یکایک به شاه آمد این آگهی، | که سام آمد از کوه با فرّهی | |
بدان آگهی شد منوچهر شاد | بسی از جهان آفرین کرد یاد | |
2295 | بفرمود: تا نوذر نامدار | شود، تازنان پیش ِ سام سوار |
کند آفرین کیانی بر اوی | بدان شادمانی که بگشاید روی | |
بفرمایدش تا سوی شهریار | شود تا سخنها کند آشکار | |
ببیند یکی روی دستان سام | که بد پرورانیده اندر کنام | |
وزان جا سوی زابلستان شود | بر آیین خسرو پرستان شوند | |
2300 | چو نوذر بر سام نیرم رسید | یکی نوجوان پهلوان را بدید |
فرود آمد از اسپ سام سوار | گرفتند مر یکدگر را کنار | |
ز شاه و ز گردان، بپرسید سام | وزیشان بدو داد نوذر پیام | |
چو بشنید پیغام شاه بزرگ | زمین را ببوسید سام سترگ | |
دمان سوی درگاه بنهاد روی | چنان کش بفرمود دیهیم جوی | |
2305 | چو آمد بنزدیکی شهر شاه | سپهبد پذیره شدش با سپاه |
دِرفش منوچهر چون دید سام | پیاده شد از اسپ و بگذارد گام | |
منوچهر فرمود تا برنشست | مرآن پاک دل مرد یزدان پرست | |
سوی تخت ایران نهادند روی | چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی | |
منوچهر برگاه بنشست شاد | کلاه بزرگی به سر برنهاد | |
2310 | به یک دست قارن،به یک دست ،سام | نشستند، روشن دل و شادکام |
پس آراسته زال را پیش شاه | به زرّین عَمود و به زرّین کلاه | |
گُرازان بیاورد سالار بار | شِگفتی بماند اندرو شهریار | |
برین بُرز و بالا و آن خوب چهر | تو گفتی که آرام جانست و مهر | |
چنین گفت مر سام را شهریار | که از من تو این را به زنهار دار | |
2315 | به خیره میازارش از هیچ روی | به کس شادمانه مشو جز بدوی |
که فرّ کیان دارد و چنگ شیر | دل هوشمندان و آهنگ شیر | |
بیاموز او را ره و ساز رزم | همان شادکامی و آیین بزم | |
ندیدست جز مرغ کوه و کنام | کجا داند آیین ها را تمام | |
پس از کار سیمرغ و کوه بلند | وز آن تا چرا خوارشد ارجمند | |
2320 | یکایک، همه سام با او بگفت | ز خورد و ز جای و ز خفت و نهفت |
وزافکندن زال بگشاد راز | که: چون گشت بر سر، سپهر از فراز | |
سرانجام، گیتی ز سیمرغ و زال | پر از داستان شد، به بسیار سال | |
بفرمود پس شاه تا: موبدان | ستاره شناسان و هم بخردان ، | |
بجویند تا اختر زال چیست ؛ | بر آن اختر و بخت، سالار کیست. | |
2325 | چو گیرد بلندی، چه خواهد بُدن؛ | همان داستان از چه خواهد زدن. |
ستاره شناسان ،هم اندر زمان، | از اختر گرفتند یک یک نشان | |
بگفتند با شاه دیهیم دار | که:« شادان بزی تا بُود روزگار | |
که او پهلوانی بود نامدار | سرافراز و هشیار و گرد و سوار .» | |
چو بشنید شاه این سخن شاد شد | دل پهلوان از غم آزاد شد . | |
2330 | یکی خلعتی ساخت شاه زَمین | که کردند هر کس برو آفرین : |
از اسپان تازی ،به زرّین ستام | ز شمشیر هندی به زرّین نیام | |
