اولا عکاسی خبری یعنی ثبت واقعیت! کاوه گلستان میگوید : "من میخواهم تصاویری را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه دار کند. میتوانی نگاه نکنی. میتوانی خاموش کنی. میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها ! اما جلوی حقیقت را نمیتوانی بگیری ! هیچ کس نمیتواند ..."
http://radiozamaaneh.com/maroufi/2008/01/post_94.html عباس معروفی سانسور پلیدترین میراث قابیل در ادامهی برنامههای ویژه سانسور یا «کتاب در محاق» این بار مقالهی پُر و پیمانی دارم از محمدرضا پریشی، داستاننویس ساکن ایران. امیدوارم این گونه مقالههای تحلیلی، طرح موضوع مجدد، و گفت و شنود، در شکستن سد سانسور راهگشا باشد. و ما پدیدآورندگان آثار خلاقه بیدغدغهی سانسور به نوشتن فکر کنیم، و مسایل دیگر را واگذاریم برای کسان دیگر.
محمدرضا پریشی از پیدایش سانسور سخن گفته، گشتی در تاریخ کشور خودمان زده، و آنگاه به روزگار معاصر رسیده است.
برنامه را بشنوید
محمدرضا پریشی
برای عباس معروفی قدیمیترین سابقه کلمه سانسور به دو قرن قبل از میلاد مسیح بر میگردد. "CENSEUR" لقبی بود به معنای بازرس و ناظر که به "مارکوس کاتن" داده شد تا در رأس این منصب، بر فراز کل امور کشوری قرار گیرد. این بالاترین مقام حکومتی، حتا بر حیات رومیان نیز حق دخالت داشت. رومیان چنین تجویز کرده بودند که احدی حق ندارد در امور خصوصی خویش چون ازدواج و وضع حمل و جشنها به اراده شخص خود عمل کند. بدین منظور کاتن، دو مأمور هم در نظر گرفته بود که یکی به عنوان نگهبان و دیگری به عنوان اصلاح کننده رومیانی را که از جاده تقوی! خارج میشدند ادب کنند. البته همچنان که همه میدانند بارزترین تأثیر سانسور بر روند فکری بشر در دوران حکومت کلیساها و قرون سیاهِ وسطی رخ نمود. اندیشه سوزان و کتاب سوزان هر روزه سیاهی این قرون را تا ابد ثبت کرده است.
و اما در ایران
بسیاری از تاریخ نویسان معاصر، حاج میرزا آغاسی، صدراعظم محمد شاه، را بانی سانسور رسمی در عصر جدید می دانند که 160 سال پیش روزنامه کاغذ اخبار را توقیف و تعطیل کرد.
در سال 1280 ﻫ .ق. اولین سازمان رسمی سانسور در ایران تشکیل شد. ناصر الدین شاه طی فرمانی صنیعالدوله را مأمور تشکیل ادارهای برای نظارت بر چاپ کتب و مطبوعات و همچنین تعلیم کارکنانِ این اداره کرد.
و بدینگونه سانسور، این موجود خبیث جا پایش را در ایران هم محکم کرد و آنقدر پیش رفت که فرخی یزدی و محمد مسعود و گلسرخی و سعیدی سیرجانی و پوینده و مختاری و بسیاری دیگر نه تنها آثارشان زیر تیغ سانسور رفت بلکه سانسور به جانِ پاکشان نیز رحم نکرد.
و اما از لحاظ تئوریک، سانسور را باید زاده حکومتهای توتالیتر و نیز عامل بقای این حکومتها در نظر گرفت. فراموش نکنیم آن گفته ناپلئون را که «از یک روزنامه باید بیش از هزاران سرنیزه ترسید.» و آن سخن هیتلر را که «برای عقب نگه داشتن جوامع جنوبی کارآترین روش، جلوگیری از نمو اندیشهها توسط سانسور است.» و آن گفتهی روبسپیر چقدر نغز است که «هر کتابی را به من بدهید محال است جملهای در آن نیابم که به واسطهی آن نویسندهی آن کتاب به اعدام محکوم نشود!»
یا در سرزمین خودمان وقتی نجمالدین رازی در مرصادالعباد میگوید: «پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. بر شبان واجب باشد که رمه را از گرگ نگه دارد و در دفع شرّ او بکوشد.»
حال انتظار دارید سانسور وجود نداشته باشد. اندیشه سانسور _ چه در غرب و چه در شرق _ از پشتوانه ای عظیم برخوردار است که فرمانروا و شاه و سلطان را تا حد سایه خدا بالا بردهاند و هرگونه مخالفت با او را مخالفت با خدا و مستوجب مرگ شناختهاند.
و در جاهای دیگر؟
نمونه بارز این امر در سال 1956 در چین اتفاق افتاد. مائو _ رهبر انقلاب چین _ با اشاره به فلسفه یکصد مکتب در دوران سلسله "چو" اعلام کرد: «بگذارید صد مکتب فکری رقابت کنند، بگذارید صد گل بشکفد.» و با اعلام آغاز "جنبش صد گل" مردم را تشویق به انتقاد از حزب کرد. مائو امیدوار بود که سیاست انتقاد از رژیم، او را به برقراری ارتباطی قوی با توده ها قادر خواهد ساخت. تا زمانی که لبه تیغ انتقادات متوجه مائو نبود این جنبش ادامه یافت اما وقتی مائو و ساختار حکومت مورد انتقاد روشنفکران قرار گرفتند، به حیات این جنبش با برقراری سانسور شدید و بسیج گروههای فشار وابسته به حکومت پایان داده شد. روشنفکران و دگراندیشان دستگیر و به روستاها تبعید شدند تا در اردوگاههای بازآموزی احترام به مائو را بیاموزند و دیگر از انقلابی که با شعار دفاع از حقوق روستاییان سر برآورده است انتقاد نکنند!
شاید باید به گفته اریک هوفر _ جامعه شناس امریکایی _ ایمان بیاوریم که «تمام رهبران انقلابها اعتقاد راسخ دارند که مالک یک چیزند و آن حقیقت است.»
اما نکتهای مهم در اینجا نباید فراموش شود که اگر ما نجمالدین رازی را داشته ایم که به فرهنگ "شبان رمگی" معتقد بوده، در مقابل شمس و حافظ را هم داشتهایم که در جاهایی که توانسته اند به دفاع از پلورالیسم پرداخته اند.
در مقالات شمس تبریزی میخوانیم: «میگفتم: مرا همان انگار که نیستم. میگفت که: جنگ همه این است که چرا نباشی»
یا
«چنان که آن فقیه گفت چنگی را، که من تو را یاسین آموزم تو مرا چنگ آموز»
و حافظ که سروده است:
«حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / و ر صواب است جدل با سخن حق نکنیم»
یا
«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا»
و آخرین حرف این بخش را از شریعتی نقل می کنیم:« اگر به تکامل نوعی بشر اعتقاد داریم کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترین بی تابی در برابر تحمل تنوع اندیشه ها، یک فاجعه است.»
