تماشای تلخ

در شهر می گشتم این بار چهره ی شهر برایم به گونه ای دیگر بود به دنبال کارگرانی می گشتم که چند ماه پیش از کارخانه اخراج شده بودند به چهره ی یکایکشان نگاه می کردم : تو همکارم بودی؟
نمی دانم !   هیچ یک را از نزدیک ندیده بودم و نمی شناختم ولی وجودشان  در شهر احساس  می شد. فاصله ی مهمانسرا تا ساختمان اداری باید از فضای سبز ی می گذشتم  درختهای چنار دو طرف به سوی  هم دست دراز کرده بودند ، به زودی شاخه هایشان در هم می رفت، درختها هم از نبود هشتصد کارگر حرف می زدند.
سال ها ساختن و رشد و تولید کارخانه را با لذت فراوان به تماشا نشستم ، من هم گوشه ی کوچکی از این ساختن بودم، سا ل های جوانی را به کار زیاد برای راه اندازی و نگهداری سیستم های کامپیوتری اینجا پرداختم هم اکنون همه ی آنها در مقابل چشمانم  در حال فرو پاشی است  . نیمی از ماشین آلات  خاموش شده اند و شغل کارگران از دستشان رفت.... وجودشان را در لابلای درختان سرو و چنار و بید و.. در فضای سالن ها میان ماشین های خاموش احساس می شد .به زن و فرزندانشان فکر می کردم...
نظرات 16 + ارسال نظر
reza دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 http://reza6680eng.blogspot.com/

با درود

وقتی یه اشتباه رخ بده و بعد به جای جبران اشتباه روی اشتباه پا فشاری شه کسانی که ناظر هستند هم چیزی نگن توی اون اشتباه و اشتباه های بعدیش شریک میشن چه بخوان و چه نخوان و باید تاوان بدهند.در این صورت واکنش ها و نتیجه های تلخ و قابل پیشبینی خودشون رو نشون میدن یه عده بیکار میشن یا یه عده تعهدشون به تخصصشون ترجیه داده میشه و یه عده نیازشون به آرمانها و ایمانشون غلبه میکنه و اشتباه پشت اشتباه و جنگ میان غیرت و وحشت و چه تماشای تلخی است تماشای به حقارت کشیده شدن انسان ها.

رضا عرفانیان

درود
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها
(صائب)

فریدون دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 20:17 http://www.parastu.persianblog.ir

متاسفانه نتیجه این مشکلات دامنگیر کارگرانی که زندگی سختی را می گذرانند می شود. روزگار غریبی است . آنها که خانه می سازند خودشان بی سر پناهند. آنان که نیروی کارشان جامعه را می سازد از اولین کسانی هستند که تحت مشکلات بیکاری و اجتماعی قرار می گیرند.

برفتند و صندوق ها را به پشت / کشیدند و ماهار شتر به مشت

یکی مرد بخرد بپرسید و گفت / که «صندوق را چیست اندر نهفت»

کشنده بدو گفت«ما هوش خویش / نهادیم بر دوش خویش»

پت دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 20:24 http://iampat.keykoja.com

سخته ...

آره زندگی همین صد سال اولش سخته..

محسن دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 20:52 http://filmamoon.blogsky.com

این هشت صد نفرها هشت هزار و هشتادهزار و هشتصد هزار خواهد شد.
ورشکستگی اقتصادی شاخ و دم ندارد که. وقتی تمام بودجه کشور صرف حفظ تاج و تخت باندی از باندهای بیشمار و مافیایی می شود، نتیجه جز این نمی شود. کارخانه ها یکی بعد از دیگری دارند تعدیل نیرو می کنند. اگر خیلی همت کنند که کرکره خودشان را پایین نکشند. و این نیروهای تعدیل شده وقتی سر راه خودشان به منزل می خواهند با تتمه پول باقی مانده در جیب هایشان نانی بخرند، می بینند که دو سوم نانی که دیروز خریده اند، دستشان را می گیرند.
از هفته گذشته نان لواش بیست تومانی در محله ما شده سی تومان.
راستی ببینیم لواش نان فانتزی است؟

استان لرستان دارای یک میلیون و 700 هزار نفر جمعیت است که بیش‌ترین آن را جوانان تشکیل می‌دهد
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8505210295

وقتی مدیریت شرکت پیش از اخراج مشکلاتش را با استاندار در میان گذاشته بود پاسخ شنیده بود : در استان یک میلیون نفر بیکارند دو هزار نفر هم روش

می بینید پیش از اینکه این برنامه حذف رایانه ها در مجلس تصویب شود به اجرا در آمده.

علی آریا دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 21:22 http://serkherika.persianblog.ir/

.......
سلام
باخواندن مطلب شما من هم احساس گناه می کنم
متاسفم ! همین امروز یکی از همکارانم را اخراج کردم .
البته بی دلیل نبود- بی نظمی - کم کاری - ....
من باید به دیگر کسانی که با من کار میکنند هم فکر می کردم
با اینهمه هنوز احساس گناه ....
برقرار باشید.

سلام
خوب کردید اخراجش کردید چون به نفع خود و خانواده ش و اجتماع است که دست از تنبلی و ... بردارد.
من هم از این کارها کرده ام و هیچ احساس نمی کنم کار اشتباهی کردم .این جور آدمها پشتشان به جایی گرم است که دست به این بی نظمی ها می زنند.
این نوع اخراج های دسته جمعی در اختیار کارفرما نیست این موج بحران و رکود اقتصادی است که گریبان صنعت را گرفته است. من اشک های دلسوزانه ی مدیر عامل شرکت را دیدم. او ۶۳ سال دارد.

