بر حسب موقعیت کاری که دارم بیشتر با نوجوانان و کسانی که در عنفوان جوانی هستند یا اگر که نخواهم فارسی یا پارسی را پاس بدارم باید بگویم با جوانانی سر و کار دارم که بخش نسبتا وسیعی از درگیریهای ذهنیشان مسائل عاطفی است که هیچ پایه و اساس درست و منطقی ندارد؛ و بیشتر آنها عوارض ترشحات هورمونی و حتی یه جور سرگرمی و وقت گذرونی است؛ که بیتوجه به عواقب ممکنه هر از چند مدتی یک بازی تازه را شروع میکنند اتفاقی که اخیرا من و همکارم با آن درگیر هستیم باعث شد به یاد شعری از سیمین بهبهانی با عنوان « دیوانگی » و جوابیهای که ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی داده بود بیفتم که در دوران دبیرستان آن را خوانده و یادداشت کرده بودم، وقتی به سراغ دفترچهام رفتم جوابیه را نیافتم؛ بعد از یک ماه جستجو در اینترنت متن کامل را در وبلاگ یک بانوی آذربایجانی یافتم که در ادامه تقدیم حضورتان میکنم.
« دیوانگی »
یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، ازغصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر ، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
« جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی »
یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور بازخوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم ، هر عشوه در کارم کنی
من طایر پربسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی
...........
« جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا »
گفتی شفا بخشم ترا ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم ؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم
....
« جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی »
دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلطان شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا
گر بازگردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم ترا
« جواب رند تبریزی به ابراهیم صهبا »
صهبای من زیبای من سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو در عالم هوشیار نیست
صهبای من غمگین مشو عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را این خود مگر آزار نیست ؟
دشمن به جان خود شدی کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش بیگانه ی خمار نیست
امید آنکه همهی ما معنای واقعی عشق و دوست داشتن را درک کنیم و حرمتها را پاس داریم.
با قانون جدید باز نشستگی با بیست و پنج سال کار هز روز می شنویم که یکی از همکاران قدیمی باز نشسته می شود. گفتگوی خود را با یکی از همکاران قدیمی ام می نویسم:
آقای سعیدی: آقای امیدی از کارخونه زنگ زد و خداحافظی کرد.
-چرا؟ مگه کجا رفت؟
-بازنشست شد
نگاهی کردم و به یاد سالها کار با او افتادم و گفتم:
- بیش از بیست سال است که می شناسمش، در این مدت یک نکته منفی از او ندیدم. رییس انبارها بود در آن سالها که سیستم های انبارها را کامپیوتری می کردیم یک بار سنگ انداز ی نکرد و خرده نگرفت همیشه مثبت بود . فقط کافی بود بهش زنگ می زدم و می گفتم فلان مسئله در سکوت گوش می کرد و فقط پاسخش این بود: "چشم پیگیری می کنم ." و بلافاصله نتیجه پیگیری مثبتش را می دیدم. به واسطه رفتار خوب او با هیچ یک از رییس های انبارها مشکل نداشتم و سیستم ها با همکاری خوب آنها مکانیزه شد. یک بار که رفته بودم کارخانه دیدم در جلسه حاضر نشد .گفتند رفته مسابقات شطرنج . دوباره که دیدمش گفتم شما شطرنجباز هم هستید و باید با شما یک بار شطرنج بازی کنم.پاسخی به من نداد و فقط سرشو انداخته بود پایین و گوش می کرد ،سبیلای بلندی داشت نفهمیدم زیر لب چی گفت. آیا لبخند زد؟ خلاصه نفهمیدم عکس العملش چی بود. .
- میدونی سر دسته دراویش شهر بود .مرید داره
- جدی میگی نمی دونستم. حالا که میگی معنی حرکاتشو می فهمم
-ولی من یه بار حالشو حسابی گرفتم
- سر چی؟
-فقط بگم که زنگ زدم و حسابی داد وبیداد کردم
نگاش کردم دیدم رفته تو فکر کمی مکث کردم پرسیدم:
-اون چی گفت؟
-هیچی...
باز نگاش کردم دیدم هنوز تو فکره گفتم:
-تو چی گفتی؟
- هیچی . بعدش پشیمون شدم و چند روز بعد بهش زنگ زدم و ازش معذرت خواهی کردم.