این اشاره را با حکایتی به آن سوی سکه وصل می کنم که اگرچه سانسور سراسر پلیدی و پلشتی است، ذهن خلاق آیا می تواند این حیوانِ سرکش را رامِ اندیشه های خود کند؟
کلاه کلمنتیس
و اما ... در سال 1948، کلمنت گوتوالد _ رهبر کمونیست چک _ در پراگ، بر مهتابی قصری از دوران باروک، ایستاده بود تا برای هزاران نفری که در میدان شهر ازدحام کرده بودند، سخن بگوید. لحظهای حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظاتی که یکی دوبار بیشتر در طول هر هزار سال پیش نمیآید. کلمنتیس _ وزیر خارجه _ کنار رهبر ایستاده بود. دانههای برف در هوای سرد میچرخید و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دلسوزانه کلاه خز خویش را از سر برداشت و بر سر رهبر نهاد. بخش تبلیغات، صدها هزار نسخه از عکس آن لحظه تاریخی را چاپ و منتشر کرد: گوتوالد با کلاه خزی بر سر با ملت سخن میگوید. زمانی نگذشت که همه چیز و همه کس از دیوارکوبها، نمایشگاهها و پوسترها گرفته تا بچهای در دورترین نقطه کشورش در کتابهای درسی با آن عکس تاریخی آشنا شدند. چهار سال بعد کلمنتیس به جرم خیانت به کشور به دار آویخته شد. بخش تبلیغات حزب، بلافاصله او را از تاریخ حذف کرد. حرفها و نوشتهها و کتابها و یادگارها و تندیسهایش و حتا چهرهاش در آن عکس معروف فوریه 1948 به تیغِ سانسور دریده شد. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده و با مردم سخن میگوید. آنجا که زمانی کلمنتیس در کنار رهبر ایستاده بود، فقط دیوار خالی قصر دیده میشود اما کلاه کلمنتیس همچنان روی سر گوتوالد باقی مانده است. اگرچه کلمنتیس سانسور شد، تاریخ خواست او بماند حتا فقط با یک کلاه خز.
آیا می توان فوایدی برای سانسور قائل شد؟
یکی از تبعات سانسور، ذهنی شدن آن است. یعنی پیش از عینیت یافتن متن روی کاغذ، و پیش از به کار افتادن دستگاه سانسور حکومت، خودسانسوری حاکم بر ذهن هنرمند آغاز به کار میکند. چنین حذفهایی گاهی میتواند به نفع اثر باشد (البته این حرف اصلاً به معنای تطهیر سانسور نیست).
البته ابتدا اشاره کنم که حذف متن تنها هنگامی وجههی مثبت برای خود اختیار میکند که نویسنده خود به اختیار خویشتن و بی هیچ اجباری _ درونی یا بیرونی _ قسمتهایی از متن را به هدف اعتلا بخشیدن به آن حذف کند. گویا مارکز است که می گوید: «قدرت یک نویسنده از روی صفحات نوشته شدهای که دور میریزد بهتر سنجیده میشود تا صفحاتی که چاپ میکند».
نگاه «فوکو» به قالی ِ ایرانی به مثابه یک «دگرجا» شهلا شرف
چندی پیش بر حسب تصادف، در پی جستجوی ضوابط ِ تحقق ِ مکان و یافتن شرایط ِ امکان آن در عرصهی دنیای مجازی، به یک سخنرانی از میشل فوکو، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی، برخوردم. عنوان سخنرانی ِ ایراد شده در سال 1967 «دربارهی دیگر مکانها» بود. فوکو اجازهی چاپ این سخنرانی را تنها در بهار سال 1984، کمی پیش از مرگش داد. متن آن درسال 1967 در تونس نوشته شده بود.
میشل فوکو، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی
دغدغهی فوکو در این سخنرانی تعین شرایط ِ تحقق ِ مکانهای "قرنطینه" و "دگرجا"هاست. (Heterotopien) او در این سخنرانی ابتدا به بررسی مکانهای ایدهالی، یعنی "ناکجا"ها، میپردازد. فوکو ناکجاها را مکانهایی غیرواقعی میداند که «در راستای شباهت یا تضاد با مکان واقعی شکل میگیرند.» از نظر فوکو ناکجا «یا تصویری بینقص از جامعه و یا تصویری در تضاد با آن» است. دگرجاها از نظر او ناکجاهای تحققیافته درمکان هستند. با اینکه دگرجاها واجد تعین مکانیاند، اما خارج از حدود هر مکان واقعی قرار دارند؛ یعنی مکانهای بستهای خارج از محدودهی جامعه هستند. دگرجاها مانند آینههایی عمل میکنند که یا تصویری بینقص از جامعه ارائه میدهند و یا تصویری سراسرنقص؛ آینههایی که جا و مکان مشخصی دارند. هر دو نوع ِ این دگرجاها، ناکجاهای مکاندار محسوب میشوند، چراکه مکانهای واقعی را زیر سئوال میبرند. عامل تحقق آنها تقابل با واقعیت است؛ در دگرجاها این تقابل در مکان صورت میگیرد و در ناکجاها در ذهن. معروفترین مثالهای فوکو برای ناکجاها خانههای سالمندان، زندان، تیمارستان، تئاتر، باغ، پادگان، فاحشهخانه و از ایندست است. اما آنچه مرا به نوشتن این مطلب ترغیب کرد، باغ و باغچه به عنوان یک ناکجا از دیدگاه فوکو بود. او در سخنرانی ِ "دربارهی دیگر مکانها" باغچه و قالی ایرانی را، همگروه ناکجاها قرار داده و تفسیری زیبا از نقوش قالی ایرانی ارائه میدهد، که تفسیری نه فقط منصفانه، بلکه هنرمندانه و زیرکانه است. پیش از این از دهان برخی از اروپاییهای تحصیل کرده، توصیفاتی در مورد قالی ِ ایرانی و ارتباط آن با ذهن و خلقوخوی ایرانی شنیده بودم. یکی از دلآزارترینشان این بود که قالی ِ ایرانی حاشیه و طره دارد و در یک شکل هندسی ِ محدود طراحی میشود؛ به تبع آن ذهن ایرانی چارچوبدار و واجد حدود است.
فرش دستباف بیرجند با طرح ماهی لچک و ترنج گذشته از اینکه، چون بشر اساسأ لایتناهی را نمیشناسد، تصویرهای ذهنیاش هم متناهی هستند و این امر ربطی به نژاد یا ملیت خاصی ندارد، درهمآمیزی تار و پود قالی و کشف این صنعت نشان از تسلط صاحبان آن بر علم مکانیک داشته و نقوش ِ قرینهی آن نیز نشان از تسلط نقشپردازان بر علم ریاضی و زیباییشناسی دارد. بههمین جهت به نظر میرسد، نگاه این عده از اروپاییان بیشتر جنبهی نژادپرستانه داشته باشد، وگرنه میشود حاشیه و طرهی قالی را به قاب هم تعبیر کرد. چارچوبداشتن و محدود دانستن ذهن یک نژاد، درحالیکه فنون و دستاوردهای آن نژاد نادیده گرفته میشود، میتواند یا با انگیزهی تحقیر آن باشد و یا از نادانی مطلق سرچشمه بگیرد. به همان اندازه که این نگاه تحقیرآمیز در تفسیر نقش فرش ایرانی قانعام نمیکند، نگاه فیلسوفانهی فوکو به وجدم میآورد. او در یک بند از سخنرانی ِ نام برده شده، به بررسی قالی و باغ ایرانی میپردازد و بهطور مختصر به توضیح نقش خیال در این دو دستاورد مینشیند؛ بیآنکه بخواهد به این دو نقشی افسانهای و فراانسانی بدهد. داوری او بیطرفانه و فیلسوفانه است. او مینویسد: «دگرجاها قابلیت کنار هم قرار دادن ِ فضاهایهای متعدد ِ واقعی در یک مکان واحد را دارند؛ مکانهای مختلفی که در واقع با هم قابلجمع نیستند. بدینگونه است که در صنعت ِ تئاتر در یک صحنهی مربعشکل، مکانهای زیادی حضور مییابند که کاملأ با هم بیگانهاند. سینما سالن چهارگوش عجیب و غریبیست که بر روی پردهی دوبعدی آن فضایی سهبعدی منعکس میشود.
