آیین مهر و جشن یلدا

 
جشن یلدا جشن زایش مهر (خورشید) است نیاکان ما، پیروان آیین مهر می دانستند که از  نخستین  روز دی رفته رفته روزها بلندتر و شب ها کوتاه تر میشود از این روی درخت سرو را که در آیین مهر نماد مهر تابان و زندگی بخش و نشانه ی نامیرایی و آزادگی و پایداری در برابر نیروهای مرگ آفرین بود می آراستند و با خود پیمان می بستند برای سال دیگر سرو همیشه سبز دیگری بنشانند.
 
پیوندها های خواندنی:
 
 

عشق نه، دست کم همدردی

پیرزنی در چین زندگی می کرد که راهبی را بیش از بیست سال حمایت کرده بود. برای راهب کلبه ای کوچک ساخته بود و هنگام« خود پژوهی» به او خوراک می داد . در آخر از خود پرسید راهب در این سال ها چه از خود ساخته است. برای پی بردن با آن،از یک دختر شهوتران کمک گرفت . به آن  دختر گفت:" برو و او را در آغوش بگیر و ناگهان از حالش در آن زمان بپرس ". آن دختر راهب را صدا زد و بی هیچ حرفی او را در آغوش گرفت و نوازش کرد و بی درنگ از او پرسید که چه می خواهد بکند. راهب با  لحنی شاعرانه پاسخ داد: "برای درخت پیری همانند من در صخره ای سرد، هیچ جا به گرمی آغوش تو نیست". دختر نزد پیرزن بازگشت و آنچه را که رخ داده  بود، بازگو کرد. پیرزن با خشم فریاد زد:"به چه کسی در این بیست سال خوراک دادم! " ." او نشان داد که به نیاز تو نمی اندیشد، و هیچ فکری برا ی بیان حالت تو ندارد. او نیاز ی به بیان  این جملات نداشت ،او     دست کم می توانست از خود همدلی نشان دهد". او فورن رفت و کلبه ی راهب را آتش زد. No Loving - Kindness There was an old woman in China who had supported a monk for over twenty years. She had built a little hut for him and fed him while he was meditating. Finally she wondered just what progress he had made in all this time. To find out, she obtained the help of a girl rich in desire. "Go and embrace him," she told her, "and then ask him suddenly: 'What now?'" The girl called upon the monk and without much ado caressed him, asking him what he was going to do about it. "An old tree grows on a cold rock in winter," replied the monk somewhat poetically. "Nowhere is there any warmth." The girl returned and related what he had said. "To think I fed that fellow for twenty years!" exclaimed the old woman in anger. "He showed no consideration for your need, no disposition to explain your condition. He need not have responded to passion, but at least he could have evidenced some compassion;" She at once went to the hut of the monk and burned it down. گفتارهای نیک خود را اینجا بنویسید

صد پاره دل

  

صد پاره دل 

 شیدا

مرا مفتون و شـــــــــــیدا آفریدند 

اســــــیر روی زیبا آفــــــــــــریدند 

ولی آوخ که با این بخت سرکش 

وجودم را ز غم ها آفـــــــــــریدند 

 

ماوا 

به هر قلبی که که غم ماوا بگیرد 

چنان باشد که خود هرگز نمیرد 

کلامی دلنشین وزندگی بخش  

نگوید، تا دلی آتش نگیرد 

 

نمی دونم 

نمیدونم چرا بختم چنینه  

چرا دائم دلم با غم قرینه 

نمیدونم چرا چرخ دل آزار 

نتونه لحظه ای شادم ببینه 

 

غوغا 

اگر خار گل زیبا نبودی 

در اطرافش چنین غوغا نبودی 

اگر هجران نمی شد مانع وصل 

چنین مقبول و جان افزا نبودی 

 

دوستت دارم! 

دوستت دارم، چه زیبا جمله ایست!! 

هر کجا، در هر زمان ، با هر زبان 

جمله ای زیبا تر از این جمله ، نیست 

هر که خواهد راز خو سازد عیان 

با نگه یا با بیان 

میسراید بی درنگ، بی امان! 

دوستت دارم 

چو جان!  

                             آئینه جان 

دلم خواهد که آهوی تو باشم         چمان در مرتع و جوی تو باشم 

کمند مهر تو گیرم به گردن             اسیر جعد گیسوی تو باشم 

رمیدن شیوه ی دلدادگی نیست     نبسته ،خاکی کوی تو باشم 

دلم را نافه عشق تو سازم         به هر جا همره بوی تو باشم 

پناهی جو سر کویت نخواهم  که چون گردی به مشکوی تو باشم 

به چشمم گر نمی آیی غمی نیست  به جان آیینه روی تو باشسم 

هلال ماه نو چندان نپاید     گدای طاق ابروی تو باشم 

مرا بنگر به چشم شوخ و مستت          که سر گردان جادوی تو باشم 

                     خود افکندی مرا در جمع رندان 

                    که در مستی ثنا گوی تو باشم

 

 

گلخانه حافظ 

بیفشان برگ گل بر مقدم جانانه حافظ          که پاکوبان بخواند نغمه رندانه حافظ 

بیفشان گل بر آن شاخ نبات دلکش شیرین   که شد با دلبریها،دلبر جانانه حافظ 

بیفشان گل بر آن رند خراباتی افسونگر         که دنیا را کنی با شور گل ، گلخانه حافظ 

حدیث عشق و شیدایی، اگر افسانه پنداری   بهین افسانه دنیا بود ،افسانه حافظ 

لسان الغیب از آن باشد که درد عاشقان داند  نباشد در جهان صاحبدلی بیگانه حافظ 

زمشکل ها نمی ترسد الایا ایهاالساقی         کنی لبریز اگر از خون دل پیمانه حافظ 

دلش ویرانه گر شد از غم هجران جانانش       دو صد گنج نهان باشد در اینویرانه حافظ 

بساط عاقلان را در نور دیده است این مجنون   بسی فرزانه در دنیا بود ، دیوانه حافظ 

                    زیارتگاه رندان جهان شد تربت خوبان 

                         تجلی گاه نور حق بود کاشانه حافظ