یه روز بعداز ظهر با دوستان تو پیاده رو بلوار کشاورز می رفتیم تا به ایستگاه تاکسی برسیم موضوع برای حرف زیاد داشتیم و وقت کم ..
اون روز از روزایی بود که خیابون پر از نیروی های ضدشورش بود، جوری که وحشت وجودتو می گرفت. بالاپوش سبز تیره پشمالویی پوشیده بودم .داریوش حسابی ترسیده بود گفت: براتون تاکسی بگیرم ..
گفتم: اینا که با ما کار ندارن شما جوونا رو می پان. تو همراه ما بیا تا در امان باشی.
گفت: شما کت سبز تنتونه
گفتم: با اینکه این از دید تو سبزه ولی اونا رو نگاشون کن(اشاره کردم به اون نیروهای موتور سوار)اصلن به من نگاه نمی کنن چششون دنبال توهست، همچین نگات می کنن! تازه من که نگاشون می کنم نگاشونو از من می دزدن. من با نگاهم بهشون می گم: چه کار می کنید؟!
داریوش نگاهشون نکرد!
بدون اینکه متوجه باشیم ، من و فریبا از سیما و داریوش جدا شدیم و با هم می گفتیم و می رفتیم. یه بار برگشتم دیدم از بقیه خیلی فاصله گرفتیم، ایستادیم تا از لابلای آدما دیده شدند، یکی هم سن و سال داریوش با اونا داشت می اومد. .چهره ی تازه وارد برام جالب بود، تو اون اوضاع خونسرد و آروم به نظر می آمد انگاری تو اون خیابون نبود .
داریوش دوستش علی رو معرفی کرد. یه چیزایی شنیدم که داریوش داشت به علی در باره ی من و شاهنامه می گفت .او هم تا اینو شنید از اون گوشه سرشو چرخوند و لبخندی زد و گفت اینجا چه کار داری! الان باید میدون انقلاب باشی وسط گازای اشک آور و شعرای حماسی بخونی و همونجا شروع کرد به صورت حماسی شعر ساختن و گفتن در باره میدان انقلاب . نگاش کردم گفتم شما شاعری؟...صحبتای بین ما، دیگه ما رو از حال و هوای خیابون بیرون آورد . گفت سه تا وبلاگ داشته و بلاگفا اونا رو بسته . دانشجوی دکترا ست. صحبت از شعر نو و کلاسیک شد و کتابی از تو کیفش در آورد گفت این متن رو بخون گفتم عینک باید بزنم بدیم فریبا بخونه که خیلی صداش و خوندش قشنگه. کتاب کهنه ای بود از ابراهیم گلستان. وقتی فریبا متن رو خوند، کتاب رو ازش گرفت و خودش جور دیگه ای خوند مثل اینکه داره شعر می خونه آخرش گفت این نثره ولی احساس نمی کنید دارید شعر فروغ می خونید یا دارید شاملو می خونید... بعد در باره ی اثر ِ ابراهیم گلستان روی فروغ و شاملو و... حرف زد گاهی هم شعرهای خودشو اون وسطا می خوند. بحث بین ما در باره ی شعر نو کلاسیک بالا گرفت...
گفت که رفته بود عراق اونجا یه فیلم ساخته .داخل ایران ازش نخریدن ولی با قیمت خوب داره به عربستان می فروشه...اون روز قرار شد مقاله ای که باعث شده بود بلاگفا وبلاگشو ببنده برام بفرسته ....
به خیابون کارگر رسیدیم یه دسته صد نفری موتورسوار با اسلحه به شکل ترسناکی وسط خیابون ظاهر شدند علی گرم صحبت با داریوش بود، اصلن نگاهش و آهنگ صداش تغییر نکرد همینطوری به حرفاش ادامه می داد. به سیما و فریبا گفتم عجب تمرکزی داره! وجود اینا اصلن روش اثر نذاشته و تمرکزشو به هم نزده. حرف علی و داریوش که تموم شد به علی گفتم پشت سر شما داشتم حرف می زدم که ما در فکر بودیم چه بکنیم اما شما اصلن وجود اینا برات مهم نبود گفت: من نمی ذارم محیط منو تحت تاثیر قرار بده همین نیم ساعت پیش میدون انقلاب بودم و یه عده ای میزدن و یه عده ای می خوردن من داشتم آب میوه و کیک مو می خوردم آخه ناهار نخوردم، گاز اشک آور که زدن مجبور شدم یک کمی تندتر حرکت کنم چون چشام می سوخت...
