اکنون

 
 
این روزها به این واژه ها می اندیشم:
در اکنون زندگی کردن
 
 
این یادداشت  با پیامهای ارزشمند دوستان دراین باره ادامه خواهد یافت.
ابتدا اگردوستان خاطره ای از کسانی دارند که با گذشته زندگی می کنند  اینجا بنویسند سپاسگزار خواهم شد.

خودشیفتگی

 

 Section of Echo and Narcissus painting by John William Waterhouse 1903
عکس از اینجا


نارسیس" افسانه ی "خودشیفتگان" است، و "نارسیسم" بیماری آنان. نارسیس داستان اندوهبار آفرینش نرگس وحشی در ادبیات رومی است...
بنابر گفته "اوید" در "چکامه ی نرگس وحشی"، "نارسیس" نوجوانی آنچنان زیبا بوده است که هر کس وی را، تنها یکبار می دیده است، برای همیشه مهرش را بجان میخریده. و در آتش عشق سوزانش، می گداخته. لیکن نارسیس را، به هیچ یک از دلباختگان بی قرار خویش، روی اعتنائی نبوده است. لعبتان خوشخرام، هر یک به هزاران کرشمه و افسون و ناز، می کوشیده اند، تا مگر "نارسیس" این خداوند حسن و ناز – گوشه ی چشمی بجانب ایشان بیفکند. ولی افسوس که تیر عشق آنان هیچگاه در قلب روئین وی، کمترین اثری از خود برجای نمی نهاده است.
سر انجام دلداده ای ناکام، در حق نارسیس نفرین میکند:
"خداوندا ، او را که از مهر دیگران در قلبش تهی است، به عشق خویشتن گرفتارش کن، تا از رنج بی انتهای آنان آگاه شود!"
نیاز دل شکسته پذیرفته میشود...
"اکو" یا "طنین" از همه ی دختران ناکام تر است. زیرا وی از طرفی به عشق نارسیس گرفتار است. و از طرفی دیگر مورد خشم انگیخته ازرشگ "هرا" همسر "زئوس"، خدای خدایان، واقع شده است. "هرا" در جستجوی شوهر خویش، "طنین" را در جنگلها، در حال شادی و آواز می یابد. به پندار اینکه زئوس دلباخته ی "طنین" است، از فرط رشگ نیروی سخن گفتن را از "طنین" باز میگیرد. "طنین" محبوب جنگلها، دیگر نمی تواند در سخن، پیش گام شود. وی از این پس قادر است، آخرین کلمات گفته هائی را که می شنود، منعکس سازد. زبان طنین فقط انعکاس و "تکرار" واپسین سخن دیگران است.
"طنین" از عشق "نارسیس"میسوزد. لیکن یاری آنرا ندارد که وی را از رنج درون خود آگاه گرداند. او در جنگلها، بی تابانه، در انتظار فرصتی است. تا مگر نارسیس روزی برای گردش به جنگل آید و او، وی را، از عشق بیکران خویش بیاگاهاند.
روز سرنوشت فرا میرسد. نارسیس خرامان، از کنار جنگل میگذرد. طنین در پشت درختان، مترصد فرصت مطلوب است. وزش باد، درختان را آهسته می لرزاند. لرزش درختان نارسیس را نگران میسازد.

وی فریاد برمیکشد: "چه کس اینجاست؟" .

طنین میخواهد، از شادی قالب تهی کند و با هیجان، در پاسخ نارسیس آخرین واژه ی او را تکرار میکند:

"...اینجاست!،
........اینجاست!،
.............اینجاست!..."

لیکن هنوز یارای آن را ندارد که از پشت درختان پای فراتر نهد.


"نارسیس" دوباره فریاد می کشد: "هر که هستی پنهان نشو، بیا!". فرمانی که اشتیاق دیرین قلب حسرت بار طنین است.


"....بیا!
........بیا!
.............بیا!...."


طنین در حالیکه آخرین جزء کلام نارسیس را همچنان تکرار میکند، با آغوش گشاده روبسوی نارسیس از پشت درختان پای بیرون می نهد. "نارسیس" چون بر خلاف انتظار، دختری را می بیند، از وی روی باز میگرداند، و شتابان بدرون جنگل میگریزد. نارسیس، در حقیقت از زندگی گریزان است و به "چشمه ی مرگ" نزدیک میشود.

