بیداری

روزی پیشوا اعلام کرد ، رهرو جوانی به مرحله ی آگاهی حقیقی رسیده است. اخبار  سبب جنب و جوشی در میان رهرو ها شد. چند نفر از آنها به دیدن  رهرو جوان رفتند و از او پرسیدند :"ما شنیده ایم که شما به حقیقت دست یافته اید.درست است؟"ـ
او پاسخ داد: "بله درست است"ـ
- "چه احساسی دارید؟"ـ
رهرو جوان پاسخ داد:" مانند همیشه تیره بخت "
 

Enlightened



One day the Master announced that a young monk had reached an advanced state of enlightment. The news caused some stir. Some of the monks went to see the young monk. "We heard you are enlightened. Is that true?" they asked.

"It is," he replied.

"And how do you feel?"

"As miserable as ever," said the monk.



People's reactions to this story:

"The master was either lying or decieved, and the student was at the least lying to himself. As a wise man once said, 'Enlightened people take things lightly.'"

"To be enlightened doesn't mean to be lucky simultaneously.We all know why."

"Once achieving enlightenment the monk could see the state of the world and life with clarity. What he sees is not good. It is ironic that this wonderful achievement only brings him misery through the enlightened truth he now sees."

"It doesn't matter if your enlightened or not, you still have the same feelings as before. Only now things are much clearer. "

"Reality is reality whether you're enlightened or not."

"Knowledge is infinite. The more you learn, the more you will realise that you know nothing."

"Enlightenment changes nothing and everything. Nothing is solved! Enlightenment is not a goal but a state of being that has to be rediscovered on a continual basis."

"o.k. smile."

"The reason I believe this being to say "miserable as ever" is because now the others will be expecting him to be a certain being and act in certain ways. One cannot be free if there are always expectations of him."

"the more you know, the less you know."

"After "enlightenment" the young monk finally understands the world, how it works, and all of its component parts. Now this feat is a large one, one that many do not achieve. The reason the monk is now more miserable is because he feels the situation that he now is "enlightened" upon is a helpless one. Unfortunately the monk is pessimistic, and cannot forsee a solution for all of the problems that he has just begun to understand. Maybe the monk is not truly enlightened."

"the journey is more important than the destination."

"Enlightenment is a state of consciousness beyond emotions, positive or negative. An enlightened person would be totally accepting of his state of mind at each moment, however miserable that might be. Ultimately however true enlightened would in time lead to a wholly positive emotional state which would reflect and express the bliss of transcendence."

"If enlightenment is the state of seeing things as they truly are, then it isn't necessarily going to make you happy...."

"We have no valid way of predicting how we shall feel once enlightenment is attained - although we all have presumptions and curiosity. The reality may (probably will?) be wonderful yet different from our assumptions."

"When a person is enlightened, they discover that they still know so much less, than ever they did."

"For monks to became enlightened doesn't require to change feelings."

"I think that the young monk told his peers that he was as miserable as ever so that they would not envy him or his enlightenment. If they were to envy him then it would hinder their own development because in order to reach this higher consciousness one is supposed to have let go of any desires. To want this enlightenment so much would just add on another 'want'".

"Many people believe that with enlightenment comes peace, power and a sense of knowing, but with each stage of enlightenment we must still chop wood and carry water."

"I used to be different, now I'm the same..."

یک روز برفی را توصیف کنید!

 

 شش ونیم صبح




 هفت صبح
1386/10/17

خوب حالا پرنده ها و گربه ها از کجا غذا بیارن؟
مدرسه ها که امروزتعطیله ، حالا بچه ها  می ریزن تو پارک و خدمت برفا می رسن
صبح یک نفر هم برای ورزش و نرمش تو پارک دیده نمی شد
حتما عصر هم سالمند ها هم نمیان پارک البته چند روزی هست که تعدادشون کم شده
پسر جوونا بااون شلوارا و موهای عجیب و غریب و گوشی ها ی آخرین مدل و سیگار بدست و ر حال رد و بدل... شاید پیداشون بشه
داشت یادم می رفت اون قسمت میانی پارک مخصوص عشاق جوونه  اونا رو نمی تونم حدس بزنم
روزایی که هوا خوبه از کنار آقایون سالمند که رد میشی صحبتاشون در باره ی دکتر و دوا و یا ملک و املاکشون ، بچه ها و نوه های یا سفر خارجی که اخیرن برای دیدن بچه هاشون رفتنو یا...ا
از کنار سالمندای خانم که رد میشی بیشتر مشغول صحبت در مورد این و اون هستن...ا
عشاق  جوون هم گاهی با هم خیلی مهربون و مثل دو کبوتر کنار هم هستند گاهی هم دعواشون شده و مشغول جر و بحثن
وقتی از کنار پسر جوونا رد میشم با خودم میگم حیف از این جوونی و عمر که اینجوری می گذرونن گاهی با هم دعواشون میشه چنان حرفای رکیکی به هم می زنن که همه به نوعی می خوان از اونجا فرار کنن به خودم می گم یه بار دیدی مامورا اومدن و به عنوان اراذل بردنشون و بعد معلوم نیست جان سالم به در ببرند یا نه. همیشه یک مامورپارک باتوم به کمر اون حوالی دور میزنه
پرنده های پارک امروز چه کار می کنن نمی دونم بازم صدای قشنگشون میاد یا نه؟
مدتی است دوست جدیدی در پارک پیدا کرده ام مطمئن هستم که اون توی این برف نمیاد ،دلم براش تنگ میشه
..
به علت برف شدید کار شرکت هم تق و لق شده ماشینو تو خیابون پارک کردم نمی دونم چه جوری می تونم برم خونه اگه گیر کنم جواب فیروزو چی بدم صبح به من گفت امروز نرو. منم به حرفش گوش نکردم هر روز تا این موقع دو سه بار بهم زنگ می زد ولی امروز  حتی زنگ نزده ببینه رسیدم یا نه! وای به روزگارم
...
خودم بهش زنگ زدم و تلفنی اوضاع رو روبه راه کردم حالا یه نفس راحت بکشم...ا
..
یاد قدیما افتادم و انشای مدرسه "یک روز برفی را توصیف کنید"ا

ما مرید پیر و ساکن میخانه ایم

ما مرید پیر و ساکن میخانه ایم
همدم دُردی کشان ساغر و پیمانه ایم
.
تا می صافست و وصل یار و کُنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم

ا ز روی شمع رخسارت تجلی تاب دوست
-هر زمان در آتشی افتاده چون پروانه ایم
.
مرغ لاهوتیم آزاد از هم کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام ودانه ایم
.
باده دُر دانه ست و دریا خانه ی خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دُر دانه ایم
.
باده در دانه ست و دریا خانه ی خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
.
هر کسی در عاشقی افسانه ئی گویند وما
من از گفت و شنید و قصٌه و افسانه ایم
.
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
.
با قبای کهنه و فقر و کلاه مُفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
.
        نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
         تا سر زلف تو زنجیر است ما دیوانه ایم 
عمالدین نسیمی
 

منتخبی از شهرهای نسیمی

تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دائم سرور است
*****
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشندآب
میوه ی هر یک که می بینی به رنگ دیگر است
****
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پُر از گوهر است
****
تن یک مشت غبار و در ره باد فناست
عمر کوه برف لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پر از گوهر است
****
در می طلبی؟ در قعر دریا شو
سر گشته مباش بر سر آب چو بط
****
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
حیران رخ یار ز اغیار نترسد
****
اندیشه ندارم زرقیبان بد اندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
*****