دخمه ها در گنبد سلطانیه
فرجام کار فریدون را از اینجا بشنوید
فرستادهای را برون کرد، گُرد؛ | سر ِ شاه ِ خاور مر او را سپرد. | |
2080 | یکی نامه بنوشت نزد ِنیا، | چه از جنگ و چه چاره و کیمیا: |
نخست آفرین کرد بر کَردگار؛ | دگر یاد کرد از شه نامدار؛ | |
«سپاس از جهاندار ِ پیروزگر؛ | کز اوی است نیرو و هم زو، هنر. | |
همه نیک و بد زیر ِ فرمانِ اوست؛ | همه بندها زیرِ پیمانِ اوست. | |
کنون بر فریدون از او آفرین؛ | خردمند و بیدار شاهِ زمین: | |
2085 | گشایندۀ بندهایِ بدی؛ | هَمَش رای و هم فرّۀ ایزدی. |
به نیرویِ شاه آن دو بند گران، | گشادیم بر دستِ افسونگران. | |
سرانْشان بریدم، به شمشیر ِ کین؛ | بشُستم، به پولاد، رویِ زمین. | |
من اینک پس ِ نامه، بر سانِ باد، | بیایم؛ کنم هر چه رفته است یاد.» | |
سوی دژ فرستاد شیروی را، | جهاندیده گُردِ جهانجوی را. | |
2090 | بفرمود: «کان خواسته برگرای؛ | نگه کن همی، تا چه یابی به جای. |
به پیلانِ گردونکش آن خواسته، | ببر تا درِ شاه، ناکاسته.» | |
بفرمود تا کوس و رویینه نای، | برآمد ز دهلیز ِ پرده سرای. | |
سپه را ز دریا به هامون کشید؛ | ز چین دژ، سوی آفْریدون کشید. | |
چو آمد به نزدیکِ تمّیشه باز، | نیا را به دیدار او بُد نیاز. | |
2095 | برآمد ز در ناله کرّ ِنای؛ | سراسر بجنبید لشکر ز جای. |
همه پشتِ پیلان به پیروزه تخت، | بیاراست سالارِ ِ پیروز بخت؛ | |
چه با مهد زرّین به دیبای چین، | به گوهر بیاراسته همچنین؛ | |
چه با گونه گونه دِرَفشان درفش؛ | جهانی شده سرخ و زرد و بنفش. | |
ز دریای گیلان چو ابر سیاه، | دُمادُم، به ساری رسید آن سپاه؛ | |
2100 | به زرّین سِتام و به زرّین کمر؛ | به سیمین رکیب و به زرّین سپر. |
اَبا گنج و پیلان و با خواسته، | پذیره شدن را، بیاراسته. | |
همه گیل مردان چو شیر ِ یَلَه، | اَبا طوق زرّین و مُشکین کُله. | |
پس ِ پشت ِ شاه اندر، ایرانیان؛ | دلیران و هر یک چو شیر ژیان. | |
به پیش سپاه اندرون، پیل و شیر؛ | پس ِ ژَنده پیلان، یلان دلیر. | |
2105 | درفش فریدون چو آمد پدید، | سپاه منوچهر صف برکشید. |
پیاده شد از اسپ، سالار ِ نو؛ | درختی نوآیین، پر از بار ِ نو. | |
زمین را ببوسید و کرد آفرین، | بر آن تاج و تخت و کلاه و نگین. | |
فریدونْش فرمود تا: برنشست؛ | ببوسید و بپْسود رویش، به دست. | |
پس آنگه سوی آسمان کرد روی، | که: «ای دادگر داور ِ راستگوی! | |
2110 | تو گفتی که: "من دادگرْ داورم؛ | به سختی، ستمدیده را یاورم." |
همم داد دادیّ و هم یاوری؛ | همم تاج دادی، هم انگشتری. | |
همه کام دل دادیم، ای خدای! | کنون مر مرا بر به دیگر سرای؛ | |
از این بیشتر اندر این جای تنگ، | نخواهم که یابد روانم درنگ.» | |
بفرمود پس تا: منوچهر شاه | نشست از بر ِتخت ِ زر،با کلاه. | |
2115 | سپهدارْ شیروی و آن خواسته | به درگاه شاه آمد، آراسته. |