متن سخنرانی شجریان درباره کمال خان هوت نشست- همشهری آنلاین: استادمحمد رضا شجریان در مراسم تجلیل از کمال خان هوت، خنیاگر نامی بلوچ حضور یافت و سخنانی ایراد کرد که متن کامل آن از نظر شما میگذرد: با درود به هنرمندان، اساتید، و همه شرکتکنندگان بزرگوار این گردهمایی
برای من مایه خشنودی و مباهات است که امروز با بزرگداشت هنرمندی مردمی و ارجمند، فرهنگ خطهای از ایران زمین را ارج مینهیم که متاسفانه آنگونه که شایسته است، آن را نمیشناسیم. بلوچستان، سرزمین رازها، حماسهها، و یادگارهای دور از دورانی کهن است. سرزمینی که به باور ایرانیان باستان، یازدهمین سرزمینی است که اهورامزدا در زمین کهن خلق کرده است.
قوم بلوچ، از کهنترین و اصیلترین اقوام ایرانی است. قومی که آن موسیقی موقعیتی سحرانگیز دارد و در نغمههای موسیقیاش، یاد و خاطره اسطورهای این سرزمین طنینانداز اشت. چهرههای حماسی این سرزمین در شعر و موسیقی و طنین دلکش موسیقیدانان این سرزمین زندهاند.
موسیقی، عمیقترین و زیباترین شکل بیان روح تاریخی و جمعی یک قوم یا ملت است و چون نیک بنگری، در گوشه گوشه آن و در لحن و آوای آن، گذر یک قوم را در پیچ و خم تاریخ مییابی، با همه رنجها و شادیهایش. موسیقی، راز درونی روح یک ملت را آشکار میکند و از آن رو، نقشی بی بدیل در روح و روان تاریخی و جمعی یک قوم یک ملت دارد. از این رو، گمانم بر این است که بدون دریچهای به موسیقی نمیتوان فرهنگ یک گروه یا قوم را شناخت.
از برجستگیهای مهم فرهنگ بلوچ، پیوند عمیق و گسترده آن با موسیقی است. موسیقی بلوچ، با همه جنبههای زندگی این قوم همراه است. از اسطورهها و باورهای دینی و عارفانه گرفته تا مسائل کوچک و ملموس زندگی روزمره. از مراسم تولد و مرگ و ازدواج گرفته تا مناسک عبادی. از ماهیگیری و خرماچینی گرفته تا درمان دردهای جسمانی و روحانی مردم.
بلوچستان آئینه روشنی از روح و حافظه جمعی ماست. در این آئینه میتوان نقش و جایگاه موسیقی را در برانگیختن احساسات معنوی، همبستگیهای انسانی و روح و عاطفه ملی ایرانیان بازجست. جناب ملاکمال خان که امروز به نام او و موسیقی گرم و پربار سرزمین او گردهم آمدهایم، یک دریچه مردمی و فاخر به دریایی از اسرار و گوهرهای ماندگار موسیقایی در سرزمین بلوچستان است.
دریغا که در دنیای جدید میل به یکسانسازی و بیاعتنایی به رنگهای مختلف فرهنگی این سرزمین، تنوع چشمنواز را در خطر قرار داده است و بیم آن میرود که رفته رفته یاد ما و خاطره ما از این زیبایی بیمانند فرهنگی تهی شود و سلیقه و ذائقه ما رفته رفته توان خود را در لذت بردن از این ویژگی فرهنگی از کف بدهد. نمیتوانم حسرت و اندوه خود را پنهان کنم که سرچشمه غنی موسیقی ایرانی که همانا موسیقی مقامی و بومی اقوام مختلف است، بیش از پیش فراموش میشود و از دسترس حافظه فرهنگی ما دور میماند.
وسیقی قوم کرد، موسیقی ترک، عرب، ترکمن، موسیقی خاص محلات ایرانی همه و همه گنجینه پرباری از خلاقیت و شکوفایی مردم این سرزمین است و کیست که از داشتن چنین پشتوانه فرهنگی، احساس غرور و سربلندی نکند.
موسیقی ایران زمین، ترکیبی متنوع و غنی از مجموعه نغمهها و آواهایی است که در گوشه گوشه این دیار ساخته و پرداخته شده و هر قوم و نژادی، روح خود را در آن دمیده است. اگر کسی را سودای آن باشد که احساس ایرانی را درک کند و به جهان درونی او راه یابد، نمیتواند تنها بخشی از موسیقی آن را برگزیند و بخشهای دیگر را کنار نهد. بدون شناختن موسیقی بلوچ یا موسیقی کردی یا موسیقی آذری و یا موسیقی دیگر اقوام، نمیتوان ایرانی را شناخت.
ما از هنرمندان ارجمندی چون ملاکمالخانها غفلت کردهایم و نقش بیبدیل آنان را در شکوفایی فرهنگ این سرزمین فراموش کردهایم. نادیده انگاشتن نقش مهم ملاکمالخانها، محروم کردن موسیقی و فرهنگ ایرانی از سرچشمههای آن است.
ماجرای غم انگیز موسیقی ما، نمایهای است از ساحت فرهنگی ایران. برای من ایران زمین همواره طنینی از تنوع و رنگارنگی فرهنگها داشته است. فرهنگهایی که هر یک ویژگی خود را دارد و چون در کنار یکدیگر قرار میگیرند، مفهوم وسیعی به نام ایران را میسازند. معتقدم که هیچگاه نباید ایران را تنها معادل فرهنگ این یا آن گروه در نظر گرفت.
آنچه به این مجموعه زیبایی، غنا و وسعت میبخشد، همانا تنوع بینظیر و بیمانند آن است. تنوعی که حاصل مشارکت همه اقوام، گروهها و فرهنگهاست. نمیتوان فرهنگ ایرانی را بدون شناخت فرهنگ اقوام دیگر شناخت. به جد بر این باورم که فرهنگ ایرانی چیزی نیست مگر ترکیب زیبا و دلنشین فرهنگ همه اقوام. فرهنگهایی که هر یک رنگ ویژه خود را دارند و چون در کنار یکدیگر قرار میگیرند، زیبایی بیهمتای دلنوازی را میسازند که فراتر و بالاتر از هر یک از آنهاست. اگر بخشی از این تابلو را به هر دلیلی نادیده بگیریم، زیبایی آن را مخدوش کردهایم.
به عنوان کسی که سالهای زندگی خویش را در عرصه فرهنگ گذرانده و عاشقانه آن را دوست میدارد، نمیتوانم از این غفلت بیمناک نباشم. کافی است نگاهی به نقاط مختلف کشور بیاندازیم تا دریابیم که تنوع لباس، تنوع زبان، تنوع موسیقی، تنوع غذا و آداب و رسوم و مراسم و مانند آن در حال از دست رفتن و فراموشی است. کاش در بین این دستگاههای مختلف فرهنگی که بودجههای بسیار در اختیار دارند، نهادی بود که حفظ این میرات معنوی را برعهده میگرفت و این ذخایر ارجمند را گردآوری میکرد. و کاش در بین همه برنامههایی که صدا و سیما پخش میکند، بخشهایی به صورت جدی به فرهنگ اقوام و گروهها اختصاص مییافت تا از این طریق فرزندان ما با فرهنگ متنوع سرزمین خود آشنا شوند. و کاش در کتابهای درسی فرزندان ما که در مدرسه، تنوع این فرهنگها آموخته میشد.