از اون روز دو ماهی می گذره تا دیشب در مراسم نکو داشتی بودیم اونجا دیدمش اومد صندلی کنارم نشست .چهره ش همیجوری خونسرد و آروم بود انگار که سال هاست منو می شناسه.
گفتم: شما قرار بود برای من ایمیل بزنی و اون مطلبی که بلاگفا وبلاگتو بست برام بفرستی
گفت: سرگرم پایان نامه بودم
- خوب دکتر جوون چند سال دارند؟
مکثی کرد و لبخندی زد و آروم و شمرده گفت: شکوفه های آلبالو که در اومد میرم تو شونزده سال
من هم با همون آرومی و لبخند گفتم: به به چه دکتر جوونی!
خندید و گفت: 28 سال.
- پس یه ضرب بیست ساله که داری درس می خونی.حالا میخوای ادامه بدی ؟
این دفعه به نظر می آمد کمی صداش تغییر کرده بود احساس کردم خیلی حرف نگفته داره ولی باز هم آروم گفت: کجا ؟!!دیگه اینجا ادامه نداره...
صحبت به ابراهیم پورداوود کشید.
گفت :کتاباش دیگه چاپ نمیشه ولی یک دی وی دی دارم که یکی از کتابخونه ملی کِش رفته و تونستم ازش کپی بگیرم.
گفتم :اگه تو این فایل ها رو داری، تو اینترنت هم هست.
- یک میلیون کتاب به صورت پی دی اف دارم چند ساله کارم اینه هر چی هست جمع می کنم .
- کتاب صوتی هم داری گفت نه... گفتم کتاباتو بذار اینترنت دیگران هم استفاده کنن گفت حالا که وقتش آزاد شده این کار رو می کنه...
..
یه آخوند وارد سالن شد با احترام اون ردیف جلو وسطا جاش دادن..از اون به بعد سخنرانا هی می گفتن صلواه بفرستین و علی هم صلواه های غلیظی می فرستاد.
سخنران ها یکی یکی می اومدن سهیل محمودی که اومد سخنرانی کنه یک خودکار سبز بیک تو جیبش به چشم می زد. سخنرانیش دلنشین بود از باستانی پاریزی و.. واز دلتنگی هاش گفت و رفت...
بهاءالدین خرمشاهی هم چند دقیقه ای سخنرانی کرد لابه لای حرفاش شوخ طبعیشو نشون می داد، آخرش گفت: یه موقعی کارمند بودم هر روز دیر به اداره می رسیدم بهم می گفتن چرا دیر میایی من هم جواب می دادم من اگر دیر میام زود هم میرم...حالا منظورم اینه که دیر اومدم ولی باید زود برم.
و رفت.
