تا ببینیم...ـ
بر اساس یک داستان تائویستی ،کشاورز پیری سالهای زیادی روی محصولات کشاورزی اش کار کرده بود. یک روز اسبش فرار می کند.همسایه اش که خبر را می شنود به دیدن او می رود
از روی همدردی می گوید:" عجب بدشانسی ای"ـ
کشاورز پاسخ داد: تا ببینیم.ـ.
صبح روز بعد اسب در حالی که سه اسب وحشی با خودش آورده بود، برمی گردد.
همسایه با تعجب فریاد می زند:" چه عالی"-
مرد پیر پاسخ می دهد: " تا ببینیم.."ـ
روز بعد پسرش وقتی سعی می کند از یکی از اسبهای وحشی سواری بگیرد،از روی اسب می افتد و پایش می شکند. همسایه دوباره بر می گردد که برای این بد شانسی ابراز همدردی کند.
کشاورز پاسخ می دهد:" تا ببینیم..."ـا
روز بعد افسرهای ارتش برای سرباز گیری مردان جوان به آن روستا می روند، می بینند که پای پسرش شکسته است، آنها او را معاف می کنند. همسایه ها به او تبریک می گویند که چه خوب شد که پسرش را به ارتش نبردند
کشاورز پاسخ داد:" تا ببینیم..."ـ
We’ll see…
There is a Taoist story of an old farmer who had worked his crops for many years.
One day his horse ran away. Upon hearing the news, his neighbors came to visit.
“Such bad luck,” they said sympathetically.
“We’ll see,” the farmer replied.
The next morning the horse returned, bringing with it three other wild horses.
“How wonderful,” the neighbors exclaimed.
“We’ll see,” replied the old man.
The following day, his son tried to ride one of the untamed horses, was thrown, and broke his leg. The neighbors again came to offer their sympathy on his misfortune.
“We’ll see,” answered the farmer.
The day after, military officials came to the village to draft young men into the army. Seeing that the son’s leg was broken, they passed him by. The neighbors congratulated the farmer on how well things had turned out.
“We’ll see” said the farmer.
جوانی لاف زن پس ازبرنده شدن در چندین مسابقه تیر اندازی با کمان ، یک استاد ذن را که به چیره دستی در تیراندازی شهرت داشت، به مبارزه طلبید. مرد جوان مهارت عالی خود را به نمایش گذاشت، وقتی با اولین تیربه هدفی در دور، به مرکز آن زد با دومین تیر اولی را به دونیم کرد،به مرد پیر گفت"آنجا را"" تو می توانی حریف آن شوی"
استاد از فضولی آن جوان ناراحت نشد و زه کمانش را نکشید اما به جای آن به او پیشنهاد داد تابه دنبال او به بالای کوه برود.کنجکاوی در مورد قصد آن پیر فرتوت کمانگیر جوان را به دنبال او به بالای کوه بردتاآن جایی که ،آنها به شکاف عمیقی رسیدند .روی آن شکاف بوسیله یک کنده چوب لرزان و مرتعش ،پلی زده شده بود.پیر بودایی در حالیکه با آرامش با قدم های تند به وسط آن پل لرزان و خطرناک می رفت یک درخت دور را نشانه گرفت و خیلی راحت و مستقیم به هدف زد. استاد در حالیکه موقرانه به عقب به سطح امن روی زمین بر می گشت به جوان گفت: "حالا نوبت توست"
وحشت و ترس آن پرتگاه ژرف و بدون انتها باعث شد مرد جوان نتواند خود را راضی کند که قدم بر روی آن کنده بگذارد چه برسد به آن که به هدف تیر اندازی کند. استاد در حالی که احساس می کرد حریفش در چه مخمصه ای افتاده است گفت:" تو بر کمانت خیلی مسلطی ولی بر ذهنت تسلط کمی داری که باعث منتفی شدن مهارتت در تیراندازی می شود"ـ
After winning several archery contests, the young and rather boastful champion challenged a Zen master who was renowned for his skill as an archer. The young man demonstrated remarkable technical proficiency when he hit a distant bull's eye on his first try, and then split that arrow with his second shot. "There," he said to the old man, "see if you can match that!" Undisturbed, the master did not draw his bow, but rather motioned for the young archer to follow him up the mountain. Curious about the old fellow's intentions, the champion followed him high into the mountain until they reached a deep chasm spanned by a rather flimsy and shaky log. Calmly stepping out onto the middle of the unsteady and certainly perilous bridge, the old master picked a far away tree as a target, drew his bow, and fired a clean, direct hit. "Now it is your turn," he said as he gracefully stepped back onto the safe ground. Staring with terror into the seemingly bottomless and beckoning abyss, the young man could not force himself to step out onto the log, no less shoot at a target. "You have much skill with your bow," the master said, sensing his challenger's predicament, "but you have little skill with the mind that lets loose the shot."