با سپاس

reza سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 http://reza6680eng.blogspot.com/

ببخشید :(
من فقط نظرمو گفتم

( پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟)



ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها
تفصیلها پنهان شده، در پرده‌ی اجمالها
پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟
با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها
هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای
هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها
حیران اطوار خودم، درمانده‌ی کار خودم
هر لحظه دارم نیتی، چون قرعه‌ی رمالها
هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می‌دهد، سررشته‌ی آمالها

بخشش برای چه؟!

شما پیامی نوشتید در پاسخ یک بیت از این شعری که نوشتید نوشته شد.

شهبارا سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 21:25 http://www.shahbara.blogfa.com

پروانه خانم عزیز سلام . از این که لطف کرده بودید و به وبلاگ ام آمده بودید خیلی خوشحال شدم و در پوست خودم نمی گنجیدم . آخه مدتی است خیلی دل ام تنگ شما و خانواده ی گرامی به خصوص همسر نازنین تان شده . راست اش چند بار در یاهو برای تان پیام گذاشتم اما جوابی نیامد ؛ نمی دانم اصلن پیام ها رسیده بود یا نه . گفتم شاید از دست من دلخور هستید و قهر کرده اید اما امروز که دوباره حضور نازنین تان را در وبلاگ ام دیدم خیلی خوشحال شدم و مطمئن شدم پیام ها نرسیده و باز اینترنت کم سرعت و پر مشکل در ایران خیانت کرده و پیام را نرسانده .

فیروز سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 22:36

فریدون عزیزم را واقعا قربانم

قطعه ی زیر تقدیم بشما برای شعر MAd Society :


«فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل

چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن»
حافظ

Breathe my dear old chap

Dance to the tune of life

Live in full, with each breath

You never know, what will happen to you next

Fridou چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 16:46 http://www.parastu.persianblog.ir

زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد

این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد

ای سرزمین مادری، ای خانه‌ی پدر
یادت چو آتش از دل بی‌تاب بگذرد

ترسم که چاره‌ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد

گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیده‌ی ارباب بگذرد

«فریدون مشیری»

Fridoun چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 20:12 http://www.parastu.persisnblog.ir

Dear Firooz
Thank you for the poem. It is In a way, a Persian version of Mad Society
I do not know what happened to Parastu's comment column. It fails to allow comments sometime.
Thank you for being such a wonderful friend

Take care
All the very best

ر و ز ب ه پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 20:15 http://hazrat-eshgh.com

سالروز کوروش بزرگ شادباد..

- ُگل -

فقط یک بهار جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 15:59 http://n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما... سهم مدیریت های پوسیده و ناکارامد در ایم میان چه قدر است؟ بر سر میهن من و مردان و زنان آن چه می آید؟!

پاتوق گورکن ها یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:18

سلام تولدت مبارک خانم مهندس
یازده آبان شد و شما نه شام دادی نه کیک

این بیکاری ها و فجایع اقتصادی و فرهنگی و ... نتیجه منطقی نابخردی شخص ملت ایرانه
حالا خودشون باید دچار عقلانیت بشن درستش کنن

سلام فیلسوف
یازده آبان شد وارد آخرین سال نیم قرن اول زندگی ام شدم ، می بینی هنوز زنده ام!
با سپاس و به امید نو شدن دیدارها

پاتوق گورکن ها یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:22

کارخونه دولتی و نیمه دولتی وقتی در معرض تعطیلی قرار می گیره یعنی مافیای اقتصادی می خواد طبق اصل ۴۴ به کمترین قیمت بخرتش .این دیگه یه اصل شده

فقط یک بهار یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 21:44 http://n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما... تولدتان مبارک بانو... امیدوارم سال ها ی سال زنده باشید و روزهای سبز و شادی را ببینید ...

درود بر شما دوست گرام
با سپاس فراوان

محسن سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 00:29 http://ketabamoon.blogsky.com

تولدتون خیلی مبارکه.
من یک وقتی فکر می کردم نیم قرن خیلی طولانیه. ولی حالا می بینم که قرن هم زمان زیادی نیست. امیدوارم یک قرن دیگه حداقل زنده باشید و رکورد گینس رو بشکنید. من خودم ممکنه این کارو بکنم ولی راستش خیلی حوصله اش رو ندارم.

با سپاس
دیروز از بخش خصوصی برای خرید کارخانه رفته بودند و از سیمان هرمزگان برای خرید ساختمان دفتر مرکزی آمده بودند(اصل 44).
روز گذشته یکی از همکارام که مسئولیت زیادی به عهده دارد و در این شرایط عجوج و معجوج کار کردن، می دانم که همیشه به بن بست می رسد.
سیگار دستش بود، آروم اومد در اتاقم و ایستاد ، سیگارشو پشت در گرفته بود تا دودش تو اتاقم نیاد.نگاهی به من کرد و گفت: می دونی تازگی ها خیلی ها به نتیجه من رسیده اند که فقط عزرائیل می تونه نجاتشان بدهد .
من هم که چند روزیست مشغول سر و کله زدن با او بر سر یکی از کارها هستم(یعنی اصلن دعوامون هم شد) لبخندی که خودش می داند یعنی چی زدم و آروم گفتم: من تو اون دسته نیستم چون فعلن زنده ام یه روز هم جناب عزرائیل تشریفشون میارن و ما هم باید همراهشان برویم برای من مرگ مانند تولد امریه طبیعی(یه جوری جواب دادم آشتی بی آشتی، کار سر جاش)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد