|
©2005 Fars News Agency. All Rights Reserved |
http://www.aariaboom.com/content/blogsection/16/83/
انجمن دوستداران یادگارهای ایران
پادشاهی نوذر |
پادشاهی زو طهماسپ |
پادشاهی گرشاسپ |
پادشاهی کیقباد |
پادشاهی کیکاوس و رفتن او به مازندران |
هفت خوان رستم |
رزم کاوس با شاه هاماوران |
داستان سهراب |
داستان سیاوش |
پادشاهی کیخسرو |
داستان فرود سیاوش |
داستان کاموس کشانی |
داستان خاقان چین |
داستان اکوان دیو |
داستان بیژن و منیژه |
پادشاهی لهراسپ |
پادشاهی گشتاسپ |
داستان هفت خوان اسفندیار |
داستان رستم و اسفندیار |
داستان رستم و شغاد |
پادشاهی بهمن اسفندیار |
پادشاهی همای چهرزاد |
پادشاهی داراب |
پادشاهی دارای داراب |
پادشاهی اسکندر |
پادشاهی اشکانیان |
پادشاهی اردشیر بابکان |
پادشاهی شاپور اردشیر |
پادشاهی اورمزد شاپور |
پادشاهی بهرام اورمزد |
پادشاهی بهرام بهرام |
پادشاهی بهرام بهرامیان |
پادشاهی نرسی بهرام |
پادشاهی اورمزد نرسی |
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف |
پادشاهی اردشیر نکوکار |
پادشاهی شاپور سوم |
پادشاهی بهرام شاپور |
پادشاهی یزدگرد بزه گر |
پادشاهی بهرام گور |
پادشاهی یزدگرد بهرام |
پادشاهی هرمز یزدگرد |
پادشاهی پیروز یزدگرد |
پادشاهی بلاش پیروز |
پادشاهی قباد پیروز |
پادشاهی کسری نوشیروان |
پادشاهی هرمزد |
پادشاهی خسروپرویز |
پادشاهی شیرویه |
پادشاهی اردشیر شیرویه |
پادشاهی فرایین گراز |
پادشاهی پوران دخت |
پادشاهی آزرم دخت |
پادشاهی فرخ زاد |
پادشاهی یزدگرد |
پایان نامه |
۱۹۸۴
http://www.firooze.com/article-fa-603.html
نام آن جرم، اندیشه بود | |
رویا فتحاله زاده ۱۳۸۷/۰۶/۱۷ | |
پیامدهای اجتماعی و سیاسی انقلاب روسیه بر نوشتههای نویسندگان جهان تأثیری عمیق گذاشت. از پرآوازهترین این نویسندگان جورج اورول است. او در رمان «قلعهی حیوانات» روند انقلاب کمونیستی که به دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد را در قالب داستان بیان میکند. داستان قلعهی حیوانات نهتنها داستان بلکه مستندی از پیامدهای انقلاب کمونیستی بهویژه در روسیه است. ![]() اورول بهعنوان نویسندهای متعهد رمان 1984 را که نمایانگر اعتراض و مخالفت او با دیکتاتوری و توتالیتاریسم بود نوشت. او ضد یوتوپیایش را که اینبار برخلاف یوتوپیای سنتی بر نفرت همهگیر، سوءظن و ترس و وحشت استوار است به استناد از حکومت توتالیتر در دوران لنین و استالین نوشت. توتالیتاریسم اصطلاح توتالیتر توسط جیووانی جنتیله، فیلسوف ایتالیایی ابداع گردید و مورد توجه موسولینی دیکتاتور رژیم فاشیستی ایتالیا واقع گردید و توسط او برای توصیف رژیم خودش به کار برده شد. از آن پس این اصطلاح معنی تحقیرآمیزی یافت و برای مشخص کردن رژیمهای فاشیستی آلمان و ایتالیا طی جنگ جهانی دوم به کار برده شد و بعدها در مورد رژیمهای کمونیستی پیشین در اروپای شرقی، چین و حتی در ارتباط با دولتهای سنتی نیز به کار رفت. توتالیتاریسم دنبالهی سنت مطلقگرایی است که با کوشش برای کنترل هر چیزی در جامعه، مطلقگرایی را به حداکثر میرساند. اما تفاوت اساسی توتالیتاریسم با شکلهای استبدادی دیگر مانند جباریت، مطلقگرایی و دیکتاتوری در این است که آنها اطاعت میطلبند، اما نمیکوشند فراگیر باشند و جامعه را در تمامیت آن از نو شکل بدهند. اما توتالیتاریسم نهتنها اطاعت، بلکه اعتقاد را میطلبد.