سخنران ها وقتشون کم بود و شرکت کننده ها سنشون کمی بالا بود،یکی روانشانس بود یکی شاعر بود ویکی نشان فروهر به سینه ش زده بود یکی استاد دانشگاه و یکی کراوات زده بودو....از انجمن محلی هم آمده بودند. بیشترشون جاهای دیگه کار داشتند می اومدند و می رفتند بعضیاشون معلوم بود کسالت دارند و نشستن براشون سخت بود این بود که اون سالن مثل یه مهمونی شده بود و صدای بلندگوها اونقدر بلند بود که اگر می خواستی می تونستی با بغل دستیت آروم حرف بزنی و یا گوش بدی و چون رفت و آمد هم زیاد بود می تونستی اون وسطا بلند شی بری و برگردی ... یک ساعتی که گذشت یه دفعه علی بلند شد رفت دیدم حرکتش تند شده انکار میخواد شکار کنه. رفت دنبال یه جوون مو بلند،جوونه موهای لخت شو پشت بسته و چهره ش آروم و گشاده بود و لبخندی می زد. چقدر هم دوست و آشنا داشت ! راه می رفت تا آشنایی می دید، دو تا دستشو میذاشت زیر چونه ش ،پاهاشو جفت می کردکمی خم می شد و با فروتنی خیلی زیبا یکی یکی سلام بودایی می داد ..یکی یکی همه رو نگاه می کرد دستش که زیر چونش بود چشمشم به من افتاد با نگاهش انگار از من می پرسید آشتا هستی؟ من هم لبخندی زدم و با نگاه گفتم نمی شناسمت..
آخر وقت علی ، همچین به آرومی، انگار که یه منبع جدید گیرش اومده، داشت از اون جوون مو بلند شماره تلفن می گرفت. به خودم گفتم علی حالا سوژه جدیدِ کشف نشده گیرش اومده حالا میره ببینه دنیای بودایی ها چه خبره...
دیگه حسابی دیرم شده بود، دوستا پیشنهاد دادند با بعضی حاضرین عکس بگیریم. گفتم وقتم تموم شده دیگه باید برم خونه به کارام برسم، فردا صبح میخوام برم سر کار و فردا شب هم سالار مسابقه فینال داره اینو باید بریم برای همین باید برم. بدون هیچ حرف دیگه ای تندی اونجا رو ترک کردم.
پیش از این هم، از این جوونا دیده بودم مغزشون مخزن اطلاعاته و با سرعت همه رو می گیرن و حافظه خوبی هم دارند... نمی دونم آینده ای که در دست این جووناست و آیا بازم بیداد میتونه به دنیا بتازه...ما که نتونستیم دنیا رو تکون بدیم این دنیا بود که ما رو تکون داد...
آدما خیلی هاشان تا وقتی جوانند فکر می کنند می توانند دنیا را تکان بدهند. خودم از مصادیق بارز این طرز تفکر بودم. بعد که بزرگتر می شوند می بیینند تکان دادن دنیا کار ساده ای نیست. ولی به نظر من که تازه هم به آن رسیده ام این است که:
حتا اگر نتوانسته ام دنیا را تکان بدهم حداقل جلوی کسانی را هم که احتمالن می توانند دنیا را تکان بدهند را نگرفته ام. یعنی اگر نام نیکی از من در اینده به یادگار باقی نمی ماند حداقل به بدی هم از من یاد نخواهد شد. نگهداری همین شکل زیستن هم خودش کلی کار دارد.
این روزها چقدر من حرف می زنم.
دیشب این متن رو نوشته بودم امروز که پستش کردم چیزای جدید یادم اومد و دستی دوباره بعد از انتشار زدم .
در هر صورت برای پیام شما فرقی نمی کند چه آن چه این!
درود بر شما... کمی کسالت دارم ولی این پست رو خوندم... نمی دونم چرا این شعر یادم اومد:
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما/ ای جوانان عجم جان من و جان شما
از گلستان نوشته تان گلی چند چیدم
درود بر شما
ز پشتٍ کوه امید٬ طلوع خواهد کرد خورشید
ز ورایٍ کومه هایٍ آرزو٬ بر خواهد آمد آفتاب
ز هر شاخساری٬ آوایٍ رهایی٬ خواهیم شنید
درشبِ آزادگان٬ شاد مان خواهد بود٬مهتاب
دل من پیوند خواهد خورد٬ با ستاره ها
ما جاری خواهیم شد در جوببار ِ زندگی٬ رها٬ رها
فریدون
آقای محسن
هیچ اندیشه ای و در گام بعدی هیچ حرکتی بدون تاثیر نیست . همینقدر که جوانی بامسئولیت بوده اید کافیست . متاسفم که از تاثیر احساس و اندیشه تان بر کائنات بی خبرید.
