هوشیاری کامل

 


تِنو پس از ده سال شاگردی به درجه ی آموزگاری رسید. در یک روز بارانی ، او به ملاقات استاد نامی ذن نان -این رفت. ـ
به محض اینکه پایش را داخل اتاق گذاشت ، بااین پرسش استاد روبرو شد "آیا شما کفشها و چترتان را در ایوان گذاشتید؟"

تنو پاسخ داد :بله

استاد ادامه داد:"چتر را در سمت چپ کفش هایتان گذاشتید یا سمت راست آنها؟" ـ

تنو نمی دانست چه پاسخی بدهد و فهمید که هنوز به درجه ی هوشیاری کامل نرسیده است. بنا براین او شاگرد نان-این شد و ده سال دیگر به کار آموزی پرداخت .ـ

Full Aareness
 After ten years of apprenticeship, Tenno achieved the rank of Zen teacher. One rainy day, he went to visit the famous master Nan-in. When he walked in, the master greeted him with a question, "Did you leave your wooden clogs and umbrella on the porch?"

"Yes," Tenno replied.

"Tell me," the master continued, "did you place your umbrella to the left of your shoes, or to the right?"

Tenno did not know the answer, and realized that he had not yet attained full awareness. So he became Nan-in's apprentice and studied under him for ten more years.


People's reactions to this story:
"Just goes to show you how little we pay attention to the things we do."

"This story makes me realize how much of my time is wasted by paying little attention to what I am doing at each moment. I'm either focused on the past or future and am not aware of what I'm doing."

"Do we remember EVERY detail of our day?! Is it possible to be aware at all times?"

"Full awareness includes even the most insignificant things?... Very odd."

"It's funny how people do things without realizing that they're doing them. I'm a cashier at a convenience store, and when I ask people what kind of sandwich they bought, they forget and have to look down to read the wrapper."

"Full awareness or great retention? Awareness should flow and not get caught up in what flows through it. Memory isn't attention. Doesn't it involve getting caught up in the flow?"

"How many experiences do we let slip by us in life? It's scary to think about."

"Sometimes we may think we know or are aware of everything, but someone else comes along to show us that we still have much to learn."

"No matter how much you know, there is always someone who can teach you more."

"Whenever you are absolutely sure you are doing something right, it turns out that you are going about it entirely the wrong way."

"This story is not inspiring! He's not aware of where he put his umbrella, so he lacks full awareness?! Maybe he was just focused on other things at the time!"

"I felt very frustrated and sorry for Tenno. He feels he has been wasting his time, so he has to study for another 10 years."

"I think it sucks that the poor dude has to study for another 10 years. Of course, these are dedicated people, so it's probably good for them."

"It's my opinion that an adult can never obtain full awareness, unless He or She is reared from parents with this developed state of mind. Maybe I'll give it a try after I get back from the shopping mall. Ha!"

"He really must have felt he was wrong in his forgetfulness if he was willing to lower himself and study for another ten years!"

"I think this story is a spoof of Zen practice. People take it too seriously."


 

گذر از تونل -داستانی کوتاه از دوریس لسینگ

کودکان همانند فیلسوف ها به دنیا نگاه می کنند . هنوز در مغز کوچکشان آن چه دیگران آموخته و تجربه کرده اند ،جای نمی گیرد باید زندگی را خود تجربه کنند و به گونه ی که خود می خواهند به دنیا نگاه کنند. به چهره ی کودکی که تازه راه رفتن را یاد گرفته است خوب نگاه کنید ...ا
داستان "'گذر از تونل" دوریس لسینگ در مورد پسری یازده ساله است که می خواهد از تونلی در زیر آب گذر کند .
این داستان را
اینجا بخوانید
 