فرهنگ عرصه خلق زیبایی و عرصه همدلی است. ناآشنایان و غریبهها با سوءظن به هم مینگرند. آنها که زبان یکدیگر را نمیدانند، به دیده تردید به هم مینگرند. به تعبیر مولانای کبیر، همدلی از همزبانی خوشتر است. آنها که از آداب و رسوم هم آگاهی ندارند، خود را متفاوت و تافته جدا بافته میدانند. آشنایی، زمینه همدلی است و این فقط در فرهنگ تجلی مییابد. فرهنگها دریچه گروهها و اقوام به یکدیگر است.
اگر هر قومی، فرهنگ خود را تابلوی فرهنگ ملی ببنید، احساس تعلق به فرهنگ ملی تقویت خواهد شد. به همین سان، اگر هر کس با فرهنگ دیگر اقوام آشنا شود، حس دوستی و همدلی نسبت به آن شکل خواهد گرفت. فرهنگ میتواند عامل تنش در جامعه باشد، اگر دریچههایش نسبت به دیگران بسته باشد. در آن صورت، خودمداری و خودخواهی فرهنگی میتواند به عاملی برای تنش منجر شود. ولی فرهنگ بیشتر توان آن را دارد که بر دوستی و همدلی بیافزاید، اگر آن را عرصه حضور و ظهور همگان بدانیم و اگر هر قوم و گروه نقش فرهنگ خویش را در آینه فرهنگ ملی ببیند.
مراسم امروز در بزرگداشت جناب ملاکمال خان از این دید دارای اهمیت است. ما امروز تجلیل هنرمندی را گردآمدهایم که در بلوچستان جایگاهی ارزنده و والا دارد. زندگی مردم آن دیار با موسیقی او آمیخته است و میتوان گفت او بیان موسیقیایی زندگی مردم قوم خود است. مردم، رشادتها و پیروزیها و شکستها و ناکامیها و بطور کلی تاریخ خود را در آثار او مییابند.
امیدوارم بزرگداشت شخصیتهای فرهنگی اقوام مختلف که از سوی موسسه فرهنگ و تمدن ایران زمین آغاز شده، همچنان تدوام یابد و ما بیشتر با فرهنگ دیگر اقوام ایران آشنا شویم و تجلیل از آنها را زمینهای برای تقویت و تحکیم فرهنگ متنوع ملی قرار دهیم. برای هنرمند عزیز جناب ملاکمالخان آرزوی سلامتی و طول عمر دارم. در همین جا از نهادهای فرهنگی که توان مالی دارند، درخواست میکنم با سرمایهگذاری بر روی آثار اقوام و انتشار آنها، فرصت آشنایی ما را با این فرهنگها فراهم کنند.
با سپاس از حوصله و شکیبایی که برای شنیدن سخنان این حقیر مبذول داشتید. سرفراز باشید http://www.hamshahrionline.ir/News/?id=35826
عطار جمله گفتند آمدیم این جایگاه تا بود سیمرغ ما را پادشاه مدتی شد تا درین ره آمدیم از هزاران، سی به درگه آمدیم چون نگه کردند آن سی مرغ زود بیشک این سی مرغ آن سیمرغ بود
تنها یک روز در سراسر حیات کافی است نگاه از «گذشته» برگیر و بر آن غبطه مخور چرا که از دست رفته است در غم «آینده» نیز مباش چرا که هنوز فرا نرسیده است زندگی را در همین لحظه بگذران و آن را چنان زیبا بیافرین که ارزش به یاد ماندن را داشته باشد سعدی سعدیا«دی» رفت و «فردا» همچنان موجود نیست درمیان این و آن فرصت شمار «امروز» را
قلعهی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفتانگیز نوی هاکسلی
خیلی وقته که بهروز نکردم، یعنی واقعیتش اینه که چند بار سعی کردم، ولی هیچکدومش به دلم نچسبید. این چند روزه که بازار انتخابات داغ بود و همه چی حول اون میگشت، شاید در اون مورد خیلی حرفا برا گفتن داشتم، ولی ترجیح دادم که وبلاگمو پاک نگه دارم و وارد مقولهی سیاست نشم.
چند بار هم خواستم که به جای مطلب جدید، یه شعر بنویسم، ولی اونجوری هم، خیلی وبلاگه ادبی میشه. نوبتی هم باشه نوبت یه بحث فلسفی در مورد علم و تکنولوژیه. یه مطلبی از نیل پستمن نمیدونم از کجا (و به احتمال زیاد از کدوم روزنامه خوندم) که خیلی خوشم اومد. متاسفانه تو Google هم که جستجو کردم که بهش ارجاع کنم، پیداش نکردم. این مطلب، تحت عنوان «قلعهی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفتانگیز نوی هاکسلی»، نظر نیل پستمن رو در مورد وضعیت دنیایی که در آن زندگی میکنیم، در بر داره:
نباید مغرور شویم که نگذاشتهایم کابوس جورج اورول در خصوص جامعهی دیکتاتوری، که در 1984 پیشبینی کرده بود، تحقق یابد. چیزی که عملاً به حقیقت نزدیک شد، کابوس دیگری بود که آلدوس هاکسلی در «دنیای شگفتانگیز نو» مطرح کرده بود، جاییکه هیچکس حتی تشخیص نمیدهد به او ستم شده است.
اورول نگران آدمهایی بود که احتمالاً کتابها را توقیف میکنند، اما آنچه هاکسلی از آن میترسید این بود که هیچ دلیلی برای توقیف کتاب وجود نخواهد داشت، چرا که اساساً خوانندهای برای آن یافت نخواهد شد.
اورول نگران آدمهایی بود که احیاناً ما را از اطلاعات مهم محروم میکنند، هاکسلی میترسید آنقدر به ما اطلاعات بدهند که ما را به کنشپذیری و انفعال و از خودبیگانگی بکشانند.
اورول نگران بود که حقیقت را از ما پنهان کنند، هاکسلی میترسید که حقیقت در دریایی از بیاعتنایی غرق شود.
اورول نگران بود که ما به فرهنگی اسیر و کنشپذیر تبدیل شویم، هاکسلی میترسید که ما تبدیل به فرهنگی بیارزش شویم...
سلام، ممنون از پیشنهادتان. من را که می شناسید رودربایستی سرم نمی شه پس مب گویم که "من که دوست دارم ".ولی فکر می کنید من توایم در حدی بنوبسم که کلاس آنجا پایین نیاید؟ به بچه ها و آقا فیروز سلام گرم من و مهتاب را برسونید ارادت مند علی
سلام شما کلاس آنجا را بالا میبرید و افتخار می دهید. ممنون از شما شما هم متقابلن سلام زیاد برسونید با سپاس
دانایی توانایی به بار می آورد ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد .
گوش شنونده همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است .
خرد برترین هدیه الهی است .
خرد و دانش مرد دانا در گفتار او هویداست .
کسی که خرد ندارد همواره از کرده های خویش پشیمان و در رنج است .
بی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است .
خرد مانند چشم هستی و جان آدمی است و اگر آن نباشد چگونه جهان را به درستی خواهی گذراند .
اولین مرحله شناخت آفرینش همانا خرد است چشم و گوش و زبان سه نگهبان اویند که لاجرم هر چه نیکی و شر است از همین سه ریشه می گیرد .و افسوس که بدنبال کنندگان خرد اندکند باید که به سخن دانندگان راه جست و باید جهان را کاوش نمود و از هر کسی دانشی آموخت و یک دم را هم برای آموختن نباید از دست داد .
خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است .
کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد .
دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی .
به این زمین گرد که بسرعت می گردد بنگر که درمان ما در آن است و درد ما نیز ، نگاه کن و ببین که نه گردش زمانه آن را می فرساید و نه رنج و بهبودی حال بشر آن را به آتش می کشد ، نه آرام می شود و نه همچون ما تباهی می پذیرد
روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟ .
چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی است ، که از آن دوری باید جست .
بی خردی است، که بگویم کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام می دهد .
رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست .
اگر برای انجام کاری بزرگ ، زمان نداری .بهتر است بی درنگ آن را به دیگران بسپاری .
کتاب زندگی گذشتگان ، جان تاریک را روشنی می بخشد .
این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست .
فرمان ایزد به جهانداران داد و دهش است .
کسی که به آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند .
آنکه آفریننده و با فر است در این جهان رنج های بسیار خواهد خورد .
از بزرگان تنها رنجهاست که باقی می ماند .
جایگاه پرستش گران کوهستان است .
آزادگان را کاهلی ، بنده می سازد .
فرمانرویانی که گوش به فرمان مردم دارند در زندگی جز رامش و آوای نوش نخواهند شنید .
کسی که بر جایگاه خویش منم زد بخت از وی روی بر خواهد تافت
خسروی بزرگتر، بندگی بیشتر می خواهد .
ابلیس مانند نیکخواهان پیش می آید ، ابتدا عهد و پیمان می گیرد ، سپس راز می گوید .
آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود .
دیوان که فرمانروا و دست دراز شدند سخن از نیکی را هم باید مانند راز گفت .
جز مرگ را، هیچ کسی از مادر نزاد .
رمز های موفقیت :
1. سوالات مناسب کنید.
2. خواسته های خود را هوشمندانه بخواهید
3. اگر می خواهید موفق شوید دقیقا به خواسته های خود توجه کنید زیرا همین قدم اول برای هرآنچه انجام خواهید داد کافی است.
4. هرگز فقط علاقه مند رسیدن به موفقیت نباشیدبلکه همواره به دنبال انگیزه ای پایدار و جاویدان باشید.
5. همواره اشتیاق را در زندگی خود افزایش دهید.
6. از دیگران بیاموزید.
7. برای مردم ارزش قایل شوید.
8. مطمئن باشید غیر ممکنها ممکن می شود.
9. با افراد موفق همنشینی کنید.
10. مسئولیت پذیر باشید و مسوئلیت رخدادها را به گردن بگیرید.
11. همیشه در جستجوی راهی موثر و مفید باشید و از امکانات موجود بهترین استفاده راببرید.
12. خود را عادت دهید همواره تصمیم بگیرید.
آنتونی رابینز: مثبت اندیشی فرایندی است که از خود سوالات مثبت کنیم. رمز موفقیت این است که هرگز از خود سوال منفی نکنیم و به جای آن از سوالاتی نیرو بخش استفاده کنیم. اگر کسی از خود سوالات صحیح و دقیقی کرده باشد شکست غیر ممکن است.
اکثر مردم هیچ تصوری از ظرفیت توانایی جادویی خود ندارند. می توانیم به سرعت فرمان دهیم. فقط کافی است که نیروی خود را بر آن متمرکز کنیم. آنگاه متوجه می شویم که چه راحت توانسته ایم در آن زمینه مهارت بدست آوریم.
دیدگاه مثبت نسبت به رنجیده شدن ما از مردم و یا چیزها دلگیر نمی شویم بلکه با این اعتقاد که آنان می توانند ما را ناراحت کنند رنجش به دل می گیریم.
برخورد با موانع
وقتی مانعی در مقابل خود دارید توقف کنید، چشمهایتان را ببندید و به موفقیتهایی که در آنسوی مانع وجود دارد و نه زیر آن ، فکر کنید وبعد در خیال با سپر ایمان ( با قلبتان) با مانع برخورد کنید و مجسم کنید که اکنون قدرت پرشی عظیمی پیدا کرده اید که می توانید به سوی آن مانع بپرید.
قسمتی از فصل اول کتاب عادتها و باورها : نظامهای عادات و باورتان حاصل محیط اطرافتان است. این بینشی بسیار مهم است.بدانید افرادی که با آنان معاشرت دارید و محیطی که در آن زندگی می کنید بر رفتار شما تاثیر شدید می گذارند. فردی که در محیطی منفی قرار گرفته و کم کم در معرض بد رفتاری های جسمی و زبانی قرار گرفته است، درمورد دنیا دیدگاهی دارد متفاوت با دیدگاه کودکی که در خانواده ای گرم ، پرمهر و حامی پرورش یافته است. نظریات و درجات خود باوری آنان با هم تفاوت دارد.محیطهای پر از خشونت اغلب باعث ایجاد احساساتی از قبیل بی ارزشی و کمبود اعتماد به نفس برای بیان ترسها می شود. اگر این نظام باور منفی به زندگی یک بزرگسال انتقال یابد همه گونه عادت غیر سازنده مانند اعتیاد به مواد مخدر، فعالیتهای جنایتکارانه و ناتوانی در ساختن راه شغلی مناسب را ایجاد کند . فشار همتایان نیز نقشی منفی یا مثبت بازی می کند. اگر شما با کسانی معاشرت دارید که همواره از بد بودن همه چیز شکایت دارند، ممکن است آنچه می گویند باور کنید. از سوی دیگر اگر اطرافتان را افرادی قدرتمند و مثبت احاطه کرده باشند، شما نیز بیشتر دوست دارید دنیایی پر از فرصتها و ماجرا جویی را شاهد باشید.
نظام عادتها و باورها حاصل محیط اطراف است.
در جایی که انگیزه نیست، موفقیت هم نیست.
قورباقه ها معمولا در آب زندگی می کنند. تصور کنید قور باغه ای را به ناگهان در یک ظرف آب گرم قرار دهیم و یا در ظرفی قرار دهیم که ابتدا آب آن سرد بوده است ولی به سرعت دمای آن را افزایش می دهیم. قورباغه ناگهان بیرون می پرد. از طرف دیگر اگر آب ظرف به آرامی گرمتر شود، قورباغه حرکتی نمی کند و آرام آرام به سوی مرگ می رود. این داستان به این مطلب اشاره دارد که اگر شما از وضعیت فعلی خود راضی باشید از تغییر شرایط اطرافتان مطلع نمی شوید و این ممکن است شما را به کام مرگ بکشاند. بشر دارای غریضه ای است که دوست دارد شرایط اطرافش را ثابت باقی نگه دارد و کاری را انجام دهد که با آن اخت گرفته است. اگر چه کار کردن با افراد صمیمی برای آدمی راحت تر است ولی چنانچه موضوعی برایش تکراری باشد، به آن خو خواهد گرفت و این به ندرت منشاء چیزهای جدید می شود.
گر جمله آفاق همه غم بگرفت
بی غم بود آنکه عشق محکم بگرفت.
شاهنامه و فردوسی
فردوسی استاد بی همتای شعر و خرد پارسی و بزرگترین حماسه سرای جهان است. اهمیت فردوسی در آن است چه با آفریدن اثر همیشه جاوید خود، نه تنها زبان ، بلکه کل فرهنگ و تاریخ و در یک سخن ، همه اسناد اصالت اقوام ایرانی را جاودانگی بخشید و خود نیز برآنچه که میکرد و برعظمت آن ، آگاه بود و می دانست که با زنده نگه داشتن زبان ویژه یک ملت ، در واقع آن ملت را زندگی و جاودانگی بخشیده است .
