یادها

 

دیدار با خفتگان در خاک ازبرنامه های همیشگی سفرم به گرگان است. آرامش و پندهایی در آنجا وجود دارد که در هیچ جای دیگر نمی یابم
شب های جمعه آن جا حال و هوای دیگری دارد،زیرا می توانی دید و بازدید هم با دوستان و فامیل های زنده داشته باشی.
همه می آیند وقتی به دیدار فامیل بروی از روی گلهای مشابه روی قبرها می توانی حدس بزنی نفر قبلی چه کسی بوده و روستاییان اطراف بر روی سنگ قبرها سفره پهن می کنند و خوراکی های رنگارنگ مانند شیرینی و میوه و حلوا می گذارند شمعی روشن می کنند وبرخی هم در حالیکه سنگ قبر نزدیکانشان را نوازش می کنند نوحه سرایی های جانگدازی سر می دهند پس از پایان نوحه سایی شروع به خوردن می کنند.
از در شمال گورستان که وارد شوی ابتدا دستفروش های گل به صف ایستاده اند دسته گلی می خریم به سراغ پسرهای جوان از دست رفته ی فامیل در زمان انقلاب و جنگ می رویم از دور مرد پیری را می بینم که زیر آفتاب در حال غروب است دراز کشیده است به طرفش می روم






به نزدیکش که می رسم نرم و آهسته راه می روم

نوشته ی روی سنگ را می خوانم:

ولادت:1342

شهادت:1362

محل شهادت:پاسگاهی در عراق

عکسی می گیرم و با خود می گویم:

تاریخ عکس:1387


سعی می کنم سایه ام به روی او نیفتد تا از خواب خوش بیدار شود ولی حضورم را احساس می کند .  نگاهش می کنم ،می بینم با آن چشمان آرامَش به من نگاه می کند... چشمانم پر اشک می شود و در سکوت می نشینم و دستی به سنگ می زنم و خوشه ای انگور بر می دارم در حالی که انگور نشُسته را نگاه می کنم از آنجا دور می شوم.. وقتی دانه های انگور را به زور قورت می دادم در حالی که اشکهایم سرازیر شده بود با خودم می گفتم چقدر این انگور خوشمزه ست ...
 
 

no loving

No Loving - Kindness

There was an old woman in China who had supported a monk for over twenty years. She had built a little hut for him and fed him while he was meditating. Finally she wondered just what progress he had made in all this time.

To find out, she obtained the help of a girl rich in desire. "Go and embrace him," she told her, "and then ask him suddenly: 'What now?'"

The girl called upon the monk and without much ado caressed him, asking him what he was going to do about it.

"An old tree grows on a cold rock in winter," replied the monk somewhat poetically. "Nowhere is there any warmth."

The girl returned and related what he had said.

"To think I fed that fellow for twenty years!" exclaimed the old woman in anger. "He showed no consideration for your need, no disposition to explain your condition. He need not have responded to passion, but at least he could have evidenced some compassion;"

She at once went to the hut of the monk and burned it down.

یک پند مادرانه

 

جیون،یک استاد شوگن ،پژوهشگر شناخته شده ی سانسکریت ناحیه ی تاکوگووا بود. در جوانی اش سخنرانی های بسیاری، برای شاگردان برادرش ایراد می کرد.
مادرش این را که شنید برای او نامه ای نوشت:
"پسرم، فکر نمی کنم تو  دنباله رو بودا باشی، چون تبدیل به فرهنگنامه ای متحرک برای دیگران شده ای ،و این آخر ِ دل خواهِ تو ست.برای اطلاعات دادن و اظهار نظرکردن ، درخشیدن و احترام کسب کردن پایانی نیست،امیدوارم دست از این سوداگری برداشته و با ساکت کردن خودت در معبدی کوچک و دورافتاده در کوهستان همه ی وقتت رابه اندیشیدن بپردازی، تا با این روش به درکِ درستی برسی."



A Mother's Advice
Jiun, a Shogun master, was a well-known Sanskrit scholar of the Tokugawa era. When he was young he used to deliver lectures to his brother students.
His mother heard about this and wrote him a letter.:
"Son, I do not think you became a devotee of the Buddha because you desired to turn into a walking dictionary for others. There is no end to information and commentation, glory and honor. I wish you would stop this lecture business. Shut yourself up in a little temple in a remote part of the mountain. Devote your time to meditation and in this way attain true realization."


1-در باره ی سه دگر دیسی

. .

" سه دگردیسی را بهرٍ شما نام می برم، چه گونه جان شتر می شود و شتر شیر  و سرانجام، شیر کودک.

جان را بسی چیزهای گران هست؛ جانٍ نیرومندٍ بردباری را که در او شکوهیدن خانه کرده است. نیرویش، آرزومند بار گران است و گرانترین بار.