 
دوریس لسینگ

Doris Lesingداستان کوتاه «گذر از تونل» اولین بار ششم آگوست 1955 در نشریه نیویورکر به چاپ رسید و دو سال بعد درکتاب «رسم عاشقی» که مجموعه‮ای از داستآن‮های کوتاه دوریس لسینگ بود، تجدید چاپ شد. تم داستان یکی از مسائل بسیار مورد علاقه لسینگ است: تقابل فرد با مفروضات مسلم زندگی و تلاش برای نیل به کمال.
قهرمان داستان، جری، پسر یازده ساله‮ای که در آستانه گذر از کودکی به جوانی است، به همراه مادرش در کشوری بیگانه تعطیلات تابستانی اش را سپری می کند. یک روز به هنگام شنا با چند پسر بزرگتر از خودش برخورد می کند. پسر بزرگها از معبری زیر زمینی که‮از اینسوی صخره به سوی دیگرش راه دارد با شنا عبور می کنند. پسر که در ابتدا قادر به عبور نمی شود حس شکست و سرخوردگی پیدا می کند و بعد با تمرین بیشتر و با وجود خطر غرق شدن از معبر عبور می کند . این موفقیت حس استقلال از مادر و اعتماد به نفس را برای وی به‮ارمغان می آورد.



