یک داستان معلق

یک داستان جالب

داستان های ذن ۱۴

روزی مردی در هنگام قدم زدن در یک سرزمین ناامن نا گهان با یک ببر شریر برخورد کرد او فرار کرد اما به زودی به لبه ی یک پرتگاه بلند رسید. بیچاره برای نجات جانش از یک درخت مو پایین رفت و بالای آن سراشیبی مهلک آویزان شد. همان طوری که او آنجا آویزان بود، دو تا موش از یک سوراخ در آن پرتگاه بیرون آمدند و شروع به جویدن درخت مو کردند . ناگهان او متوجه یک توت فرنگی درشت وحشی روی درخت مو شد. او با سرعت  آن را چید و به داخل دهانش پرتاب کرد. آن به صورت غیر قابل تصوری خوشمزه بود.

Cliffhanger

One day while walking through the wilderness a man stumbled upon a vicious tiger. He ran but soon came to the edge of a high cliff. Desperate to save himself, he climbed down a vine and dangled over the fatal precipice. As he hung there, two mice appeared from a hole in the cliff and began gnawing on the vine. Suddenly, he noticed on the vine a plump wild strawberry. He plucked it and popped it in his mouth. It was incredibly delicious!

present moment

زمان حال

یک جنگجوی دلاور ژاپنی توسط نیروهای دشمن دستگیر شد و در زندان افتاد. آن شب او نمی توانست بخوابد و از این که فردا بازجویی و شکنجه و اعدام خواهد شد، وحشت زده شده بود.

  سخنان استاد بودایی خود را به یاد آورد :

 فردا واقعیت نیست ، بلکه رویا است.

 واقعیت زمان حال است.

با یادآوری این سخنان جنگجو آرام شد و خوابید.

Present moment

A Japanese warrior was captured by his enemies and thrown into prison. That night he was unable to sleep because he feared that the next day he would be interrogated, tortured, and executed. Then the words of his Zen master came to him, "Tomorrow is not real. It is an illusion. The only reality is now." Heeding these words, the warrior became peaceful and fell asleep.

نترس

نترس

داستان های ذن -12
دردوران فئودالی ژاپن ،در زمان جنگ های داخلی، یک سپاه مهاجم با سرعت منطقه ای را با آتش درو کرد و کنترل شهر را دست گرفت . فقط دریک دهکده ، قبل از اینکه سپاه برسد همه بجز یک استاد ذن فرار کردند. ژنرال در مورد این مردکه پیر کنجکاو شد و برای اینکه ببیند او چه جور آدمی است خودش به معبد رفت
.. وقتی ژنرال با آنچه که او عادت داشت ، رفتاری احترام آمیز و سلطه پذیر، روبرو نشد، از عصبانیت منفجر شد و در حالی که دست به شمیشرش برد با خشم فریاد زد: "تو یک احمقی" " تو نمی فهمی مقابل کسی ایستاده ای که بدون این که حتی یک مژه بزند می تواند تو را خنجر بزند". علیرغم این تهدید، استاد بی حرکت به نظر می رسید و به آرامی پاسخ داد:" آیا تو می فهمی مقابل مردی ایستاده ای که می تواند بدون اینکه مژه ای به هم بخورد خنجرزده شود؟"ـ
During the civil wars in feudal Japan, an invading army would quickly sweep into a town and take control. In one particular village, everyone fled just before the army arrived - everyone except the Zen master. Curious about this old fellow, the general went to the temple to see for himself what kind of man this master was. When he wasn't treated with the deference and submissiveness to which he was accustomed, the general burst into anger. "You fool," he shouted as he reached for his sword, "don't you realize you are standing before a man who could run you through without blinking an eye!" But despite the threat, the master seemed unmoved. "And do you realize," the master replied calmly, "that you are standing before a man who can be run through without blinking an eye?"
 

 

Self control



کنترلِ خود


داستان های ذن 11ـ


یک روز زمین لرزه ای یک معبد بودایی را تکان داد و بعضی قسمت های آن خراب شد و شاگردان بودایی وحشت کردند. وقتی زمین لرزه تمام شد استاد گفت: هم اکنون شما فرصتی داشتید تا رفتار یک بودا را در شرایط بحرانی مشاهده کنید.شما ممکن است توجه کرده باشید که من وحشت نکردم و کاملا آگاه بودم چه اتفاقی در حال افتادن است و چه باید کرد. همه ی شما را به آشپزخانه ، مستحکم ترین قسمت معبد، راهنمایی کردم . تصمیم خوبی بود، چون شما می بینید که همگی بدون هیچ گونه جراحتی نجات پیدا کردید. به هر حال با وجود کنترل خود و آرامشی که داشتم، کمی احساس هیجان به من دست داده بود ،شایدشما هم متوجه شدید، چون یک لیوان بزرگ آب نوشیدم، چیزی که هرگزدر حالت معمولی انجام نمی دهم".ـ
یکی از رهرو ها لبخندی زد اما چیزی نگفت. معلم پرسید: " به چه چیزی می خندید؟"ـ
رهرو پاسخ داد:" آن آب نبود، یک لیوان سس چاشنی غذا بود"ـ