(1) پیشینهی توتالیتاریسم توتالیتاریسم زاییدهی دیکتاتوری در دوران معاصر است. دیکتاتوری در شهر دولتهای یونان باستان و در روم وجود داشت. در یونان اقتدار مطلق و نامحدودی به یک فرد داده میشد تا دولت را از بحران نجات دهد. در سدهی بیستم بهویژه پس از جنگ جهانی اول دیکتاتوری گسترش بسیاری یافت. در ترکیه کمال آتاتورک، در ایران رضاشاه، در اسپانیا و چند کشور اروپای شرقی دیکتاتوریهای دولتی پدید آمدند و در روسیه نیز دیکتاتوری پرولتاریا در 1917 برقرار شد. در سدهی بیستم سه نوع دیکتاتوری شیوع یافت: 1- دیکتاتوری فاشیستی آلمان، ایتالیا، اسپانیا و پرتغال 2- دیکتاتوری نظامی در برخی کشورهای آسیایی، آفریقا و امریکای شمالی 3- دیکتاتوری حزبی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و جمهوری خلق چین از عمدهترین دیکتاتوریهای جدید برقراری حکومت توتالیتر است. در توتالیتاریسم مانند دیکتاتوری یونان باستان میان دولت و جامعه تفاوتی شناخته نمیشود. همه چیز در داخل دولت است و هیچ چیز فراتر از آن نیست.(2) نظریهپردازان توتالیتاریسم هانا آرنت یکى از نظریهپردازان در حوزهی نقد توتالیتاریسم است. مهمترین اثر او با نام «عنصرها و خاستگاههاى حاکمیت تامگرا» ماهیت چنین حکومتهایی را بررسی میکند. به نظر او ترور کامل، جوهر و ذات حکومت توتالیتر است، نظامهای توتالیتر در تمام جنبههای زندگی عمومی و خصوصی افراد جامعه مداخله میکنند و کنترل سیاسی خود را بر همهی سازمانهای جامعه برقرار میکنند و ویژگی همهی آنها وحشیگری و کشتار زیاد است که توسط دولت انجام میگیرد. دولتهای توتالیتر با از بین بردن تشکلات گروهی و طبقاتی جامعهای مرکب از تودهی بیشکل ایجاد میکنند. جنبش تودهای جای نظام سیاسی را میگیرد. توتالیتاریسم مدعی پیروی از قوانین کلی طبیعت یا تاریخ است. وسیلهی اجرای این قانون کلی حکومت «هراس» است. توتالیتاریسم روابط انسانی را از بین میبرد و میکوشد همهی مردم را در یک موجود خلاصه کند و روابط میان انسانها را ویران سازد.(3) کارل. ف. فریدریش از نظریهپردازان کلاسیک نظریهی توتالیتاریانیسم است که در این زمینه تحقیقاتی اساسی انجام داده، او رژیم توتالیتر را بر حسب چهار ویژگی زیر تعریف کرده است: 1- ایدئولوژی کلگرا یا همهگیر 2- حزب واحد که نسبت به این ایدئولوژی متعهد است. 3- پلیس مخفی که قدرت آن بر پایهی ترور و حشت نهاده شده است. 4- کنترل انحصاری سازمانهای اقتصادی، رسانههای همگانی توسط دولت.(4) بریژنسکی بریژنسکی، برای ترسیم سیر تاریخی توتالیتاریانیسم تلاش کرد و بر این عقیده بود که بنیادهای نظری توتالیتاریانیسم ریشه در نظریات ماکیاولی، هابز، هگل، مارکس و نیچه دارد. به نظر او نظامهای توتالیتر دارای شش ویژگی اساسی هستند: 1- ایدئولوژی واحده 2- سیستم تکحزبی 3- سیستم امنیتی رعبافکن 4- انحصار اطلاعاتی و رسانهای 5- اقتدارگرایی نظامی 6- اقتصاد جهتدار تمرکزگرا. ![]() حزب و در ورای آن، ایدئولوژی واحد: رژیمهای توتالیتر منکر حق موجودیت احزاب و گروههای سیاسی رقیب و هرگونه آزادی فردی هستند؛ هیچ نوع تساهل و تسامحی نسبت به حوزههای مستقل زندگی و فرهنگ وجود ندارد. هرچند ممکن است هدف روبنای ایدئولوژیک شکلی معین و والا از آزادی همگانی باشد، نتیجهی واقعی چیزی نیست مگر الغای آزادیهای شخصی و نفی تمام فعالیتهای سیاسی بیرون از نظام دولت، افراد و گروهها در یک نظام بسته و اجباری گرد هم میآیند، نظامی که بر مبنای آن نظم آتی دولت و جامعه تعریف میگردد و عامل پویایی بخش آن حس رسالتی ایدئولوژیک برای یک ملت بزرگتر، یک نژاد برتر و یک طبقهی مسلط است. این امر هماهنگ است با انحصار کامل دولت در دست یک حزب؛ حزب واحدی که نسبت به ایدئولوژی متعهد است و توسط یک فرد دیکتاتور رهبری میشود