| چو ضحّاک شد بر جهان شهریار | | برو سالیان انجمن شد هزار | |
| سراسر زمانه بدو گشت باز | | برآمد برین روزگاری دراز | |
| نِهان گشت کردار فرزانگان | | پراگنده شد کام دیوانگان | |
| هنر خوار شد ، جادویی ارجمند | | نِهان راستی ، آشکارا گزند | |
5 | شده بر بدی دست دیوان دراز | | به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز | |
| دو پاکیزه از خانه ی جمّشید | | برون آوریدند لرزان چو بید | |
| که جمشید را هر دو دختر بُدند | | سر بانوان را چو افسر بُدند | |
| ز پوشیده رویان یکی شهرناز | | دگر پاکدامن به نامْ ارنواز | |
| به ایوان ضحّاک بردندشان | | بران اَژدَهافشن سپردندشان | |
10 | بپروردْشان از ره جادویی | | بیاموختْشان کژّی و بدخویی | |
| ندانست خود جز بد آموختن | | جز از کشتن و غارت و سوختن | |
| چُنان بُد که هر شب دو مرد جوان | | چه کهتر، چه از تخمه ی پَهلوان | |
| خورشگر ببردی به ایوان اوی | | همی ساختی راه درمان اوی | |
| بکشتی و مغزش بپرداختی | | مران اَژدها را خورش ساختی | |
15 | دو پاکیزه از کشور پادشا | | دو مرد گرانمایه ی پارسا | |
| یکی نام ارمایل پاکدین | | دگر نام گرمایل پیش بین | |
| چُنان بُد که بودند روزی به هم | | سَخُن رفت هر گونه از بیش و کم | |
| ز بیدادگر شاه و از لشکرش | | وُزان رسم های بد اندرخَورش | |
| یکی گفت ما را به خوالیگری | | بباید بر ِشاه رفت، آوری | |
20 | وُزان پس یکی چاره یی ساختن | | ز هر گونه اندیشه انداختن | |
| مگر زین دو تن را که ریزند خون | | یکی را توان آوریدن برون | |
| برفتند و خوالیگری ساختند | | خورش خود بی اندازه بشناختند | |
| خورش خانه ی پادشاه جهان | | گرفت آن دو بیدار ِخرّم نِهان | |
| چو آمد بنزدیک خون ریختن | | ز شیرین روان اندرآویختن | |
25 | از آن روزبانان مردم کُشان | | گرفته دو مرد جوان را کَشان | |
| زنان پیش خوالیگران تاختند | | ز بالا به روی اندرانداختند | |
| پر از درد خوالیگران را جگر | | پر از خون دو دیده ، پر از کینه سر | |
| همی بنگرید این بدان، آن بدین | | ز کردار بیدادْ شاهِ زمین | |
| از آن دو یکی را بپرداختند | | جزین چاره یی نیز نشناختند | |
30 | برون کرد مغز سر گوسفند | | بیامیخت با مغز آن ارجمند | |
| یکی را به جان داد زنهار و گفت | | نگر تا بداری سر اندر نِهفت | |
| نگر تا نباشی به آبادْ شهر | | ترا از جهان کوه و دشتست بهر | |
| به جای سرش زان سر بی بها | | خورش ساختند از پی اَژدَها | |
| ازین گونه هر ماهیان سی جوان | | ازیشان همی یافتندی روان | |
35 | چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست | | بران سان که نشناختندی که کیست | |
| خورشگر بدیشان بزی چند و میش | | سپردی و صحرا نهادیْش پیش | |
| کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد | | کز آباد ناید به دل بَرْش یاد | |
| پس آیین ضحّاک وارونه خوی | | چُنان بُد که چون می بُدیْش آرزوی | |
| ز مردان جنگی یکی خواستی | | بکُشتی که با دیو برخاستی | |
40 | کجا نامور دختری خوبروی | | به پردَه نْدَرون پاک بی گفت وگوی | |
| پرستنده کردیْش در پیش خویش | | نه رسم کیی بُد نه آیین کیش | |
از بیت های معروف این داستان که در وصف دوران شهریاری ضحاک بسیار قوی سروده شده است:
نِهان گشت کردار فرزانگان / پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد ، جادویی ارجمند/ نِهان راستی ، آشکارا گزند
5 شده بر بدی دست دیوان دراز / به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز
این هم دیدگاهی نسبت به دیوان که خواندنی است:
شاهنامه و دیوان (گُردان) مازندران
http://www.shomaliha.com/myths.html
در زبانهای هند و اروپایی قدیم کلمه دیو به معنای خدا می باشد. مازندرانی ها در زمان گسترش آیین زرتشتی بنا بر آنچه در بالا گفته شد از پذیرش این آیین سر باز می زدند. در بخشهایی از مازندران مردم پیرو آیین دیو یسنا بودند و در برابر آیین جدید مقاومت می کردند . به همین خاطر مورد خشم و غضب زرتشت واقع شده و او خدا (دیو) و پیروان این آیین را شرور و بدکنش معرفی می کند . بعدها نیز دیو به موجودی هیولایی و پلید اطلاق شد . در فرهنگ عمید یکی از معانی دیو یعنی مردان قوی هیکل و دلاور. در بخشهای دیگر گیلان و مازندران مردم پیرو آیین مهرپرستی (میترائیسم) بودند. بزرگترین آتشکده مهر در شهر بابل قرار داشت و به همین خاطر این شهر باستانی تا چند قرن پیش "ما میتر" و به گویش بومیها "مه میترا" یعنی جایگاه میترای بزرگ نامیده میشد. اعراب آنرا مامطیر می نامیدند.