جانٍ بردبار می پرسد: گران کدام است؟ واین گونه چون شتر زانو می زند و می خواهد که خوب بارش کنند

جانٍ بردبار می پرسد: گران ترین چیز کدام است، ای پهلوانان، تا که بر پشت گیرمش و از نیروی خویش شادمان شوم؟

آیا نه این است: خوار کردن خویش برای زخمه زدن به غرورٍ خویش؟ یا به جنون میدان دادن تا که بر خٍرد خنده زند؟

یا این است : دست برداشتن از انگیزه یٍ انگاه که جشنٍ پیروزیٍ خویش را برپا کرده است؟ یا به کوههایٍ بلنٍد بر شدن برای وسوسه کردن وسوسه گر؟

یا این است: چریدن از بلوطٍ و علف دانش و بر سرٍ حقیقت دردٍ گرسنگیٍ روان را کشیدن؟

یا این است: بیمار بودن و تیمار داران را روانه کردن و با کَران نشستن، که آنچه تو خواهی نشنوند؟

یا این است در آب آلوده پا نهادن، هرگاه که آبٍ حقیقت باشد و غوک هایٍ سرد و وزغ های گرم را از خود نتاراندن؟ یا این است دوست داشتن آنانی که ما را خوار می دارند و دستٍ  دوستی به سوی شبح دراز کردن آنگاه که می خواهد ما را بهراساند؟

جان بردبار این گران ترین چیزها را همه بر پشت می گیرد و  چون شتری بار کرده که شتابان رو به صحرا می نهد، به صحرای خود می شتابد.

اما در دنج ترین صحرا دگردیسی دوم روی می دهد : اینجاست که جان شیر می شود و می خواهد آزادی فرا چنگ آورد و سرورٍ صحرای خویش باشد.

اینجاست که آخرین سرور ٍ خویش را می جوید و با او و آخرین خدایٍ خویش سرٍ ستیز دارد. او می خواهد برایٍ پیروزی بر اژدهایٍ بزرگ با او پنجه در افکند.

چیست آن اژدهایٍ بزرگ که جان دیگر نخواهد او را سرور و خدایٍ خویش خواند؟

اژدهای بزرگ را"تو-باید" نام است. اما جان شیر می گوید : " من می خواهم!" 

" تو-باید" راه را بر او می بندد؛ و او  زر-تاب جانوری است پولک پوش که بر هر پولک اش " تو- بایدٍ" زرین می درخشد.

ارزش های هزار ساله بر این پولک ها می درخشند و آن زورمندترینٍ اژدهایان چنین می گوید: " ارزش هایٍ چیزها همه بر من می درخشند."

( ارزشی نمانده است که تا کنون آفریده نشده باشد و من ام همه یٍ ارزش هایٍ آفریده! براستی چه جای " من میخواهم" است دیگر! ) اژدها چنین می گوید.

برادران چرا در جان به شیر نیاز است ؟ چراجانور ٍبارکش، که چشم پوش است و شکوهنده بس نیست؟

آفریدنٍ ارزش هایٍ نو کاری است که شیر نیز نتواند: اما آزادیٍ آفریدنٍ بهرٍ خویش برای آفرینشٍ تازه. این کاری است که نیرویٍ شیر تواند.

آزادیٍ آفریدن بهر خویش و " نه "ای مقدس گفتن، در برابر وظیفه نیز برای این به شیر نیاز هست، برادران.

حق ستاندن برایٍ ارزش هایٍ نو، در برابر جانٍ بردبارٍ شکوهنده هولناک ترین ستانش است. براستی، در چشم او این کار ربایش است و کار جانورٍ رباینده.

او روزگاری به " تو-باید" همچون مقدس ترین چیز عشق می ورزید. اما اکنون باید در مقدس ترین چیز نیز وهم و خودرایی راببیند تا آنکه آزادی را از چنگٍ عشقٍ خویش برباید: به شیر برای این این ربایش نیاز هست.

اما برادران بگویید، چیست آنچه کودک تواند و شیر نتواند؟ چرا شیرٍ رباینده هنوز باید کودک گردد؟ کودک بی گناهی است و فراموشی، آغازی نو ، یک بازی چرخی خود چرخ، جنبشی نخستین، آری گفتنی مقدس.

آری برادران، برای بازیٍ آفریدن به آری گفتن مقدس نیاز  هست: جان اکنون در پیٍ خواستٍ خویش است. آن جهان-گم کرده، جهان خویش را فرا چنگ می آورد:

سه دگردیسیٍ جان را برای شما نام بردم: چگونه جان شتر می شود و شتر شیر و سرانجام شیر، کودک. چنین گفت  زرتشت .  . . "

"چنین گفت زرتشت"  از فردریش نیلهم نیچه

ترجمه داریوش آشوری
ص 38

دوهزار -تنکابن

در مسیر دو هزار (تنکابن)
 عکس از سالار