ز دیبا و خزّ و ز یاقوت و زر | ز گستردنی های بسیار مَر | |
غلامان رومی به دیبای روم | همه پیکر از گوهر و زرّ بوم | |
زبرجد طبق ها و پیروزه جام | چه از زرّ سرخ و چه از سیم خام | |
2335 | پر از مشک و کافور و پر زعفران | همه پیش بردند فرمانبران |
همان جوشن و ترگ و برگُستَوان | همان نیزه و تیر و گرز و کمان | |
همان تخت پیروزه و تاج زر | همان مُهر یاقوت و زرّین کمر | |
وزان پس، منوچهر عهدی نوشت | سراسر ستایش بسان بهشت | |
همه کابُل و دنبر و مای و هند، | ز دریای چین تا به دریای سند | |
2340 | ز زاولستان تا بدان رویِ بُست | به نوٌی نبشتند عهدی درست |
چو این عهد و خلعت بیاراستند | پس اسپ جهان پهلوان خواستند | |
چو این کرده شد،سام بر پای خاست | که:« ای مهربان مهتر داد و راست ! | |
ز ماهی ،بر اندیش، تا چرخ ماه | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه | |
به مهر و به داد، به خوی و خرد | زمانه همی از تو رامش برد | |
2345 | همه گنج گیتی به چشم تو خوار | مبادا ز تو نام تو یادگار !» |
فرود آمد و تخت را داد بوس | ببستند بر کوهه ی پیل کوس | |
سوی زابلستان نهادند روی | نظاره بر ایشان همه شهر و کوی | |
چو آمد به نزدیکی نیمروز | خبر شد ز سالار گیتی فروز | |
بیاراسته سیستان چون بهشت | گِلش مشک سارا بُد و زرٌ خشت | |
2350 | به سر مشک و دینار بر ریختند | بسی زعفران و درم بیختند |
یکی شادمانی بُد اندر جهان | سراسر میان کِهان و مِهان | |
هر آنجا که بُد مهتری نامجوی | ز گیتی سُوی سام بنهاد روی | |
که:« فرخنده بادا پی این جوان | بر این پاک دل نامور پهلوان!» | |
چو بر پهلوان آفرین خواندند | ابر زال زر ،زر بر افشاندند | |
2360 | کسی کو به خلعت سزاوار بود | خردمند بود و جهاندار بود |
بر اندازه شان خلعت آراستند | همه پایه ی برتری خواستند | |
جهاندیدگان را ز کشور بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |
چنین گفت با نامور بخردان | که:« ای پاک و هشیار دل موبدان | |
چنین است فرمان هشیار شاه | که: لشکر همی راند باید به راه . | |
2365 | سوی گرگساران و مازندران | همی راند خواهم سپاهی گران . |
بماند به نزد شما این پسر، | که همتای جانست و جفت جگر . | |
دل و جانم ایدر بماند همی | مژه خون دل برفشاند همی | |
به گاه جوانی و گند آوری | یکی بیهده ساختم داوری | |
پسر داد یزدان بیانداختم | ز بیدانشی ارج نشناختم | |
2370 | گرانمایه سیمرغ برداشتش | همان آفریننده بگماشتش |
بپرورد ؛تا شد سرو بلند | مرا خوار بد ؛مرغ را؛ ارجمند | |
چو هنگام بخشایش آمد فراز، | جهاندار یزدان بمن داد باز | |
بدانید کاین زینهار ِ من است | به نزدِ شما، یادگار ِ من است | |
گرامیش دارید و پندش دهید | همه راه و رای بلندش دهید | |
