مازندران - سرودهی هما ارژنگی

به انگیزه ی پاس داشت مرز های ایرانزمین
 
مازندران این دلگشا بحر  فرح زا               این سبز پر غوغا  هزاران ساله دریا

افسانه  ساز   دیر   سال میهن    ما         دارد نشان از زاد  و رود کاسپین ها

این قصه گوی رفته های تلخ و شیرین        گنجینه ی پر گوهر زیبا و رنگین

بر تارک این سرزمین چون جان نشسته       چون تاج زرین بر سر ایران نشسته

بشنو کنون در موجهای پر شتابش              فریاد    اندوه   و    تمنا   و عتابش

گوید ترا ای مهربان فرزانه فرزند                  ای چشمه ی پوینده ای پور فرهمند
         
ای پاسدار سرفراز مهد ایران                     ای یادمان سربداران و دلیران   

گنجینه های این سرا را پاسبان باش          بر آب و خاک میهنت حکم امان باش

ایران تو با خون سربازان سرشته است        منشور آزادی در این سامان نبشته است


اینجا سرای کورش و مهد کیان است           این سرزمین نادر و نوشیروان است

اینجا حدیث آرش و تیرو کمان است             سیمرغ را بر قاف مهرش آشیان است

آری وطن گنجینه ای گوهر نشان است        مزدای پاک این سرزمین راپاسبان است

از قله ی پر هیبت البرز بشکوه                   تا برف پوش سرفراز اشترانکوه

از سند و الوند و ارس تا رود کارون              از کوهسار   و  جلگه  و   دریا    و   هامون

در هر وجب خاکش حدیثی  خفته بینی       بر سنگهایش     شوکت  بنهفته   بینی


در راه  او  یعقوب  جان  پر  بها  داد              بابک ز مهرش زندگی را بر فنا  داد


از بهر نابودیش  هر جا فتنه بر خاست           آزاده گردی جان به کف   لشکر بیاراست         

فرهاد وش از جان شیرینش جدا شد            جان داد تا ایران پاکش بی بلا شد


اینک نظر کن سوی من ای مهربانم               من کهنه بحر میهنم مازندرانم

پیر هزاران ساله بحر کاسپیانم                     کز جور جمعی خلق نادان در فغانم

گر بنگری در پیچ و تاب پر صدایم                    بس قصه ی نا گفته خوانی از نوایم

اکنون ترا میخوانم ای مهر شب افروز             ای همچو آتش پر فروغ و تیرگی سوز  
 
با داده های سرزمینت آشنا شو                   داد مرا بستان و بر دردم دوا شو

سروده ی  هما  ارژنگی
آبان هشتاد و هشت

داریوش آشوری و «پرسه ها و پرسش ها»

Top of Form

چاپ کنید

Include Comments (۵)

فونت متن را تنظیم کنید - +


۱۳۸۹/۰۲/۳۱

داریوش آشوری و «پرسه ها و پرسش ها»

توسط فرج سرکوهی (منتقد و روزنامه نگار)