سهیلا جان
روز پیش از خواندن پیامت کمی شگفت زده شدم و درپاسخت پیامی نوشتم که پس از کمی فکر کردن در باره ی آن از آنجایی که تو را می شناسم پاسخ پیشین را پاک و دوباره می نویسم.
محسن گرامی از دوستان ارجمند این وبلاگ هستند . شما درست می گویید ایشان از تاثیر احساس و اندیشه شان بر دیگران یا به گفته ی تو "کائنات" بی خبر باشند! چون بسیار تاثیر گذار هستند.
سلام
من دانشجوی ادبیات فارسی دانشگاه علامه هستم
می خواستم بدونم شما در مورد شاهنامه چی کار کردید؟ کدوم استادا رو می شناسید چون ما احتملا تو اردیبهشت می خوایم یه همایش در مورد شاهنامه برگزار کنیم لطفا جوابتون رو بهم ایمیل بزنید ممنون می شم از لطفتون
سپاس
درود
بسیار خوشحالم که این وبلاگ خوانندگان دانشجو دارد. شوربختانه من کاری در مورد شاهنامه انجام نداده ام خیلی که بتوانم کاری کنم خواندن آن است.
شما که علامه هستید بزرگترین استاد شاهنامه دکتر کزازی آنجا هستند.
به هر حال در پاسخ شما ایمیلی خواهم زد.
با سپاس
ممنون از خانم سهیلا و خانم پروانه.
به خانم سهیلا میگویم:
من، بیش از آن چه که تا اکنون هستم را انتظار می کشیدم. توقع زیادی نیست. که خب نشد. گاهی به گذشته که نگاه می کنم می بینم خودم کاهلی کرده ام. اینش بد است. اگر نه می توانستم خیلی ساده از زیرش در بروم و بگویم اگر این نشده بود آن شده بود و اگر ... آن .......
بدترش هم این است که هر روز که می گذرد می بینی زمان برای جبران این کمبود را هم دیگر نداری.
حالا بی ربط با کامنت:
اینش بد است را نوشتم یاد استاد فتحعلی واشقانی فراهانی استاد خط نستعلیقم افتادم. یک وقت چیزی نوشته بود که اینش تویش بود. اینش را باید با فتح نون بخوانید. نه به زبان مردم.
یار من خوبست اما رسم و آیینش بد است
با بدان خوبست با خوبان بداست اینش بد است
مصلحت کردم برای کشتنش پیش رقیب
مصلحت خوب آمد اما مصلحت اینش بد است.
بعد استاد پرسید این خط کجایش بد است؟
گفتیم: هیچ جایش.
گفت: اینش بد است.
اینش را می توانستم بهتر بنویسم ولی دیگه تنبلیم آمد.
***
چه خوب که یادم افتاد یادی بکنم یادستان از استاد دوست داشتنی ام. این را اصلن می برم توی وبلاگم.
درود بر بانو
متاسفانه سرور وبـگاه قبلی ام دچار اشکال شده . بر خلاف میل باطنی به آشیانه یی دگر کوچ کردم.
از این که همچنا ن پویا و استوار می نویسید به غایت شادمانم.
پیشاپیش ماه مارس ... : " روزتان مبـارک "
در اوج باشید
درود خدا بر شما. نوروز بر شما و خانواده گرامی شادباد.بانو چه بخواهیم چه نخواهیم همه چیز در حال تکون خوردنه! هم دنیا هم دل ما! هم دستهای بندری... هم زمین تهران که داره میلرزه... همیشه شبها حس میکنم امشب دیگه شب آخره! شاید سال ۲۰۱۲ دیگه آخر تکون خوردن باشه....... راستی به اون داریوش سلام منو برسونید بگید فکر نکنه خیلی خوش تیپه! انقدر کتاب نپیچونه! پولهاشو جمع کنه بره خودش کتاب بخره! امسال هم بیشتر و مضاعف کتاب نپیچونه! بره دنبال کار مضاعف!