«شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا بهاندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بهگوش میرسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میروییدند - در این وقت ستارهای رنگپریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود، نه، اشتباه میکنم - مثل یک کنده هیزم ِ تر است که گوشهٔ دیگدان افتاده و بهآتش هیزمهای دیگر برشته و زغال شده، ولی نهسوخته است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.» http://www.amedstudent.blogspot.com/
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود بهکسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.»
.
.
«زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم بهاندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمیخواستم بدانم که حقیقتا خدائی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کردهاند. تصویر روی زمین را بهآسمان منعکس کردهاند – فقط میخواستم بدانم که شب را بهصبح میرسانم یا نه – حس میکردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چهقدر سست و بچگانه و تقریبا یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»
==============
بوف کور و سه قطره خون و بعضی از آثار هدایت برای من خواندنش چندان ساده نبود . خیلی جاهای داستان سر نخ از دستم در می رفت. با این وجود در بوف کور و دیگر داستان های هدایت مطالبی بود که عجیب با دهنیت و دل من عجین بود . عین حر ف هایی بود که می خواستم بیان کنم. اما نمی دانستم چه چطوری. لذا تکه هایی از نوشته های هدایت را با شوق یادداشت می کردم و برای دوستان می خواندم. عجیب این بود که بسیاری از دوستانم نیز با این نقل قول ها به نوعی همدل بودند و یا لا اقل به خاطر محبت و صمیمیتی که با من داشتند سکوت می کردند و یا بعلامت تایید سر تکان می دادند.
مثلن به همین دو نقل قول بالا توجه کنید . وقتی می خوانید می بینید کم نیستند کسانی در بین ما که در طول زندگی این گونه خیالات و تصورات از ذهن شان خطور نکرده باشد.
دیگر اینکه بعضی از داستان های صادق هدایت ذهن را به تعبیر های بسیاری وا می دارد. حد اقل اینکه برای من اینطور است . مثلن سه قطره خون صادق هدایت را ذهن من تعبیر کرده بود به قطع دست انگلیس از نفت ایران ٬ قطع دست شوروی از شیلات و بستن مجلس. که همه این ها در فاصله کوتاهی توسط دکتر مصدق انجام شده بود. که من برای خودم این ها سه قطره خون تعبیر کرده بودم . در گیر شدن با دو ابر قدرت و بستن مجلس و یک تنه وارد صحنه نبرد شدن یک نوع جنون آنی تاریخ بود که ضربه سنگینی به جنبش ملی وارد آورد و نتیجه به شکست مصدق و کودتا منجر. آن جنون آنی تاریخ را کارکتر دیوانه سه قطره خون نمادین بعهده داشت. بعد با چنین تصوری از سه قطره خون بقیه داستان را سعی داشتم در بطن تاریخ و حوادث آن جستجو کنم. خب بعد ها متوجه شدم که ربطی به این مسایل نداشته است . راوی داستان را از ذهن یک دیوانه بیان کرده است.
و بسیاری از مسایل دیگر
ببخشید از اینکه طولانی شد.
چقدر توصیف این صدا ها و بیان این خواب ها و در جای دیگری بیان ترس های او در ادبیات فارسی بی نظیر است. تا آن جایی که به یاد دارم در همین جا هاست که از ترس هایش هم می نویسد.
هر بار که بوف کور را می خوانم برایم تازه است.
زنها :زن اثیری زن لکاته و مادر راوی و... ،
مردها : راوی و پیرمرد خنزر پنزری ، پدر و عموی راوی ومرد قصاب و خیل مردان دیگری که با لکاته رابطه دارند...
گیاهان: گل نیلوفر ، درخت سرو
نام کتاب:...
همه ی اینها هر بار نقش جدیدی در ذهنم به وجود می آورد.
بیش از شصت کتاب و هزاران مقاله در نقد بوف کور نوشته شده است.
امیدوارم چند تایی از آنها را دسته بندی کرده و در پستی جداگانه بیاورم.
من فکر می کنم این روزها بهترین موقعی است که توی کتابامون بوف کور را هم شروع کنیم. چون فقط با نوشتن یک یا چند صفحه تمام نمی شود. ولی ممکن است با اشارتی چند بشود پرونده اش را بست. چند روز دیگر مقدمات کار را فراهم میکنم و ذره ذره خواندنش را شروع می کنیم. شاید این طور بهتر باشد.
سخن از بوف کور همیشه خوش است.
داستان های هدایت را باید از جنبه های مختلف پرداخت . مجموعه داستان های هدایت خود دنیایی است.
جسد سالم پادشاهی 3000 ساله در سنندج!
نگرانی مردم محلی برای سرقت آثار کشف شده در سنندج
آدرس وبلاگتو ننوشتی
http://www.mountorsa.blogfa.com/
با پاسخی که به کامنت من دادید یعنی این که فعلن نرویم به سراغ بوف کور و کماکان در مجموعه داستان هایش قدم بزنیم؟
هر گونه شما صلاح بدانید همان را انجام دهید . ولی این قدم زدن را با عجله به پایان نرسانید.