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کـردم بدیــن پــــارسی
فردوسی در سال 329 هجری برابر با 940 میلادی در روستای باژ از توابع طوس در خانواده ای از طبقه دهقانان دیده به جهان گشود و در جوانی شروع به نظم برخی از داستانهای قهرمانی کرد. در سال 370 هجری برابر با 980 میلادی تنظیم شاهنامه را آغاز می کند. چهار عنصر اساسی برای فردوسی ارزشهای بنیادی و اصلی به شمار می آید و او شاهنامه خود را در مربعی قرار داده که هر ضلع آن بیانگر یکی از این چهار عنصر است آن عناصر عبارتند از: ملیت خواهی ، خردمندی ، عدالت و دین ورزی او هر موضوع و هر حکایتی را برپایه این چهار عنصر تقسیم می کند. سی سال بعد یعنی در سال 400 هجری برابر با 1010 میلادی پس از پایان خلق شاهنامه این اثر گرانبها به سلطان محمود غزنوی نشان داده می شود. به علت های گوناگون که مهمترینشان اختلاف نژاد و مذهب بود اختلاف دستگاه حکومتی با فردوسی باعث برگشتن فردوسی به طوس و تبرستان شد. استاد بزرگ شعر فارسی در سال 411 هجری برابر با 1020 میلادی در زادگاه خود بدرود حیات گفت ولی یاد و خاطره اش برای همه دوران جاودان مانده است.
زبان ، شرح حال انسان هاست اگر زبان را برداریم ، تقریبا چیزی از شخصیت ، عقاید، خاطرات و افکار نظام یافته ما باقی نخواهد ماند بدون زبان ، موجودیت انسان هم به پایان می رسد زبان ، ذخیره نمادین اندیشه ها، عواطف ، بحران ها، مخالفت ها، نفرت ها، توافق ها، وفاداری ها، افکار قالبی و انگیزه هایی است که در سوق دادن و تجلی هویت فرهنگی انسانها نقش اساسی دارد.همگان بر این باورند که واژه ها در کارگاه اندیشه و جهان بینی اندیشمندان و روشنفکران هر دوره در هم می آمیزند تا زایش مفاهیم عمیق انسانی تا ابد تداوم یابد. با وجود این ، در یک داوری دقیق ، تمایزات غیرقابل کتمان و قوت کلام سخنسرای نام آور حکیم ابوالقاسم فردوسی با همتایان همعصر خود آشکارا به چشم می خورد زبان و کلمات برآمده از ذهن فرانگر و تیزبین او، در محدودیت قالبهای شعری ، تن به اسارت نمی سپارد و ناگزیر به گونه شگفت آوری زنده ، ملموس و دورپرواز است فردوسی به علت ضرورت زمانی و جو اختناق حاکم در زمان خود، بالاجبار برای بیان مسائل روز: زبانی کنایه و اسطوره ای انتخاب کرده است ؛ در حالی که محتوای مورد بحث او مسائل جاری زمان است بدین اعتبار، فردوسی از معدود افرادی است که توان به تصویر کشیدن جنایات قدرت سیاسی زمان خویش را داشته است پایان سخن آن که انگیزه فردوسی از آفریدن شاهنامه مبارزه با استعمار و استثمار سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی خلفای عباسی و سلطه امیران ترک بود .
آنچه کورش کرد و دارا وانچه زرتشت مهین زنده گشت از همت فردوسی سحـر آفرین نام ایــــران رفته بــود از یـاد تا تـازی و تـرک ترکــتــازی را بــرون راندند لاشـــه از کـمین ای مبـــارک اوستـــاد‚ ای شاعـــر والا نژاد ای سخنهایت بســوی راستی حبلی متین با تـــو بد کـــردند و قــدر خدمتت نشناختند آزمـــنـــدان بــخیـــل و تاجـــداران ضـنــیــن.
زندگی نامه
حکیم فردوسی در "طبران طوس" در سال 329 هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است. فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته عشق می ورزید. همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت. چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه ی اصلیی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد.
او خود می گوبد:
بسی رنج بردم بدین سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب .
فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.
اَلا ای برآورده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند چو بودم جوان برترم داشتی به پیری مرا خوار بگذاشتی به جای عنانم عصا داد سال پراکنده شد مال و برگشت حال .
بر خلاف آن چه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را صرفاً به خاطر علاقه خودش و حتی سالها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار رفته رفته ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاهی بزرگ کند و به گمان اینکه سلطان محمود چنان که باید قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت. اما سلطان محمود که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود تشویق نکرد.
علت این که شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست.
عضی گفته اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد (در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد. ظاهراً بعضی از شاعران دربار سلطان محمود به فردوسی حسد می بردند و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم را در نظر سلطان محمود پست و ناچیز جلوه داده بودند. به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: که "شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست". گفته اند که فردوسی از این بی اعتنائی سلطان محمود بر آشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود گفت و سپس از ترس مجازات او غزنین را ترک کرد و چندی در شهرهائی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود، طوس درگذشت.
تاریخ وفاتش را بعضی 411 و برخی 416 هجری قمری نوشته اند.
فردوسی را در شهر طوس، در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند.
در تاریخ آمده است که چند سال بعد، محمود به مناسبتی فردوسی را به یاد آورد و از رفتاری که با آن شاعر آزاده کرده بود پشیمان شد و به فکر جبران گذشته افتاد و فرمان داد تا ثروت فراوانی را برای او از غزنین به طوس بفرستند و از او دلجوئی کنند. اما چنان که نوشته اند، روزی که هدیه سلطان را از غزنین به طوس می آوردند، جنازه شاعر را از طوس بیرون می بردند. از فردوسی تنها یک دختر به جا مانده بود، زیرا پسرش هم در حیات پدر فوت کرده بود و گفته شده است که دختر فردوسی هم این هدیه سلطان محمود را نپذیرفت و آن را پس فرستاد. شاهنامه نه فقط بزرگ ترین و پر مایه ترین مجموعه شعر است که از عهد سامانی و غزنوی به یادگار مانده است بلکه مهمترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران قدیم و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسی است. فردوسی طبعی لطیف داشته، سخنش از طعنه و هجو و دروغ و تملق خالی بود و تا می توانست الفاظ ناشایست و کلمات دور از اخلاق بکار نمی برد. او در وطن دوستی سری پر شور داشت. به داستانهای کهن و به تاریخ و سنن قدیم عشق می ورزید.
ویژگیهای هنری شاهنامه
"شاهنامه"، حافظ راستین سنت های ملی و شناسنامه قوم بزرگ خراسان است. شاید بی وجود این اثر بزرگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می شد و اثری از آنها به جای نمی ماند. فردوسی شاعری معتقد و مومن به ولایت معصومین علیهم السلام بود و خود را بنده اهل بیت نبی و ستاینده خاک پای وصی می دانست و تاکید می کرد که:
گرت زین بد آید، گناه من است چنین است و آیین و راه من است بر این زادم و هم بر این بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم .
فردوسی با خلق حماسه عظیم خود، برخورد و مواجهه دو فرهنگ ایران و اسلام را به بهترین روش ممکن عینیت بخشید، با تأمل در شاهنامه و فهم پیش زمینه فکری ایرانیان و نوع اندیشه و آداب و رسومشان متوجه می شویم که ایرانیان همچون زمینی مستعد و حاصل خیز آمادگی دریافت دانه و بذر آیین الهی جدید را داشته و خود به استقبال این دین توحیدی رفته اند. چنان که در سالهای آغازین ظهور اسلام، در نشر و گسترش و دفاع از احکام و قوانینش به دل و جان کوشیدند.