در میان انبوه درختانی که سر بر آسمان کشیده اند. در نقطه ای دور از کناره ی جنگل، برکه آبی است که از قلب مومن پاک تر، و از اشگ بی دریغ دردانه ی یتیم، زلال تر است. شتابزده در کنار برکه بر روی سبزه ها فرو می افتد تا از آب گوارای آن بنوشد. ناگهان گوئی رشته ی جانش را از هم می گسلند. تپش قلبش رو به شدت می نهد. و آهی فغان آمیز از نهادش بر می خیزد. نفرین عاشق ناکام، در حق نارسیس اجابت می شود. دژ روئین قلب وی از هم فرو می ریزد. نارسیس "تصویر" خود را در آب می بیند، و دیوانه وار، عاشق خویشتن میگردد:


"آه! بیچاره دختران که از ستم عشق من چه ها کشیده اند؟!"

نارسیس دست در آب فرو می برد که تصویر خویش را در آغوش گیرد. لیکن در اثر حرکت امواج آب، تصویر محو میشود. ناچار دست از آب بیرون میکشد، تا آب دوباره آرام شود. و وی از نو باز تصویر خویشتن را به بیند. چه شکنجه و ستمی؟! کوچکترین لمس آب، موجب محو تصویر معشوق میگردد. حتی قطرات سوزان اشگ هجر عاشق، خطر محو تصویر معشوق را در بردارد!

نارسیس آنقدر در کنار آب به تصویر خود خیره می نگرد تا در سودای عشق بیکران خود نسبت به خویش، جان می سپارد. دلدادگان وی چون به جستجوی او، به سر برکه می رسند، جسد وی را نمی یابند. بلکه در جای وی، گلی روئیده، می بینند که همچنان به تصویر خویش در آب نگرانست.

آنان بیاد بود آرامگاه جاوید او، آن گل را "نارسیس" ، "نرگس تنها" و وحشیش می نامند.
 
 بر گرفته از : کتاب راز کرشمه ها – نوشته دکتر ناصرالدین زمانی – چاپ 1345

«جوانمرد» نام دیگر تو

 




روایت بیست و پنجم:



جوانمرد بر چرخ وفلک دنیا سوار بود،می چرخید و ذوق می کرد.می گردید و ذوق می کرد. بالا می رفت و ذوق میکرد.پایین می آمد و ذوق می ورزید.

گفتند:پایین بیا ای مرد، برازنده نیست مردی و این همه ذوق، مردی و این همه شور! مردی و این همه کودکی.
جوانمرد تردید کرد، می خواست پایین بیاید، که خدا دستش را گرفت و گفت: همین جا بمان، دنیا چرخ و فلکی بزرگ است که تنها کودکان میتوانند بر آن سوار شوند.
دیگران از این چرخ وفلک می هراسند.و تنها در گوشه ایی به تماشا نشسته اند.
و بدان! کسی که پیش ما مَرد است، پیش مردم، کودک است و کسی که پیش مردم، مرد است، پیش ما نامرد!
***
جوانمرد خندید و کودکی را برگزید. 
 

برگرفته از کتاب « جوانمرد نام دیگر تو » نویسنده: عرفان نظر آهاری

برای سوفیا که در آغوش دو جوانمرد پرورش می یابد


گفتارهای نیک شما

خودکشی در خانه ی شماره 21

 

امروز خیلی عصبانی ام. از صبح تا حالا، خودم را چندین بار کتک زده ام. لابد فکر می کنید آدم بازنشسته ی صبوری مثل من، چطور میشود عصبانی بشود و خودش را کتک بزند. مگر خدای ناکرده سر پیری به سرش زده است؟

 امروز خوشبختانه هوای لندن آفتابی، و نسبتن گرم بود. بلند شدم پنجره را باز کردم که  هوای خانه عوض شود. حدود ساعت ده صبح بود.  صدای گوشخراش موتور ماشین رفتگری شهرداری، آدم را از باز کردن پنجره پشیمان میکرد.  بیرون را که نگاه کردم ، دیدم پیاده رو خلوت است. فقط تک و توکی افراد مسن در پیاده رو، بعضی با عصا و بعضی با واکر در رفت و آمدند.