و تسلط بیش از حد حزب بر زندگی مردم از اصول چنین حکومتی است. در روسیه پس از انقلاب، شوراها منبع اصلی مشروعیت سیاسی نظام جدید بودند تا اینکه در کنگرهی هشتم حزب در مارس 1919 با تجزیهی حزب از شوراها نقش مسلط به حزب داده شد. بهتدریج فعالیت آزاد شوراها، احزاب و آزادی بیان مطبوعات که از دیدگاههای دوران انقلاب بود، کمرنگ شد. در انتخابات مجلس مؤسسان برخلاف میل لنین بلشویکها * آراء کمی کسب کردند زیرا مردم روستایی و دهقانان نسبت به آنها بیاعتماد بودند. اما لنین بنابراین استدلال که پرولتاریا نمیتواند تابع دهقانان عقبمانده باشد به سرکوب و دستگیری منشویکها و دهقانان انقلابی پرداخت. از سال 1922 گرایش به تمرکز قدرت به دبیرخانه کمیته مرکزی حزب زیر نظر استالین افزایش یافت و استالین بلشویسم را بهصورت ایدئولوژی دولتی مقتدر درآورد. و با گسترش دستگاه حزب و بوروکراسی دولتی نمونهای از حکومت توتالیتار را مستقر گردانید. (5) در رمان نیز به مالکیت و نفوذ همهجانبهی حزب در جامعه اشاره میشود: «به لحاظ جمعی، حزب مالک همه چیز در اقیانوسیه است، چرا که اختیاردار همه چیز است و تولیدات را هر جور که مقتضی بداند مصرف میکند. در سالهای بعد حزب توانست تقریباً بیهیچ مخالفتی به این پایگاه برسد، زیرا کل روند به صورت عملی، جمعی عرضه شده بود.» (ص 190) و اعضاء حزب نیز بیچون و چرا موظف به اطاعت از حزب هستند و با چشمپوشی از عواطف شخصی وفاداریشان را ثابت میکنند. «از عضو حزب انتظار میرود که هیچگونه عاطفهی شخصی نداشته و دمی از شور و شوق آسوده نباشد... و در برابر قدرت و حکمت حزب خاکسار و متواضع.» (ص 195) و یا در جای دیگر: «حزب به تو میگفت که واقعیت وجودی چشمها و گوشهایت را منکر شوی. اساسیترین و واپسین فرمانشان همین بود.» (ص 82) پلیس مخفی بر پایهی ترور و وحشت، تشویق خبرچینی و جاسوسی یکی دیگر از ویژگیهای اساسی حکومت توتالیتر استفاده از ترور و وحشت است که با شبکهی گستردهای از خبرچینان حمایت میشود و خبرچینی (حتی از درون خانواده) را تشویق میکند جوی از سوءظن و ترس در جامعه بهوجود میآورد. قدرت پلیس بسیار زیاد بوده و اغلب خودسرانه به کار گرفته میشود، به طوری که هیچ کس احساس امنیت نمیکند و عدالت بر حسب وفاداری به ایدئولوژی و مهمتر از همه به رهبر تصور میگردد.(6) در رمان 1984 نیز کنترل کوچکترین رفتار آدمها حتی به حالتی مبالغهآمیز، اندیشه و فکرهایی که از سر میگذرانند توسط پلیس به چشم میخورد. همین کنترل همهجانبه به همراه رواج خبرچینی و جاسوسی عدم امنیت را باخود میآورد و این مسئله به کانون خانوادهها نیز کشانده میشود. «پارسونز به غروری حزنآلود گفت: دختر کوچولویم از سوراخ کلید گوش میداده. حرفهای مرا میشنود و روز بعد کف دست پلیس گشتی میگذارد. برای بچهی هفتساله واقعاً زیرکانه است. کینهای از او به دل ندارم. راستش به وجود او افتخار میکنم. نشان میده که در تربیتش کوتاهی نکردهام.» (ص 216) «در دوردستهای دور، هلیکوپتری تا فاصلهی سقف خانهها فرود آمد، لحظهای به سان کاکل ذرت پرسه زد و دوباره با پروازی پیچان به سرعت برق دور شد. هلیکوپتر پلیس گشتی بود که از پنجره به درون خانهی مردم سرک میکشید. با این حال پلیسهای گشتی مسئلهای نبود. مهم پلیس اندیشه بود.» (ص 18) و همانطور که بیان شد کنترل و دید همهجانبه چنان همهگیر است که هر کس در هر لحظهای خود را در معرض دید میداند، به همین دلیل دچار چنین توهمی میشود که اندیشههایش نیز کنترل میشود. «قلم وینستون از روی هوسبازی بر روی کاغذ نرم لغزیده و با حروف درشت و زیبا نوشته بود: مرگ بر ناظر کبیر... نوشتن یا ننوشتن ناظر کبیر توفیری نداشت. ادامهدادن یا ادامه ندادن یادداشت توفیر نداشت. در هر صورت پلیس اندیشه دستگیرش میکرد. او مرتکب جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرمها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن جرم اندیشه بود.» (ص 31) «عضو حزب از میلاد تا مرگ زیر نظر پلیس اندیشه زندگی میکند. حتی وقتی هم تنها است نمیتواند از این امر مطمئن باشد. هر جا که باشد، خواب یا بیدار، در حال کار یا استراحت، درحمام یا در رختخواب، میتوانند بدون هشدار جاسوسیاش را بکنند، بیآنکه خودش از این امر بویی ببرد. هیچ یک از اعمال او مهر بیاعتنایی نمیخورد. دوستیهایش، استراحتهایش، رفتار او نسبت به زن و فرزندانش، حالت چهرهاش به هنگام تنهایی، کلماتی که در خواب به زبان میآورد، حتی حرکات چشمگیر اندامش، تماماً زیر ذرهبین جاسوسی قرار میگیرد. نهتنها هرگونه تخلف واقعی، بلکه هرگونه مردمگریزی، ولو به اندازهی سر سوزن، هرگونه تغییر عادت، هرگونه شیوهی رفتار عصبی که نشانی از جدال درونی داشته باشد، از ذرهبین دستگاه جاسوسی پنهان نمیماند. از هیچ سویی آزادی انتخاب ندارد.» (ص 194) بازنویسی تاریخ و گذشته در روسیه زمان استالین تاریخ به نفع موضع حکومت تغییر مییافت و آن نوعی از تاریخ در اختیار جامعه گذاشه میشد که سازگار با منافع حکومت بود. به همین دلیل اورول با دید طنز گذشته را تغییرپذیر نشان میدهد. در مران نیز چنین آمده است: «تغییرپذیری گذشته، اصل مسلم انگساک است. استدلال بر این است که رویدادهای گذشته وجود عینی ندارند، بلکه تنها در اسناد مکتوب و حافظهی انسانها ماندگارند. گذشته چیزی است که اسناد و حافظهها بر آن گواهی میدهند. از آنجا که حزب بر اسناد و نیز ذهن اعضاء تسلط کامل دارد نتیجه این میشود که گذشته همان است که حزب به ادارهی خویش آن را میسازد. این نتیجه نیز عاید میشود که هر چند گذشته تغییرپذیر است هیچگاه در هیچ لحظهی مشخصی تغییر نپذیرفته است؛ زیرا هنگامی که به شکل مورد نیاز بازآفرینی شده باشد، آنگاه این شکل جدید گذشته است و گذشتهای دیگر نمیتوانسته است وجود داشته باشد.» ص 196) و این تغییر هر لحظه و هر زمان اتفاق میافتد. «وینستون به محض فراغت از اصلاح پیامها، تصحیحات بخوان و بنویس را به نسخههای مورد نظر تایمز سنجاق کرد و آنها را داخل لوله فشار گذاشت. سپس با حرکتی ناخودآگاه پیام اصلی و پیشنویسهای خودش را مچاله کرد و درون خندق خاطره انداخت تا طعمهی شعلهها شوند. از آنچه در ظلمت نه توی لولههای فشار روی میداد، اگر نه به تفصیل که به اجمال چیزهایی میدانست، به محض گردآوری و مونتاژ تصحیحات لازم در شمارههای مورد نظر تایمز آن شمارهها دوباره چاپ میشد و نسخههای اصلی به وادی عدم سپرده میشد و نسخههای تصحیحشده به جای آنها در بایگانی قرار میگرفت. چنین روند مستمر و تغییر نهتنها دربارهی روزنامهها مرعی میشد که در مورد کتابها، نشریات ادواری و جزوهها هم و پوسترها، اعلامیهها، فیلمها، نوارهای صدا، کارتونها، و عکسها نیز هم، هر نوع نوشتجات یا سندی که دلالت سیاسی یا ایدئولوژیکی داشت. روزبهروز و تقریباً دقیقه به دقیقه، گذشته منطبق با کیفیت حال میشد. از این راه هرگونه پیشبینی حزب را با مدرک مستند میشد درست جلوه داد. هرگونه خبر یا اظهار نظری هم که با نیازهای حال در تضاد بود، از لوح هستی پاک میشد و دوباره رقم زده میشد. کار که انجام میگرفت به هیچ راهی نمیشد ثابت کرد که جعل حقیقتی صورت گرفته است.» (ص 49) انحصار رسانهها و سازمانها و تحمیل اخبار به جامعه تبلیغات