2375 | سوی زال کرد آنگهی سام روی | که:« داد و دِهِش گیر و فرجام جوی |
چنان دان که زابلستان خانِ تست؛ | جهان سر به سر، زیر فرمان تست | |
تو را خان و مان باید آبادتر؛ | دل دوستداران به تو شادتر | |
کلید در گنجها پیش ِ تست؛ | دلم شاد و غمگین به کم بیش تست | |
به سام آنگهی گفت زال جوان | که:« چون زیست خواهم من ایدر نوان ؟ | |
2380 | جدا پیشتر زین کجا داشتی | مدارم که آمد گه آشتی |
کسی با گنه گر زمادر بزاد | من آنم؛ سزد گر بنالم، ز داد | |
گهی زیر چنگال مرغ اندرون، | چمیدن به خاک و چریدن ز خون | |
کنامم نشست آمد و مرغ یار | در آن دم که بودم زمرغان شمار | |
کنون دور ماندم ز پروردگار | چنین پروراند همی روزگار | |
2385 | ز گل بهرهی من بجز خار نیست | بدین با جهاندار پیکار نیست |
پدر گفت:« پرداختن دل سزاست | بپرداز و بر گوی هرچَت هواست | |
ستاره شُمَر مرد اخترگرای | چنین زد ترا ز اختر نیک رای . | |
که: ایدر ترا باشد آرامگاه | هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه | |
گذر نیست بر حکم گردان سپهر | هم ایدر بگسترد بایدت مهر | |
2390 | کنون، گرد خویش اندرآور گروه | سواران و مردان دانش پژوه |
بیاموز و بشنو ز هر دانشی | که یابی ز هر دانشی رامشی | |
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ | همه دانش و داد دادن بسیچ .» | |
بگفت این و برخاست آوای کوس | هوا قیرگون شد؛ زمین آبنوس | |
خروشیدن زنگ و هندی درای | برآمد ز دهلیز پرده سرای | |
2395 | سپهبد سوی جنگ بنهاد روی | یکی لشکری ساخته، جنگجوی . |
بشد زال با او دو منزل به راه | بدان تا پدر چون گذارد سپاه . | |
پدر زال را تنگ در برگرفت | شگفتی خروشیدن اندر گرفت . | |
بفرمود تا بازگردد ز راه | شود شاددل ،باز ِ تخت و کلاه . | |
بیامد پر اندیشه دستان سام | که تا چون زید تا بود نیک نام | |
2400 | نشست از بر نامور تخت عاج | به سر بر نهاد آن فروزنده تاج . |
ابا یاره و گرزهی گاو سر | ابا طوق زرٌین و زرٌین کمر | |
ز هر کشوری موبدی را بخواند | پژوهید هر چیز و هر کار راند | |
ستاره شناسان و دین آوران | سواران و گردان و کینآوران | |
شب و روز بودند با او به هم | زدندی همی رای بر بیش و کم . | |
2405 | چنان گشت زال از بس آموختن | تو گفتی ستارهست از افروختن |
به رای و به دانش به جایی رسید | که چون خویشتن در جهان کس ندید | |
بدین سان همی گشت گردان سپهر | ابر سام و بر زال گسترد مهر |
در ادامه دو یادداشت را بخوانید:
یک :«ویژگی سبکی در شاهنامه» از شهرزاد
دو :« اسپ»
در مورد ویژگی های سبکی شاهنامه در پست های پیشین هم گفتگو کردیم. از طرفی در ابتدای شاهنامه خوانی گفتیم که ویژگی های اثری همچون شاهنامه از دو منظر قابل بررسی است. یکی از لحاظ ویژگی های سبک خراسانی و دیگر از دید زیبایی و نوآوری که خاص فردوسی است.