اهمیت شاهنامه فقط در جنبه ادبی و شاعرانه آن خلاصه نمی شود و پیش از آن که مجموعه ای از داستانهای منظوم باشد، تبارنامه ای است که بیت بیت و حرف به حرف آن ریشه در اعماق آرزوها و خواسته های جمعی، ملتی کهن دارد. ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت ستیز داشته است. شاهنامه، منظومه مفصلی است که حدوداً از شصت هزار بیت تشکیل شده است و دارای سه دوره اساطیری، پهلوانی، تاریخی است. فردوسی بر منابع بازمانده کهن، چنان کاخ رفیعی از سخن بنیان می نهد که به قول خودش باد و باران نمی تواند گزندی بدان برساند و گذشت سالیان بر آن تأثیری ندارد. در برخورد با قصه های شاهنامه و دیگر داستانهای اساطیری فقط به ظاهر داستانها نمی توان بسنده کرد. زبان قصه های اساطیری، زبانی آکنده از رمز و سمبل است و بی توجهی به معانی رمزی اساطیر، شکوه و غنای آنها را تا حد قصه های معمولی تنزل می دهد.
حکیم فردوسی خود توصیه می کند:
تو این را دوغ و فسانه مدان به یکسان روش در زمانه مدان از او هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز معنی برد .
شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی اند.
جنگ کاوه و ضحاک ظالم، کین خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاوش به دسیسه سودابه و . . . همه حکایت از این نبرد و ستیز دارند. تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبی ها در برابر ظلم و تباهی است. برخی از پهلوانان شاهنامه نمونه های متعالی انسانی هستند که عمر خویش را به تمامی در خدمت همنوعان خویش گذرانده است. پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته اند. شخصیت های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است. آنها مأموران اهریمنند و قصد نابودی و فساد در امور جهان را دارند. قهرمانان شاهنامه با مرگ، ستیزی هماره دارند و این ستیز نه روی گردانی از مرگ است و نه پناه بردن به کنج عافیت، بلکه پهلوان در مواجهه و درگیری با خطرات بزرگ به جنگ مرگ می رود و در حقیقت، زندگی را از آغوش مرگ می دزدد. اغلب داستانهای شاهنامه بی اعتباری دنیا را به یاد خواننده می آورد و او را به بیداری و درس گرفتن از روزگار می خواند ولی در همین حال آنجا که هنگام سخن عاشقانه می رسد فردوسی به سادگی و با شکوه و زیبایی موضوع را می پروراند. نگاهی به پنج گنج نظامی در مقایسه با شاهنامه، این حقیقت را بر ما نمایان تر می کند. در پنج گنج، شاعر عارف که ذهنیتی تغزلی و زبانی نرم و خیال انگیز دارد، در وادی حماسه چنان غریق تصویرسازی و توصیفات تغزلی شده که جای و مقام زبان حماسه را فراموش کرده است حال آنکه که فردوسی حتی در توصیفات تغزلی در شأن زبان حماسه، از تخیل و تصاویر بهره می گیرد و از ازدحام بیهوده تصاویر در زبان حماسی اش پرهیز می کند.
تصویرسازی در شعر فردوسی جایی بسیار مهم دارد. شاعر با تجسم حوادث و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده او را همراه با خود به متن حوادث می برد، گویی خواننده داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است. تصویرسازی و تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی اغلب توصیفات طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و . . . در شعر او حالت و تصویری حماسی دارد و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی موجب هماهنگی جزئی ترین امور در شاهنامه با کلیت داستان ها شده است.
چند بیت زیر در توصیف آفتاب بیان شده است:
چو خورشید از چرخ گردنده سر برآورد بر سان زرین سپر .
پدید آمد آن خنجر تابناک به کردار یاقوت شد روی خاک .
چو زرین سپر برگرفت آفتاب سرجنگجویان برآمد ز خواب
و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد:
چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشگر کشید .
اغراقهای استادانه، تشبیهات حسی و نمایش لحظات طبیعت و زندگی از دیگر مشخصات مهم شعر فردوسی است.
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس هوا نیلگون شد، زمین آبنوس چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز و تیغ هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ز بس نیزه و گونه گونه درفش از آواز دیوان و از تیره گرد ز غریدن کوس و اسب نبرد شکافیده کوه و زمین بر درید بدان گونه پیکار کین کس ندید چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر ز خون یلان دشت گشت آبگیر زمین شد به کردار دریای قیر همه موجش از خنجر و گرز و تیر دمان بادپایان چو کشتی بر آب سوی غرق دارند گفتی شتاب .
منبع داستانهای شاهنامه
نخستین کتاب نثر فارسی که به عنوان یک اثر مستقل عرضه شد، شاهنامه ای منثور بود.
این کتاب به دلیل آن که به دستور و سرمایه "ابومنصور " فراهم آمد، به "شاهنامه ابومنصوری" شهرت دارد. اصل این کتاب از میان رفته و تنها مقدمه آن که حدود پانزده صفحه می شود در بعضی نسخه های خطی شاهنامه موجود است. علاوه بر این شاهنامه، یک شاهنامه منثور دیگر به نام شاهنامه ابوالموید بلخی اس،.
پس از این دوره در قرن چهارم شاعری به نام دقیقی کار به نظم در آوردن داستانهای ملی را شروع کرد.
دقیقی زردشتی بود و در جوانی به شاعری پرداخت.
او برخی از امیران چغانی و سامانی را مدح گفت و از آنها جوایز گرانبها دریافت کرد. دقیقی ظاهراً به دستور نوح بن منصور سامانی مأموریت یافت تا شاهنامه ی ابومنصوری را که به نثر بود به نظم در آورد. دقیقی، هزار بیت بیشتر از این شاهنامه را نسروده بود و هنوز جوان بود که کشته شد (حدود 367 یا 369 هـ. ق) و بخش عظیمی از داستانهای شاهنامه ناسروده مانده بود. فردوسی استاد و هشمهری دقیقی کار ناتمام او را دنبال کرد. از این رو می توان شاهنامه دقیقی را منبع اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه دانست.
بخش های اصلی شاهنامه
دوره اساطیری
این دوره از عهد کیومرث تا ظهور فریدون ادامه دارد. در این عهد از پادشاهانی مانند کیومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشید سخن به میان می آید. کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن در این دوره صورت می گیرد. در این عهد جنگها غالباً جنگ های داخلی است و جنگ با دیوان و سرکوب کردن آنها بزرگ ترین مشکل این عصر بوده است. (بعضی احتمال داده اند که منظور از دیوان، بومیان بوده اند که با آریایی های مهاجم همواره جنگ و ستیز داشته اند) در پایان این عهد، ضحاک دشمن پاکی و سمبول بدی به حکومت می نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر و حمایت مردم او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می شود.
دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون شروع می شود. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به ترتیب به پادشاهی می نشیند. پادشاهی کیانی مانند: کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. در این عهد دلاورانی مانند: زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب و امثال آنان ظهور می کنند.
سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب کشته می شود و رستم به خونخواهی او به توران زمین می رود و انتقام خون سیاوش را از افراسیاب می گیرد. در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت ظهور می کند و اسفندیار به دست رستم کشته می شود. مدتی پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست برادر خود، شغاد از بین می رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد، و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می رسد.