ایدئولوژیکی در حد تلقین و توهمسازی: به کارگیری عنصر تبلیغ و تلقین از دیگر عوامل مؤثر در پابرجایی نظامهای تمامیتخواه است البته این امر مستلزم در اختیار داشتن تمام دستگاههای تبلیغاتی از قبیل رادیو، تلویزیون، روزنامههای سراسری و همچنین نظارت بر نظام آموزشی و تربیتی و نهادهای فرهنگی و هنری و مذهبی است، البته با وجود تمام این امکانات نظامهای توتالیتر از اعمال زور و خشونت چشمپوشی نمیکنند. و ارعاب منتقدان و سرکوب معترضان و نابودی مخالفان از دیگر عواملی است که با این حکومتها همراه است. تحدید شدید مطبوعات، فیلترینگ اینترنت، جمعآوری ماهوارهها همه برای از دست ندادن هژمونی رسانهای و همان تبلیغات مذکور است. در رمان 1984 نیز واقعیت زندگی نادیده گرفته میشود و اطلاعاتی که حکومت توتالیتر از طریق رسانهها به مردم تزریق میکند واقعیت برشمرده میشود. «آمار افسانهای همچنان از تله اسکرین بیرون میریخت. در مقام قیاس با سال گذشته غذای بیشتر، لباس بیشتر، خانهی بیشتر، ظروف آشپزی بیشتر، سوخت بیشتر همه چیز بیشتر شده بود الا مرض، جنایت و جنون. سال به سال و دقیقه به دقیقه، هر کس و هر چیز به سرعت مدارج ترقی را میپیمود.» (ص 65) کنترل و دید همهجانبه این کنترل و دید همهجانبه ادامهی همان پلیس مخفی و پلیس اندیشه در جامعهی توتالیتر است با این تفاوت که این بار احساس کنترل پررنگتر میشود و هر انسانی مدام دچار این تصور است که در معرض دید و کنترل قرار دارد و باید مطابق قانون مسلم رفتار کند. «در هر طبقه روبهروی در آسانسور تصویر چهرهای غولآسا بر روی دیوار به آدم زل میزد. از آن تصاویری بود که نگارگریاش چنان ماهرانه است که چشمهای آن، هنگام راه رفتنت دنبالت میکنند. زیر آن نوشته شده بود: ناظر کبیر تو را مینگرد.» (ص 17) «پشت وینستون، تله اسکرین هنوز شرو ور میبافت. از قطعات آهن میگفت و مازاد بر احتیاج برای برنامهی سهسالهی نهم. تله اسکرین در آن واحد گیرنده و فرستنده بود. هرگونه صدایی را از جانب وینستون، که بلندتر از نجوایی آرام بود، میگرفت. وانگهی مادام که در دایرهی دید صفحه فلزی باقی میماند، هم دیده میشد و هم صدایش شنیده میشد. البته به هیچ وجه نمیتوانستی بفهمی که کدامین لحظه پاییده میشوی... باید با این فرض زندگی میکردی- از روی عادتی که غریزه میشد، اینگونه زندگی میکردی- که صدایت شنیده میشود و هر حرکتی، جز در تاریکی، زیرنظر است.» (ص 18 و 17) «سکهای بیست و پنج سنتی از جیبش بیرون آورد. روی سکه هم، با حروف ریز و روشن، همان شعارها نقر شده بود. با سر ناظر کبیر بر روی دیگر سکه، حتی روی سکه هم، آن چشمها دنبالت میکردند. روی سکهها، روی تمبرها، روی جلد کتابها، روی پلاکاردها، روی تصاویر و روی بستهبندی سیگارها، همهجا همیشه چشمها مینگرندت و صدا در خود میپیچدت. خواب یا بیدار، به هنگام کار کردن یا خوردن، درون یا بیرون خانه، در حمام یا در تختخواب راه فراری نبود. چیزی از آن تو نبود جز چند سانتیمتر مکعب در درون کاسهی سرت.» (ص 38) «وینستون لحظهای وسوسه شد که به یکی از مستراحها برود و آن را بخواند. اما خوب میدانست که چنین کاری حماقت محض است. جایی نبود که بتوانی یقین حاصل کنی در آنجا پاییدن تله اسکرینها مداومتر از جای دیگر صورت نمیگیرد.» (ص 106) «وینستون در شگفت شد که آیا جایی در این نزدیکی میکروفونی مخفی کردهاند. خود او و جولیا تنها به نجوای آرام با هم سخن گفته بودند و میکروفون گفتار آنان را ضبط نمیکرد، ولی نوای مرغ توکا را ضبط میکرد. شاید در آن سوی دستگاه، آدمی ریزهاندام و سوسکوار به دقت به آواز مرغ گوش میداد. اما