داستان را از اینجا بشنوید
3068 | به مهراب و دستان رسید این سَخُن؛ | که شاه و سپهبَد فگندند بُن. |
خروشان ز کابل همى رفت زال، | فروهِشته لَفج و برآورده یال. | |
3070 | همى گفت:« اگر اَژدهاىِ دُژم | بیاید که گیتى بسوزد به دَم، |
چو کابلستان را بخواهد پَسود، | نخستین، سرِ من بباید دُرُود.» | |
به پیش پدر شد، پر از خون جگر؛ | پر اندیشه دل، پر ز گفتار سر. | |
چو آگاهى آمد به سام دلیر | که آمد ز رَه بچّه نرّه شیر، | |
همه لشکر از جاى بر خاستند؛ | درفشِ فریدون بیاراستند. | |
3075 | پذیره شدن را، چَپیره شدند؛ | سپاه و سپهبَد پذیره شدند. |
همه پشتِ پیلان، به رنگین درفش، | بیاراسته، سرخ و زرد و بنفش. | |
چو روىِ پدر دید دستانِ سام، | پیاده شد از اسب و بگذارد گام. | |
بزرگان پیاده شدند، از دو روى، | چه سالار خواه و چه دیهیم جوى. | |
زمین را ببوسید زال دلیر؛ | سخن گفت با او پدر نیز، دیر. | |
3080 | نشست از برِ تازى اسبی سمند، | چو زرّین درخشنده کوهى بلند. |
بزرگان همه پیشِ اوی آمدند؛ | به تیمار و با گفت و گوی آمدند؛ | |
که:«آزرده گشته است بر تو پدر؛ | ره پوزش آر و مکش هیچ سر | |
چنین داد پاسخ:«کز این باک نیست؛ | مرا نیز بر جایِ خون خاک نیست. | |
پدر گر به مغز اندر آرد خِرَد، | همانا سخن بر سخن نگذرد؛ | |
3085 | و گر بر گشاید زبان را به خشم، | من از شرم آب اندر آرم به چشم.» |
چنین تا به درگاهِ سام آمدند؛ | گشاده دل و شادکام آمدند. | |
فرود آمد از اسپ سامِ سوار؛ | هم اندر زمان، زال را داد بار. | |
چو زال اندر آمد به پیش پدر، | زمین را ببوسید و گسترد بَر. | |
یکى آفرین کرد بر سام ِگُرد؛ | وز آبِ دو نرگس، همى گُل سترد؛ | |
3090 | که:«بیدار دل پهلوان شاد باد! | روانش گرایندۀ داد باد! |
ز تیغ تو، الماس بریان شود؛ | زمین، روز جنگِ تو، گریان شود. | |
کجا دیزۀ تو چمد روزِ جنگ، | شتاب آید اندر سپاهِ درنگ. | |
سپهرى کجا باد ِگرز ِتو دید. | بماند؛ ستاره نیارد کشید. | |
زمین سر به سر سبز، با داد تو؛ | روان و خرد گشت بنیاد تو. | |
3095 | همه مردم از داد تو شادمان؛ | ز تو داد یابد زمین و زمان؛ |
مگر من از داد بىبهرهام، | و گر چه به پیوندِ تو شهرهام. | |
یکى مرغ پروردهام، خاک خُورَد؛ | به گیتى، مرا نیست با کس نبرد. | |
ندانم همى خویشتن را گناه، | که بر من کسى را بدان هست راه، | |
مگر آنکه سام ِیَلَستَم پدر؛ | دگر هست با این نژادم هنر. | |
3100 | ز مادر بزادم، بینداختى؛ | به کوه اندرم، جایگه ساختى. |
نه گهواره دیدم، نه پستان، نه شیر؛ | نه از هیچ خُوَشی مرا بود وِیر. | |
ببردی؛ به کوهی بیفگندیَم؛ | دل از ناز و آرام برکندیم. | |
فگندى به تیمار، زاینده را؛ | به آتش سپردى فزاینده را. | |
تو را با جهان آفرین است جنگ، | که: از چه سیاه و سپید است رنگ! | |
3105 | کنون کِم جهان آفرین پرورید؛ | به چشم خدایى به من بنگرید؛ |
هنر هست و مردیّ و تیغ یلی؛ | یکی یاد چون مهتر کابلی. | |
اَبا گنج و با تخت و گرز گران؛ | ابا راى و با تاج و تاجِ سران. | |
نشستم به کابل، به فرمان تو؛ | نگه داشتم راى و پیمان تو؛ | |
که چون کینه جویى، به کار آیمت؛ | درختى که کشتى به بار آیمت. | |
3110 | ز مازندران هَدیه این ساختى؛ | هم از گرگساران بدین تاختى. |
که ویران کنى خانِ آبادِ من؛ | چنین داد خواهى همى دادِ من؟! | |
من اینک به پیش تو استادهام؛ | تن ِبنده، خشم ِتو را، دادهام. | |
به ارّه میانم به دو نیم کن؛ | ز کابل مَپیماى با من سَخِن.» | |
سپهبَد چو بشنید گفتارِ زال؛ | بر افراخت گوش و فرو برد یال. | |
3115 | بدو گفت:«آرى همین است راست؛ | زبانت بدین راستی پادشاست. |
همه کار من با تو بیداد بود؛ | دلِ دشمنان، بر تو بر، شاد بود. | |
ز من آرزو خود همی خواستى؛ | به تنگى دل از جاى بر خاستى. | |
مشو تیز! تا چارۀ کار تو؛ | بسازم؛کنون تیز بازار تو. | |
یکى نامه فرمایم اکنون به شاه؛ | فرستم به دست تو، اى نیکخواه! | |
3120 | سخن هر چه باید به یاد آورم؛ | روان و دلش سوىِ داد آورم. |
اگر یار باشد جهاندارِ ما؛ | به کام تو گردد همه کارِ ما . |
ویرایشی دیگر و معنی واژه ها
http://www.cs.okstate.edu/~samad/KC/Raftan-Saam-Beh-Jang-Mehrab.pdf
من این بیت را خیلی دوست دارم :
و گر بر گشاید زبان را به خشم،
من از شرم آب اندر آرم به چشم.
و یک سوال :
چرا زال هر جا که به اصطلاح کم میاره و به پاسخ مثبت و همراهی پدرش نیاز داره ، یادآوری می کنه که پدر رهاش کرده؟ به نظرم این طوری داره از پدرش باج می گیره .