 همین طور که داشتم بیرون را تماشا می کردم ، یک مگس وز وز کنان خودش را از پنجره انداخت تو. مثل اینکه می گفت « جونمی جون ... بالاخره یه اطاق توی قلب لندن برای هالیدی گیرم آوردم. خسته شدم از بس پشت پنجره های بسته لندن چشم  انتظار ِ باز شدن  و وارد شدن به اطاقی ماندم»

 رفتم حوله را برداشتم دنبالش کردم که بیرون اش کنم. رفت نزدیک سقف روی سیم چراغ برق نشست. خرطوم اش را در آورد، مثل کشتی گیر ها  کف دست اش تف انداخت و در حالیکه آنها را به هم می مالید با آن چشم های ورقلمبیده که دو طرف صورت بد ترکیبِ اکبیریش قرار داشت، ذل زد به من. مثل اینکه می گفت« ها ها ... دماغ سوخته می خریم ... تو فکر می کنی که اشرف مخلوقاتی و حریف من میشی؟ ...کور خوندی. به من میگن مگس وز وزو...»

 در دست رس ام نبود. چندین بار حوله را بالای سرم بطرفش چرخاندم ، بلکه باد آن اورا پرواز بدهد. اما او بی حرکت همانجا ماند و مرتب دست هایش را بهم می مالید  و مرا می پایید. گفتم « اونقدر اونجا بشین تا چشات بابا قوری بشه. انتر اکبیری... »

با خودم گفتم « خدا هم قربونش برم  مث اینکه بیکار بود که همچی موجود زشتی رو با او ن صدای وز وز گوشخراشش خلق کرده. »

 آمدم نشستم کتابم را باز کردم و مشغول مطالعه شدم هنوز چند سطری نخوانده بودم  که با پرروئی، وز وز کنان آمد نشست روی پیشانی ام . منهم نه گذاشتم و نه برداشتم ، با کف دست محکم زدم رویش بطوریکه برق از چشمانم پرید و سرم درد گرفت. اما پدر سگ بی شرف از لای انگشتم در رفت و وز وز کنان رفت بالای آینه روی دیوار  دور از دست رس من  نشست. دست هایش را باز، به خرطوم سیاه درازش مالید و مثل اینکه قهقه زنان می گفت «  اوه هه  هه هه  ... خوب خوردی؟ . خیال کردی با برگ چغندر طرفی؟ » کتابم را پرت کردم طرفش. بهش نخورد. بر عکس خورد به آینه و آینه شکست. اما او از جایش تکان نخورد. بلند شدم شیشه خورده ها را جارو کردم ریختم توی ظرف آشغال و قاب آینه را گذاشتم توی انباری تا بعدن باهاش قاب عکس درست کنم.

با چوب جارو دنبالش کردم. فهمید که خیلی عصبانی ام. وز وز کنان پرید رفت زیر میز. مثل اینکه می گفت « با عجب قول بی شاخ و دمی روبرو شدم . جدی جدی می خواد منو بکشه ...»دولا شدم  رفتم زیر میز اما هرچی گشتم پیدایش نکردم . آمدم که از زیر میز بیایم بیرون سرم به لبه میز خورد. اینقدر سرم درد گرفت که دلم ضعف رفت.

اطراف اطاق هرچی گشتم پیدایش نکردم. فکر کردم حتمن از پنجره زده بیرون و گورش را گم کرده و رفته. پنجره را بستم. مقداری آب خنک خوردم و آمدم کتابم را که جلدش کنده شده بود و دوسه صفحه اول و آخرش هم پاره شده بود را برداشتم بغل هم گذاشتم  و نشستم مشعول خواندن شدم.

  سطر اول و دوم که تمام شد، تا رسیدم سر سطر سوم آمد روی زانویم نشست و مشغول رژه رفتن شد. با کتابی که دستم بود محکم زدم روش. پدر سوخته پرید و رفت روی میز نشست. زانویم از درد تیر کشید. آنجا همانطور که روی میز نشسته بود دست هایش را بهم می مالید و توی این فکر بود که نقشه بعدی را چگونه طرح ریزی کند. بلند شدم رفتم که با یک حرکت سریع سوق الجیشی بگیرم امش و تو ی مشتم له اش کنم و بعد بروم نعش اش را بیاندازم توی دست شویی و دستم را با صابون ضد عفونی کنم. طرف مثل اینکه دستم را خوانده باشد پرید رفت روی لامپ سقف نشست. حوله را پرت کردم به طرف اش. لامپ  شکست و او بلند شد رفت روی سیم آن نشست وباز شروع کرد دست هایش را مثل قهرمان های کشتی بهم بمالد و برای ضربه فنی، منتظر حرکت بعدی من شد.  با چوب جارو دنباش کردم. چند دوری در هوا زد، بعد شیرجه به طرفم آمد و چرخی در اطرافم  زد . گم اش کردم. نمیدانم رفت کجا نشست که هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم.

