2-برادر کشی!

کشیش در سکوت به چهره ی خدا خیره شد...:

-"پدر یاناروس، شرم نمی کنی؟چرا از من راهنمایی می خواهی؟ تو آزادی، من تو را آزاد آفریده ام، پس چراباز به می چسبی؟ دست از این عجز و لابه ات بردار، بلند شو پدر یاناروس، خودت مسئولیت را قبول کن و از هیچ کس هم نصیحت مخواه، مگر تو آزاد نیستی؟ خودت تصمیم بگیر!"

 

- "خدای من ، آزادی بار بزرگی است ، بیش از اندازه سنگین است پدر، انسان چگونه می تواند آن را به دوش بکشد؟"

 

تقل از کتاب برادر کشی

نیکوس کازانتزاکیس

برادر کشی!

 

....
زندگی اهل آبادی سراسر مبارزه بود. مبارزه ای بی امان با خدا با طوفان، با برف و با مرگ.
به همین سبب ،کشتار که شروع شد و برادر رو در روی برادر ایستاد مردم کاستلو تعجب نکردند، هراسان نشدند و در راه و رسم زندگی خویش تغییری ندادند. اما چیزی که تا آ ن وقت در درونشان به آرامی جوشیده بود و تا آن وقت مستور و خاموش مانده بود، اکنون لگام کسیخته سرباز می کرد و رها می شد. شهوت ازلی آدمیزاد به قتل نفس در درونشان موج می زد. هر کس همسایه ای ، دوستی و برادری داشت که سالها بی دلیل و اغلب بدون آن که خود بداند ، مورد تنفرش بود. نفرت بی آن که راه فراری داشته باشد در درونشان جوشیده بود و حالا ، به یکباره، پرچم های با شکوه بر فراز سرشان به اهتزاز در آمده بود و به دست ایشان تفنگ و نارنجک داده بودند. روحانیت ، ارتش و مطبوعات آنان را وادار می ساختند که دوست و برادرو همسایه خود را بکشند و سرشان داد می زدند که تنها از این طریق است که دین و وطن نجات خواهد یافت!
جنایت ، این کهن ترین نیاز بشر، معنای مرموزی به خود گرفت و آنگاه تعقیب و گریز آغاز گردید و برادر به شکار برادر پرداخت.
گروهی از مردمان با شلق های  سرخ بر سر گذاشتند به کوهستان زدند، دیگران در دهکده سنگر گرفتند و در آنسوی جاده به قله "اتورکی" که مخفیگاه چریک ها بود چشم دوختند. بانگ فریاد و هلهله به آسمان بر میخاست و به دنبال آن کلاه سرخ ها به سان طوان سرازیر می شدند و یا سیاه سرها از پایین به آنان یورش می بردند. برق آسا بر سر یکدیگر فرو می آمدند، گوشت در برابر گوشت قرار می گرفت و برادر کشی شیرینی آغاز می گشت. زنان با موهای ژولیده از حیاط می کندند و خود را به ایوان می رساندند و با داد و فریاد به تحریک مردها می ایستادند. سگ های آبادی زوزه کشان و نفس زنان از پی اربابان خود می دویدند و با زبان های آویخته در شکار شرکت می جستند. روز بدین منوال می گذشت تا اینکه شب فرا می رسید و مردم را می بلعید.
در میان آنها تنها یک مرد بود که گرفتار این فریب نشده بود و با دست خالی و بی سلاح در میانه ی میدان آغوش می گشود و می ایستاد و او پدر یاناروس کشیش آبادی بود. تنها می ایستاد، چپ و راست را نگاه می کرد بی آن که بداند به کدام سمت  باید رو کند. و دائما سئوال عذاب دهنده ای را تکرار می کرد:
 "  اگر مسیح امروز به زمین می آمد جانب کدام گروه را می گرفت؟ آیا به سوی سیاه ها می رفت یا سرخ ها؟ و یا اینکه او هم در میانه می ایستاد ، آغوش می گشود و بانگ می زد: برادران متحد شوید! برادران متحد شوید!"
پدر یاناروس، نماینده خدا در کاستلو درست به همین گونه می ایستاد و مردم را فرا می خواند. او فریاد می زد و مردم از سرخ و سیاه بر او می گذشتند و با طعنه و ریشخند فریاد می زدند،" بلغاری! خائن! بلشویک!" ، "ولگرد! فاشیست! بی همه چیز! "
و پدر یاتاروس سر تکان می داد و گیج و مبهوت به راه می افتاد و زیر لب می گفت "شکر، خدای من، تو را شکر می گویم که برای چنین ماموریت خطیری مرا انتخاب کرده ای. من آن را تحمل می کنم، گو اینکه در دل این مردم مهری نسبت به من وجود ندارد. خداوندا، فقط از تو می خواهم که ریسمان را زیاد محکم نکشی. من بشرم نه فرشته و نه ورزا. من فقط یک انسانم، مگر تا کی می توانم دوام بیاورم؟ همین روزها است که از پا بیفتم و خرد و خمیر بشوم. خدای من، مرا ببخش که این حرف را می زنم ولی گویا بعضی وقت ها به فراموشی می افتی و از بندگانت بیش از ملائکت متوقع می شوی".
 