ببخشید آن خواسته بر سپاه، | چو ده روز بُد مانده از مهرماه. | |
چون این کرده شد، روز برگشت و بخت؛ | بپژمرد برگ ِ کَیانی درخت. | |
کرانه گزید از بر ِ تاج و گاه، | نهاده بر ِ خود سران ِ سه شاه. | |
فریدون بشد، نام از او مانْد باز؛ | برآمد چنین روزگاری دراز. | |
2120 | - همه نیکنامی بِهْ و راستی؛ | که کرد، ای پسر! سود از کاستی؟! - |
منوچهر بنهاد تاج کَیان؛ | به زُنّار ِ خونین ببستش میان. | |
بر آیین ِ شاهان، یکی دخمه کرد؛ | چه از زرّ ِ سرخ و چه از لاژورد. | |
نهادند، زیرا اندرش، تخت عاج؛ | بیاویختند از بر ِ عاج، تاج. | |
به پَدرود کردنْش رفتند پیش، | چنانچون بُوَد رسم ِ آیین و کیش. | |
2125 | در ِ دخمه بستند بر شهریار؛ | شد آن ارجمند از جهان، زار و خوار. |
جهانا! سراسر فُسوسیّ و باد؛ | به تو نیست مرد خردمند شاد. |
یک :
به داستان فریدون با آوای بانو ساحره مفتون گوش فرا دهید
دو: آزمودن فریدون پسران را
برداشت از اینجا
سه:
«خون سیاوش» با صدای معین از اینجا دریافت کنید
چهار:
اثر تازه اکرم خطیبی در روز بزرگداشت فردوسی رونمایی میشود
حدود یک سال و نیم روی این اثر با خاکهای مختلف، از جمله خاک دهکده پاژ و خانهای که فردوسی در آن متولد شده است کار کردم تا تابلو آماده شد. ادامه
برنامه های بزرگداشت فردوسی اردیبهشت 1390
شش:
شعری از زنده یاد فریدون مشیری
ادامه مطلب ...
عکس از شهرزاد
2000 | از آن جایگه، قارن رزمخواه | بیامد به نزد ِ منوچهر شاه. |
| |
| به شاه نوآیین بگفت آنچه کرد؛ |
| وزان گردش ِ روزگار ِ نبرد. | |
بر او بر، منوچهر کرد آفرین، |
| که: «بی تو مباد اسپ و گوپال و زین! | ||
| تو ز ایدر برفتی، بیامد سپاه؛ |
| نوآیین یکی نامورْ کینه خواه؛ | |
| نبیرۀ سپهدارْ ضحّاک بود؛ |
| شنیدم که کاکوی ِ ناپاک بود. | |
2005 | یکی تاختن کرد، با صد هزار: |
| سواران گردنکش و نامدار. | |
| بکشت از دِلیران من چند مرد، |
| که بودند شیران ِروز ِ نبرد. | |
کنون سلم را رای ِ جنگ آمده است؛ |
| که یارش ز دژْ هُوخْتْ گَنْگْ آمده است. | ||
| یکی دیو جنگیْش –گویند- هست؛ |
| گه ِ رزم، ناباک و با زورْدست. | |
| هنوز، اندر آورد، نبْسودمش؛ |
| به گرز ِ دِلیران، نپیمودمش. | |
2010 | چو این بار آید سوی ما به جنگ، |
| وُرا برگرایم؛ ببینمْش سنگ.» | |
| بدو گفت قارَن که: «ای شهریار! |
| که آید به پیش ِ تو، در کارزار؟! | |
اگر همنبرد تو باشد پلنگ، |
| بدرّد بدو پوست از یاد ِ جنگ. | ||
| کدام است کاکوی و کاکوی چیست؟ |
| هماورد تو در جهان مرد کیست؟ | |
| من اکنون به هوش ِدل و پاکْ مغز، |
| یکی چاره سازم بدین کار، نغز؛ | |
2015 | کزین پس سوی ِ ما ز دژْ هُوخْتْ گَنْگْ، |
| چو کاکوی سرکش نیاید به جنگ.» | |
| چنین داد پاسخ بدو شهریار، تو خود رنجه گشتی بدین تاختن؛ کنون گاه ِ رزم ِ من آمد فراز؛ بگفتند و آوای شیپور و نای |