گفتید قدم زدن. هر موقع چیزی می خوانم که خیلی دوستش دارم هی دست دست میکنم که تمام نشود هی می روم و دوباره برمی گردم به بهانه ی این که تمرکز نداشتم دوباره می خوانم این طور کتاب خواندن برای من همان قدم زدن است یعنی هیچ عجله ای برای رسیدن نداشته باشی و فکر و ذکرت این باشه که از هوا و محیط و دیدن و شنیدن لذت ببری. چند باری که بوف کور را خوانده ام این طور خوانده ام نقد و تفسیر و تعبیر درباره ی بوف کور خیلی زیاده خیلی ها را نخوانده ام ولی از بین آنها که خوانده ام نگرش دکتر آجودانی برام خیلی جالب بوده خیلی دوست دارم باز هم در موردش بخوانم. بوف کور برام عین شرح غم عشقه از هر زبان که می شنوم نامکرره!
روز گذشته رفته بودم کتابخونه سالار یک کتاب سفارش داده بود نداشتن .رفتم سراغ کتابای علمی یک کتاب براش برداشتم چون اگر براش کتاب نمی بردم ناراحت میشد و زیر لب غر غر می کرد :همش برا خودش کتاب می گیره خوب منم کتاب ندارم بخونم.
کتابایی که منم می خواستم نداشت دیرم شده بود گفتم این روزا پس از سال ها دوباره داریم تو وبلاگا صادق هدایت رو دوره می کنیم این بود که به کتابدار گفتم :خوب یه کتاب صادق هدایت هر چی شد برام بیارین . این کتابدار جدید بود یه دفعه چشاش گرد شد با حالت تغیر گفت نه! ما صادق هدایت نداریم. با تعجب گفتم چی!! من خودم تو کامپیوتر کتابخونه دیدم ازش کتاب دارین گفت: اونا مترجمش صادق هدایته . گفتم حالا چرا؟مگه چشه؟ گفت:اون مکتبش نهیلیسمه! حالتش همونجور با دگرگونی بود.
کتابدار آشنا که اگه ازش بپرسی چه کتابی بخونم فوری رمان ها عامه پسند رو چرخ رو معرفی می کنه اومد.
رومو کردم به اونو گفتم :آخه هدایت ...مونده بودم چی بگم فکرهای مختلف به مغزم هجوم آورد بینشون انتخاب کردم :آخه اون تو ادبیات ایران مطرحه ،پیشگام داستان نویسی مدر در ایرانه، طنزش، میهن دوستیش.. اصلن همین حسین سرشار یک نقدر بر بوف کور نوشته 250 صفحه آخه وقتی کتابش نباشه چه جوری نقدش رو بخونن و بفهمنن تاز بر او کتاب جلسات نقد هم گذاشتن..
کمی با هم حرف زدیم و کتابدار گفت من شش ساله که اینجا کار می کنم کتابی از هدایت نبود و دستور هست که نباشه!
شهرزاد جان من هم نقددکتر آجودانی را به عنوان یکی از نقدهای خوب دوست دارم .
خوشحالم که شما هم همراه ما قدم می زنید.
ما تا بخواهید و بخواهیم می توانیم با این مرد و نوشته هایش قدم بزنیم. حتا می توانیم تا عمر داریم به سراغ بوف کور نرویم.
بنابراین زنده به گور نوشته بعدی ماست در وبلاق وزین کتاب هایی که می خوانیم. شاید که اگر همتی بدرقه راهمان باشد همان داستان زنده بگور از کتاب زنده بگور را بنویسیم.
فکر می کنم باید تا وقتی که از صادق خان هدایت و یا هادی خان صداقت می نویسیم باید نام وبلاق وزینمان را بگذاریم،داستان هایی که می خوانیم. و نه کتاب هایی که می خوانیم.
در پایان دوباره عرض می کنم، که با این که دلم نمی خواهد، اصلن بمیرم اگر چینن چیزی بخواهم، -یعنی بخواهم که ذهنیت شما را از بوف کور بهم بریزم- ولی به من اعتماد کنید. به منی که ۱۴ بار بوف کور را خوانده ام و ۴ بار با یک حل المسائل بسیار معتبر آن را خوانده ام، بوف کوری که تا به امروز خوانده اید و تصوری که از آن دارید را اگر به عنوان یک اثر اثیری و سورئالیستی به آن نگاه می کنید بکنید ولی بوف کور چیز دیگری است.
اصلن یک کار دیگر می توانیم بکنیم که همین حالا به ذهنم رسید. می توانم یک پست کوتاه در مورد آن بنویسم و رهایش کنم. پستی فقط و فقط در باره سطر اول این کتاب یعنی در زندگی زخمهایی است که .....-باز هم در پرانتز می توام بنویسم که نام وبلاق وزین کتاب هایی.... باید بشود جملاتی که می خوانیم.-. بعد به سراغ زنده به گور بروم تا شما هم تلمذی -درست نوشتم این لغت را؟- کنید و تا حدودی در مورد بوف کور به هم بریزید تا نوبت بقیه متن برسد. نظرتان چیست؟
هر چند می ترسم بروید و توی اینترنت بگردید و با نظرات درست و بیشتر نادرست دیگری برخورد کنید و من هم بمانم با کلی نا گفته ها.
