آغاز داستان بیژن . منیژه


داستان بیژن و منیژه
شبی چون شبه روی شسته به قیر / نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه / بیسچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ / میان کرده باریک و دل کرده تنگ
سپاه شب تیره بر دشت و راغ/ یکی فرش گسترده از پر زاغ
چو پولاد زنگار خورده سپهر /تو گفتی به قیراندر اندود چهر
نموده ز هر سو به چهره اهرمن / چو مار سیه باز کرده دهن
هر آنگه که برزد یکی باد سرد / چو زنگی بر انگیخت ز انگشت گرد
چنان کرد باغ و لب جویبار / کجا موج خیزد زدریای قار
فرو مانده گردون گردان به جای / شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیر گون / تو گفتی شده ستی به خواب اندرون
جهان را دل از خویشتن پر هراس / جرس بر کشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد / زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز / دلم تنگ شد زآن درنگ دراز
بدان تنگی اندر بجستم زجای / یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ / بیاورد شمع و بیامد به باغ
می آورد و نار و ترنج و بهی / زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت شمعت چه باید همی؟ / شب تیره خوابت نیاید همی؟
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ / همه از در مرد فرهنگ و سنگ
بدان سرو بن گفتم: ای ماه روی / مرا امشب این داستان باز گوی
مر گفت: گر چون زمن بشنوی / به شعر آری از دفتر پهلوی،
همت گویم و هم پذیرم سپاس / کنون بشنو ای یار نیکی شناس:
....
آغاز داستان از شاهنامه دکتر خالقی مطلق
شاهنامه ژول مل
شاهنامه مسکو
از زنان شاهنامه بسیار سخن گفته شده و کمتر به "مهربان یار" پرداخته شده است. همان گونه که در آغاز بسیار تیره و تار داستان بیژن و منیژه ،فردوسی نوشته است شبی خواب به چشمانش نمی آمده و از همسرش می خواهد برایش چراغ بیاورد و همسر با مهربانی برایش چراغ و می و چنگ می آورد و داستان بیژن و منیژه را برای فردوسی می خواند و از او می خواهد تا آن را به شعر در آورد.

تیرگی شب تار در آغاز داستان ذهن خواننده را برای چاه سیاوش آماده می کند...



















چراغ ها را من خاموش می کنم

 
 
I was really prostrated by Tom's behaviour, and did not know how to escape that terrible situation. Tears filled my eyes. Tom was extremely angry with me, and shouting to the top of his voice.
In the morning when Tom went to work, I got up and thoroughly cleaned the house top to the bottom. I even washed and cleaned all skirting boards. Then I polished all shoes. Tom has a bad habit. Anything he takes leaves where he sits. It took me a while to shelve all books, sort out newspapers, and pile them by his computer desk. When I finished tidying up and cleaning, I made a cup of tea, and sat at the table in the veranda. The weather was sunny and the warmth of sunlight in the mid autumn in that afternoon was pleasing. After all, that hard work, sitting there, sipping that cup of tea and watching ripples on the swimming pool was like heaven. Autumn is a season of colours. Trees leaves and foliage were turning into multi colour and eye-catching.
The gnomes around pool, throughout the years were getting aged and dingy. Hence they required some attention. I took tea cloth with soppy lukewarm water to clean them. Although when I completed cleaning, they looked better, but their Gray colour was not very appealing. I slipped into my gin trousers and put on my T-shirt shirt, dashed to the local paint shop, bought a tin of brilliant white paint. I found a painting brush in Tom's tool room and painted all gnomes. When I finished with my painting, sat at table in the veranda, looked at them again. The bright white suited them and I was very happy with the result. I thought Tom also would be pleased when he sees them.
I thought it would be nice to have our super in veranda. I quickly went to the kitchen started to prepare a nice dish for our supper. Set the table nicely. Then I dressed up nicely, put on a mild make up and eagerly waited for Tom to come home.
When Tom came dropped his brief case by the cloakroom and with his dirty shoes went to the living room without noticing tidiness and changed. I nicely asked him to remove his shoes and wear slippers. He took his shoes off in the living room, left them there, asked me to bring him slippers and picked up the evening newspaper from his desk which I had put there. I asked him how his day was. "As usual" he said, began to read the paper, dropped himself on the sofa and asked what we have for supper.
I asked him let's have our dinner in veranda. He came sat at table and I served dinner nice hot dinner. While he was eating, continued to read the newspaper without looking at me or surrounding.
"How was your day?" I asked again, hoping at least he would look at me and I could have his approval for my dressing and make up
"It was Ok" he mumbled without looking up
-"are you enjoying you dinner?" I asked quietly
- "it's OK." He mumbled again without any emotion.
After all that effort for cleaning, tidying up, cooking dinner, setting table, serving food, dressing up and make up, I did not get any appreciation. Even he failed notice any changes in the garden. Why men always take it for granted that women have to do everything without getting paid or at least being appreciated. Why they always think that they are the strongest vessel and the centre of the universe? What is wrong with them?

I was upset or angry a kind of resentment. Something within boiling and wanted to shout and say "look you bantered. I spend all the day and worked hard just for a moment of your attention and possibly a little bit appreciation. But past experience taught me I was no match for Tom's anger.
"Darling can you see any changes around swimming pool" I asked him quietly, and hoped to get a sign of approval. He raised his face from paper and looked at swimming pool.
"Where the hell did you get the idea to paint gnomes" All of sudden raised his voice "haven't you got anything to do woman?"
"That grey colour wasn't very pleasant and most Gnomes are painted colourfully." I protested softly, trying to say it in such a way not provoke him and make him angrier.
"Don't be so stupid" shouted Tom "Have you ever seen anyone to paint gnomes?"
Although I was pretty sure, I had seen colourful Gnomes in the market, but at this stage I bottled up my emotion and kept quiet, because of past experience, I well knew I was no match for his hot temper. He kept on and on. I felt awfully helpless and regretted having painted Gnomes. My Tears were filing my eyes and bleared my vision. I felt so fragile and frail. I dragged myself upstairs and went to bedroom quietly sobbed. I wished I had never been born to face such tormenting.
این داستان گوشه ای زا زندگی   زن خانه دار داستان  "چراغ ها را من خاموش می کنم"  زویا پیرزاد را به یادم می آورد. شما چه نظری دارید؟

 

گفتارهای نیک شما


شعر گفتار و سید علی صالحی

دوستان گرامی
آشنایی من با سید علی صالحی با " ترانه های ملکوت " اش آغاز یافت. روانی و شیوایی گفتارش چنان بر دلم نشست که به تندی آن مجموعه را به پایان رساندم . گاهی بدنم دچار کمبود شعر می شود و چنان کتاب های کتابخانه را به هم می ریزم تا شعر مورد علاقه ام پیدا شود ،که موجب به هم ریختگی خانه می شوم . این بود که شعر "سلام" را در پستی نوشتم و بس. گفتگو در باره ی سبک آن شعر موجب شد تا یافته های اینترنتی ام را در اینجا گرد آورم. امیدوارم سود مند باشد.
با سپاس از همدلی و همخوانی و هم فکری همه ی یاران مهربان

سید علی صالحی

زندگی نامه


...من مبدع شعر گفتار نیستم؛ شارح آن بوده‌ام و نظریه‌پرداز؛ وگرنه رگه‌های شعر گفتار از گات‌های اوستا آغاز می‌شود. حضرت حافظ یکی از عالی‌ترین شاعران شعر گفتار - در همان راه و منش شعر کلاسیک - است و از این عصر، فروغ فرخزاد، با آن نبوغ زنانه به آن رسید؛ اما نرسید که مسیر خود را آن‌گونه که باید برای جامعه‌ی ادبی توضیح دهد، و شاید زمان پردازش فنی این فهم تاریخی فرانرسیده بود. نیما چند شعر آخر حیاتش در همین حوزه قابل تحقیق است. به شعرهای نیما از تاریخ 1330 تا 1338 رجوع کنید. خود او بود که پیش‌تر گفت، شعر باید به زبان طبیعی برسد. این طبیعت زبان و زبان طبیعی که رازش به سادگی فاهمه بازمی‌گردد و نه اطوار غامض، همین شعر گفتار است. ادامه
_________________________________________________
گزیده ای از:زایش شعر سیاسی اجتماعی
س: چرا همیشه در بحبوحه‌بحران‌های اجتماعی، شعر – لا‌اقل برای مدتی- به حاشیه می‌رود؟
شعرناب میزبان دوره آرامش است. کنار نمی‌رود، بلکه می‌فهمد. وقتی که قدم رویا را رقم می‌زند، قلم از حضور باز می‌ماند. این خصیصه شعر است. صبور است و شفاست. برای قبل و بعد از دوره انفجار. اگر این نوع شعر نباشد، در موسم رستاخیز، آن «همه‌گویگی مشترک» حتما چیزی کم دارد. شعر شورشی نیز یکی از رخسارهای همین شعر ناب است. زیبایی شعر ناب، زره‌پوشی شعر اجتماعی را تضمین می‌کند. شاعر چند‌وجهی هرگز به یک پیله معین بسنده نمی‌کند.
ادامه