| که: «دل را بدین کار رنجه مدار! سپه بردن و کینه را ساختن. تو دَم بر زن، ای گُرد ِ گردنفراز!» برآمد ز دهلیز ِ پرده سرای. | |
2020 | ز گرَد ِ سواران و آوای ِکوس، |
| هوا قیرگون شد؛ زمین آبنوس. | |
| تو گفتی که الماس جان داردی؛ |
| همان گَرد ِ تیره زبان داردی! | |
| دِهادِه خروش آمد و گیرْگیر؛ |
| هوا دام ِ کرگس شد، از پرّ ِ تیر. | |
| فسرده ز خون پنجه بر دست ِ تیغ؛ |
| چکان قطرۀ خون ز تاریکْ میغ. | |
| تو گفتی زمین موج خواهد زدن؛ |
| وز او موج بر اوج خواهد زدن. | |
2025 | بِرون رفت کاکوی و برزد غریو؛ |
| برآویخت با شاه، چون نرّه دیو. | |
| تو گفتی دو پیلند، هر دو ژیان؛ |
| گشاده بر و دست و بسته میان. | |
| یکی نیزه زد بر کمربند ِ شاه؛ |
| بجنبید بر سرْش رومی کلاه. | |
| زره با کمربند او بردرید؛ |
| از آهن، کمرگاهش آمد پدید. | |
| یکی تیغ زد شاه بر گردنش؛ |
| همه چاک شد جوشن، اندر تنش. | |
2030 | دو خونی بر این گونه تا نیمروز؛ |
| چو برگشته شد هور گیتی فروز، | |
| همی چون پلنگان برآویختند؛ |
| همه خاک با خون برآمیختند. | |
| به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت؛ |
| از اندازه، آویزش اندر گذشت. | |
| دل شاه، بر جنگ بر، گشت تنگ؛ |
| بیفشرد ران و بیازید چنگ. | |
| کمربند کاکوی بگرفت، خوار؛ |
| ز زین برگرفت آن تن پیلوار؛ | |
2035 | بینداخت، خسته، بر آن گرمْ خاک؛ |
| به شمشیر، کردش برو سُفت چاک. | |
| شد آن مرد ِ تازی، به تیزی، به باد؛ |
| چنان روز ِ بد را، ز مادر بزاد. | |
| چو او کشته شد، پشت ِ خاورْ خدای |
| شکسته شد و دیگر آمدْش رای.] | |
| تهی شد ز کینه سر ِکینه دار؛ |
| گریزان، همی رفت سوی ِ حصار. | |
| پس اندر، سپاه منوچهر شاه، |
| دمان و دَنان، برگرفتند راه. | |
2040 | چنان شد،ز بس کشته و خسته،دشت |
| که پوینده را راهْ دشوار گشت. | |
| پر از خشم و پر کینه، سالار ِ نو |
| نشست از بر چرمۀ تیزْرَو. | |
| بیفگند بَرْگُسْتْوان و بتاخت؛ |
| به گَرد ِ سپه، چرمه اندر نِشاخت. | |
| رسید آنگهی تنگ در شاه ِ روم؛ |
| خروشید: «کای مرد ِ بیدادِ شوم! | |
| بکشتی برادر، ز بهر ِ کلاه؛ |
| کُله یافتی؛ چند پویی به راه؟! | |
2045 | کنون تاجت آوردم، ای شاه! و تخت؛ |
| به بار آمد آن خسروانی درخت. | |
| ز تاج ِ بزرگی گریزان مشو! |
| فِریدونْت گاهی بیاراست، نو. | |
| درختی که پروردی، آمد به بار؛ |
| ببینی برش را کنون در کنار. | |
| گرش بارْ خار است، خود کِشته ای؛ |
| وگر پرنیان است، خود رِشته ای.» | |
| همی تاخت اسپ، اندرین گفت و گوی؛ |
| یکایک، به تنگی، رسید اندر اوی. | |
2050 | یکی تیغ زد بر سر و گردنش؛ |
| به دو نیمه شد خسروانی تنش. | |
| بفرمود تا سرْش برداشتند؛ |
| به نیزه به ابر اندر افراشتند. | |
| بماندند لَشکر شِگفت اندر اوی؛ |
