دوهزار -تنکابن

در مسیر دو هزار (تنکابن)
 عکس از سالار

اگر عاشقی...

 

بیست رهرو مردو یک رهرو زن به نام  اِشان، با یک استاد ذن مراقبه می کردند. اِشان  با اینکه موهای سرش را تراشیده و لباس ساده ای به تن داشت، بسیار زیبا بود. چند تن از رهروها در نهان عاشق او شدند. یکی از آنها نامه ای عاشقانه برایش نوشت و بر ای یک ملاقات پنهانی پافشاری داشت. اِشان پاسخش را نداد. روز بعد پس از سخنرانی استاد   برای گروه ، اِشان از جا برخاست و ودر حالی که به نویسنده ی نامه اشاره می کرد گفت:" اگر به راستی اینقدر عاشق من هستی ،اینک بیا و مرا در آغوش بگیر."


If You Love, Love Openly
Twenty monks and one nun, who was named Eshun, were practicing meditation with a certain Zen master.
Eshun was very pretty even though her head was shaved and her dress plain. Several monks secretly fell in love with her. One of them wrote her a love letter, insisting upon a private meeting.
Eshun did not reply. The following day the master gave a lecture to the group, and when it was over, Eshun arose. Addressing the one who had written her, she said: "If you really love me so much, come and embrace me now."

صدای شادی

 
مدتها پس از اینکه بانکی از دنیا رفته بود، مردی نابینا که در نزدیکی معبد استاد زندگی می کرد، به دوستش گفت:" از وقتی که نابینا شده ام، قادر به دیدن چهره ی آدم ها نیستم، بنا براین  باید سیرت آنها را  ازتُن صدایشان تمیز دهم". معمولن وقتی به صدای  شخصی گوش می دهم که به دیگری برای پیروزی یا شادی به دست آمده اش ، تبریک می گوید ، در تُن صدایش حسادت را  نهفته می بینم،و هنگام  ابراز هم دردی جهت  شور بختی ِ دیگری ،در تن صدایش خوشی و خرسندی  می شنوم، مثل اینکه شوربختی دیگری برای او بهره ای به بار می آورد.
در تمامی تجربه هایم، اما،صدای بانکی همیشه راست بود. هنگامی که ابراز خوشحالی می کرد، چیزی به جز صدای شادی نمی شنیدم، و هنگام بیان همدردی ، فقط صدای غم را می شنیدم.

The Voice of Happiness
After Bankei had passed away, a blind man who lived near the master's temple told a friend: "Since I am blind, I cannot watch a person's face, so I must judge his character by the sound of his voice. Ordinarily when I hear someone congratulate another upon his happiness or success, I also hear a secret tone of envy. When condolence is expressed for the misfortune of another, I hear pleasure and satisfaction, as if the one condoling was really glad there was something left to gain in his own world.
"In all my experience, however, Bankei's voice was always sincere. Whenever he expressed happiness, I heard nothing but happiness, and whenever he expressed sorrow, sorrow was all I heard."
r

دوست واقعی

 


در زمان های قدیم در چین دو دوست بودند، یکی از آنها با مهارت تمام چنگ می نواخت و دیگری با مهارت تمام گوش می داد.

وقتی یکی در مورد کوه منواخت یا می خواند دیگری می گفت :" کوه را در مقابلمان می بینم."

و یا وقتی در باره آب می نواخت، دوست اش با شگفتی ابراز می کرد:"اینجا جویباری در حرکت است."

دوست شنونده روزی بیمار شد و از دنیا رفت.دوست نوازنده سیمهای سازش را برید و دیگر هرگز ننواخت. ازآن پس بریدن سیم های ساز نشانه ی وجود یک دوستی عمیق بوده است.



True Friends A long time ago in China there were two friends, one who played the harp skilfully and one who listen skillfully.
When the one played or sang about a mountain, the other would say: "I can see the mountain before us."
When the one played about water, the listener would exclaim: "Here is the running stream!"
But the listener fell sick and died. The first friend cut the strings of his harp and never played again. Since that time the cutting of harp strings has always been a sign of intimate friendship. 

