رای زدن رودابه با کنیزکان

 داستان را از اینجا بشنوید

دریافت مستقیم فایل شنیداری از اینجا 

  

باله زال و رودابه 

عکس از اینجا 

  

 

2465

چنان بُد که مهراب روزی پگاه،

برفت و بیامد از آن بارگاه.

گذر کرد سویِ شبستان خویش؛

همی گشت بر گردِ بستانِ خویش.

دو خورشید بود اندر ایوان اوی؛

چو سیندخت و رودابه ماهروی؛

بیاراسته همچو باغ بهار؛

سراپای، پر رنگ و بوی و نگار.

شگفتی به رودابه اندر بماند؛

همی نامِ یزدان، بر او بر بخواند.

2470

یکی سرو دید، از برش گِِردْ ماه؛

نهاده، به مَهْ بر، ز عنبر کلاه.

به دیبا و گوهر بیاراسته؛

به سانِ بهشتی پر از خواسته.

بپرسید سیندخت مهراب را؛

ز خوشاب بگشاد عنّاب را،

که: «چون رفتی امروز و چون آمدی؟

که کوتاه باد از تو دستِ بدی!

چه مرد ست این پیرسرْ پور سام؟

همی تخت کام آیدش، گر کُنام؟

2475

خویِ مردمی هیچ دارد همی؟

پی ِ نامداران سپارد همی؟»

چنین داد مهراب پاسخ بدوی

که: «ای سرو ِ سیمین بر  ِ ماهروی!

به گیتی در، از پهلوانان ِ گُرد

پی ِزال را کس نیارد سپُرد.

چو دست و عِنانش بر ایوان نگار،

نبینیّ و بر زین چنو، یک سوار.

دلِ شیر ِ نر دارد و زور ِ پیل؛

دو دستش به کَردار  ِ دریایِ نیل.

2480

چو بر گاه باشد دِرَفْشان بُوَد؛

چو در جنگ باشد، سرافشان بُوَد.

رخش پژمراننده ارغوان؛

جوانسال و بیدار و بختش جوان.

به کین اندرون، چون نهنگِ بلاست؛

به زین اندرون، تیز چنگْ اَژدهاست.

نشاننده خاک، در کین، به خون؛

فشاننده خنجر  ِ آبگون.

از آهو همان کِش سپید است موی؛

نگوید سخن مردم  ِ عیبجوی!

2485

سپیدیّ ِ مویش بزیبد همی؛

تو گویی که دلها فریبد همی.

چو بشنید رودابه این گفت و گوی،

برافروخت و گلنارگون گشت روی.

دلش گشت پرآتش از مهر زال؛

وز او، دور شد خورد و آرام و هال.

چو بگرفت جای خِرَدْ آرزوی،

دگر شد، به رای و به آیین و خوی.

ورا پنچ تُرکِ پرستنده بود؛

پرستنده و مهربان بنده بود.

2490

بدان بندگان ِ خردمند گفت،

که: «بگشاد خواهم نِهان از نِهفت.»

شما یک به یک رازدار منید؛

پرستنده و غمگسار ِ منید.

بدانید هر پنج و آگه بُوید؛

- همه ساله با بخت همره بُوید!-

که من عاشقی‌ام چو بحر ِ دمان؛

از او، بر شده موج تا آسمان.

پر از پور سام است روشن دلم؛

به خواب اندر، اندیشه زو نگسلم.

2495

همه خانۀ شرم پر مهر اوست؛

شب و روزم اندیشۀ چهر اوست.

کنون این سخن را چه درمان کنید؟

چه گویید و با من چه پیمان کنید؟

یکی چاره باید کنون ساختن؛

دل و جانم از  رنج پرداختن.»

پرستندگان را شِگفت آمد آن،

که بد کاری آید ز دخت ِ ردان.

همه پاسخش را بیاراستند؛

چو آهِرْمَن از جای برخاستند؛

2500

که: «ای افسر  ِ بانوان ِ جهان!

سرافرازترْ دختر، اندر مِهان!

ستوده ز هندوستان تا به چین!

میان بتان در، چو روشنْ نگین!

به بالای تو، بر چمن، سرو نیست؛

چو رخسار تو، تابش ِ پَرْو نیست.

نگار  ِ رخ ِ تو، ز قنّوج، رای

فرستد همی سوی خاورْخدای.

تو را خود، به دیده درون، شرم نیست؟!

پدر را به نزد ِ تو آزرم نیست؟!