برگردان: شهریار گلوانی


در نخستین بامداد تعطیلات، پسر جوان انگلیسی سر پیچ جادة ساحلی ایستاد و به خلیج وحشی صخره‮ای چشم دوخت. ساحل شلوغی که‮از سال‮ها پیش خیلی خوب با آن آشنا بود. جلوتر از او مادر کیفی با نوارهای روشن در یک دست داشت و دست دیگرش را که در زیر نور آفتاب بسیار سپید می‮نمود، به نرمی تکان می‮داد و قدم می‮زد. پسر نگاه ناراضی خود را از بازوی سپید و لخت مادر به سوی خلیج چرخاند و در پی او راه خود را از سر گرفت.
مادر که متوجه غیبت پسرش شده بود تصمیم گرفت برای یافتن‮اش نگاهی به‮اطراف بیاندازد. بعد از دیدن پسر با لحنی نگران گفت:
- آه ، تویی جری!
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
- عزیزم چرا دوست نداری بامن بیآیی؟ نکنه دوست داری ...
از این‮که به خاطر گرفتاری‮های شخصی از علایقی که پسرش ممکن بود پنهانی در دلش پرورده باشد و او نسبت به‮ان‮ها بی توجه بوده ، قلباً احساس گناه کرد شد. پسر با لبخند حاکی از پریشانی و پوزش کاملا آشنا بود. پشیمان
از کردة خود شروع به دویدن از پی مادر کرد و درهمان حال برگشت و از روی شانه نگاهی به طبیعت وحشی انداخت. همة صبح ضمن بازی در ساحل به‮این قضیه می‮اندیشید.
صبح روز بعد، وقتی طبق معمول زمان شنا و حمام آفتاب رسید، مادر پرسید:
- جری ، نکند از این ساحل حوصله‮ات سر رفته؟ دوست داری جای دیگری بروی؟
جری بیدرنگ، به‮دور از هرگونه میل قاطع به دوری از مادر، با لحنی سلحشورانه پاسخ داد:
- آه ، نه !
 اما وقتی داشتند از جاده سراشیبی پایین می‮رفتند گفت :
- دلم می‮خواهد بروم و صخره‮های پایین را تماشا کنم.
مادر موافقت کرد. صخره‮ها به نظر سرکش و وحشی می‮آمدند و جنبنده‮ای به چشم نمی‮خورد. اما اضافه کرد:
اشکالی نداره جری .
 اما بعد از اینکه‮از تماشا سیر شدی به ساحل بزرگ بیا و یا مستقیماً به ویلا برگرد.
 مادر دور شد. اینک بازوان سپیدش در نتیجة گردش زیر آفتاب دیروز به سرخی میزد.نزدیک بود به دنبال مادر بدود چون نمی‮توانست تنها رفتن او را تحمل کند. اما این‮کار را نکرد.
البته مادر هم پیش خود می‮اندیشید که پسرش به حدی بزرگ شده که بتواند مواظب خودش باشد.
- آیا لازم است او را این‮همه وابسته به خود نگهدارم ؟ نباید فکر کند که حتماً باید همیشه پیش من باشد. باید بیشتر دقت کنم.
زن بیوه بود و پسر یازده ساله تنها فرزندش بود. مصمم بود حد میانه را نگهدارد، نه مالک مطلق اش باشد و نه در محبت کردن مضایقه کند. با نگرانی به سوی ساحل اش براه‮افتاد.
جری وقتی دید مادرش به ساحل اختصاصی خودشان رسیده‮از سراشیبی صخره ها به طرف خلیج براه‮افتاد . از جایی که‮او ایستاده بود ، میان صخره‮های قرمز- قهوه‮ای پایین ،چشم اندازی از حرکت امواج آبی متمایل به سبز با حاشیة سپید دیده می‮شد. هر چه پایین‮تر می‮رفت متوجه شاخابه‮های خشن، صخره‮های تیز و گسترة سنگ‮های کوچک پوزورویه ترد و شکنندة آن‮ها می‮شد که به رنگ ارغوانی و آبی مایل به تیره در آمده بودند. با جست‮وخیز و دوان دوان فاصله چند یاردی مانده به خلیج آبهای سفید و کم عمق کنارة ساحل را طی کرد و خود را به بازوان نرم آب سپرد و شروع به شنا کرد. پسر شناگر ماهری بود و شناکنان به سرعت از روی شن‮ها درخشان گذشت و به سمت صخره‮هایی که چون هیولاهایی بیرنگ در میان دریا سر از آب بدر آورده بودند رفت و بعد در دریای واقعی بود. دریای گرم که جریانات خنک زیرسطح آب رآن‮هایش را قلقلک می‮داد.