توفان موسیقی آهستهآهسته بر بدن او ریخته میشد و با نور خورشید، که از میان برگها میتراوید به هم میآمیخت.» (ص 121) پینوشت * بلشویک Bolshevik و منشویک Menshevik جناحهایى از جنبش انقلابی روسیه بودند. بلشویکها، معتقد بودند که طبقهی کارگر باید رهبری انقلاب را به دست گرفته و در اتحاد با دهقانان، دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان را بر پا نماید و میگفتند که حزب باید بدون هیچ سازشی، مخالفت و برخورد شدید انقلابی با نیروهای بورژوایی و لیبرالها داشته باشد. حال آنکه منشویکها هم که مارکسیست هستند، بر این باور بودند در یک انقلاب بورژوایی در روسیه آنها هم میتوانند بهصورت تاکتیکی در حکومت شرکت کنند تا بهتدریج شرایط عینی برای بهقدرت رسیدن طبقهی پرولتاریا فراهم شود. 1- صبوری، ص 216 2- عالم، ص 284 3- بشیریه، ص 150 4- صبوری، ص 216 5- بشیریه، ص 156 6- صبوری، ص 218 منابع بشیریه، حسین، انقلاب و بسیج سیاسی، انتشارات دانشگاه تهران، 1381 عالم، عبدالرحمن، بنیادهای علم سیاست، نشر نی، 1373 صبوری، منوچهر، جامعهشناسی سیاسی، انتشارات سخن، 1381 اورول، جورج، 1984، ترجمهی صالح حسینی، انتشارات نیلوفر |
نام کتاب : صد سال تنهایی _ one hundred years of solitude_صد سال تنهایی یا به زبان اسپانیایی « Cien anos de soledad» نویسنده : گابریل گارسیا مارکز در مورد خود کتاب چند جمله کوتاه می گویم و سپس این خلاصه را تمام می کنم.ناتالیا جینز بورگ نویسنده بزرگ ایتالیایی در باره این کتاب می گوید : ... صد سال تنهایی را خواندم.مدتها بود اینچنین تحت تاثیر کتابی واقع نشده بودم . اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده است یا در احتضار مردم است پس همگی برای این اخرین رمان برخیزیم و سلام بگوییم. همچنین منتقد مجله نیوزویک می گوید : کتابی است که مدتها در بین ما خواهد ماند.منحصر به فرد است.سراپا جادوست . معجزه گر است. اما در مورد نوسنده باید بگویم که او در سال 1928 در کلمبیا به دنیا امده و یکی از جوایزی که او دریافت کرده است جایزه بزرگ ادبی رومولو گالگوس در سال 1972 است. ( ماکاندو ) شهر رویا ها اسم شهری بود در تخیل گابریل گارسیا مارکز برپا شده بود و کتاب روایت صد سال یک خانواده به اسم بوئندا است که در شهر یا بهتر بگویم در ابتدا دهکده زندگی می کردند.پشت کتاب چندین صفت پی در پی درباره ماکاندو اورده است.ماکاندو : شهر اینه ها . شهر سراب ها.شهر غرایب مکرر و تکرار نشدنی و شهری که تنها یکبار چشم به جهان گشود.....وقتی برای اولین چشمم به اینها خورد واقعا گیج شدم و اصلا نفهمیدم این دیگه چجور کتابی که فقط توش شهر است. صد سال تنهایی کتابی است بر اساس قدرت تخیل پردازی گابریل گارسیا مارکز توانست واقعیت و تخیل را به زیبایی در هم بیامیزد.همه ما وقتی کتاب را در دست می گیریم و پیش می رویم کمتر جایی به خودمان فرصت می دهیم و می گویم : اینکار امکان پذیر نیست این کتاب تخیلی است من نمی دانستم." اما گابریل گارسیا مارکز از همان ابتدا کاتاب عجایب را وارد کتاب کرده است طوری که خواننده اصلا متوجه انها نمی شود.اشکار ترین انها پرواز ربکا به اسمان است طوری که در این یک مورد گابریل گارسیا مارکز حتی به صحبت های دیگر اهالی شهر نیز توجه می کند و یا از بین نرفتن کتاب ملکیادس که بیش از 100 سال بود داشت در اتاق او خاک می خورد و همچنان قابل خوندن بود و حدس زدن پایان کتاب توسط ملکیادس در صد سال قبل و بسیاری دیگر از مواردی که در کتاب بود.تخیل طوری در کتاب امده است که انگار از ازل با ئاقعیت گره خورده بوه است.