2505

که آن را که اندازد از بر پدر،

تو خواهی که گیری مر او را به بر!

           


که پروردۀ مرغ باشد، به کوه؛

نشانی شده، در میان گروه.

کس از مادران پیر هرگز نزاد؛

نه ز آن کس که زاید، بیاید نژاد.

چُنین سرخْ دو بُسَّد ِ شیر بوی

شِگفتی بُوَد گر بُوَد پیرجوی!

جهانی سراسر پر از مهر تُست؛

بر ایوان‌ها، صورت ِ چهر ِ تُست.

2510

تو را با چنین روی و بالای و موی،

ز چرخ چهارم، خور آید به شوی.»

چو رودابه گفتار ایشان شنید،

چو از بادْ آتش، دلش بردمید.

بر ایشان یکی بانگ برزد، به خشم؛

بتابید روی و بخوابید چشم؛

وز آن پس، به خشم و به روی ِ دژم،

به ابرو ز خشم اندر آوردْ خم.

چنین گفت: «کاین خامْ گفتارتان

شنیدن نیرزد، ز پیکارتان.

2515

نه فغفور خواهم، نه قیصر نه چین؛

نه از تاجداران  ِایران زَمین.

به بالای ِ من پور سام است ،زال؛

اَبا بازوی شیر و با بُرز و یال.

گرش پیرخوانی همی یا جوان،

مرا او به جای تن است و روان.

مرا مهر او دل، ندیده، گزید؛

همان دوستی از شنیده گزید.

بر او مهربانم، نه بر روی و موی؛

به سوی هنر گشتمش مهر جوی.»

2520

پرستنده آگه شد از راز ِ اوی،

چو بشنید دلخسته آواز  ِ اوی.

به آواز گفتند: «ما بنده‌ایم؛

به دل، مهربان و پرستنده‌ایم.

نگه کن کنون تا چه فرمان دِهی؛

نیاید ز فرمان تو جز بهی.»

یکی گفت از ایشان که: «ای سروْ بن!

نگر تا نداند کسی این سَخُن!

چو ما صد هزاران فدای تو باد!

خِرَد زآفرینش رِدای تو باد!

2525

سیه نرگسانت پر از شرم باد!

رخانت پر از رنگ و آزرم باد!

اگر جادوی بایدت آموختن،

به بند و فسون چشم‌ها دوختن،

بپرّیم با مرغ و آهو شویم؛

بپوییم و در چاره، جادو شویم؛

مگر شاه را نزد ماه آوریم!

به نزدیک ِ او پایگاه آوریم!»

لب ِ سرخ، رودابه پرخنده کرد؛

رخان ِ مُعَصفَر سوی ِ بنده کرد؛

2530

که: «این گفته را گر شوی کاربند،

درختی بَرومند کاری، بلند؛

که هر روز یاقوت بار آورد؛

برش تازیان در کنار آورد.»


 

 

 

فیلم کوتاهی از این باله را اینجا ببینید 

http://barbodproductions.com/ 

 

در ادامه می خوانیم: 

درس تاریخ، سیمین بهبهانی 

وِیژگی های سبکی در زال و رودابه از شهرزاد

ادامه مطلب ...

آمدن زال به نزد مهراب کابلی

 

 داستان را از اینجا بشنوید 

دریافت مستقیم فایل صوتی از اینجا

 

نشست خبرنگاری کنسرت سیمرغ 

حمیدمتبسم، استاد کزازی، همایون شجریان 

(نشست کنسرت سیمرغ)

   

 

 چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی، بجنبد ز جای

برون رفت ، با ویژه گردان خویش

که با او یکی بودشان رای و کیش

2405

سوی کشور هندوان کرد رای

که در کابل و دنبر و مرغ و مای

بهر جای، کاخی بیاراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج

بر آیین و رسم سرای سپنج

ز زابل به کابل رسید آن زمان،

گرازان و خندان و دل  شادمان

یکی پادشا بود مهراب نام

زبردست و با گنج و گسترده کام

2410

به بالا ،به کردار آزاده سرو

به رخ، چون بهار و به رفتن، تذرو

دل بخردان داشت و مغز رَدان

دو کتف یلان و هُش موبدان

چو آگه شد از کارِ دستانِ سام

ز کابل بیامد، به هنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه ای خواسته

ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر

ز دیبای زربَفت و خزّ و حریر

2415

یکی تاج پر گوهر ِ شاهوار

یکی طوق زرّین ، زَبرجد نگار

سران هرچه بود او به کابل سپاه

بیاورد با خویشتن سوی راه

پذیره شدش زال و بنواختش

به آیین، یکی پایگه ساختش .