در یادداشت زیر تلاشم بر این بوده که ضمن پرهیز از تکرار مواردی که پیشتر اشاره شده، نمونه هایی از این هر دو را در داستان زال و رودابه (از صفحه 99 تا 121 نامه باستان) نشان دهم. امیدوارم اگر بعضی موارد تکراری است یا خیلی سودمند نیست دوستان به بزرگواری خودشان ببخشند:
1- استعاره های غیر حماسی: (به دلیل ماهیت و موضوع داستان شاید بیشترین استعاره های غیر حماسی را در این بخش ببینیم)
در ستایش رودابه و قامت و روی و موی او:
یکی "سرو" دید، از برش "گرد ماه"؛
نهاده به "مه" بر، ز "عنبر" کلاه
----
در ستایش لب و دندان سیندخت:
بپرسید سیندخت مهراب را
زخوشاب بگشود عناب را
----
در توصیف چشم و ابرو و بینی رودابه:
دو نرگس دژمّ و دو ابرو بخم؛
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
2- تشبیه های نوآورانه و بدیع:
در ستایش رودابه:
دهانش به تنگی، دل مستمند؛
سر زلف چون حلقه پایبند
در ستایش زال:
رخ و جعد آن پهلوان جوان
چو سیمین زره بر گل ارغوان
****
در بعضی بیت ها زیبایی این تشبیه ها با تغییر کاربری ارکان تشبیه دو چندان شده (تشبیه تفضیل):
رخش پژمراننده ارغوان؛
جوانسال و بیدار و بختش جوان
رخ زال از لحاظ سرخی و لطافت و زیبایی گوی سبقت از ارغوان هم می رباید (در اینجا به توجه به کاربرد بجای "پژمراننده" که واژه ای است که به سختی در شعر می نشیند هم خالی از لطف نیست)
3- فردوسی بدون این که تلاشی به دشوار گویی و صنعت پردازی داشته باشد، در حدی متعادل و به زیبایی هر چه تمامتر از صنایع لفظی و معنوی به حد کافی بهره برده است. آنچه از صنایع لفظی که در گفتار فردوسی به کار گرفته شده بیشتر در خدمت هماهنگی و موزونی کلام است مثلن:
- صنعت موازنه در این نیم بیت:
دو /نرگس/ دژمّ و
دو /ابرو/ بخم
جزء نخست و دوم این نیم بیت موسیقی و تناسب زیبایی در شعر ایجاد می کنند.
****
و یا تکرار حروف اضافه/ ربط در این ابیات:
همان جوشن و ترگ و برگستوان؛
همان نیزه و تیر و گرز و کمان
---
خم اندر خم و مار بر مار بر؛
بر آن غبغبش نار بر نار بر.
****
هماهنگی صامت ها هم از دیگر صنایع لفظی پرکاربرد در شعر فردوسی است:
مثل روی و موی و رنگ و بوی در این ابیات:
نگه کرد زال اندر آن ماهروی؛
شگفتی بماند اندر آن "روی و موی"
سپهبد چنین گفت با ماهروی،
که ای سرو سیمین، پر از رنگ و بوی!
4- استفاده فراوان از صفت های فاعلی که در دوره های بعدی کمتر کاربرد دارند و بیشتر به شکل فعل مشاهده می شوند:
"چماننده" دیزه، هنگام گرد
"چراننده" کرکس اندر نبرد
"فزاینده" باد آوردگاه؛
"فشاننده" خون، از ابر سیاه
"گراینده" تاج و زرین کمر؛
"نشاننده" شاه بر تخت زر.
5- استفاده از گونه های کهنه کلمات که به تدریج در دوره های بعدی جای خود را به گونه های جدیدتری می دهند:
ایدر (اینجا):
که ایدر تو را باشد آرامگاه؛ / هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه
ابر (بر): ابر آفریننده کرد آفرین؛ /بمالید رخسارگان بر زمین
دقت در واژه رخسارگان هم خالی از لطف نیست در این بخش فردوسی چندین بار از واژه هایی مانند رخسارگان و دو رخ در معنای دو گونه استفاده کرده در خالی که امروزه این واژه را بیشتر به صورت رخسار و در معنای چهره و سیما استفاده می کنیم.
6- تصویر آفرینی های مختلف از یک رویداد و یا بیان یک موضوع در چند شکل مختلف: برای مثال تاریک و روشن شدن هوا در این داستان به دو گونه متفاوت بیان شده، از طرفی همان طور که می دانیم آمدن روز و شب بارها و بارها در شاهنامه به صورت های گوناگون از زبان فردوسی بیان شده است:
وصف شب:
بگفت این و برخاست آوای کوس؛
هوا قیرگون شد زمین آبنوس
چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید
آمدن روز:
چو زد بر سر کوه بر، تیغ شید،
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
برفتند گردان همه هم گروه
ستایش پروردگار:
که ای برتر از کژی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی
همی گفت: کای برتر از جایگاه!