گابریل گارسیا مارکز خودش در این باره می گوید که من این سبک را از روی مادر بزرگم یاد گرفتم.او همیشه وقتی می خواست برای من در موقع خواب قصه بگوید طوری تخیل را وارد داستنان می کرد که داستانها طوری بنظر نرسند که فقط برای خواباندن من استفاده می شوند. ......... در کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز که همان طور که می دانید یک بار مرد سال امریکای لاتین هم شد ، هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده. پرواز ربکا به آسمان ، حرف زدن با ارواح ، دم در آوردن نوزادان ، عشق بازی های دو خواهر و برادر با هم و... تما تما در کتاب گابریل گارسیا مارکز علتی دارند. تمامی آنها از منطقی پیروی می کنند. و حال سوال این جاست ، این منطق چیست؟ برای نقد هر کتابی باید ژانر کتاب را مشخص کنیم. چیزی که بر همگان آشکاره این هست که گابریل گارسیا مارکز اگر پدر ادبیات رئالیسم جادویی نباشه ، بی شک یکی از پیشگامان این سبکه. از اون جا که من پیش بینی این طور نقد ها را بدون در نظر گرفتن ژانر داستان می کردم ، تاپیک جنبش های ادبی را زدم ، رئالیسم جادویی را با رئال به هیچ عنوان نمی توان مقایسه کرد. شخصا فکر می کنم اثر رئال انسان را محدود می کنه ، طوری که مجبوره به علت معلول های خسته کننده جهان پایبند باشه ، ولی در رئالیسم جادویی فرد خود را محدود به علت و معلول های جهان نمی کنه ، فرد جهانی را پدید می یاره با علت و معلول های خودش ، یعنی شاید دنیای واقع گرایی جادویی ، غیر منطقی به نظر بیاد ، ولی در عین غر منطقی منطقی این کتاب ها دارن ، دلیلش هم واضحه ، هیچ علت و معلولی بدون منطق پدید نمی یاد ولی در این ژانر نویسنده خود علت و معلول را پدید می یاره ، هرچند خود مارکز هرگز قبول نکرد که رئالیسم جادویی می نویسد ولی مطئناً سورئال نویس نبود که در داستانش شاهد بی منطقی باشیم! در شروع صحبت هایم باید به این نکته توجه کنیم که صد سال تنهایی پایه و اساس واقع گرایی را در اروپا شکست و موج نویی از رمان ها را وارد این کشور کرد. وقتی از گابریل گارسیا مارکز سوال کردن هدف و مضمون کتاب صد سال تنهایی چه بود ؟ او فقط جواب داد ، فقط اتفاقات دوران کودکیش را به تصویر کشید و کار فوق العاده ای نکرده! از نقد صفحه به صقحه کتاب خود داری می کنم ، اسم ها زیاد است ، از این می ترسم که آنها را از ورق بیندازم و به این شاهکار لطمه بزنم ، بنابراین با دیدی کلی به کتاب نگاه می کنم یادم نمی یاد که نمایشگاه کتاب چه سالی بود ، ولی اولین کاری که کردم فکر کنم این بود که یکراست سراغ نشر نگاه رفتم و کتاب «صد سال تنهایی» را خریدم ، هفته بعد کتاب را تمام کردم ، ولی بعد از اون حداقل ده بار دیگه این کتاب را خوندم و هر بار بیشتر مضمون کتاب را در می کردم ،در آخر هم به این نتیجه رسیدم واقعا گابریل گارسیا مارکز رئالیسم جادویی نمی نویسد ، نوشته های او خود جادو هستند! تکرار مکرر در خوانده بارها دیده می شود.انگار سرشت خانواده بوئندیا نسل به نسل بدون هیچگونه تغییری به ودیعه و ارث گذاشته می شوند.مثل اینکه تکرار افراد در خانواده می بینیم و باقی ماندن افکار فرد خاصی از ابتدا داستان تا پایان داستان.باطن انها بدون هیچگونه دست خوردگی باقی می ماند و فقط قالب انها است که تغییر می کنند.این را از روس اسم های افراد هم می شود تشخیص داد.اسم هایی که برای پسران یا خوزده ارکادیو و یا ائورلیانو خوزه است و برای دخترانرمدیوس در صورتی که در صورتی که بیش از 20 شخصیت از همین خانواده در کتاب هستن.