کتاب «پرسه ها و  پرسش ها» که در هفته های اخیر منتشر شد،۲۹ مقاله داریوش آشوری را در باره برخی از مهم ترین چهره های فرهنگ و سیاست ایران و برخی از مهم ترین پرسش های نظری در ایران معاصر در بر می گیرد.
داریوش آشوری از انگشت شمار متفکران خلاق ایرانی در عرصه فلسفه، سیاست نظری،علوم انسانی و زبان شناسی،از معتبرترین مترجمان متون دشوار فلسفی و علوم اجتماعی و از خلاق ترین چهره های فرهنگی ایران است.
تالیفات و ترجمه های داریوش آشوری،که از ساختی منسجم و زبانی پیراسته،زنده و روان برخورداراند،از دهه چهل تا کنون،بر زبان فارسی و روند تفکر در ایران تاثیر و نفوذی خلاق داشته و ترکیب ها و واژه هائی که آشوری در این چند دهه خلق و وضع کرده است در غنی کردن گنجینه زبان فارسی در عرصه فلسفه و علوم انسانی و مباحث نظری نقشی مهم داشته اند.
داریوش آشوری مقاله های کتاب «پرسه ها و  پرسش ها» را در ۳ فصل با عنوان های چهره ها،گشت و گذار و نقد و نظر طبقه بندی کرده است.
داریوش آشوری که در نوجوانی با انتشار کتاب «فرهنگ سیاسی» شهرت و اعتبار بسیار کسب کرد و از همراهان نزدیک خلیل ملکی بود،در فصل چهره ها در کتاب پرسه در متن تصویرهائی جذاب از برخی چهره های بزرگ سیاسی و فرهنگی ایران از جمله خلیل ملکی،جلال آل احمد و غلام حسین ساعدی به دست می دهد.
در دو فصل دیگر کتاب مقالاتی با عنوان های مارتین هایدگر،یاد احمد فردید،نیچه و ایران،معمای حافظ،رندی و نظربازی،تراژدی روشنفکری ما، فرهنگ هزاره،فرهنگ بزرگ سخن،معمای بوف کور و سخنی درباره فرهنگ نویسی دو زبانه و.. منتشر شده است.
مقاله ای که آشوری در نقد کتاب «غرب زدگی» جلال آل احمد نوشت و در سال ۱۳۴۶،در اوج محبوبیت آل احمد و به دوران رواج گرایش «بازگست به هویت و سنت» منتشر شد،همراهی آشوری با خلیل ملکی،خلاق ترین و مستقل ترین چهره سیاسی ایران در عرصه سیاست نظری و عملی که با سرکوب دربار پهلوی دوم و حمله های بی رحمانه چپ سنتی به انزوای سیاسی تبعید شده بود،متونی که آشوری در نقد فرهنگ و روشنفکری ایران منتشر کرده و پیشگامی او در ترجمه آثار درخشانی که چشم اندازهای تازه ای را در عرصه تفکر بر خوانندگان فارسی باز می کنند،بر خلاقیت نظری و شجاعت فکری آشوری گواهی می دهند.
داریوش آشوری در مرداد ۱۳۱۷ در تهرن متولد شد. در نوجوانی عضویت سازمان جوانان حزب توده را پذیرفت اما در ۱۶ سالگی از این حزب جدا شد و به «جامعه سوسیالست های نهضت ملی» پیوست که به رهبری خلیل ملکی، با نقد وابستگی حزب توده به شوروری سابق و نقد تحجر فکری و ساختار غیر دموکراتیک این حزب،راهی نو درافکنده و به جنبش سوسیال دموکرات های مستقل نزدیک بود.
آشوری در این دوران به عضویت هیات اجرائیه جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران انتخاب شد.
آشوری در سال ۱۳۴۲ از دانشکده حقوق و علومِ سیاسی و اقتصادی دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفت اما تحصیلات خود را در دکترای حقوق ادامه نداد.
نخستین کتاب آشوری با عنوان «فرهنگ سیاسی»،که به دوران دانشجوئی او منتشر شد،از نخستین کتاب های تالیفی در زبان فارسی در این عرصه بود و صدها ترکیب و واژه اشتقاقی تازه را در زبان فارسی باب کرد.این کتاب بیش از سی بار تجدید چاپ شده و هنوز نیز با عنوان «دانشنامه علوم سیاسی» در برخی دانشگاه های ایران تدریس می شود.
آشوری در سال ۱۳۴۸ از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران و عضو نخستین هیات دبیران این کانون بود.
آشوری چند سالی در موسسهٔ شرق‌شناسی دانشگاه آکسفورد و دانشگاه زبان‌های خارجی توکیو تدریس و عضوِ هیات مولفان لغت نامه فارسی در موسسه لغت نامه دهخدا و عضو هیات ویراستاران دانشنامه ایرانیکا بود و چند سال نیز سردبیری نشریه معتبر «نامه علوم اجتماعی» را در موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران بر عهده داشت.
از مهم ترین آثار تالیفی آشوری می توان به دانشنامه سیاسی،بازاندیشی زبان فارسی،شعر و اندیشه،تعریف ها و مفهوم فرهنگ،فرهنگ علوم انسانی،ما و مدرنیته،درآمدی به جامعه ‌شناسی سیاسی،هستی شناسی حافظ یا عرفان و رندی در شعر حافظ و زبان باز، پژوهشی درباره‌ زبان و مدرنیت اشاره کرد.
آشوری برخی آثار مهم فردریش نیچه چون چنین گفت زرتشت،فراسوی نیک و بد،تبارشناسی اخلاق و غروب بت‌ها و کتاب هائی چون مکبث اثر ویلیام شکسپیر،آرمانشهر نوشته تامس مور،شهریار اثر ماکیاولی و تاریخ فلسفه نوشته فردریک کاپلستون را ترجمه و منتشر کرده است.