ز روشن گمان و خورشید و ماه
7- آوردن فعل لازم در معنای متعدی (گذرا):
بمانم در معنای بگذارم:
بمانم به نزد شما این پسر
که همتای جان است و جفت جگر
8- آوردن فاعل مفرد برای فعل جمع:
پرستنده گفتند یک با دگر،
که آمد به دام اندرون شیر نر
9- افزودن نشانه نفی فعل «ن» به ابتدای فعل مرکب پیشوندی:
نبردارد به جای بر ندارد:
منوچهر هم رای سام سوار
نبردارد از ره بدین مایه کار
10- تغییر مصوت کوتاه (حرکت) واژه ها که تقریبن در تمام شاهنامه به فراوانی دیده می شود:
جُوان / جَوان ؛ سَخُن / سُخَن ؛ کَهُن / کُهَن
هر چند اساتید و زبان شناسان شکل نخست نگارش این واژه ها را اصیل تر و درست تر می دانند.
نکته دیگری که بد نیست در همین جا به آن اشاره کنم نحوه تلفظ "و" عطف است. سیروس شمیسا در کتاب کلیات سبک شناسی می نویسد:
Va تلفظ عربی "و" است و تلفظ فارسی آن O است. این واژه در پهلوی Ud بوده که هنگام اتصال U تلفظ می شده . به احتمال زیاد قدما (تا قزن 5 و 6) همه جا این تلفظ را رعایت می کردند.
شهرزاد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«اسپ»
اسب عرب
دوستان گرامی
در اینجا و بسیاری جای های شاهنامه از «اسپان» می خوانیم .
در همین داستان آنجا که می سراید:
یکی خلعتی ساخت شاه زَمین | که کردند هر کس برو آفرین : |
از اسپان تازی ،به زرّین ستام | ز شمشیر هندی به زرّین نیام |
...
پس از نخستین بیت که می نویسد منوچهر شاه خلعتی می سازد، هفت بیت پس از آن توضیح خلعت و در شرح این خلعت، نخستین آن «اسپان تازی» است.
امروز ه می دانیم اسب عرب از زیباترین و نام آورترین اسبهاست .
نام اسب در نام گذاری شهرها:
* اَسپَهان نام قدیم اصفهان و به معنی شهر اسبها (و سواران) است.
نقش برجسته هدیهآوران، از 23هیاتی که برای دادن خراج و هدیه به دربار شاه آمدهاند، 9 هیات با خودشان اسب هم آوردهاند
ظرف اسبی شکل:2800سال عمر دارد و آن را در ماکو کشف کردهاند. اگر خوب دقت کنید، تجهیزات مربوط به اسبهای آن دوره را که روی این ظرف نقاشی شده، به خوبی میبینید. در آن زمان، هنوز زین و رکاب اختراع نشده بود و به جای زین از یک تکه پارچه نمدی
- که بهجل اسب معروف بود - استفاده میکردند.
یک یراق برنزی که از لرستان به دست آمده. اجداد لرهای امروزی که به کاسیها معروف بودهاند، ماهرترین رامکنندههای اسب و سازندگان مفرغ بودند. کاسیها با مفرغ و اسب موفق شدند بر سرزمینهای زیادی حکومت کنند. آنها با مفرغ شروع کردند به ساختن سلاح و مهمات و تا جایی که میتوانستند اسلحه ساختند.
بعد هم ارابه درست کردند و با اسبهای تعلیم دیده ارابهها را راه انداختند و افتادند به کشورگشایی... این یراق بسیار زیبا از 2 اسب ظریف تشکیل شده و یادگار همان دوران است. کاسیها آنقدر به اسب علاقه داشتند که در اوایل وقتی یکی از آنها میمرد، اسبش را هم می کشتند و با او چال میکردند تا در آن دنیا بیاسب نماند.
برداشت از اینجا
در یکی از وبلاگ ها نوشتار زیر را در ابره اسب های عرب خواندم :
نژادهای قدیمی اسب ایران اسب قدرتمند نسایی را تشکیل دادند.
- اسب نسایی از غرب ایران به بین النهرین و سپس عربستان و دیگر ممالک عربی برده شد.