سُوی تختِ پیروزه بازآمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

یکی پهلَوانی نِهادند خوان

نشستند بر خوان او فرٌ ُخان

2420

گسارنده ی می، می آورد و جام

نگه کرد مهراب را پور سام

خوش آمد هماناش دیدار اوی

دلش تیز تر گشت در کار اوی

چو مهراب برخاست از خوان زال،

نگه کرد زال اندر آن بُرز و یال

چنین گفت با مهتران زال زر

که :«زیبنده تر زین که بندد کمر؟»

یکی نامدار از میان مِهان

چنین گفت با پهلَوان جوان:

2425

«پس پرده ی او یکی دخترست

که رویش زخورشید نیکو ترست

ز سر تا به پایش بکردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالای چو ساج

بر آن سُفت سیمینش،مشکین کمند

سرش گشته چون حلقه ی پایبند

رُخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رُسته دو نار دان .

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ

مژه تیرگی برده از پرّ زاغ

2430

دو ابرو به سان ِکمان طراز

بر او توز پوشیده از مشک، ناز

بهشتی است سرتاسر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته.»

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کز او رفت آرام و هوش

شب آمد، پُر اندیشه، بنشست زال

به نادیده بر، گشت بی خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر، تیغ شید

چو یاقوت شد رویِ گیتی، سپید

2435

در ِ بار بگشاد دستانِ سام

برفتند گردانِ  زرّین ستام .

در ِپهلوان را بیاراستند

چو بالای ِپرمایگان خواستند.

برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خانه ی زالِ زابل خدای.

چو آمد به نزدیکی بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

بَر ِپهلوان، اندرون رفت گَوْ

بسان درختی پر از بار ِنَوْ

2440

دل زال شد شاد و بنواختش

وزان انجمن سر برافراختش

بپرسید:« که از من چه خواهی، بخواه

ز تخت و ز مُهر و ز تیغ و کلاه.»

بدو گفت مهراب که :ای پادشا !

سرافراز و پیروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه یکی است

که آن آرزو بر تو دشخوار نیست

که: آیی به شادی سوی خانِ من

چو خورشید،روشن کنی جان من.»

2445

چنین داد پاسخ:« که این رای نیست

به خان تو اندر، مرا جای نیست .

نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنوَد داستان

که ما می گساریم و مستان شویم

سوی خانه ی بت پرستان شویم

جز این هرچه گویی تو، پاسخ دهم

به دیدار تو ، رای فرّخ نهم.»

چو بشنید مهراب کرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاک دین.

2450

خرامان برفت از بر ِتخت اوی

همی آفرین خواند بر بخت اوی

چو دستانِ سام از پسش بنگرید

ستودش فراوان چنان چون سَزید

از آن کو نه همدین و همراه بود.

زبان از ستودنش کوتاه بود

برو هیچ کس چشم نگماشتند

مر او را ز دیوانگان داشتند .

چو روشن ِ دل پهلوان را بدوی

چنان گرم دیدند و با گفت و گوی

2455

مر او را ستودند، یک یک، مهان

هم آن کز پس پرده بودش نهان:

ز بالا و دیدار و آهستگی

ز بایستگی، هم  ز شایستگی

دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد، عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی، سر ِراستان

بر این بر،بگوید  یکی داستان

که :تا زنده ام، چرمه جفت ِمن ست

خَمِ چرخ گردان نَهفتِ من ست

2450

عروسم نباید، که رعنا شوم

بنزد خردمند، کانا شوم

 

از اندیشگان، زال شد خسته دل

بر آن کار بنهاد پیوسته دل

همی بود پیچان دل ،از گفت و گوی

مگر تیره گرددش،از این آب ِروی!

همی گشت یک چند ،بر سر سپهر

دل زال زر، یکسر آگند مهر

همایش هزارمین .... در ادامه

ادامه مطلب ...

آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر

 

 

  یکایک به شاه آمد این آگهی،

که سام آمد از کوه با فرّهی

بدان آگهی شد منوچهر شاد  

بسی  از جهان آفرین کرد یاد

2295

بفرمود: تا نوذر نامدار  

 شود، تازنان پیش ِ  سام سوار

کند آفرین کیانی بر اوی 

 بدان شادمانی که بگشاید روی

بفرمایدش تا سوی شهریار

 شود تا سخنها کند آشکار  

ببیند یکی روی دستان سام  

که بد پرورانیده اندر کنام

وزان جا سوی زابلستان شود  

بر آیین خسرو پرستان شوند

2300

چو نوذر بر سام نیرم رسید 

یکی نوجوان پهلوان را بدید

فرود آمد از اسپ سام سوار

گرفتند مر یکدگر را کنار

ز شاه و ز گردان، بپرسید سام         

 وزیشان بدو داد نوذر پیام

چو بشنید پیغام شاه بزرگ  

 زمین را ببوسید سام سترگ

دمان سوی درگاه بنهاد روی 

چنان کش بفرمود دیهیم جوی

2305

چو آمد بنزدیکی شهر شاه   

 سپهبد پذیره شدش با سپاه

دِرفش منوچهر چون دید سام   

پیاده شد از اسپ و بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست   

مرآن پاک دل مرد یزدان پرست

سوی تخت ایران نهادند روی

چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد   

 کلاه بزرگی به سر برنهاد

2310

به یک دست قارن،به یک دست ،سام

نشستند، روشن دل و شادکام

پس آراسته زال را پیش شاه  

به زرّین عَمود و به زرّین کلاه

گُرازان بیاورد سالار بار

شِگفتی بماند اندرو شهریار

برین بُرز و بالا و آن خوب چهر    

تو گفتی  که آرام جانست و مهر 

چنین گفت مر سام را شهریار 

که از من تو این را به زنهار دار

2315

به خیره میازارش از هیچ روی 

به کس شادمانه مشو جز بدوی

که فرّ کیان دارد و چنگ شیر    

دل هوشمندان و آهنگ شیر 

بیاموز او را ره و ساز رزم 

همان شادکامی و آیین بزم

ندیدست جز مرغ کوه و کنام

کجا داند آیین ها را تمام

پس از کار سیمرغ و کوه بلند

وز آن تا چرا خوارشد ارجمند

2320

یکایک، همه سام با او بگفت 

ز خورد و ز جای و ز خفت و نهفت

وزافکندن زال بگشاد راز

که: چون گشت بر سر، سپهر از فراز

سرانجام، گیتی ز سیمرغ و زال

پر از داستان شد، به بسیار سال  

بفرمود پس شاه تا: موبدان

ستاره شناسان و هم بخردان ،

بجویند تا اختر زال چیست ؛ 

بر آن اختر و  بخت، سالار کیست.

2325

چو گیرد بلندی، چه خواهد بُدن؛

همان  داستان از چه خواهد  زدن.

ستاره شناسان ،هم اندر زمان،

از اختر گرفتند یک یک نشان

بگفتند با شاه دیهیم دار

که:« شادان بزی تا بُود روزگار

که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشیار و گرد و سوار .»

چو بشنید شاه این سخن شاد شد

دل پهلوان از غم آزاد شد .

2330

یکی خلعتی ساخت شاه زَمین

که کردند هر کس برو آفرین :

از اسپان تازی ،به زرّین ستام

ز شمشیر هندی به زرّین نیام

ز دیبا و خزّ و ز یاقوت و زر

ز گستردنی های بسیار مَر

غلامان رومی به دیبای روم

همه پیکر از گوهر و زرّ بوم

زبرجد طبق ها و پیروزه جام

چه از زرّ سرخ و چه از سیم خام

2335

پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پیش بردند فرمانبران

همان جوشن و ترگ و برگُستَوان

همان نیزه و تیر و گرز و کمان

همان تخت پیروزه و تاج زر

همان مُهر یاقوت و زرّین کمر

وزان پس، منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستایش بسان بهشت

همه کابُل و دنبر و مای و هند،

ز دریای چین تا به دریای سند

2340

ز زاولستان تا بدان رویِ بُست 

به نوٌی  نبشتند عهدی درست

چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو این کرده شد،سام بر پای خاست

که:« ای مهربان  مهتر داد و راست !

ز ماهی ،بر اندیش، تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به  مهر و به داد، به خوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد

2345

همه گنج گیتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو  نام تو یادگار !»

فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه ی پیل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره بر ایشان همه شهر و کوی

چو آمد به نزدیکی نیمروز

خبر شد ز سالار گیتی فروز 

بیاراسته سیستان چون بهشت 

گِلش مشک سارا بُد و زرٌ خشت

2350

به سر  مشک و دینار بر ریختند

بسی   زعفران و درم بیختند

یکی شادمانی بُد اندر جهان 

سراسر میان کِهان و مِهان

هر آنجا که بُد مهتری نامجوی

ز گیتی سُوی سام بنهاد روی

که:« فرخنده بادا پی این جوان

بر این پاک  دل نامور پهلوان!»

چو بر پهلوان آفرین خواندند

ابر زال زر ،زر بر افشاندند

2360

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

بر اندازه شان خلعت آراستند

همه پایه ی برتری خواستند 

جهاندیدگان را ز کشور بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

چنین گفت با نامور بخردان

که:« ای پاک و هشیار دل موبدان

چنین است فرمان هشیار شاه

که: لشکر همی راند باید به راه .

2365

سوی گرگساران و مازندران 

همی راند خواهم سپاهی گران .

بماند به نزد شما این پسر،

که همتای جان‌ست و جفت جگر .

دل و جانم ایدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی

به گاه جوانی و گند آوری 

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان بیانداختم 

ز بی‌دانشی ارج نشناختم

2370

گرانمایه سیمرغ برداشتش

همان آفریننده بگماشتش

بپرورد ؛تا شد  سرو بلند

مرا خوار بد ؛مرغ را؛ ارجمند

چو هنگام بخشایش آمد فراز،

جهاندار یزدان بمن داد باز

بدانید کاین زینهار ِ من است 

به نزدِ شما، یادگار ِ من است

گرامیش دارید و پندش دهید

همه راه و رای بلندش دهید

2375

سوی زال کرد آنگهی سام روی

که:« داد و دِهِش گیر و فرجام جوی

چنان دان که زابلستان خانِ تست؛

جهان سر به سر، زیر فرمان تست

تو را خان و مان باید آبادتر؛

دل دوستداران به تو شادتر

کلید در گنجها پیش ِ تست؛  

دلم شاد و غمگین به کم بیش تست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که:« چون زیست خواهم من ایدر نوان ؟

2380

جدا پیشتر زین کجا داشتی 

مدارم که آمد گه آشتی

کسی با گنه گر زمادر بزاد

من آنم؛ سزد گر بنالم، ز داد

گهی زیر چنگال مرغ اندرون،

چمیدن به خاک و چریدن ز خون  

کنامم نشست آمد و مرغ یار

در آن دم که بودم زمرغان شمار

کنون دور ماندم ز پروردگار

چنین پروراند همی  روزگار

2385

ز گل بهره‌ی من بجز خار نیست 

بدین با جهاندار پیکار نیست

پدر گفت:« پرداختن دل سزاست 

بپرداز و بر گوی هرچَت هواست

ستاره شُمَر مرد اخترگرای

چنین زد ترا ز اختر نیک رای .

که: ایدر ترا باشد آرامگاه

هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه

گذر نیست بر حکم گردان سپهر 

هم ایدر بگسترد بایدت مهر

2390

کنون، گرد خویش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش پژوه

بیاموز و بشنو ز هر دانشی 

که یابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داد دادن بسیچ .»

بگفت این و برخاست آوای کوس 

 هوا قیرگون شد؛ زمین آبنوس

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهلیز پرده سرای

2395

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

یکی لشکری ساخته، جنگجوی .

بشد زال با او دو منزل به راه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه .

پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشیدن اندر گرفت .

بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شاددل ،باز ِ تخت و کلاه .

بیامد پر اندیشه دستان سام 

که تا چون زید تا بود نیک نام

2400

نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج .

ابا یاره و گرزه‌ی گاو سر 

ابا طوق زرٌین و زرٌین کمر

ز هر کشوری موبدی را بخواند

پژوهید هر چیز و هر کار راند

ستاره شناسان و دین آوران

سواران و گردان و کین‌آوران

شب و روز بودند با او به هم 

 زدندی همی رای بر بیش و کم .

2405

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره‌ست از افروختن

به رای و به دانش به جایی رسید

که چون خویشتن در جهان کس ندید

بدین سان همی گشت گردان سپهر 

  ابر سام و بر زال گسترد مهر  

 

در ادامه دو یادداشت  را بخوانید: 

یک :«ویژگی سبکی در شاهنامه»  از شهرزاد 

دو  :« اسپ»

ادامه مطلب ...