_________________________________________________
گزیده ای از: بگذارید سخن بگوییم!

شما به عنوان یک شاعر روشنفکر، از یک سایت که تقویت عرصه‌ی عمومی و گشودن فضای گفت‌وگو بین جریان‌های فکری مختلف ایران را هدف قرار داده‌است، چه انتظاری دارید و به عقیده شما دانشجویان فعال در این سایت چه نقشی می‌توانند داشته‌باشند؟ صالحی: نخست به بخش پایانی پرسش شما جواب می‌دهم. حقیقت این است که اگر از استثناء‌ها بگذریم، پیر شدن یعنی چراغ سبز نشان دادن به قطار محافظه‌کاری. من وقتی جوانی را می‌بینم که از شور تهی است، درد می‌کشم و زمانی که پیری را می‌بینم هنوز در پی آرمان‌های عقیدتی خود می‌دود، حیرت می‌کنم. آرمان‌های سیاسی- عقیدتی را می‌گویم. طبیعی است که جوانان صف مقدم هر انقلابی را تشکیل دهند. حتی جنگ‌ها قربانیان کلی خود را از میان جوانان انتخاب می‌کند و دانشجو یعنی شور، یعنی همان شباب، همان میل شدید به تغییر -از خود تا جهان- و امروز، یعنی سرآغاز هزاره‌ی سوم، اگر دانشجویان سربازان خرد و دلاوران دانایی در همه‌ی زمینه‌های علمی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی، تحول‌خواه و پیشرو و فاعل نباشند، تنها به" انبار دانش تخصصی" تبدیل خواهند شد، که البته هر کامپیوتری بهتر از او قادر به ذخیره‌سازی است. روشن است که پاسخ من مثبت است در این مورد از پایگاهی که "تقویت عرصه‌ی عمومی و گشودن فضای گفتگو" را میان همه‌ی نیروهای فکری جامعه، هدف قرار داده‌است، جز اجرایی کردن این آرزو توسط بانیان آن، چه انتظار دیگری می‌توان داشت؟ هر دستاورد عملی، نخست یک "رویا" بوده‌است. آدمی اولاد رویاهاست. برای رسیدن به فردایی روشن، بهتر آن که این رویاهای انسانی به سوی فعلیت هدایت شوند، البته به شرط وجود حداقل مصداق‌های عینی و واقعی، که اگر جز این باشد، رکود رویاها به "توهم" تبدیل می‌شود ادامه

________________________________________________________


کتاب :شعر در هر شرایطی، گفت وگو با سیدعلی صالحی، پیرامون جنبش شعر گفتار

__________________________________________________________
گزیده ای از نامه ای از سید علی صالحی به یدالله رویایی پیرامون شعر حجم :

شعر حجم آنگونه که من ذره به ذره می شناسمش ، نمی تواند " آینده ای باشد برای آنها که منتظر آینده اند. " تنها اهل یاس همواره چشم به راه آینده اند، چرا که تنبلی خویش را بر گردن تاریخ می اندازند. آینده همین امروز است. " آینده + انتظار " هر دو از قماش ِ اقوالی به شمار می روند که تنها قباله های خطی ( ضد حجم ) را امضاء می کنند. پس نمی توانند در ادبیات ویژه ی شعر حجم جایی داشته باشند. " ما منتظر آینده ایم !؟"، اشتباه نمی کنید ؟ من یقین دارم که آینده منتظر ماست
ادامه در وبلاگ مجید ضرغامی

___________________________________________________________
در پایان شعر دیگری از سید علی صالحی:

با آن‌ها که بالای دیوار نشسته‌اند

نان از سفره و کلمه از کتاب،
چراغ از خانه و شکوفه از انار،
آب از پیاله و پروانه از پسین،
ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌اید،
با رویاهامان چه می‌کنید!


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ...
دروغ می‌گویید که این کوچه، بُن‌بست و
آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و
صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است.
ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و
از رودِ زمهریر خواهیم گذشت.
ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار
هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و
آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست.
سرانجام روزی از همین روزها برمی‌گردیم
پرده‌های پوسیده‌ی پرسوال را کنار می‌زنیم
پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهیم
که آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و
نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست.