© 2010تمام حقوق این وب‌سایت بر اساس قانون کپی‌رایت برای رادیو فردا محفوظ است.

http://www.radiofarda.com/content/f3_ashoori_bookreview_Iran/2048753.html

نظرات

توسط: سرکوهی از: فرانکفورت

۰۱ ۰۳ ۱۳۸۹ ۱۳:۲۳

آقای آسوی عزیز. پرسه در زبان فارسی دو معنا دارد. مجلس ختم و معنائی که آقای آشوری به کار برده است.کاربرد دوم از مصدر پرسیدن ساخته شده است


توسط: آریان از: ایران

۰۱ ۰۳ ۱۳۸۹ ۱۲:۳۲

دوست عزیزی که از استکهلم نظر گذاشتندباید به چند نکته توجه می کردند.
اول این که فرض کنیم پرسه در کردی دارای معنی باشه (که به گفته شما هست). این چه ارتباطی داره به این که ما از معنای فارسی اون استفاده نکنیم؟ و اگر از معنای فارسی اون استفاده کردیم آیا این دلیل قاطعیه که از معنای کردی اون بی خبریم؟نکته دیگه این که آن چه که به معنای مجلس تحریم! (ترحیم درست تره) دانسته اید
parse
نیست. بلکه
porse هست. که به معنای عیادت از بیمار هم هست. و در لهجه اقوام دیگر ایرانی هم کاربرد داره.


توسط: سیمین

۰۱ ۰۳ ۱۳۸۹ ۰۷:۵۵

آسو جان متمئنی که اون موش مصری را در لغط معین دیدی؟ من که ندیدم. بی زحمت شماره صفحه اش را بنویس تا ما هم زیارتی کرده باشیم آنرا .


توسط: نام مستعار

۳۱ ۰۲ ۱۳۸۹ ۱۶:۰۲

آقای سرکوهی عزیز بیشتر تمایل دارد که مولف را بشناساند تا تالیف را.اما فکر می کنم که باید برعکس باشد. آشوری را همه می شناسند اما ما می خواهیم این کتابش را بشناسیم. با سپاس.


توسط: آسو کرمانشاهی از: استکلم

۳۱ ۰۲ ۱۳۸۹ ۱۵:۱۸

آقای سرکوهی عزیز، تنها یک مورد و یک پرسش!
آقای آشوری به اعتقاد بنده اصلا" زبانشناس و فرهنگ شناس نیست. چرا؟ زیرا این دو گروه به زبان و فرهنگ ارج و توجه بسیار دارند. از آفای آشوری بپرسید واژه تراشیدن و یا به دگر سخن تولید واژگان و جملات کلیشه ای یک کاری که می بایست همه زبانهای زنده دنیا انجام بدهند ولی این هنر نیست. هنر و ارج این است که شخصی مثل آقای آشوری، و قبل از واژه ساختن، از یکی از اصیل ترین و غنی ترین زبانهای زنده هند و ایرانی یعنی زبان کردی بپرسد که "پرسه" یعنی چه. آقای آشوری این واژه پرسه در زبان کردی یعنی مراسم تحریم برای یک مرده. همین. پس شما اگر زبانشناس بودی می بایست دستکم از زبانهای آریایی یعنی کردی و بلوچی هم نیمچه اطلاعات و دانشی می داشتی که شوربختانه، حالا به هر دلیلی، نداشته و نداری. و همینطور است داستان فرهنگ لغط معین که در برابر واژه کردی آسو که یک واژه بسیار مورد استفاده یعنی هم نام پسر است و هم در فارسی میشود افق، آقای مرحوم معین نوشته: یک نوع موش در صحرای مصر.
آخه خدابیامرز، تو اولا چرا این واژه من در آوری مصری را در فرهنگ لغط فارسی آورده ای؟ و دوما از کی و در کجای ایران این واژه را شنیده ای که نیاز باشد شما آنرا، مثل واژه شوفاژ که فرانسوی است و مورد استفاده مردم، آنرا در فرهنگ لغط خود جای بدهی؟

Bottom of Form

آخرین سمنو پز خانواده

 
 

هر سال نزدیک سال نو که می شد اگر تهران بود بار سفر رو می بست و میرفت گرگان . باید سمنو می پخت. چقدر سمنوهاش خوشمزه بود. سمنو پختن کار بسیار دشواریه. دوستا و فامیلش ،زن ومرد وکودک با هم جمع می شدند و سمنو می پختند.
کیمیا خواهرزاده ی کوچکم که یک بار همراه خواهرم رفته بود سمنو پزان برای ما اداشو در می آورد که دست به کمر رو صندلی نشسته (لپاشم باد می کرد آخه اون چاق بود) هی به این و اون دستور میده همه هم از اینکه اون بهشون دستور میداد خوشحال بودند و هر چی می گفت انجام میدادند واقعا اسمش بهش میاد. اونوقت با یک آب و تاب و ابهتی می گفت «شهر بانو» آخرش هم می گفت: واقعا بانوی شهر بود.
ما هم از تعریفش می خندیدیم.
هیچوقت نتونستم اون موقع سال برم سمنو پزان . هم کارهای خانه و هم اینکه پایان سال شرکت کار زیادی داشتیم و نمی تونستم کار رو ترک کنم. این دو بهار ی آخری  که گذشت سمنو نداشتیم آخه بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و زمینگیر شده بود. همیشه با خودم می گفتم  وقتی رفت دیگر کسی از خانواده سمنو نخواهد پخت. داستان این آخرین ها سال هاست که تکرار می شود. و چقدر غمناکه ولی ناچار پیش میاد و هیچ کاریش نمیشه کرد.
دو سه روز پیش به همسرم می گفتم  از کسانی که او را سالها می شناختند و در مراسم خاک سپاری و ختم  و.. شرکت کردند روشن بود که زن با محبتی بود هر چند بعضی می گفتند خوردن رو خیلی دوست داشت و پرتوقع بود ولی همونا خیلی دوستش داشتند امیدوارم رفتار های کهنه شو با خودش در خاک کرده باشه و به من و تو نرسیده باشه .
حالا که فکر می کنم می بینم سمنو پزونش با اون شکل که همه آنهایی که دوسش داشتند رو هم با خودش برد. آنهایی که سمنو را هم می زدند انگار احساسشان را هم  منتقل می کردند. هیچ سمنویی که از سوپر ها می خریم به اون خوشمزه ای نیست. بیشتر اونهایی که سمنو از گوشه خیابون برا سفره هفت سین می خرن بعدش می ندازنش دور و اصلن لب نمی زنن ببینن چه مزه اییه.
امروز تو آشپز خانه که بودم چشمم افتاد به چند تا پیش دستی قدیمی که چند وقت پیش از تو خونه ش برداشتم و به پرستارش گفته بودم اگه دنبالش گشت بهشون بگو من بردم و هر وقت خودش از جاش بلند شد برشون می گردونم.
 آخه می ترسیدم اونجا آدمایی که میان و میرن قدر اینا رو که برای ما سالها خاطره بود از بین ببرن گرفته بودم همیشه چشمم دنبالشون بود. تو فکرم اینا رو چه کنم. هشت تاست باید نفری دو تا بدم به نوه ها.آخه 4 تا نوه داره.
 