مهرپرستان یا آنطور که سومریها به شمالیها می گفتند آفتاب پرستان، نیز در برابر آیین زرتشت مقاومت و سرسختی می کردند. اما با توجه به وسعت گسترش و محبوب بودن مهر در نزد ایرانیان علیرغم مخالفت اولیه زرتشت بسیاری از باورهای مهرپرستی وارد آیین زرتشت شد و خود مهر هم به عنوان یکی از ایزدان پذیرفته شد.
مقاومت و شکست ناپذیری مردم شمال باعث شد که اقوام دیگر برای دلداری خویشتن و توجیه شکست خود، آنان بویژه مازندرانیها را بصورت دیو تصور کنند. جالب اینکه همین دیوها یعنی مازندرانیها به روایت حماسه سرای بزرگ فردوسی قبل از هر قوم دیگری در ایران خواندن و نوشتن و خانه و شهرسازی را می دانند و به دیگران می آموزند. دیوانی که به اسارت تهمورث شاه پیشدادی در می آیند به او می گویند:
....
نِهان گشت کردار فرزانگان / پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد ، جادویی ارجمند/ نِهان راستی ، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز / به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز
گفتی این مال دوران شهریاری ضحاک بوده ؟ آهان !
فرناز جالبه بدانی که «هزار سال...» تکیه کلامت بود و همیشه می خواستم به تو بگویم می دانی ریشه ی این هزار سال در کجاست؟ و تا حرافت تموم میشد یادم می رفت و حالا برات می گم:
فکر می کنم ریشه در «هزار سال» حکومت ضحاک است و جالبتر اینکه بدونی ضحاک یک روز کمتر از هزار سال حکومت کرد..
ازین گونه هر ماهیان سی جوان/ ازیشان همی یافتندی روان
چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویست / بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش / سپردی و صحرا نهادیْش پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد / کز آباد ناید به دل بَرْش یاد
فردوسی نژاد کُرد را از جوانانی می داند که ارمایل و کرمایل ،نجاتشان می دادند.
دو پاکیزه از خانه ی جمّشید / برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بُدند / سر بانوان را چو افسر بُدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز / دگر پاکدامن به نامْ ارنواز
به ایوان ضحّاک بردندشان / بران اَژدَهافشن سپردندشان
بپروردْشان از ره جادویی / بیاموختْشان کژّی و بدخویی
ضحاک نماد تباهی زمین و خشکسالی:
یکی از تباه کاری های ضحاک ، زندانی کردن ارنواز و شهرناز در کاخش و کام گرفتن از هر دوی آنها و آموختن جادوگری به آنها بود که از دید پژوهشگران مانند دیو خشکسالی و «حبس آبها» عمل کرده است.
پاسخ کامنت خانم فرناز را دیدم. به نظر من تصور شما از عدد 1000 اشتباه است. این عدد 1000 بزرگترین عددی است که ایشان به کار می برند. ممکن است در ظاهر یکی باشند ولی حداقلش این است که آن هزار شما، خودتان می فرمایید یک روز کم دارد. این خودش خیلی است.