نقل از کتاب برادرکشی - نیکوس کازانتزاکیس
مترجم محمد ابراهیم محجوب
 

شب بیهوده گی ها

شب بیهوده گی ها

پیرمرده جهان دیده ء خوش سخنی
قوز کرده , نشسته بر چهار پایه ء رنگین
چسبیده با دو دست , به نی قلیان
با طنین قلقل آب تنباکو ,

دود غلیظ نامطبوع,
در فضای دم گرفته ء ساحل
در دکّه حقیر "عمو کاظم"
به مشام خسته ء مان انبار می شد.
زیر لب , آهسته - نامحسوس ,
زیر چشمی با نگاهی خسته و گذرا
به همهء نشستگان در جمع
دُرّ خاطره را
در ریسمان سخن چنین می سفت :


آه ! یادش بخیر; چه روزگاری بود
فصل ما- فصل تجاهل
فصل انحصار دلها بود
در رسیدن به نقطه ء ایده
چشم اندیشه حسود زا بود.

******از سرور لحظه ها
******دل خسته بودیم
******از بروز تشنگی ها
******در کویر ناتوانی
******به حضور ،دریا می جستیم.

در گریز از ابری خروشان
در شب بیهوده گی ها
دیده های خسته را
با ستاره یی پُر نور
و با غلتیدن ِ شهابی سرگردان
جای جای آسمان را
وصله می کردیم.

******تشنگی های تفنّن
******با آرامشی اخمو ,
******شَرَنگ وسوسه را
******در جام هوس ها
******مالامال می دید
******دروازه دل از رکن خنده ها
******رمز عبور می خواست.

آسمان حیا از شِکوه های تهی
گریه ء ندامت فردا را , می آراست
در همیان حراج
بهر ِ خواب زده یی
با نفیر ِ پشیمانی
در متن دلمردگی ها انبار می کرد.

******زمان از نشاط مضاعف
******به بیراهه اندوه هجوم می برد
******تا رنج جهالت را
******در روزگار تَغافل
******بر پیکره ء یادمان حماقت
******داغ نابخردی را
******به نا آمدگان ِ متعجّب هدیه کند.

آوخ ! ; شرمگین بود پوچی عزم
که با رخنه در دقایق ِ فردایی ,
چشم فرصت دلخواه را
با تجاهل کور می کرد.

******آدمیان در فضای بیگانه
******با عقده های دارندگی
******حیطه ء برازندگی را
******با شادی گزنده یی , ویران می کردند.

و در تسلُسل هجمه ء خود محوریها
طریقت انسانیت مسدود می گشت
و در دنیای سنگین پوزش ها
خویشتن را,در پرده ء چشم انداز
با تصویر حقارت, دزدانه تماشا می کرد.

******و آنسان واژه ء حقیقت را
******در کویر لجاجت به معنا می جست
******تا
******فصل اعتدال را
******در برهوت دو رنگیها
******از دایره ء صوری تجدّد
******به خطّ ِ مُنیر ِ مستقیم بازدارد,
******************* بی بازگشت.
و هنوز در افق تردید
در پی فصل ایده آل
در دایره ء " هراس " می چرخد
تا پرده ء شب ِ بیهوده گی ها پاره گردد.