تو این فکرا بودم که یاد داستا ن آخرین... مریم افتادم در ادامه داستان را با قلم زیبای یار قدیمی و مهربانم  مریم گرامی می آورم.
 
 
 
 
 
تقدیم به فرشاد فداییان و الهام گرفته از

فیلم مستند او درباره ی زندگی مرحوم حاج قربان سلیمانی با عنوان

"آخرین بخشی"


"توت و تار"

علیرضا تابستان را خیلی دوست داشت؛توت‌های باغشان می رسید و آنقدر توت می داد که زمین را هم پر می کرد. از پایین درخت به شاخه‌های پر بار نگاه می کرد و توت‌های سر شاخه‌ها به او چشمک می زدند؛گاهی هم روی زمین خم می شد و به مورچه‌ها و حشرات ریزی که به آرامی سهم خود را می بردند، چشم می دوخت.

در یکی از آن تابستان های پر از شادی و بازی‌های کودکانه،وقتی میوه‌ها هنوز کاملا نرسیده بودند، علیرضا از درخت بلندی بالا رفت تا توت‌های رسیده‌ی سرشاخه‌ها را بچیند؛مدتی بالای درخت ماند و سردرختی ها را خورد،خیلی خوشمزه بودند اما ناگهان پایش لیز خورد و از بالا به پایین پرت شد و پاهایش شکست.شکستگی پاهای او خیلی جدی بود و مجبور شدکه چند روزی در بیمارستان بماند ، وقتی با پاهای گچ گرفته به آبادی برگشت، همه خوش‌حال بودند و می گفتند که خدا خیلی رحم کرده و برایش قربانی کردند اما او غمگین بود. دیگران نمی دانستند که تابستان گرم برای یک پسر پر جنب و جوش وقتی که نتواند راه برود، بسیار طولانی خواهد بود.

حاجی بابا، وقتی به عیادت او آمد، دوتار خودش را آورد.علیرضا خیال کرد که پدر بزرگ می خواهد برایش ساز بزند اما او آمده بود تا دوتارش را به نوه اش بدهد.

پدربزرگ، سازش را خیلی دوست داشت او یک بخشی بود و علاوه بر مهارت در ساز زدن و ساختن ساز ، داستان های زیادی بلد بود که آن‌ها را با آوازی مخصوص می خواند. بخشی‌ها سواد خوب و حافظه ای قوی دارند تا بتوانند آن همه قصه و شعر را به خاطر بسپارند. پدربزرگ شهر به شهر سفر کرده بود تا قصه های جدید و یا قدیمی را که بلد نبود یاد بگیرد و یادداشت کند و یا از بخشی های دیگر بپرسد.علیرضا نمی دانست که چرا حاج بابا، ساز محبوبش را که خیلی برایش اهمیت داشت به او می دهد. با خودش فکر کرد که شاید حالش خیلی بد است و دل پدربزرگ برایش می سوزد.

آن شب، علیرضا تا نزدیکی‌های صبح نخوابید؛ درد داشت و کلافه بود با آن پاهای سنگین نمی توانست به پهلو ها بچرخد، به سازی که در کنارش بود نگاهی کرد و سرانجام به خواب رفت و خواب عجیبی دید؛ در خواب، پاهایش سالم و سبک بودند؛ پدربزرگ خوش‌حال و سرحال زیر درخت توت قدیمی با اشتیاق ساز می زد و داستانی را می خواند. مردم آبادی همه جمع شده بودند و با دقت به او گوش می دادند مثل همان موقع‌ها که در مولودی ها مردم جمع می شدند و به ستایش پیامبر اسلام گوش می دادند.

قصه‌ی پدربزرگ که آن را باصدای شیرینی می خواند این بود:

عزیزانم...