عچب .. گیجه ای است! البته .. گیجه بسیار شیرینی است.
هیچگاه نتوانستم برای بوف کور برچسب بزنم مثلن پوچ گراست، یا به قول جلال آل احمد باز نویسی جملات یک نویسنده ی هم زمان خودش است یا فقط جنگ بین سنت و مدرنیته و یا به قول نوه ی عموی صادق هدایت زن لکاته زن عموی هدایت است و هدایت در جوانی با او روابط پنهانی داشته و از هدایت نوه ای هم هست و یا...
بفرمایید ما را از این «گیجه» در بیاورید . همیشه برای یادگیری آماده باش هستم.
داریم طوماری از تک بیتی های صائب تبریزی جمع می کنیم. شما شرکت نمی کنید؟
این را گفتید حالا من یک چیزی بگویم که به دلم مانده. صبحها با چند تا از دوستان سر کار می رویم من هم چیزی می خوانم یا گوش میدهم و کلی هم در دلم دعا می کنم که ترافیک باشد و ما دیرتر برسیم تا بیشتر گوش دهم این مدت با فایلهای هدایت شما سرگرم بودم همکارم که خانم تحصیل کرده و جاافتاده ای هم هست گفت این چند روزه اصلن حواست نیست چی گوش می کنی گفتم زندگی و آثار هدایت است. با چشمهای از تعجب گرد شده نگاهم کرد و گفت باورم نمی شود هنوز کسانی این چیزها را می خوانند و گوش می دهند حیف از تو ول کن این خزعبلات رو!!! کمی هم خاطره تعریف کرد اندر مضرات هدایت و هدایت دوستی جواب من هم سکوت بود چیزی برای گفتن نداشتم.
ولی من تونستم کتابدار رو راضی کنم دوباره هدایت را بخواند.
قبول دارم اصلن خیلی ها بر این باورند با خواندن کتاب کله آدم پوک میشه! که تعداشان از کتاب خوان ها بیشتر است.
خانم سیمین خانم دانشور را از همسر گرامی شان بیشتر دوست دارم.
عرض کردم تمام آن چه که از بوف کور شنیده ایدفراموش کنید. من قلبن از این کار متاسفم ولی در اولین فرصت شما را از این گیجی-شرمنده ام خودتان به من این اجازت را دادید- در می آورم.
جلال اگر میدانست آن نویسنده هم زمان چه کسی است مطمئن باشید از وی نام می برد.
دارد یواش یواش از جلال آل احمد بسیار بدم می آید. همان طور که خانم دانشور در آخرین مصاحبه اش فرمود که سه تن را هرگز نمی بخشد. جلال آل احمد و شریعتی و عبدالکریم سروش را.
پوچ گرا؟ هیهات من الذله. - درست بود این من الذله؟-
آفرین به عباس معروفی که قلم زرین زمانه را به سیمین دانشور داد.
کتابهای جلال آل احمد دسته بندی شده روی پیشخوان کتابفروشیهاست و کتابهای هدایت اجازه ی چاپ ندارند.
حسن سرشار کتابی ۲۵۰ صفحه ای نوشته که هدایت از سلمان رشدی بدتر است و یکی از مرجع های او نوشته های جالا آل احمد هم بوده است.
بی صبرانه چشم به راه بوف کور شما هستم.
به نظر می رسد جلال اگر زنده بود تصویر فعلی از او چیز دیگری می شد.
{در بلخ هفت حسن کچل کله پز بود }
با طرح سئوالی در مورد وطن عزیزمان ایران به روزم هستم
خوشحال میشم بهم سری بزنی
سلام پروانه خانم . ممنون که لطف کردید و به من سر زدید . و چه وبلاگ تون با شکوه و زیبا شده که به تصویر و یاد و نام هدایت بزرگ آراسته شده . من دل ام تنگ شده براتون پروانه جان .
سلام بر شهرام گرامی
من وفیروز همیشه وبلاگ پر بار شما را می خوانیم. ما هم دلمان برای شما و خانواده ی محترمت تنگ شده .
کاش اینجا که آمدی کمی از دانش هدایتی ات را برایمان می نوشتی تا ماهم استفاده ای ببریم.
با سپاس و فروان
دنیای مجازی حسن های زیادی داره اما یک عیب بزرگ داره و اون اینه که آدمها وقتی با هم حرف میزنن نمتونن توی چشم های هم نگاه کنند که این برای من یک بخش بزرگ از ارتباط به حساب میاد . . این عیب یه جاهائی بزرگتر میشه ..
وقتی که من در سکوت این کنار نشسته باشم و به گفتگوهای جذاب شما گوش بدم و گاهی سرمو تکون بدم یا لبخند بزنم یا به چشم های کسی نگاه کنم هیچ فرق نداره با وقتی که من اصلا در اون جمع حضور نداشته باشم .
من دلم میخواد که اینجا نشسته باشم .
دربست درست می گی