پندار نیک

 

در طول ترم گذشته ترانه درسی به نام "برداشت از بناهای تاریخی " داشت در این درس به عنوان کار عملی باید یک بنای تاریخی را انتخاب می کردند و تمام مشخصات آن را برداشته تا اگر زمانی به دلیلی مثل زلزله آن بنا خراب شد بتوانند بر اساس این سند ها آن را بازسازی نمایند. ترانه هم در محله ای که میراث فرهنگی آن را در اختیار داشت خانه ای با نظر استادش انتخاب کرده بود که سیصد سال قدمت داشت .در این محله ساکنین آن در خانه هایشان زندگی می کنند ولی حق خراب کردن و یا از بین بردن قسمت هایی از بنا را ندارند و تا زمانی که می خواهند آنجا زندگی می کنند و در صورتی که مایل باشند می توانند به سازمان میراث فرهنگی بفروشند.

ترانه به آنجا می گفت "خونه ی من" . گاهی زنگ می زد و از" خونه"اش تعریف می کرد و از پذیرایی صاحبخانه و صحبت هایش با ساکنین خانه که یک زن و شوهر بودند، می گفت. آنها پنجاه سال بود که در کنار هم آنجا زندگی می کردند و فرزندانشان ازدواج کرده و از آنها جدا شده بودند.

در میانه ی ترم ترانه ما را به یک همایش که خود در آن دست اندر کار بود دعوت کرد. دو روز مرخصی گرفتم تا در آن مراسم شرکت کنم . در این فاصله از ترانه خواستم مرا به خانه اش ببرد او هم متر و دوربینش را برداشت و مرا از کوچه های شهر یزد به خانه اش برد. زنی مهربان در را به روی ما باز کرد ، خوشحالی عجیبی به من دست داد. آن زن چنان با ترانه برخورد می کرد که گویی آنجا خانه ی او هم هست! ما را به اتاق پذیرایی برد دوساعتی آنجا بودیم و با هم از هر دری حرف زدیم او از زندگی اش و فرزندانش و خانه ی بزرگشان تعریف کرد . من هم با علاقه گوش سپرده بودم .در جایی هم من از فامیل خود و همسرم در گرگان برایش گفتم و او با آرامش به حرفهایم گوش می داد. ترانه هم آزادانه به گوشه کنار خانه سر می زد و متر کشی می کرد و عکس می گرفت گاهی هم می آمد از صاحبخانه سئوالی می کرد و می رفت . یک بار به ترانه گفت زیر زمین میری نترسی؟ ترانه گفت نه نمی ترسم .او رفت و فوری برگشت و رنگش پریده بود گفت ترسیدم . صاحبخانه هم با مهربانی و آرامش بلند شد و همراهش رفت .

وقتی از کوچه های تنگ و از میان بادگیرها ی کوچه می گذشتیم و باد خنکی به ما می وزید، ترانه از من پرسید :به هم چی می گفتید؟
گفتم: اولش که به سئوال های من جواب داد، دید م او هیچ سئوالی از من نمی کنه خودم شروع کردم به صحبت کردن که پیش خودش فکر نکنه تو دختر تنها اینجا بی بته ای ، بزار بدونن تو هم یه عالمه پشتت هستن.
ترانه لبخندی زد وبه آرامی گفت : اینی که تو می گی یه ذره هم تو وجود این خانواده نیست ، من معنی پندار نیک رو تو رفتارهای این خانواده دیدم.

پس از دو روز مرخصی به سر کار برگشتم . یکی از همکارهایم که اگر کار داشته باشد معمولن تلفنی تماس می گیرد و از جلوی در اتاقم که رد میشود سلام هم نمی کند، ساعتی نگذشته بود که لبخند زنان و دست در جیب به اتاقم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی بادی در غبغب انداخته بود و پوزخندی می زد برگشت گفت : مشکل ترانه خانم حل شد؟
یه دفعه یکه خوردم اخمامو کشیدم و گفتم: چه مشکلی؟
گفت:خبرا رسیده که رفته بودی یزد
گفتم :خوب برم یزد ! کی گفته که برا ی رفع مشکل رفتم
گفت : خوب من شنیدم گفتم حتمن مشکلی پیش اومده
نگاهی بهش کردم و یاد پندار نیک آن زن افتادم که نخستین بار بود مرا می دیدو این مرد که بیست سال است با هم در یک محل کار می کنیم و همیشه با پندارهای تنگ خود زندگی کرده و در اساس پندارهایش در این سال ها هیچ گونه تغییری نکرده است و شاید بدتر هم شده است.!