 آمدم نشستم و منتظر ماندم تا باز سرو کله اش پیدا  شود و دمارش را دربیاورم. اما هرچه نشستم و منتظر ماندم فایده ای نداشت. در شگفتم که چه مکانیزمی در مغز او بکار رفته است که می تواند این چنین محاسبه شده حرکات مرا زیر نظر بگیرد.

 گرسنه ام شده بود رفتم مقداری سبزی و پنیر با نان از آشپزخانه آوردم مشغول خوردن شدم . هنوز لقمه ی دوم از گلویم پایین نرفته بود که آمد نشست روی تکه پنیری که توی بشقاب بود. با چاقویی که دستم بود بطرفش حمله ور شدم. پرید رفت، روی ساعت دیواری نشست. قهقه کنان گفت«  از کف دستت ، از حوله و  کتاب استفاده کردی ،اما نتونستی حریف من بشی. از چاقو ات هم بخاری بلند نشد. دیگه می خوای چکار کنی؟ راستی چه پنیر خوشمزه ای... پنیر تبریزه یا لیقوان؟ حالا باید بیام از اون نان ات بخورم  وبا آب زلال لیوان ات لبی تر کنم. »

 گفتم «کور خوندی نزدیک من بیای دمار ت را در میارم...»

بلندشدم رفتم آن قسمت پنیری را که رویش نشسته بود دور ریختم بقیه پنیر را توی بشقاب دیگری گذاشتم. و وقتی برگشتم دیدم روی نان نشسته . تا بطرف اش آمدم پرید رفت بالای قاب عکس نزدیک سقف نشست. گفت« کیف کردم.  عجب نون  خوشمزه ای . حالا وقت اونه که بیام لب لیوانت بنشینم لبی تر کنم و دست پام رو در آب ذلال لیوانت شستشو بدهم.»

 فکری به نظرم رسید. رفتم توی آشپزخانه مقداری عسل ریختم توی نعلبکی و آوردم گذاشتم روی میز. و خودم آمدم روی مبل دراز کشیدم گفتم« عسل هم برات آوردم بیا بخور ...کاریت ندارم.» چند لحظه ای نشست به من و عسل نگاه کرد. بعد شیرجه به طرف عسل رفت. لب نعلبکی طوری نشست که هم مرا بتواند زیر نظر داشته باشد و هم عسل را.  چندین بار دور نعلبکی پر زد. من چار چشمی مراقب صحنه بودم و منتظر بودم  که هنگام خوردن عسل دست و پایش بچسبد به عسل و ...

 اما او با مهارت خاصی در نقطه ای از نعبکی قرار گرفت در حالیکه مرا می پایید خرطوم مارپیچ سیاهش را باز می کرد و انتهای آنرا در عسل فرو می برد و بعد جمع می کرد. بعد از جندین بار تکرا ر این عمل، مست از شهد عسل وز وز کنان پرید و رفت روی قاب عکس نشست.  ناامید از تله ای که ساخته بودم بلند شدم نعلبکی را برداشتم بردم توی آشپز خانه گذاشتم که بعدن سر فرصت  آنرا با آب داغ و مایع ظرفشویی خوب بشویم. هنگامی که در آشپزخانه بودم چشمم به جارو برقی افتاد. مثل سلحشوری پریدم جارو برقی را برداشتم ، سه شاخه اش را به برق راهرو زدم.  لوله ی بلند آنرا که به سقف می رسید  وصل کردم . و کلید آنرا روی آخرین درجه گذاشتم و  اینک مسلح به جارو برقی با مکنده قوی برای مکیدن وجود کثیف مگس وز وزو وارد اطاق شدم. آنرا روشن کردم  صدای موتور  آن که همیشه برایم ناراحت کننده بود اینک مانند یک ملودی دلنشین آرامش بخش و زیبا بود.

 به بالا ی قاب عکس نگاه کردم. پدرسوخته آنجا نبود . مثل اینکه سیستم مغزی اش خطر را حس کرده بود. و از آنجا پریده بود و به جای امن دیگری رفته بود که از نظر استراتژیک بتواند تمام جوانب را زیر نظر بگیرد. روی سقف و اطراف آنرا با دقت نگاه کردم اما اثری از او نیافتم . به یک باره چشمم به لیوان آب افتاد که در آب افتاده که در آن داشت دست و پا می زد.

 فریدون