- با توجه به نبود اسب در صحاری عربستان و مصر، اسب های برده شده اهمیت و قدر و منزلت خاصی داشتند و در نزد روسای قبایل به بهترین نحو نگهداری و پرورش یافتند.
قبیله های عرب تعصب خود بر روی تبار قبیله ای را در مورد اسب های ارزشمند و زیبایشان نیز حفظ کردند و با توجه بسیار به تکثیر و پرورش آنها پرداختند و تیره های مختلف اسب عرب پدید آمد.
- توجه به شکوه و زیبایی خیره کننده هر اسب که برتری مالک آن را ثابت می کرد، انتخاب جهت بهبود نژاد را به سمت گزینش اسب های زیباتر و ظریف تر برد.
- از طرفی نیاز به استفاده در شرایط سخت بیابان های بی آب و علف، انتخاب اسب های قویتر و با استقامت بیشتر را لازم نمود.
- بدین ترتیب اسب عرب با زیبایی هر چه تمام تر و قدرت بالا در طی قرن ها به صورت نژادی ارزشمند درآمد.
نقش اعراب و قبایل مختلف آن در ایجاد این نژاد با ارزش و محبوب انکار ناپذیر می باشد.
- در جریان جنگ های صلیبی، اروپاییان با این اسب توانا و زیبا آشنا شدند و شهرت آنان به قدری شد که حتی هر اسب شرقی را عربی خطاب می کردند. پس از این دوران اسب های عرب به اروپا راه یافتند.
- در سال های پس از جنگ جهانی دوم اصلاحات فراوانی بر روی نژاد اسب عرب صورت گرفت و بیشتر به سمت گزینش اسب های زیباتر و ظریف تر حرکت نمود. در این مسیر بخش قابل توجهی از توان اسب عرب که شامل قدرت آن نیز می شد، کمرنگ شده و زیبایی مخصوصا" سر پر اهمیت تر گشت.
- نقش قبایل عرب ساکن ایران در بهبود این نژاد و اهتمام فراوانی که در نگهداری و پرورش این نژاد داشته اند بسیار ارزشمند بوده است.
- اسبی که امروزه در دنیا به نام عرب ایرانی مطرح است، از سرشاخه های قدیمیترین اسب های خالص عرب می باشد که در نتیجه بهبود نژادی قبایل عرب، اسبان ارزشمندی به دست آمدند. این گروه، خصوصیات اسبان عرب باستانی را بیش حفظ کرده اند و دست نخورده تر باقی مانده اند.
نحوه اصلاح نژاد و پرورش این اسب ها، تولید اسب های مرغوبی را باعث شد که هم در زیبایی و تناسب و هم در توان و قدرت نمونه بودند. این گروه که به نام اسب عرب ایرانی معروف می باشد، با وجود همه ضربه هایی که دیده همچنان تا روزگار ما باقی مانده است و از ذخایر ارزشمند ژنتیکی کشورمان محسوب می شود.
- هر چند که ورود خون اسب های عرب وارداتی طی سالیان گذشته، تعداد زیادی از جمعیت این ذخیره ارزشمند را به شدت از خلوص تاریخی خود خارج نموده است، اما توجه به ارزش واقعی این اسب های تاریخی طی سال های اخیر، امیدواری به حفظ آنها را زنده کرده است.
- هنوز هم می توان اسب های بی نظیر عرب ایرانی را که هم از نظر زیبایی مثال زدنی هستند و هم از نظر قدرت، سرعت و استقامت نمونه، در گوشه و کنار ایران زمین پیدا کرد.
- خصوصیات: سر کوچک و سبک، گوش ها کوتاه، پیشانی صاف یا کمی برجسته، گردن بلند و کمانی، فاصله زیاد بین چشم ها، فک عمیق، پشت کوتاه، کپل افقی و دم پر پشت و در هنگام حرکت بالا، قلم ها کوتاه، استقامت زیاد در مسیرهای طولانی.
اگر به این نکته مهم توجه کنیم که این تیپ از اسب عرب فقط مخصوص ایران بوده و برعکس اسب های دارای خون مصری و آمریکایی و ... در جای جای زمین، یافت نمی شود، ارزش و اهمیت حفظ این گنجینه تاریخی را بیشتر خواهیم دانست.