این نشان دهنده و سنبل این است که نویسنده به نوعی می خواهد تکرار را در خانواده به نمایش بگذارد. صحبت درباره شخصیت های کتاب بسیار پیچیده است و من سعی می کنم تمام انها را از اول شرح کنم.اما در ابندا از دو شخصیتی شروع می کنم واقعا در کتاب نقش پر رنگی در کتاب داشتند و بیش از صد سال عمر کردند.عمر دقیقی از انها در کتاب ذکر نشه است چون یکی از انها بعد از 110 سالگی شمردن سن هایش را کناز گذاشت و دیگری یادش رفته بود و هیچکس از پس مساحبش بر نیامده بود.یکی از انها ( اورسولا ) مادر خانواده بوئندا است و دیگری ( پیلارترانرا ) فالگیر معروف داستان است پایان خانواده بوئندا را پیش بینی کرده بود و از ابتدا داستان تا پایان کتاب در ان حضور داشتن و در اخر وقتی مرد وصیت کرده بود که انرا بدون قبر به خاک بیاندازد.هر دو انها نقش بسیار بزرگی در داستان داشتند.اورسولا کسی بود که تمام سعیش را حتی زمانی که کور شده بود و نگذاشته بود کسی متوجه شود انجام داد تا فرزندی در خانواده به دنیا بیاید که فاقد هر گونه نقصی باشد که البته به دلیل ناتوانی هایش اینکار نتوانست انجام دهد.اما پیلارترانزا .... وصیت نامه مارکز گارسیا گابریل ... اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت احتمالاْ همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم.بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.اعتبار همه چیز در نظر من ؛نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست. اگر تکه ای از زندگی می ماند کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم چون می دانستم هر دقیقه که چشمهایمان را بر هم می گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستند من راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم. هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم واز خوردن یک بستنی لذت می بردم.اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد لباسی ساده بر تن می کردم نخست به خورشید چشم می دوختم وسپس روحم را عریان می کردم.اگر دل در سینه ام همچنان می تپید ؛نفرتم را بر یخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظار می کشیدم. روی ستارگان با رویاهای ونگوگ شعر را نقاشی می کردم وبا صدای دلنشین ترانه ای عاشقانه به ماه هدیه می کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان وبوسه گلبرگهایشان درجانم بنشیند.اگر تکه ای زندگی داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد؛بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم. چنان که همه مردان وزنان باورم کنند. اگر تکه ای زندگی داشتم در کمند عشق زندگی می کردم.به انسانها نشان می دادم که دراشتباهند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم ورهایشان می کردم تا خود پرواز را بیاموزند.به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد. آه انسان ها، من این همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام که هر انسانی می خواهد بر قلَه کوه زندگی کند بی آنکه بداند که شادی واقعی ، درکِ عظمت کوه است. من آموخته ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش می گیرد، برای همیشه او را به دام می اندازد. من یاد گرفته ام که انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که باید به او کمک کند تا بر روی پاهایش بایستد. از شما من جیزهای بسیار آموخته ام که شاید دیگر استفاده ی زیادی نداشته باشند چرا که زمانی که آنها را در این چمدان جای می دهم، با تلخ کامی باید بمیرم. |
| |