وقتی به‮اندازة کافی از ساحل دور شد برگشت و نه تنها خلیج کوچک را در دوردست ، بلکه سنگ پوزهایی را که بین خلیج و ساحل بزرگ قرار داشت تماشا کرد. روی سطح آب نوازشگر شناور ماند و به مادرش چشم دوخت. مادر آن‮جا بود. نقطه‮ای زرد رنگ زیر چتری که به نظر مثل قاچی از پرتقال می‮رسید. پسر با احساس امنیت از این که مادرش آن‮جا بود به ساحل بازگشت اما ناگهان حس کرد که تنهاست.
در لبة دماغة کوچک آنسوتر از سنگ پوزها این‮جا و آن‮جا صخره هایی بودند که چند پسر داشتند روی آن‮ها لباس‮هایشان را در می آوردند. پسرها لخت از صخره ها پایین آمدند. پسر انگلیسی به‮طرف آن‮ها شنا کرد اما فاصله‮اش را به‮اندازة کافی از آن‮ها حفظ کرد. آن‮ها از ساحل دور بودند و کاملاً برنزه شده بودند و به زبانی حرف می‮زدند که درکش برای پسر امکان نداشت. احساس با آن‮ها بودن و یکی از آن‮ها بودن وجود پسر را فرا گرفت. شناکنان کمی جلوتر رفت. پسرها برگشتند و با چشمان ریزو تیره شان که سرزندگی از آن می بارید به‮او نگاه کردند. بعد یکی از آن‮ها لبخندی زد و دست تکان داد. همین حرکت کافی بود. در چشم به هم زدنی شناکنان پیش آن‮ها رفت و روی یکی از صخره‮ها در کنارشان قرار گرفت. لبخندی از سر هیجان و نومیدی بر لب داشت. بچه‮ها شادمانه به‮او خوشامد می‮گفتند. کم کم می‮کوشید بر لبخند هیجانی حاکی از عدم درک زبان آن‮ها فایق آید. بچه‮ها فهمیدند که‮او فردی خارجی است که‮از ساحل اختصاصی خود دور شده‮است. خواستند که بی‮خیالش شوند اما او خوشحال بود. با آن‮ها بود. آن‮ها از بالای صخره ها به پایین شیرجه می‮رفتند و بعد از فرو رفتن در عمق آبهای آبی دریا بالا می آمدند و دوری میزدند و از صخره بالا می‮آمدند و منتظر می‮شدند تا نوبت‮شان بار دیگر فرارسد.از نظر جری آن‮ها پسر بزرگ بودند . در واقع مرد شده بودند. جری شیرجه زد و آن‮ها نگاهش کردند. و بعد وقتی دوری در آب زد و از صخره بالا آمد تا در نوبت خود قرار بگیرد آن‮ها جا برایش باز کردند و به‮این ترتیب در جمع آن‮ها پذیرفته شد. او با اعتماد به نفس و غرور بار دیگر شیرجه زد.
کمی بعد پسری که‮از همه بزرکتر بود خودی نشان داد و به داخل آب شیرجه زد و بالا نیامد. بقیه تماشا می‮کردند. جری که دید پسر از آب بیرون نیامد شروع به‮ایما و اشاراتی کرد تا به‮آن‮ها هشدار بدهد. اما آن‮ها با بی‮تفاوتی نگاهش کردند و بعد دوباره چشم به‮ آب دوختند. بعد از مدتی نسبتاً طولانی پسر از آنسوی صخره‮از آب بیرون آمد و با فریاد پیروزی نفس حبس شده را با سرو صدا بیرون داد. بلافاصله بقیه شیرجه زدند. دریک لحظه، صبح مملو از شادی و نشاط بچه ها شد. بعد فضا و سطح آب خالی از سر و صدا شد اما در زیرآب جنب و جوش ادامه داشت.
جری شیرجه زد و به جمع شناگران زیر آب پیوست. دیوارة سیاه صخره را در زیر آب دید و به‮ان دست سایید وبلافاصله به سطح آب برگشت. دیوارة صخره حایلی بود که‮از پشت آن می توانست اطراف را ببیند. کسی را ندید. در زیر آب سایه روشن های اندام شناگران محو شده بود. آنسوتر از دیوارة حصارگونة صخرةکی یکی از آب بالا آمدند. جری فکر کرد که‮آن‮ها حتماً از سوراخ یا حفره‮ای در صخره گذشته‮اند. دوباره شیرجه رفت. پایین آبهای شورغیر از دیوارة صخره چیزی ندید.وقتی به سطح آب آمد بچه ها روی صخرة شیرجه نشسته بودند و آماده دور بعدی می شدند. جری ناراحت از شکست خود به‮انگلیسی داد زد:
- به من نگاه کنید.
 و مثل توله‮ای نادان شروع به حرکات عجیب و پاشیدن و مشت زدن به‮آب کرد.
بچه‮ها با نگاهی تحقیرآمیز به‮او نگاه کردند . او تحقیر و ناراحتی را می‮شناخت. وقتی در آن‮جام کاری موفق نمی‮شد و می‮خواست توجه مادرش را جلب کند با این نوع نگاه ناراحت کنندة مادر مواجه می شد. احساس می‮کرد شرم شکست چون رد زخمی پنهان نشدنی در چهره‮اش نمایان است . نگاهی به پسرهای بزرگتر از خود انداخت و داد زد:
- بن ژور ! مرسی! ارور!موسیور، موسیور!
 در همین حال گوشهای خود راگرفت و با دست تکان داد.
آب داخل دهانش شد. سرفه کرد و زیر آب رفت و باز بالا آمد. بچه ها روی صخره بودند و بعد هوا پر از بوی بچه‮هایی شد که شیرجه می‮زدند. به نظر می‮رسید با کم شدن وزن بچه ها صخره بالاتر می آید. بعد صخره زیر آفتاب گرم تنها ماند. جری شروع به شمردن کرد:
- یک، دو ، سه ...
وقتی شمارش به پنجاه رسید وحشت کرد . با خود اندیشید الان همة بچه ها در حفره های پر آب صخره گیر افتاده و در حال غرق شدن هستند. با رسیدن به عدد صد، به‮اطرافش که ‮احدی در آن به چشم نمی‮خورد نگاه کرد و نومیدانه خواست تا در خواست کمک کند. جری سرعت شمارش را زیاد کرد گویی این کار باعث می‮شد بچه‮ها زودتر به سطح آب برگردند. در آن صبح آبی و خلوت هیچ چیز مثل شمارش او را وحشتزده نکرده بود. بارسیدن شمارش به صد و شصت آبهای اطراف صخره مملو از بچه‮هایی شد که یکی پس از دیگری همچون وال‮های قهوه‮ای سر از آب بدر آوردند. بچه ها بی آنکه نگاهی به‮او بیاندازند به سوی ساحل شنا کردند.
جری از صخره شیرجه بالا رفت و روی آن نشست. گرما و سختی صخره را زیرآن‮ها احساس می‮کرد. در ساحل بچه ها لباسهایشان را جمع می کردند و به طرف سنگ پوزة دیگری می‮رفتند. آن‮ها می‮خواستند از او دور شوند. جری فریاد کشید ، داد زد و دستهای مشت شده‮اش را روی چشمهایش گذاشت و شروع به گریه کرد. کسی نبود که‮او را ببیند پس تا آن‮جا که می توانست گریه کرد.
بنظرش رسید که زمان زیادی طی شده‮است ، شناکنان تا جایی رسید که مادرش را دید. هنوز آن‮جا زیر چتر پرتقالی رنگ دراز کشیده بود. شناکنان به سوی صخره بزرگ بازگشت. با خشم و عصبانیت از آن بالا رفت و به داخل آبی دریا شیرجه رفت . پایین و پایین‮تر رفت و به دیواره صخره دست کشید اما شوری آب مانع از آن شد که چشمها را کامل باز کند و آن را ببیند.
به سطح آب بازگشت و شناکنان به ساحل برگشت و به ویلا رفت و منتظر مادرش شد. بزودی مادرش در حالی‮که کیف نواری و بازوی برهنه‮اش را به‮ارامی تکان میداد سلانه سلانه به ویلا بازگشت. جری با لحنی شکست خورده و ناراحت گفت:
- عینک شنا می خواهم.
مادر نگاهی آرام و کنجکاو به‮او انداخت و گفت :
- باشه عزیزم.
- همین الان می خواهم . همین الان.
 و آنقدر اصرار کرد تا مادر به همراه‮او به فروشگاه رفت. به محض خریدن عینک غواصی جری طوری آن را از دست مادر قاپید که گویی مادر قصد دارد آن را برای خود نگهدارد و بلافاصله‮از سراشیبی جادة منتهی به خلیج روان شد.
جری خودش را به صخره مورد نظر رساند و بعد از زدن عینک شیرجه زد. فشار آب تسمة عینک را شل کرد . جری می‮دانست که باید تا پایین صخره شنا کند، به سطح آب آمد ،عینک را محکم کرد، هوای کافی داخل شش‮ها کشید و پایین رفت . حالا می توانست همه چیز را ببیند. گویی چشمهایش دیگر آن چشمهای سابق نبودند. مانند چشمهای ماهی، بی آن‮که آب شور ناراحت‮اش کند همه چیز را شفاف و واضح می‮دید.
شش یا هفت فوت پایین تر ، سنگ و شنهای کف دریا شفاف و درخشان بودند. دو جسم خاکستری رنگ گرد و درازشبیه سنگ نمک و تنه چوب بیحرکت آن‮جا افتاده بودند. آن‮ها دو ماهی بودند که تکانی خوردند و چرخی زدند شبیه رقص و دوباره سرجای اول خود برگشتند. آب دریا در بالای ماهی ها موج برداشت، گویی سنگی به‮ آب انداخته باشند. باز ماهی‮هایی به‮اندازه ناخن انگشت به رقص در آمدند و از لای پاهایش عبور کردند. در یک لحظه‮احساس کرد در دریایی از نقره شناور است‮. صخره بزرگی که بچه ها از آن عبور کرده بودند اصلاً معبری نداشت . بنابر این برای پیدا کردن تونل مجبور بود پایین‮تر برود. چندین بار از آب بیرون آمد . شش‮هایش را پر هوا کرد و به پایین رفت. چندین بار سطح صخره را برای یافتن گذرگاه نومیدانه وارسی کرد. بعد در یکی از جستجوها وقتی زانویش را به سطح صخره می‮زد، پایش در حفره‮ای فرو رفت. تونل را یافته بود.
