست با این نژادم هنر.

3100

ز مادر بزادم، بینداختى؛

به کوه اندرم، جایگه ساختى.

نه گهواره دیدم، نه پستان، نه شیر؛

نه از هیچ خُوَشی مرا بود وِیر.

ببردی؛ به کوهی بیفگندیَم؛

دل از ناز و آرام برکندیم.

فگندى به تیمار، زاینده را؛

به آتش سپردى فزاینده را.

تو را با جهان آفرین است جنگ،

که: از چه سیاه و سپید است رنگ!

3105

کنون کِم جهان آفرین پرورید؛

به چشم خدایى به من بنگرید؛

هنر هست و مردیّ و تیغ یلی؛

یکی یاد چون مهتر کابلی.

اَبا گنج و با تخت و گرز گران؛

ابا راى و با تاج و تاجِ سران.

نشستم به کابل، به فرمان تو؛

نگه داشتم راى و پیمان تو؛

که چون کینه جویى، به کار آیمت؛

درختى که کشتى به بار آیمت.

3110

ز مازندران هَدیه این ساختى؛

هم از گرگساران بدین تاختى‏.

که ویران کنى خانِ آبادِ من؛

چنین داد خواهى همى دادِ من؟!

من اینک به پیش تو استاده‏ام؛

تن ِبنده، خشم ِتو را، داده‏ام.

به ارّه میانم به دو نیم کن؛

ز کابل مَپیماى با من سَخِن.»

سپهبَد چو بشنید گفتارِ زال؛

بر افراخت گوش و فرو برد یال.‏

3115

بدو گفت:«آرى همین است راست؛

زبانت بدین راستی پادشاست.

همه کار من با تو بیداد بود؛

دلِ دشمنان، بر تو بر، شاد بود.

ز من آرزو خود همی خواستى؛

به تنگى دل از جاى بر خاستى.‏

مشو تیز! تا چارۀ کار تو؛

بسازم؛کنون تیز بازار تو.

یکى نامه فرمایم اکنون به شاه؛

فرستم به دست تو، اى نیکخواه!‏

3120

سخن هر چه باید به یاد آورم؛

روان و دلش سوىِ داد آورم‏.

اگر یار باشد جهاندارِ ما؛

به کام تو گردد همه کارِ ما .

ادامه مطلب ...