One day there was an earthquake that shook the entire Zen temple. Parts of it even collapsed. Many of the monks were terrified. When the earthquake stopped the teacher said, "Now you have had the opportunity to see how a Zen man behaves in a crisis situation. You may have noticed that I did not panic. I was quite aware of what was happening and what to do. I led you all to the kitchen, the strongest part of the temple. It was a good decision, because you see we have all survived without any injuries. However, despite my self-control and composure, I did feel a little bit tense - which you may have deduced from the fact that I drank a large glass of water, something I never do under ordinary circumstances."One of the monks smiled, but didn't say anything."What are you laughing at?" asked the teacher."That wasn't water," the monk replied, "it was a large glass of soy sauce."
 

خواب و رویا در شاهنامه فردوسی

رویاهای دوران اساطیری

خواب و رویا در شاهنامه فردوسی

قسمت اول ، قسمت دوم :

رویا

در اساطیر ایرانی، رویا به زبان نمادین و سمبولیک از آینده خبر می‌دهد. در بخش اساطیری شاهنامه، آفتاب نماد تولد، ابر نماد سروش، باز نماد قدرت و سلطنت، کوه آتش، نماد آتش افروزی و جنگ است. از میان سی رویایی که در بخش اساطیری شاهنامه ذکر شده است، ما یازده رویا را در اینجا گزارش می‌کنیم:

 

خواب گشتاسب

گشتاسب، پیش از رسیدن به پادشاهی، سلطنت خود را به خواب می‌بیند و آن را برای همسرش کتایون نقل می‌کند:

چنین داد پاسخ که من بخت خویش / بدیدم به خواب افسر و تخت خویش

   

خواب کید

کید (پادشاه هند در زمان فتوحات اسکندر مقدونی) چندین شب متوالی صحنه خاصی را مکرر به خواب می‌بیند که:

یکی شاه بد هند را، کید نام
    خردمند و بینادل و شادکام
دمادم به ده شب پس یک دگر
همی‌خواب دید، این شگفتی نگر

   

کید تمام حکیمان را گرد کرد و از ایشان انجمنی ساخت تا خواب او را تعبیر کنند، ولی کسی از عهده تعبیر آن برنیامد تا آنکه مهران، آن را تعبیر کرد و گفت که اسکندر با سپاهی به هند حمله خواهد کرد و تنها راه نجات، آشتی و صلح با اسکندر از طریق اهدای دختر، فیلسوف، پزشک و قدح خاص شاه به اسکندر است:

چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت از این خواب دل برمکن
 نه کمتر شود بر تو نام بلند
 نه آید بر این پادشاهی گزند

   

خواب سام

در داستان زال، سام (نیای رستم) مردی هندو را سوار بر اسب به خواب می‌بیند که به او مژده تولد فرزندی می‌دهد و سام پس از بیداری رویای خود را برای موبدان نقل می‌کند:

چو بیدار شد، موبدان را بخواند
وزین در سخن چند گونه براند
بدیشان بگفت آنچه در خواب دید
جز آن هرچه از کاردانان شنید

   

هنگامی‌که زال متولد می‌شود، چون سپید موی است، سام او را در البرزکوه رها می‌کند و پس از آن شبی در خواب می‌بیند که فرزندش زنده مانده است. سام از موبدان تعبیر این خواب را می‌خواهد و آنان می‌گویند که همه جانوران از شیر و پلنگ و ماهی تا حیوانات اهلی، بچه خود را پرورش می‌دهند و به کوه افکندن فرزند، خلاف فرمان ایزد است. لذا سام به کوه می‌رود و فرزند خود را باز می‌یابد.

   

خواب افراسیاب

شاهنامه

هنگامی‌که سیاوش در بلخ است، سپاه ایران به سرداری رستم، لشکر تورانیان را شکست می‌دهد. افراسیاب که در آن زمان در سغد به سر می‌برد، در مقام تدارک این شکست، جشنی برای سپاه خود برپا می‌کند تا سپاه خود را آماده جنگی دیگر با ایران کند اما همان شب، کابوسی به خواب می‌بیند که در بیابان خشک و پر مار خیمه زده است و بر اثر گردبادی سراپرده اش به خطر می‌افتد و سربازانش کشته می‌شوند و خود او اسیر سپاه ایران می‌شود. افراسیاب این خواب را به گرسیوز و وزیرش پیران ویسه باز می‌گوید:

بیابان پر از مار دیدم به خواب / زمین پر ز گرد، آسمان پر عقاب

   

خواب سیاوش

سیاوش (فرزند کیکاووس) در حالی که به دلیل بیماری همسرش فرنگیس (دختر افراسیاب) از رفتن نزد افراسیاب پوزش خواسته است، به خواب می‌بیند که کشته شده است و سراسیمه از خواب بیدار می‌شود و به همسرش فرنگیس می‌گوید:

چنان دیده ام، سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بی کران رود آب
 یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه روان
ز یک سو شدی آتش تیز گرد
برافروختی زو سیاوخش گرد
 سیاوش بدو گفت کان خواب من
به جای آمد و تیره شد آب من

                             

تعبیر این خواب، آن است که در پی عذر خواهی سیاوش از رفتن به دربار افراسیاب، گرسیوز به دسیسه چینی می‌پردازد. سیاوش بر اثر دیدن آن خواب، به سرنوشت محتوم خود پی می‌برد و عاقبت هم در جنگ با افراسیاب کشته می‌شود.