ستاره از آسمان و باران از ابر،
دیده از دریا و زمزمه از خیال،
کبوتر از کوچه و ماه از مغازله،
رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفته‌اید،
با رویاهامان چه می‌کنید؟


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ...
دروغ می‌گویید که فانوسِ خانه شکسته و
کبریتِ حادثه خاموش و
مردمان در خوابِ گریه‌اند،
ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار،
روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است
سرانجام روزی از همین روزها
دیده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دریا می‌آیند
خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و
آواز نور و عطر علاقه می‌آورند.


حالا بگو که فرض
سایه از درخت و ری‌را از من،
خواب از مسافر و ری‌را از تو،
بوسه از باران و ری‌را از ما،
ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌اید،
با رویاهامان چه می‌کنید!؟

سلام!

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی

چرا نام کورش بزرگ در شاهنامه به نام دیگری خوانده می شود

 

  http://www.savepasargad.com/New-050508/06.Articles-Reports/Art-Rep-Pages/javad%20mofrad.htm

 

چرا نام کورش بزرگ در شاهنامه به نام دیگری خوانده می شود

از: جواد مفرد کهلان، استوره شناس و پژوهشگر تاریخ ایران

خیلی هم عجیب نیست که ما ایرانی ها و افغان ها و تاجیکان (جدا از آدم هایی چون من که عاشق و بیمار و معتاد استوره ها هستیم) نام شاهنامه ای کورش بزرگ  را نمی شناسیم. اصلاً نمی دانیم که این «کورش بزرگ» کدام یک از کورش های هخامنشی هستند. سومین و یا دومین کورش از خاندان هخامنشی؟ از سوی دیگرمگر ما نام های قهرمانان شاهنامه ای کیخسرو  و گرشاسپ/رستم بزرگ شاهنامه ای و اوستایی را در عرصه ی تاریخ می شناسیم : اولی که کیخسرو باشد متعلق به ویرانگر امپراتوری بزرگ آشوریان یعنی کیاکسار مادی خبر هرودوت( در اصل کی آخسارو، یا کی خشثرو) همان هوخشتره است و دومی نخستین شکست دهنده ایرانی آشوریان  که در پای حصار شهر آمل مازندران لشکریان متجاوز ایشان را شکست داد و خشتریتی(کیکاوس، سومین پادشاه بزرگ ماد/کیانیان) را از محاصره نجات داد یعنی همان آترادات پیشوای مردان که کورش سوم را برای افتخار فرزند وی می خواندند و... کلاً ما ایرانی ها و کشورهای فارسی زبان یک کتاب تاریخ اساطیری به نام شاهنامه داریم و یکی هم تاریخ مدون است که بر پایه منابع یونانی و رومی و اسلامی است که این یکی در مدارس و دانشگاه ها تدریس میشود. واین دو به موازات هم موجود هستند ولی غالباً بیگانه از هم. قسمت اول تاریخ اساطیری که با پیشدادیان و کیانیان و نوذریان باشند تا حال بیشتر افسانه تصور شده اند تا تاریخ در حالی که حقیقت این است که آن تاریخ افسانه ای شده کهن ایرانیان است و تنها احتیاج به غور و بر رسی علمی تطبیقی دارد که بیش از آن که کار یک محقق صرفاً تاریخ دان باشد کار یک ریاضی دان است که افکارش با علم تطبیق ریاضی پرورده شده باشد و هر وجه اشتراک لفظ و واقعه و معنی را در این باب نه تنها نادیده نگیرد بلکه به دیدهً منت بنگرد.