من هم با در جمعی که زندگی واقعنی را می گذرانم عدد 1000 را داریم. ولی آن را فقط در مورد اجناس خیلی گرانبها به کار می بریم. مثلن از کسی می پرسیم این را چند خریده ای می گوید 1000 تومن. این یعنی خودش مثلن هفتصد هزار تومن.
این کدام هزار است؟ یک ریال هم کم ندارد.
می دانید 1000 از زمان حکومت ضحاک خیلی بیشتر است.
***
این ضحاک آخر را نوشتم که ربطی به پست پیدا کند این کامنت.
ای داد بیداد ! هزار سال ؟ یعنی هزار سال ؟ فقط یک روز کمتر ؟ آهان ! :(
* * *
پروانه جان به نکته ی جالبی توجه و اشاره کردی . از هزار سال پیش تا حالا فکر می کردم این از کجا اومده ؟!
و اون یک روز کمتر ؟ !
شهرزاد گرامی
لطفا برایمان از قالب های زبانی به کار رفته در این داستان بنویس.
شهرزاد گرامی برایم نوشته بودی پرسشم را بیشتر باز کنم. برایت از پیوند زیر قسمتی را می نویسم. چون پیدا کردن ترکیبات را بلد نیستم می خواهم کم کم از شما یاد بگیرم تا بتوانم بیشتر از خواندن شاهنامه یاد بگیرم.
http://www.tahoordanesh.com/pageprint.php?pid=14796
شاهنامه از نظر واژه سازی و ترکیبات
شاهنامه از نظر واژه سازی و ترکیبات و کنایات و تعبیرها یکی از آثار کم نظیر فارسی است. استاد فروزانفر، شاهنامه را از این دیدگاه گنجینه ای بزرگ دانسته است. نمونه ای از این گونه تعبیرها: بسیاری از ترکیبات و تعبیرها و واژه های او باکلمات خاص فارسی ساخته شده است مانند: نادوستی: ز نــــادوستی راز پـــیدا کنـــد همان کو دروغ است رسوا کند
داستان زدن: چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز کجا داستـــان زد ز پیوند نغـــز آهسته دل:. .. که آهسته دل کی پشیمان شود هــم آشفته را هوش دربان شود و از این دست است: نیکی سگال، دیریاب (به معنی کندفهم)، فراوان سخن (پرگو)، پندمند.
نمونه هایی از تعبیرات مجازی و کنایی در شاهنامه: دست نیکی بردن، روز کسی بازآمدن، آفتاب عمر به زردی رسیدن، از ماهی به ماه آوردن و از ماه به زیر چاه آوردن، زمین و زمان را زیر پای آوردن، پیوسته ی خون بودن، زر و زور کسی لاغر بودن، خویشتن را چلیپا کردن، هوش دربان کسی شدن، چینه نهادن، از هر شور و تلخی چشیدن، به بیداد درخت کاشتن، ایوان آباد را پست کردن، دانش کسی به برآمدن. گروهی از مجازها و کنایه های او نیز رنگ حماسی دارد: اگر من شوم کشته بر دست تو ز دریــا نهنــگ آورد شسـت تــو به الیاس قیصر یکی نامه کرد تو گفتی که خون بر سر نامه کرد نبود این چنین کار کس را گمان که توران شود تیر و ایران کمان
«سخن و سخنوران،ص 102»
یکی از ویژگیهای تعبیرات او این است که همراه با فعل جمله، اضافه ای تشبیهی یا استعاری به کار می برد. فعل جمله در این موارد متناسب با مضاف و از مجموع واژه ها، معنایی خاص اراده می کند. این نوع استعمال در شعر پیش از فردوسی و پس از او نیز متداول بوده اما فراوانی این تعبیرات در شاهنامه نشان می دهد که فردوسی به این شیوه بسیار علاقه مند بوده است. مانند:
تخم نیکی کاشتن: چــــنین است کیــــهان ناپــایـدار تــو در وی بجز تخم نیکی مکار
از باده ی مهر مست گشتن: نــدادند بیهــــوده دل را ز دسـت نگشتند از بـــاده ی مهـر مست
چنگ فزونی زدن: تــو چنگ فزونی زدی در جهان گذشتند از تـــــو بسی همـرهان
برگ اندوه بوییدن: از او تو به جـز شادمانی مـجوی به بــاغ جهان برگ انده مبوی