| از آن زور و آن بازوی جنگجوی. | |
| همه لَشکر سلم همچون رَمه؛ |
| که بپْراگند روزگار دَمه، | |
| برفتند بیدل، گروهاگروه، |
| پراگنده در دشت و در غار و کوه. | |
2055 | یکی پرخردْ مرد ِ پاکیزه مغز، |
| که بودش زبان پر ز گفتار ِنغز، | |
| بگفتند تا: زی منوچهر شاه، |
| شود گرم و باشد زبان ِ سپاه، | |
| بگوید که: «گفتند: ما کِهتریم؛ |
| زَمین جز به فرمان تو نسپَریم؛ | |
| - گروهی خداوند بر چارپای؛ |
| گروهی خداوند ِ کِشت و سَرای - | |
| سپاهی بدین رزمگاه آمدیم؛ |
| نه بر آرزو کینه خواه آمدیم. | |
2060 | کنون، سر به سر شاه را بندهایم؛ |
| دل و جان به مهر ِ وی آگندهایم. | |
| گرش رای ِ جنگ است و خون ریختن؛ |
| نداریم نیروی ِ آویختن. | |
| سران یکسره پیش ِ شاه آوریم؛ |
| همانا همه بیگناه آوریم. | |
| برانَد هر آن کام کو را هواست؛ |
| برین بیگنه جان ما پادشاست.» | |
| بگفت این سخن مرد ِ بسیار هوش؛ |
| سپهدار، خیره، بدو داد گوش. | |
2065 | چنین داد پاسخ که: «من کام ِ خویش، |
| به خاک افگنم، برکشم نام ِ خویش. | |
| هر آن چیز کان نَزْ ره ِ ایزدی است، |
| از آهِرْمَنی، گر ز دستِ بدی است، | |
| سراسر، ز دیدار من دور باد! |
| بدی را، تن دیوْ رنجور باد! | |
| شما گر همه کینه دار ِ منید، |
| وگر دوستدارید و یار ِ منید، | |
| چو پیروزگر دادمان دستگاه، |
| گنهکار شد رَسته با بیگناه. | |
2070 | کنون روز ِ داد است؛ بیداد شد؛ |
| سران را سر از کشتن آزاد شد. | |
| همه مهر جویید و افسون کنید؛ |
| ز تن، آلت ِ جنگ بیرون کنید.» | |
| خروشی برآمد ز پرده سرای، |
| که: «ای پهلوانان فرخنده رای! | |
| ازین پس، به خیره، مریزید خون! |
| که بخت ِ جفاپیشگان شد نِگون.» | |
| از آن پس همه جنگجویان ِ چین، |
| یکایک، نهادند سر بر زمین. | |
2075 | همه آلت لشکر و ساز ِ جنگ، |
| ببردند نزدیک ِ پور ِ پشنگ؛ | |
| ببردند پیشش، گروه ها گروه، |
| یکی توده کردند، برسان ِ کوه: | |
| چه از جوشن و تَرگ و بَرْگُسْتْوان؛ |
| چه گوپال و چه خنجر هندوان. | |
| سپهبَدْ منوچهر بنواختْشان؛ |
| بر اندازه برْ جایگه ساختْشان. | |
|
|
از بیت 2000تا 2078 را در این برید می خوانیم و پایان غم انگیز فریدون را به واپسین برید داستان فریدون وا می نهیم .
دوستان گرامی
بیت های برگزیده خود را از داستان ها ی شاهنامه اینجا بنویسید.
داستان را از اینجا بشنوید
گرفتن قارن دژ ِ اَلان را
به سلم آگهی رفت از آن رزمگاه؛ وزان تیرگی کاندر آمد به ماه؛
پس ِ پشتش اندر، یکی حصن بود، برآ ورده سر تا به چرخ کبود.
چنان ساخت کاید بدان حِصن باز؛ که دارد زمانه نشیب و فراز. 1955
همی این یک سخن قارَن اندیشه کرد که: گر سلم پیچد روی از نبرد،
الانی دژش باشد آرامگاه؛ سَزد گر، بر او بر،بگیریم راه؛
که گر حصنِ ِ دریا بُوَد جایِ اوی، کسی نگسلانَد ز بُن پای ِ اوی.