 در روستا کلاس سوم و چهارم ابتدایی را که می خواندم برادرم که 7سال از من بزرگتر است، کتاب های درسی اش را خصوصاً کتاب های بزرگ صفحه و خوش رنگ مصور  پنجم و ششم ابتدایی را حتی از باجه بام خانه به من می رساند و خود به دنبال بازیگوشیش می رفت. من در خانه ی بسیار فقیرانه (از جهت مالی) ولی غنی( از نظر مهر) مادر و خواهر و برادر بزرگ و پدر پیر و آزاداندیش، انساندوست بزرگ می شدم و خدمتکار ارباب روستا بودم. پدرم جز محبت و صفا و صمیمیت نمی دانست گرچه عملاً نه عضو ثابت و روزمره خانواده ما بلکه در خانواده خان روستا بود، وگرچه در جوانی مرتکب جرم های بزرگی شده بود، در این ایام انسانی بسیار رئوف بود، چنانکه برای نجات کودک خردسالی که در کنار دیوار به زیر تراکتور می رفت، دنده های خود را فدا کرد. در میان این جمع من این نعمت های بارنده از باجه ی سقف خانه را با عشق بیکران زیر ذره بین می گذاشتم: در آخر صفحه ی کتاب تاریخ پنجم ابتدایی که از تاریخ ایران باستان تا آخر ساسانیان صحبت می کرد. تصویر کم رنگی از رستم اساطیریِ به خواب رفته و اسبش نقش بسته بود و در آنجا از موضوع به موازات هم قرار گرفتن تاریخ اساطیری ایران و تاریخ مدون ایران (که از کورش و داریوش  خبر می داد) گزارش شده بود. موضوعی که در آن زمان بدان پی برده بودم، شباهت تام داستان کودکی کورش  به نقل از هرودوت بود که شباهت بسیاری به داستان کودکی فریدون (یعنی جهانگشا از خاندان نوذری= پادشاهی جدید) داشت که بعدها دیدم که در اوستا اسمش ثراتئونه (سومین[کورش]) آمده است. همان کورشی که مولانا ابوالکلام آزاد به درستی با ذوالقرنین (یعنی قوچ دوشاخ) در قرآن یکی دانسته است. ولی وی هم که در راه  این تحقیق سنگ تمام گذاشته، هنوز نمی دانسته که نام کوروش در زبان پارسی باستان و پهلوی (فارسی میانه) خود به معنی قوچ است. پدر بزرگ مادری کورش دوم یعنی آستیاگ اول (=تاجدار،منظور فرورتیش، فرائورت، سیاوش) و نواده اش آستیاگ دوم(آژدیاک= ثروتمند) را از قدیم از عهد لااقّل از عهد موسی خورنی مورخ ارمنی عهد قباد ساسانی با آژی دهاک(پادشاه ماروش= در اصل منظور مردوک خدای بابلیها و پادشاهان بابلی که با مادها متحد و خویشاوند شده بودند) یکی به شمار آورده اند. داستان کودکی فریدون و کورش در اساس یکسان است: فرانک (سگ) مادر فریدون همان سپاکو (سگ، دایهً شیر دهنده کورش) است. این نام از آنجا پیدا شده است که نام پارس به زبان سکایی به معنی پلنگ/یوزپلنگ(معروف به سگ بالدار) بوده است. پلنگی که پوستش بدنهً درفش کاویانی فریدون/کورش تشکیل بوده است. ولی در اوستا و شاهنامه آژی دهاک(ضحاک، آستیاگ دوم) پدر بزرگ فریدون/کورش سوم نبوده است. و این درست است زیرا که این کورش دوم یعنی توس نوذری سپهسالار کیخسرو /کیاکسار بوده که نواده دختری آستیاگ اول(=تاجدار نخستین، فرائورت/سیاوش) بوده است. طبیعی است تشابه نامها سبب یکی شدن اخبار مربوط به کورش  دوم و نواده اش کورش سوم در قرون و اعصار بعد  گردیده است. چنانکه در کورش نامه گزنفون این دو کورش بزرگ تاریخ ایران یکی و یگانه شده و سردار همان کیاکسار(کیخسرو، هوخشتره) به شمار آمده است. کورش سوم این آستیاگ دوم پسر کی آخسارو را شکست داده و موجب قتل وی گردید، همانطوری که در نقش ملی اش فریدون همین معامله را با اژی دهاک/ضحاک(خندان= آشّور، اسحاق) نمود. سه پسر فریدون یعنی سلم (سرور بزرگ)، تور (وحشی) و ایرج (نجیب) به ترتیب به جای مگابرن ویشتاسپ(ابتداحاکم ماد سفلی بعد در زمان کورش حاکم گرگان)، کمبوجیهً سوم و گئوماته بردیه (ایرج، آرای آرایان، سپیتاک زرتشت، نخست حاکم آذربایجان و اران و ارمنستان و بعد زمان کورش حاکم بلخ و شمال غربی هندوستان) بوده اند که از این میان مگابرن ویشتاسپ و برادر کوچکش سپیتاک زرتشت (برمایون، داماد و پسرخوانده/برادر خواندهً محبوب کورش) پسران سپیتمه جمشید (داماد و  ولیعهد آستیاگ دوم) پادشاه ولایات جنوب قفقاز بوده است که کورش سوم برای زنده باقی نگذاشتن رقیب وی را هم مقتول ساخت ولی با همسر او آمیتیدا( دانای منش نیک، دختر آستیاگ) ازدواج کرده و  دو پسرش را به حکمرانی گرگان و سمت هندوستان و بلخ بر گماشت و رسماً به پسر خواندگی شان پذیرفت. بنابراین دو پسر خوانده کورش از جانب پدری از خاندان سپیتمه جمشید پیشدادی، از سوی دیگر از جهت مادر نسب از خاندان وجیه الملهً کیانی یعنی پادشاهان ماد (فرتریان= پادشاهان پیشین) و از جانب دیگر پسر خواندگان فریدون/کورش سوم هخامنشی بوده اند. در پایان اضافه می کنم که نه تنها استبعادی نداشته  بلکه طبیعی هم بوده است که در نزد ایرانیان نام رسمی کورش سوم (سومین قوچ) در مقابل لقب پر طمطراق وی یعنی فریدون(جهانگشا) رنگ باخته و فراموش شده باشد. از میان ایرانشناسان کارهای هرتسفلد و آرتورکریستن سن در باب تاریخ تطبیقی ایران باستان تحسین انگیزترین هستند. هرتسفلد بزرگ که نخستین کسی است که زرتشت بزرگ را در وجود سپیتاک بردیه داماد و پسر خوانده کورش سوم  دیده (گرچه در صد کمی از شخصیت تاریخی وی را شناسایی نموده) و در باب خود کورش سوم کاملاً به خطا رفته و در عرصهً اساطیر ملی شاهنامه و اوستا وی را با کیخسرو (در اصل کی خشثرو= هوخشتره) معادل دانسته است. آتوسا (ملقب به استر در تورات، در واقع ملقب به ایشتار الههً عشق) که در روایت خارس میتیلنی، رئیس تشکیلات دربار اسکندر در ایران همسر زریادر(زرین تن= زرتشت) بوده، همان همسر گئوماته بردیه / زرتشت است که در روایات زرتشتی در رابطه با زرتشت تحت لقب هووی (نیک نژاد، شاهدخت) دختر فرشوشتر(شهریار جوان، کورش نوذری) ظاهر شده است. داریوش قاتل گئوماته بردیه /زرتشت با همین همسر وی ازدواج نمود و از وی خشایارشا (بهمن اسفندیار) را به دنیا آورد. نام اسفندیار (سپنداته= مقدس) گسترش دهنده آیین زرتشتی را هم که کتسیاس طبیب و مورخ یونانی دربار پادشاهان میانی لقب گئوماته بردیه  آورده هرتسفلد به نادرستی به قاتل و دامادش داریوش اول منتسب می نماید. این موضوعات مربوط به یکی بودن این آتوسا و آن مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زرتشت/اسفندیار پسران سپیتمه جمشید که در رابطه با هم ، هم در تاریخ اساطیری و هم در تاریخ مدون حضور دارند، این افراد مشترک تاریخ اساطیری و تاریخ مدون ایران با ردیف شدن شان کنار هم پرده از روی تاریخ اساطیری کهن ایران بر می دارند، این امر را ایرانشناسان هرتل و هرتسفلد به طور ناقص ولی نخستین بار انجام داده اند و اینجانب اثر رد پای ایشان را به طور فعال بیش از سه دهه دنبال نموده و جوانی و میان سالی را سر این راه گذاشته ام. اصلاً به سبب پیگیری آن شهر و دیار بیگانه از خویش را رها کرده با پای پیاده و انگشتان آسیب دیده از برف و سرما از مرز گذشته به سوی دیار ظلمات شمالی پرواز نموده ام که تقریبا به هدفی که داشته ام یعنی آشتی دادن و یگانه کردن تاریخ اساطیری ایران و تاریخ مدون ایران رسیده ام. و حال دوازدهمین تألیف خود در این باب، جلد پنجم تاریخ اساطیر تطبیقی ایران در شرف تکوین است.

  امیدوارم که توانسته باشم منظورم را برسانم چه به قول دوست ملی گرایی که از تنه ی انسانگرای ما قهر کرد و رفت "این صحبت ها که در عرض بیش از چهار دهه تلنبار شده اند به سنگینی گرز هفتاد منی برای مغز هستند".  کاشکی وقت برای این هنر می بود که این گفتار ها به زبان خیلی ساده تر بیان می شدند. این مطلب خلاصه بر مبنای خواست دوستان عزیزم در کمیته نجات پاسارگاد و  در فاصله اندک بین کار و خواب شبانگاهی تحریر شد.