عباس معروفی

شاید زندگی همه‌اش یک شوخی‌ست
...
متن کامل گفتگوی عباس معروفی را اینجا بخوانید

سنگ نوشته ی قبر یک مادر جوان

زنده ای مثل درخت

 مثل پرواز پرستو در باد

مثل آواز قناری در باغ نفس

 از پنجره ی باد صبا می گیری

 چه کسی گفت که تو میمیری؟

شاعرش را نمی شناسم

شکلات

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستی که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند‌،‌یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تا » بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمیفهمید
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم . میگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی » و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی . میگفتم :«‌بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :‌«‌اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »
یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظی کند . میخواهد برود .برود آن دور دورها .. میگوید :‌«‌میروم اما زود برمیگردم » من میدانم . میرود و برنمیگردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌این برای خوردن . » و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش .هر دو را خورد و خندیدم . میدانستم دوستی من « تا » ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم .اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! .ـ
نویسنده:ناشناس
این داستان ذن نیست

مرد مقدس


  مرد مقدس
داستان های ذن 10
در روستاهای اطراف ، حرفهایی در مورد مرد فرزانه مقدسی که در خانه ای کوچک در بالای کوه زندگی می کرد ،پخش شده بود. مردی از روستا تصمیم گرفت که به سفرطولانی و مشکل برای دیدن آن مرد مقدس برود. وقتی او به آن خانه رسید، خدمتکار پیری دم در به استقبال او آمد.
" من می خواهم مرد فرزانه ی مقدس را ببینم". خدمتکار لبخندی زد واو را به داخل راهنمایی کرد. هنگامی که آنها در میان خانه راه می رفتند، مرد روستایی مشتاقانه منتظر روبرو شدن با مرد مقدس بود. قبل از اینکه متوجه شود به در پشتی راهنمایی شده بود و به طرف بیرون خانه بدرقه شد.او ایستاد ورویش را به سمت خدمتکار کرد و گفت:" اما من می خواهم مرد مقدس را ببینم"
مرد پیر پاسخ داد" شما پیش از این او را دیده اید" " هر کسی که شما در زندگی ملاقات می کنید، حتی اگر آنها ساده ، بی آلایش،...باشند ،هریک از آنها را به عنوان یک مرد فرزانه ی مقدس ببینید. اگر شما این کار را انجام دهید آنگاه آن مسئله ای که شما را امروز به اینجا آورده حل خواهد شد" 

 
                                               

Word spread across the countryside about the wise Holy Man who lived in a small house atop the mountain. A man from the village decided to make the long and difficult journey to visit him. When he arrived at the house, he saw an old servant inside who greeted him at the door. "I would like to see the wise Holy Man," he said to the servant. The servant smiled and led him inside. As they walked through the house, the man from the village looked eagerly around the house, anticipating his encounter with the Holy Man. Before he knew it, he had been led to the back door and escorted outside. He stopped and turned to the servant, "But I want to see the Holy Man!""You already have," said the old man. "Everyone you may meet in life, even if they appear plain and insignificant... see each of them as a wise Holy Man. If you do this, then whatever problem you brought here today will be solved."  

عنکبوت



عنکبوت
داستان های ذن 9
به نقل از یک داستان تبتی ، یک شاگرد هنگام مراقبه در اتاقش، گمان کرد که یک عنکبوت را دیده است که از مقابلش به طرف پایین حرکت کرد. هر روزکه این جانور ترسناک بر می گشت ، هر بار بزرگ و بزرگ تر می شدو شاگرد که خیلی وحشت زده شده بود نزد استادش رفت و این معما ی غیر قابل حل را گزارش داد و گفت که تصمیم دارد ، هنگام مراقبه یک چاقو در زیر لباسش پنهان کند و به محض اینکه عنکبوت ظاهر شد او را بکشد. استاد او را از این کار منع کرد. به جای آن پیشنهاد کرد هنگام مراقبه یک تکه گچ با خودش بیاورد و وقتی عنکبوت نمایان شد یک علامت ضربدر در آن قسمت بزند و سپس نتیجه را بازگو کند. شاگرد به مراقبه برگشت وقتی عنکبوت ظاهر شد او بر خلاف میلش برای حمله به عنکبوت ،همان کاری را کرد که استاد پیشنهاد داده بود . وقتی او بعدن برای شرح ماجرا پیش استاد رفت، استاد گفت پیراهنش را بالا بزند و به شکم خود نگاه کند. آن جا یک " ×" دیده می شد. ـ


Spider


A Tibetan story tells of a meditation student who, while meditating in his room, believed he saw a spider descending in front of him. Each day the menacing creature returned, growing larger and larger each time. So frightened was the student, that he went to his teacher to report his dilemma. He said he planned to place a knife in his lap during meditation, so when the spider appeared he would kill it. The teacher advised him against this plan. Instead, he suggested, bring a piece of chalk to meditation, and when the spider appeared, mark an "X" on its belly. Then report back. The student returned to his meditation. When the spider again appeared, he resisted the urge to attack it, and instead did just what the master suggested. When he later reported back to the master, the teacher told him to lift up his shirt and look at his own belly. There was the "X".