- موفقیت کشورهای تولید کننده اسبان عرب زیبایی امروزی در آن است که اسب هایی تولید می کنند که از لحاظ زیبایی، دیگران توان تولید آنها را ندارند. ما هم قدر داشته هایمان را داشته باشیم و گوهرهایی تولید نماییم که قدرت، سرعت، استقامت و زیبایی را همزمان دارند و دیگران از داشتن آن محرومند. بی شک آینده متعلق به کسانی است که بازار بی رقیب جهانی را در انحضار خود خواهند داشت.
برداشت از اینجا:
تا از خواب دیدن سام خیلی دور نشدیم، اشاره ای بکنم به یادداشت خواندنی سید حسن امین در کتاب فردوسی و شاهنامه که بحث خواندنی و گستردهای درباره خوابهای اهورایی و رویاهای صادقه دارد که اگر دوستان به خصوص نیره گرامی علاقهمند هستند میتوانند آن بحث و دلیل توجه فردوسی را به خواب و رویا در اینجا دنبال کنند:
http://www.mehremihan.ir/shahnameh/101-pajoohesh/1024-khab-shahnameh.html
جدا از آنچه در متن مقاله آمده چیز دیگری که در شاهنامه در مورد خواب قابل توجهه خوابهایی هستند که هیچ خبری از رویا و اتفاقی در آنها نیست ولی این خوابها به عنوان یکی از کارکردهای پهلوانان و شخصیتهای شاهنامه مهم هستند،مثلن در هفت خوان رستم هر بار رستم به خواب میرود اتفاقی رخ میدهد، این خوابها چنان در پیکره داستان جا گرفته و در متن وقایع گنجانده شده که نمیتوان از آنها به سادگی عبور کرد، خوابهای شاهنامه چه آن ها که از آن ها به رویاهای راستین و خواب های اهورایی تعبیر می شود و چه آن دسته که ویژگی متافیزیکی ندارند، همگی قابل توجه و بررسی هستند، خواب های اهورایی از جهتی که در متن مقاله هم اشاره شده و خوابهای فیزیکی هم از این نظر که در متن روایت سر منشا کارکردهای مهمی هستند.
تا اینجای داستان خواب ضحاک را داشتیم که از «ضد پهلوانان » شاهنامه است.
پ. ن. این دسته بندی پهلوانان را شروین وکیلی در کتاب «اسطوره شناسی پهلوانان ایرانی» بسیار خوب شرح داده اند.
در باره ی ضحاک نتیجه می گیرند:
«ضحاک با یک شخصیت تاریخی یگانه و همتا نیست؛ بلکه با الگویی از زندگینامهها و بافتی از رخدادها پیوند دارد»
______________
پیوند را خواندم و دانسته های خوبی را به دست آوردم. خواب ضحاک هم ا زآنهایی بود که اشاره شده بود.
خواب فردوسی: هم اکنون می دانیم که فردوسی وقتی سرایش شاهنامه با به پایان رساند سالطان محمود ده ساله بود و باید آن بیت ها از آن فردوسی نباشد.
اجرای مجدد سیمرغ، این بار تالار وحدت
http://hamshahri.org/news-138854.aspx
سیمرغ؛پیچیده ترین شخصیت اساطیری
_______________________________
او اضافه کرد: سیمرغ یکی از پیچیدهترین، چند سویهترین و کهنترین نمادها در افسانه و اسطوره ایرانی است که در اثر جاودانه فردوسی بازتاب یافته است.
کزازی خاطرنشان کرد: اگر بخواهیم نمادی انتخاب کنیم که چیستی ایرانی را برجستهتر، آشناتر و گستردهتر از هر نماد دیگری آشکار نماید، میتوانیم بر «سیمرغ» انگشت بگذاریم، زیرا این نماد دارای رویها و سویهای گوناگون است. هم فرزانه و پزشک است و هم با خورشید و مهر به گونهای پیوند خورده است.پس سیمرغ ، مرغی آئینی و مهری است.
این استاد ادبیات و زبان فارسی در ادامه با مرور فرازهایی از چگونگی تولد رستم و نقش سیمرغ یادآور شد: اگر زبان شناسانه به نام «سیمرغ» بنگریم ،متوجه میشویم که این واژه از دو پاره «مرغ» و «سی» تشکیل شده است که واژه «سی» بازمانده واژهای اوستایی به معنای «شاید خورشید» است و از این رو «سیمرغ» همان «مرغ خورشید» یا «مرغ مهر» نامیده میشود و همواره در کانون تاریخ ایران دریچهای برای آفرینش و اندیشیدن به شیوههای گوناگون بوده است.
به گفته کزازی، سخن گفتن درباره سیمرغ به گسترهای وسیع نیاز دارد، اما هنرمند آفرینده و خنیایی همچون حمید متبسم بر پایه این نماد باستانی ایرانی دست به آفرینش هنری میزند و از هر دید کارش شایسته است، زیرا پرداختن به سیمرغ به گونهای به چیستی منش و گوهر ایرانی نیز میپردازد.
او با بررسی رابطه میان موسیقی و شاهنامه عنوان کرد: وقتی میخواهیم، سه بیت از شاهنامه را به ساخته موسیقایی برگردانیم با دگرگونی در زمان روبر هستیم، زیرا آن ساخته خنیایی که در پیوند با بیتها پدید میآید به درازا میانجامد، در حالی که در خنیای ناب ، موسیقی در معنای راستی و سرشتین خود نیازی به سخن ندارد.
کزازی تاکید کرد: سخنوری همچون فردوسی که بزرگترین رزمنامه جهان را نوشته است، در شاهکار خود به ناچار در بند واژه میماند. واژه دارای ساختار آرایی است که به تنهایی بسنده نمیکند و باید معنا داشته باشد. هنگامی از سروده هنری کام بر میگیرم که نخست کلام اندیشه نهفته در آن را بستانیم تا در ما کارساز افتد اما موسیقی دان با چنین تنگنایی روبرو نیست.
او اضافه کرد: موسیقی یکباره از دل و ناخوداگاه هنرمند بر میخیزد و به یک باره به دل و ناخودگاه هنر دوست، کارساز میافتد، لذا هر سروده و شاهکار ادبی را هنگامی که میخوانیم پیوندی بیگانه وار با آن میگیریم اما ساخته خنیایی، شما را از شما وا میستاند
در مقابل چیزی که از سیمرغ نوشتید، فقط می توانم بگویم:
از این که در گوشه ای از جهان زاده شده ام که اسطوره ای چون سیمرغ دارد بر خود می بالم.
سیمرغ را دیگر نمی توان با یک بولدزر از وسط میدانی کند و یا با یک قوطی رنگ و یک قلم مو از دیوار شهری پاک کرد.
جای همه ی دوستان را در کنسرت «سیمرغ» خالی کردیم..
کاش این کنسرت ها در فضای باز با سازهای شاهنامه ای و با صدای اساتید آواز ایران برگزار شود و سکوت و همهمه و غم و شادی و شور را با کمک اساتید خنیاگر برگزار شود .
تا کنون فکر می کردم شاهنامه بیشتر برای فیلم سازی و نقالی خوب است می بینم خنیاگران هم معجزه می کنند!
استاد کزازی تعابیر بسیار قشنگی از موسیقی دارند که باید جملات ایشان را پیدا کرد و به اینجا آورد.
چیزی که در کامنت قبلی نوشتم باعث این نشود که هنرمندانی که مجسمه ها و نقاشی ها را می آفرینند رنجیده خاطر بشوند. من صرفن در مقام مقایسه با اسطوره ی سیمرغ کارشان را مقایسه کردم.
چه قدر این مطلب مربوط به سیمرغ جالب بود و البته ارتباط شاهنامه و موسیقی.
سی مرغ در درون فرهنگ ایرانی است و ما خوب نمی شناسیمش.