یکی جای دارد سر اندر سحاب؛ به خارا برآورده از قعر ِ آب.
نهاده ز هر چیز گنجی به جای؛ بر او نفگند سایه پرّ ِ همای. 1960
مرا رفت باید بدین چاره زود؛ رکاب و عنان را بباید پَسود.
دمان شد به نزدِ منوچهر شاه؛ بدو گفت: «کای نامورْ پیشگاه!
اگر شاه بیند، ز جنگاوران، به کهتر سپارد سپاهی گران.
در ِ چاره او بگیرم به دست؛ کز آن، راه ِ جنگ است و ز آن، راه ِ جست.
بباید درفش همایون شاه؛ هم انگشتریْ تور با من به راه. 1965
بخواهم کنون چارهای ساختن؛ سپه را به حصن اندر انداختن.
من و گُردْ گرشاسپ و این تیره شب؛ برین راز بر، هیچ مگشای لب.»
چو رویِ هوا گشت چون آبنوس، نِهادند بر کوههٔ پیلْ کوس.
همه نامدارانِ پرخاشجوی ز خشکی به دریا نِهادند روی.
سپه را به شیروی بسپرد و گفت، که: «من خویشتن را بخواهم نهفت. 1970
شوم سوی دژبان، به پیغمبری؛ نمایم بدو مُهر ِ انگشتری.
چو در دژ شوم، برفرازم درفش؛ دِرَفْشان کنم تیغهای بنفش.
شما روی یکسر سویِ دژ نِهید؛ چو من برخروشم، دمید و دهید.»
سپه را به نزدیکی دژ بمانْد، به شیروی ِ شیراوژن و خود براند.
بیامد؛ چو نزدیکی دژ رسید، سخن گفت و دژدار مُهرش بدید. 1975
چنین گفت: «کز نزد ِ تور آمدم نفرمود تا یک زمان دم زدم.
مرا گفت: "شو پیش ِ دژبان؛ بگوی، که: روز و شب آرام و خُوَشّی مجوی!
تو با او به نیک و به بد یار باش؛ نگهبان دژ باش و هشیار باش.
گر آید درفش منوچهر شاه، سوی دژ فرستد همی با سپاه،
تو با او به نیک و به بد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش
شما باز دارید و نیرو کنید؛ مگر کان سپاه وُرا بشکنید."» 1980
چو دژبان چنین گفتهها را شنید، همان مُهر و انگشتری را بدید،
همان گه در ِ دژ گشادند باز؛ بدید آشکارا؛ ندانست راز.
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت، که: «راز ِ دل آن دیدگان درنهفت!»
- مرا و تو را بندگی پیشه باد! ابا پیشهمان نیز اندیشه باد!
به نیک و به بد، هر چه شاید بُدن، بباید همه داستهانها زدن. - 1985
چو دژدار با قارَن ِ رزمجوی یکایک به روی اندر آورْد روی،
- یکی بدسگال و یکی ساده دل ؛ سپهبَد به هر چاره آماده دل-
به بیگانه بر، مِهر ِخویشی نهاد؛ بداد، از گزافه، سر و دژ به باد.
چو شب روز شد، قارَنِ رزمخواه درفشی برافراخت چون گِردْ ماه.
خروشید و بنمود یک یک نشان، به شیروی و گُردانِ گردنکشان. 1990
چو شیروی دید آن درفش ِ کیان، همی روی بنهاد زی پهلوان.
در ِ حصن بگرفت و اندر نِهاد؛ سران را ز خون بر سر افسر نِهاد.
به یک دست، قارن؛ به یک دست، شیر؛ به سر بر، ز تیغْ آتش و آبْ زیر.
چو خورشید بر تیغ ِ گنبد کشید، نه آیین ِ دژ بُد، نه دژبان پدید؛
نه دژ بود گفتی، نه کشتی بر آب؛ یکی دود دیدی، سراندر سحاب. 1995
درخشیدن آتش و باد خاست؛ روش سواران و فریاد خاست.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت؛ همان دژ نمود و همان پهنْ دشت.
بکشتند ازیشان فزون از شمار؛ همی دود آتش برآمد، چوقار.
همه روی ِ دریا شده قیرگون؛ همه روی ِصحرا شده رود ِ خون.
داستان را از اینجا بشنوید