   

خواب گودرز

گودرز فرزند گشواد که از پهلوانان بزرگ ایران است، در خواب از وجود کیخسرو (فرزند سیاوش) در توران آگهی می‌یابد:

  

 چنان دید گودرز یک شب به خواب
 که ابری برآمد از ایران پر آب
بر آن ابر پران خجسته سروش
 به گودرز گفتی که بگشای گوش
به توران یکی شهریار نو است
کجا نام او شاه کیخسرو است
 

 سروش در این رویا به شکل ابر در نظر گودرز گشواد نمایان می‌شود و به او مژده می‌دهد که کیخسرو در توران است. در پی این خبر، گودرز، فرزندش گیو را به توران می‌فرستد تا کیخسرو را برای انتقام گرفتن از افراسیاب به ایران بیاورد.

   

خواب کیخسرو

شاهنامه

هنگامی ‌که کیخسرو از پادشاهی سر می‌خورد و مدت پنج هفته گریان و خروشان به درگاه خدای می‌نالد، عاقبت سروش را به خواب می‌بیند:

بخفت او و روشن روانش نخفت
 که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیک اختر نیک بخت
  بسودی بسی یاره و تاج و تخت
 اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون آنچه جستی همه یافتی

        

خواب کتایون

کتایون (دختر قیصر) شوهر آینده خود را به خواب می‌بیند:

کتایون چنان دید یک شب به خواب
 که روشن شدی کشوری آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
 از انبوه مردم ثریا شدی
 سر انجمن بود بیگانه ای
غریبی دل آزاد فرزانه ای

                   

 خواب ضحاک

 ضحاک چهل سال پیش از نابودی اش شبی در خواب دید که سه مرد جنگی، ناگهان در مقابل او پیدا شدند که او را از دیدن آنها وحشت گرفت. موبدان خواب او را چنان تعبیر کردند که فریدون سر و تخت او را به خاک خواهد افکند:

 چنان دید کز کاخ شاهنشهان
  سه جنگی پدید آمدی ناگهان
 دو مهتر یکی کهتر اندر میان
  به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
به جنگ اندرون گرزه گاوسار

     

ضحاک در خواب مشاهده می‌کند در حالی که آن سه سوار طناب به گردن او انداخته اند، او را به کوه دماوند می‌برند:

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
 همی‌ تاختی تا دماوند کوه
 کشان و دوان از پس اندر گروه

   

ضحاک از آن پس در خواب می‌بیند که پادشاهی و تاج و تختش توسط فریدون نابود می‌شود:

کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
 کجا نام او آفریدون بود
  زمین را سپهری همایون بود

             

البته این رویای ضحاک به حقیقت می‌پیوندد و کاوه آهنگر به یاری فریدون می‌شتابد و با سپاهی که از نقاط مختلف ایران جمع می‌کنند، ضحاک را دستگیر کرده و در پشت کوه دماوند به بند می‌کشند.

 

خواب بابک

شاهنامه

بابک پادشاه ایران، به خواب می‌بیند که پسرش ساسان بر پیلی سوار است. معبران آن را چنین تعبیر می‌کنند که ساسان به سلطنت خواهد رسید:

کسی را که بینند زین سان به خواب  /  به شاهی برآرد سر از آفتاب

   

خواب پیران ویسه

پیران ویسه، سیاوش را که به دست افراسیاب در توران بر اثر توطئه به قتل رسیده است، به خواب می‌بیند. سیاوش در عالم رویا به پیران ویسه می‌گوید که از او فرزندی به نام کیخسرو در توران باقی است و باید او را از توران به ایران آورد تا بر تخت سلطنت بنشیند:

چنان دید سالار پیران به خواب
 که شمعی برافروختی ز آفتاب
 سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی: نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
   ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روزی نوآیین و جشنی نو است
شبی سور آزاده کیخسرو است

ادامه دارد...

نویسنده: پروفسور سید حسن امین - استاد پیشین کرسی حقوق دانشگاه گلاسگو کالیدونیا، انگلستان

تنظیم : بخش ادبیات تبیان   

آدرس این مطلب :
http://www.teblog.tebyan.net/literarygenres/epic_literature/2009/9/5/101523.html
نمایش عکس ها