من را که حالا سازی گوشنوازم ببینید... بخشی از یک درخت توت بودم؛ مثل همین که در سایه اش نشسته اید؛ این مرد مرا از میان تکه‌های بریده ی درخت انتخاب کرد؛نوازشم کرد و همچون دوستی قدیمی ضربه ای بر پشتم نواخت.

روز بعد، با قاشکی مرا تراشید تا همچون کاسه ای شدم؛ آن قدر آرام و با حوصله کار می کرد که تعجب کرده بودم. بی قرار، منتظر بودم تا بدانم که چه خواهم شد.سپس دسته‌ای تراشید و به کاسه ام وصل کرد و با دقت و با رنگ های طبیعی رنگم زد؛با ظرافت، گوشی های قشنگم را تراشید و تارها و پرده‌های مرا با سرانگشتان جادویی‌اش بست.

تارهای من در ابتدا از جنس ابریشم بودند.آن زمان‌ها کسی از تارهای سیمی استفاده نمی کرد و بهترین تارها از ابریشم ساخته می شدند، ابریشمی که از پیله‌های کرم ابریشم تنیده شده بود؛ کرم‌هایی که شاید از برگ‌های درختی که بخشی از آن بودم تغذیه کرده بودند.

اولین بار که سیم مرا کشید، صدایش نا آشنا و عجیب بود اما،از آن روز به بعد مونس هم شدیم، در غم و شادی همراه هم بودیم. هربار که میلاد مبارکی بود، شادی خود را با دیگران جشن می گرفتیم؛ حتی در تولدهای افراد خانواده و آبادی ، مثل همان روز برفی زیبا که تو به دنیا آمدی و حتی هر وقت که عزیزی را از دست می دادیم؛ مثل مرگ برادرانت ، علی و رضا....

اگر روزی به سراغ من نمی آمد، دلتنگ و غمگین می شدم و صدایم می گرفت اما، گذشت زمان صدای مرا زیباتر کرد.پنجاه سال طول کشید، پنجاه سال دوستی و همکاری چنین صدای گوش نوازی را به وجود آورد.

نور چشم من !

تو از درخت توت افتادی و من هم پنجاه سال پیش از درخت توت افتادم و حالا سرنوشت ما را به هم رسانده است!

بابا بزرگ باید جایش را به کسی بدهد؛ حالا نوبت توست فرزندم!

بیا و مرا در آغوش بگیر!

علیرضا از خواب پرید.دوتار هنوز در کنارش بود؛ با احترام آن را برداشت و لبخندی زد؛آرام آن را روی سینه اش گذاشت و دیگر بار به خوابی شیرین فرو رفت . صدای زیبای ساز در آبادی رویایش پیچید.

پاییز آن سال وقتی گچ پاهای ‌ او را باز کردند، بچه‌های آبادی را زیر درخت توت قدیمی جمع کرد و با دوست جدید و با ارزشش، دوتار با تجربه، قصه ی توت و تار را با شادمانی خواند.

تیر ۱۳۸۷
مریم سپاسی

 

بررسی پادشاهی« بهرام چوبینه»در شاهنامه فردوسی

 http://www.ibna.ir/vdcaa6ne.49nwo15kk4.html

بررسی پادشاهی« بهرام چوبینه»در شاهنامه فردوسی

14 آذر 1387 ساعت 12:48

شانزدهمین مجموعه از درس گفتارهای فردوسی به « بررسی تاریخی بهرام چوبینه در شاهنامه فردوسی» اختصاص داشت./

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، «سید ضیاءالدین ترابی» در نشست «بررسی تاریخی بهرام چوبینه در شاهنامه فردوسی» گفت: «داستان بهرام چوبینه، از داستان‌های جذاب و عبرت‌آموز شاهنامه است که فردوسی در آن حقایقی را درباره‌ سلسله‌ اشکانی مطرح می‌کند که پیش از آن ساسانیان این حقایق را از تاریخ ایران پاک کرده‌اند.»