به سطح آب برگشت. دنبال تکه سنگی گشت که بتواند از صخره جدا کند. تکه‮ای سنگ بزرگ از صخره را کند و آن را برداشت و شیرجه زد. سنگ مانند لنگری او را به کف دریا رساند. به محل حفره‮ای که پایش در آن فرو رفته بود رسید . حفره سوراخی غیرمعمول و تاریک بود. ته حفره دیده نمی شد. دوباره سنگ لنگر خود را برداشت و کوشید با استفاده‮از وزن آن داخل حفره شود.
مجبور بود با سر داخل حفره شود. شانه هایش اجازة عبور نمی‮دادند. شانه‮هایش را از سویی به سوی دیگر حرکت می‮داد. و تا کمر خود را داخل حفره کرد. تمی توانست چیزی ببیند. چیزی نرم و چسبناک به دهانش خورد. فلاخن سیاهی جلوی صخرة خاکستری در مقابلش بود. وحشت سراسر وجودش را پر کرد.فکر کرد هشت پاست. در حالی‮که خود را به عقب می کشید نگاهی به‮اطراف انداخت . گیاهان بی خطری را که دهانه تونل را پوشانده بودند کنار زد ، شنا کنان خود را به‮افتاب سطح در یا رساند و رهسپار ساحل شد. روی صخرة شیرجه دراز کشید. نگاهی به چاه‮ابی پایین انداخت.می دانست که باید راهی از تونل، معبر، گذرگاه و یا هرچی که هست به ‮آن‮سوی صخره پیدا کند.
قبل از همةادگرفت که باید نفس اش را کنترل کند. دوباره باسنگی دیگر در دست شیرجه زد. به‮این ترتیب بدون هیچ تلاش اضافی خود را به کف دریا رساند. شروع به شمارش کرد ...یک ، دو ، سه ...حرکت خون را در سینه‮اش احساس می کرد. پنجاه و یک ...پنجاه و دو...سینه‮اش درد گرفت . به سطح آب برگشت و نفسی تازه کرد. دید که خورشید پایین آمده‮است. سریعاً به ویلا برگشت و مادر را دید که داشت غذا می‮خورد. مادر تنها چیزی که پرسید این بود :
- خوش گذشت؟
و جری پاسخ داد:
- خیلی.
تمام شب خواب غار آبی را دید و صبح به محض خوردن صبحانه به خلیج رفت.
آن‮شب دماغش به شدت خون افتاد. ساعتها زیر آب مانده بود تا حبس کردن نفس در سینه را تمرین کند و حالا احساس ضعف و سرگیجه می کرد.مادر گفت :
- عزیزم اگه جای تو بودم دست از این کار می کشیدم.
روز بعد و روزهای بعد جری تمرین حبس نفس می کرد ،گویی تمام زندگی و آینده‮اش به‮این کار بستگی داشت. شب دوباره دماغش خون افتاد طوری که مادر اصرار کرد روز بعد باهاش برود. دردآور بود که روزش را بدون تمرین حیاتی اش هدر دهد اما چاره‮ای نداشت و در ساحلی که فکر می کرد مال بچه کوچولوهاست گذراند . ساحلی که مادرش می توانست بدون احساس خطرزیر آفتاب دراز بکشد. این ساحل مال او نبود.
روز بعد بدون اجازه گرفتن از مادر و بدون اینکه مادرش متوجه غلط یا درست بودن موضوع شود به ساحل خودش رفت. در طی استراحت در یافت که شمارش نفس را بالا برده‮است . بچه‮های بزرگتر برای عبور از تونل تا صد و شصت مقاومت کرده بودند و او از سر ترس اعداد را تندتر می شمرد. احتمالاً حالا اگر می کوشید می توانست از تونل عبور کند. اما هنوز نمی خواست امتحان کند. با مقاومتی آگاهانه بی‮صبری کودکانه‮اش را کنترل می کرد. در عین حال در کف دریا روی سنگ‮هایی که‮از بالا آورده بود دراز می کشید و مدخل تونل را بررسی می کرد. تا آن‮جا که می توانست سوراخ سنبه های آن را شناخته بود. خصوصا اینکه قبلاً فشار سنگها را بر شانه های خود احساس کرده بود.
وقتی مادر حضور نداشت در ویلا کنار ساعت می نشست و زمان را محاسبه می کرد. حالا با غرور می توانست نفس را تا دو دقیقه حبس کند بدون اینکه چندان احساس ناراحتی کند. کلمه دو دقیقه سفر مخاطره‮امیزی را که ضرورتا در انتظارش بود نزدیکتر می کرد. چهار روز بعد مادرش سر صبحانه گفت که باید به خانه برگردند. یک روز قبل از ترک ویلا باید کار را تمام می کرد. با خودش گفت : حتی اگر به قیمت جانم تمام شود اینکار را می کنم.اما دو روز قبل از حرکت شان روز پیروزی دچار خونریزی شدید بینی شد. طوریکه با احساس سرگیجگی مثل گیاهی دریایی روی صخره دراز کشید و جوی باریکی از خون را که‮از صخره به دریا می‮ریخت نظاره کرد. ترسیده بود. با خود می اندیشید ممکن است در تونل سرگیجه‮اش بیشتر شود و در تونل گیر بیافتد و بمیرد .سرش را زیر نور آفتاب تکان داد .کم مانده بود تسلیم این افکار شود. فکر کرد به خانه برگردد و تا تابستان سال بعد صبر کند حتماً تا آن زمان به حد کافی بزرگ می شد و می توانست از تونل عبور کند.
حتی بعد از اینکه فکر کرد تصمیم‮اش را گرفته‮است، متوجه شد که روی صخره نشسته و به‮اعماق دریا چشم دوخته‮است و می‮دانست که درست در همین لحظه بعد از اینکه خونریزی بینی اش قطع شود و سرش کمی از درد و دوران آرام بگیرد ، تلاشش را خواهد کرد. اگر الان این کار را نکند دیگر هیچ‮وقت نخواهد توانست. ترس ولرز او از دو وحشت موازی بود ، ترس از عدم توانایی در امتحان کردن و ترس از تونل طولانی زیر صخره ! حتی زیر آفتاب نورانی صخرة حایل بسیار طولانی و سنگین به نظر می آمد. هزاران تن سنگ و صخره روی جایی که‮او قرار بود از آن عبور کند قرار داشت. اگر آن‮جا میمرد احتمالا تا سال آینده که پسربزرگ‮ها از آن‮جا عبور می‮کردند و اسکلت او را می یافتند کسی از مرگش خبردار نمی شد.
 عینک غواصی‮اش را به چشم زد و بندهایش را محکم کرد و از خلاة آن مطمئن شد. دستهایش می‮لرزید. سنگین‮ترین سنگ را انتخاب کرد، حالا نصف بدنش در خنکای آب قرار داشت نصف دیگر بدنش زیر آفتاب داغ بود. بار دیگر به آسمان صاف نگاه کرد، شش‮هایش را یکی دو بار از هوا آکند و خود را رها کرد تا به عمق برود. شروع به شمارش کرد. گوشه های سنگ را گرفته بود و همچنانکه قبلاً هم فکرش را کرده بود در حفره فرو رفت. شانه‮هایش را تکان می‮داد و با پاهایش خود را به جلو می‮راند. به‮زودی به محوطه بازتری رسید. بدنش آزاد شده بود. در حفرة صخره‮ای مملو از آب زرد مایل به خاکستری رها بود. آب او را با فشار به طرف سقف حفره می‮راند. سنگهای سقف حفره تیز بودند و پشتش را درد می آوردند. هر چه تندتر با دستهایش خود را جلو می‮کشید و از پاهایش به عنوان اهرم استفاده می‮کرد. سرش به جسمی تیز و سخت برخورد کرد و درد وجودش را آکند. پنجاه ، پنجاه و یک ، پنجاه و دو...چشمانش جایی را نمی‮دید. و وزن آب و صخره بر رویش قرار داشت. هفتاد و یک ، هفتاد و دو...هنوز شش‮هایش درد نمی‮کردند. احساس می‮کرد مثل بادکنکی در هوا شناور است . شش‮هایش راحت بودند اما سرش قدری گیج می‮رفت. بدون وقفه به سقف تیز و باریک حفره فشرده می شد. دوباره به یاد هشت پاها افتاد. با خود گفت نکند حفره مملو از گیاهانی باشد که‮او را گیر بیاندازند. از سر نگرانی با فشار خود را جلو کشید . سرش را دزدید و شروع به شنا کرد. دستها و پاهایش گویی در آبهای آزادند و براحتی حرکت می کردند.حتما حفره گشادتر شده بود. اندیشید باید تندتر شنا کند و می‮ترسید نکند حفره تنگ تر شود و یا سرش ناگهان به سنگی برخورد کند.