وی که در شانزدهمین مجموعه از درس گفتارهای فردوسی در شهرکتاب مرکزی سخن می‌گفت، با اشاره به اهمیت تاریخی «بهرام چوبینه» گفت: «این داستان از نظر اهمیت تاریخی و نیز از نظر نشان دادن وضعیت اجتماعی و آغاز افول دولت ساسانی، خواندنی و شگفت‌انگیز است.»

وی افزود: «بهرام چوبینه، از نژاد پارتیان، سرداری بزرگ بود که پس از تحقیر از سوی هرمزد و شورش علیه او، در زمان خسروپرویز چند ‌ماهی بر تخت سلطنت می‌نشیند تا اینکه خسروپرویز، روم را به کمک می‌طلبد و با کمک سپاه روم، سلطنت از دست رفته را بازمی‌یابد.»

این شاعر یادآور شد: «گردیه در شاهنامه، تنها خواهر بهرام است که تا آخرین لحظه پشتیبان او می‌ماند و سوارکاری ماهری به‌شمار می‌آید که در دلاوری بسان بهرام است و حتی پس از مرگ برادر، جامه‌ رزم او را می‌پوشد و بر اسب بهرام می‌نشیند.»  

به گفته

داستان «بهرام چوبینه» در شاهنامه فردوسی از نظر اهمیت تاریخی و نیز از نظر نشان دادن وضعیت اجتماعی و آغاز افول دولت ساسانی، خواندنی و شگفت‌انگیز است
این منتقد ادبی، این داستان جذابیت‌های خاصی دارد و نشان می‌دهد ساسانیان با روی کار آمدن، تحریف تاریخی در این دوره به‌وجود آورده‌اند. زیرا هنگامی که ساسانیان روی کار آمدند کتیبه‌های اشکانی را از بین بردند تا نامی از آن‌ها باقی نماند.  

نویسنده کتاب «یکصد شعر از یکصد شاعر معاصر جهان» افزود: «فردوسی در بخشی که از اشکانیان سخن می‌گوید به فقر اسناد اشاره می‌کند و می گوید: که از ایشان جز نام نشنیده‌ام و تنها در نامه خسروان دیده‌ام.اشکانیان 200 سال حکومت کرده و حکومت آنها ملوک‌الطوایفی بوده است.»

نویسنده کتاب «در بیکرانه آبی» گفت: «فردوسی به نامه خسروان در خدای‌نامه‌ها اشاره می‌کند که در زمان ساسانیان گردآوری شده است و در این کتاب بزرگ، اسمی از اشکانیان نیامده و تنها به نام شاپور اول و اشک اول اشاره شده است.» 

نویسنده کتاب «گزیده ادبیات معاصر» افزود: «فردوسی اطلاعات خوبی درباره گذشته کهن ایران دارد و بر این اساس شاهنامه خود را به‌زیبایی سروده است و در بخشی از این کتاب، پادشاهی بهرام چوبینه را به تصویر می‌کشد که چگونه به تنهایی قدرت ایران را در دست می‌گیرد.»

نویسنده کتاب «از زخم‌های آیینه و چشم» در پایان سخنانش یادآور شد: «فردوسی در ضمن روایت داستان بهرام چوبینه در شاهنامه، پسر جوانش را از دست می‌دهد و مرثیه کوتاهی برای پسرش پیش از اینکه داستان بهرام چوبینه به پایان رسد، می‌آورد. مویه و زاری فردوسی برای فرزندش پایان‌بخش داستان بهرام چوبینه است.»

این‌نشست شب گذشته (13 آذرماه) در شهرکتاب مرکزی برگزار شد.

...ورفت

 



مثل رنجوری یک درخت  قدیمی،
   با  شاخه هایی  پر از لانه های پرندگان ،
   و برگ هایی به رنگ خاک ،
               همیشه غریب بود .
               و خانه اش بوی هجرت داشت .
               *‌*‌*‌*‌*
   پاییز بود که از سفر آمد ،
   آشفته و  تلخ .
   اما با مهربانی باران .
   گفت که خسته است .
   . . .
   گویی کسی بود که نمی خواست  باشد .
   ... و رفت 

 شعر از: علی آریا