صد ، صد و یک ... آب روشنتر می‮شد. حس پیروزی وجودش را آکند. شش‮هایش کم کم به درد میآمدند. چند ضربة بیشتر ...حالا باید از حفره خارج شود . تندتند می‮شمرد. صد و پانزده و کمی بعد ، که به نظر سالی رسید، باز هم صد و پانزده.آب اطرافش آبی گوهرگون بود. بالای سرش شکافی را میان صخره دید. نور خورشید از میان آن می تابید وصخره سیاه و تمیز تونل را نمایان می کرد. از سیاهی تونل اندکی مانده بود. توش و توان خود را از دست داده بود. طوری به شکاف صخره در بالای سرش نگاه کرد که گویی به جای نور هوا در آن جریان دارد و آرزو کرد کاش می‮توانست دهانش را در شکاف بگذارد و با تمام وجود آن را به درون خود بکشد. یکصد و پنجاه ... صدایی در درونش این عدد را تکرار کرد اما این شماره را خیلی قبل به زبان آورده بود. باید از آن تاریکی عبور می کرد و گرنه غرق می شد. سرش گیج می‮رفت و درد شدیدی ریه هایش را می آزرد. صد و پنجاه ...صد وپنجاه ... این عدد چون پتکی مدام بر سرش می کوفت. نومیدانه بر هر گوشه‮ای از صخره چنگ می انداخت و خود را جلو می کشید و آب تیره را پشت سر می گذاشت . حس کرد دارد می میرد. هشیاری اش را از دست داده بود. در مرز ناهوشیاری کامل ، بطور غریزی برای نجات دست و پا میزد. دردی ناشناخته و عظیمی در سرش پیچید . و بعد انفجار نور سبز تاریکی را شکافت .حرکت دستها و پاهایش او را به دریای آزاد رساند.
به سطح آب رسید . سرش خارج آب بود و مثل ماهی نفس نفس میزد. نای شنا و رساندن خود را به صخره نداشت.احساس می کرد زیر آب خواهد رفت و غرق خواهد شد. بعد با تلاشی غریزی به صخره چنگ زد و خود را بالا کشید. دمر روی آن افتاد و تند تند نفس کشید. چشمانش سیاهی می‮رفت و چیزی نمی دید. خون چشمانش را گرفته بود و بشدت می سوخت .بندهای عینک غواصی را پاره کرد و مشتی خون به دریا ریخت. خون از دماغش جاری شده بود و محفظه ماسک را پر کرده بود.
مشتی از آب شور و خنک دریا برداشت و بینی اش را شست. قادر به تشخیص شوری آب و مزه خون نبود. بعد از مدتی ضربان قلبش آرامتر شد و نور چشمانش را باز یافت. بلند شد و نشست. پسرهای بومی‮را دید که با فاصلة نیم مایل به شیرجه و شنا مشغول بودند. دوست نداشت پیش آن‮ها برود. تنها چیزی که می خواست برگشتن به خانه و استراحت بود.
بعد از مدت کوتاهی ، به ساحل رسید و به آرامی ‮راه ویلا را در پیش گرفت. خود را در بستر رها کرد و به خواب رفت . با صدای پایی که‮از مسیر منتهی به ویلا به گوشش رسید از خواب بیدار شد. مادرش برمی‮گشت. با عجله به حمام رفت. دوست نداشت مادرش او را با چهره‮ای خونین و رد پای اشگ ببیند. از حمام بیرون آمد و مادر را با چهره‮ای بشاش و خندان در ورودی ویلا دید.
  مادر دستش را روی شانة برنزة جری گذاشت و گفت:
  - صبح خوش گذشت؟
 - اوه، عالی ، ممنون.
- چرا رنگت پریده و بعد بانگرانی و ناراحتی پرسید:
 - سر ِتو کجا زدی؟
- چیز مهمی نیست ، حالا یه جایی خورده دیگه.
مادر به دقت نگاهش کرد. پسر با چشمانی خسته و بی حال چیزی را از او پنهان می کرد. نگران شد. بعد با خود گفت :
-کولی بازی در نیار . جری می‮تونه مثل ماهی شنا کنه ، هیچ اتفاقی براش نمی افته
نشستند تا ناهارشان را بخورند.
جری بی مقدمه گفت:
- مامان ...می تونم حداقل دو دقیقه ، سه دقیقه زیر آب بمانم.
- جدی میگی عزیزم؟ به نظرم نباید دیگه ‮این‮کارو انجام بدی...واسه‮امروز شنا کردن کافیه
مامان آماده بود تا اگه جری مخالفت کرد باهاش کل کل کند اما جری بلافاصله تسلیم شد. رفتن به خلیج اصلاً برایش اهمیت نداشت.


متن اصلی این داستان را اینجا بخوانید


نسخه قابل چاپ
شناسه : PS1637
تاریخ ارسال : سه شنبه 08 آبان 1386