خانم پروانه عزیز باتشکر و سلام فراوان و باز هم با تاخیر!!!ا
--------------- دیر آیی ار به پرسش ما گر تو گاه گاه ما را مده خجالت و پوزش دگر مخواه هر وقت آمدی به تماشا خوش آمدی ای خوب ِ مهربان که خدایت بود پناه بگذر زمن که بوده سلامم همیشه دیر زین کار خویش من خجلم خود، خدا گواه خواندم که در سفر بُدی ایام عید را پیداست آنکه تازه رسیدی ز گرد راه تبریک عید گفتی و "مجموعه پیام" از گفته ات بهار شد و پُر گل و گیاه
خواهم برایتان همگی من هم از خدا سالی پُر از سعادت واقبال و مال و جاه "فیروز ِ" شاد با تو و "سالار" تان به بر!ا تابد " ترانه" نیز به جمع شما چو ماه
پیام
درود بر شما شعر شما به جمع خانوادگی ما شادی می بخشد. باید این شعر را در خانواده بخوانم.البته برای ترانه باید ارسال کنم چون در جمع ما نیست . با سپاس فراوان
پروانه
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 ساعت 08:47
رییس جمهور به روایت تصویر http://www.jansookhtegan.blogfa.com/post-27.aspx
گفتگو با آیدین آغداشلو درباره فروغ فرخزاد آیدین آغداشلو، گرافیست و نقاش معاصر به عنوان یکی از دوستان بسیار نزدیک فروغ فرخزاد و آشنا به وجوه شخصیتی او، گزینه خوبی برای گفتن حرف های تازه در مورد فروغ است. به همین خاطر در آستانه سالمرگ فروغ برای گشودن دریچه ای تازه به شخصیت و زندگی او، پتی که حضوری تاثیرگذار در جریان ادبی و روشنفکری ایران داشته، به سراغ آقای آغداشلو رفتیم.
آشنایی من با فروغ فرخزاد به واسطه یک دوست آغاز شد. دوستی که مهرداد صمدی نام داشت و همراه همسرش از دوستان بسیار نزدیک فروغ به شمار می آمدند و همین طور دوستان صمیمی من. در نتیجه ما با هم آشنا شدیم و برای من بسیار باعث افتخار بود که با شاعر مهم دوران خودم آشنایی نزدیک داشته باشم. این آشنایی تا وقتی که او درگذشت ادامه پیدا کرد و هر لحظه و هر روزش برای من مغتنم بود.
این آشنایی از چه مقطعی بود ؟ قبل از چاپ دفتر "تولدی دیگر" یا بعد از آن؟
بعد از انتشار "تولدی دیگر". سالی که من با او آشنا شدم احتمالا ۲۴ – ۲۵ سال بیشتر نداشتم. ما آن زمان مجله اندیشه و هنر را در می آوردیم که مجله ادبی بسیار معتبری بود و یکی دو سال بعد از شروع این کار بود که با او آشنا شدم.
در مورد فروغ اولین خصوصیتی که به ذهن تان می آید چیست؟ چیزی که با هر بار یادآوری او بلافاصله به ذهن تان خطور می کند؟
خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم.
برای خیلی ها بسیار ارزشمند بود که هنرمندی در ابعاد فروغ فرخزاد را از نزدیک بشناسند ولی این به تنهایی واقعا کافی نبود. به خاطر خصوصیت شاعری و یگانه بودن طبع و سرشت اش این بسیار جذاب بود که آدم بشناسدش، ولی این دوام نمی آورد مگر اینکه صفات دیگری در کار می آمد.
فروغ اگر با کسی طرح دوستی می ریخت دوست بسیار خوبی بود. به پای او می ایستاد. محضر بسیار مطبوعی داشت. خیلی بامزه بود. می توانست هر کسی را که دوست نداشت دست بیندازد و بامزه هم این کار را می کرد. در دوستی تقریبا سنگ تمام می گذاشت و در مجموع همه خصلت های مردانه دوستی بین دو مرد را داشت. در واقع عنصر زنانه اش را به دوستی تحمیل نمی کرد. نه از آن سوءاستفاده می کرد و نه اجازه می داد این عنصر باعث تضعیف دوستی اش شود. درعین حال طبیعتا زن مردانه ای نبود. یعنی عنصر زنانه اش را با وجود این که به دوستی اش تحمیل نمی کرد ولی در تمام حرکاتش این خصوصیت متبلور بود. مخفی و پنهانش هم نمی کرد.
بین شما و فروغ فرخزاد ، چه خصوصیات مشترکی وجود داشت که باعث ادامه این دوستی می شد؟
طبیعتا من به عنوان یک جوان ۲۳ ساله با بانویی در آن اندازه و ابعاد و اعتبار و شهرت نمی توانستم یک رابطه برابر برقرار کنم. اما اگر این رابطه به یک دوستی نسبتا مساوی تبدیل نمی شد به آن رابطه هایی شبیه می گشت که فروغ با خیلی ها داشت. یعنی رابطه مرید و مرادی. کسانی که دوروبرش بودند و خودشان را منصوب به او می کردند.
من خصوصیت خیلی چرک و پستی در رفتارهای آدم های اطرافش دیدم و همیشه تعجب می کردم که او با چه بزرگواری این پستی طبع و دروغ را تحمل می کند. چون که به گمان من او همیشه زنی مستقل، معتبر و با وفاداری به انتخاب های مهم زندگیش بود. به واقع هر کسی غیر از این بگوید به نظر من دروغگویی بیش نیست. و این بحث هایی که در اطراف شخصیت فروغ بعدها یا همین الان به صورت سلبی مطرح می شود پایه ای جز دروغ ندارد.
دروغی که آدم ها اول به خودشان می گویند و بعد آنقدر به خودشان این دروغ را می قبولانند که باورش می کنند. نقاط مشترک واقعا قابل توجهی بین ما وجود داشت. من نقاش بودم، یک نقاش روشنفکر که فقط کارگر نقاشی نبود، می دانستم در این حوزه چه می گذرد. این به نظرم برای فروغ یک امتیاز بود. البته او دوستان نقاش معتبر دیگری هم داشت مثل سهراب و خیلی های دیگر. تحسین بی حد مرا نسبت به خودش با خوشحالی می پذیرفت. ما چون یک مجله ادبی در می آوردیم در نتیجه مباحث مربوط به فرهنگ و شعر معاصر، مباحث معمولی بود که بین ما رد و بدل می شد در نتیجه در آن هم وجه مشترک عمده ای را سراغ می کردیم.
به هر حال من جوان خیلی خوش قیافه ای هم بودم (می خندد) ولی این امر هیچ تاثیری در دوستی ما نداشت. من هیچ وقت بیشتر از یک حدی به خودم اجازه ندادم که به ساحت او نزدیک شوم و اگر اجازه می دادم هم شاید نمی شد.
در آن دوره زنان زیادی بودند که در حوزه های مختلف هنری فعالیت می کردند اما هیچ کدام مثل فروغ فرخزاد این افسانه ها در موردش شکل نگرفت. من البته نمی خواهم در مورد صحت و سقم این افسانه ها صحبت کنم چون بی گفتگو معلوم است که بر بنیان راست بنا نشده اند. چیزی که برای من جالب است خاص بودن فروغ فرخزاد است، اینکه بعد از همه این سال ها هنوز هم که هنوز است همان میزان توجه و حساسیتی که در زمان حیاتش نسبت به او وجود داشت حالا هم هست. شما فکر می کنید علت چیست؟
علتش همیشه برای من هم یک سئوال بوده، این که یک هنرمند چطور اسطوره می شود. گمان می کنم از میان صدها علت، دو سه علت را بیابیم. دلایلی که قطعا فروغ فرخزاد آنها را داشت. در میان شاعران دوران خودش شعر او خاص بود. یادمان باشد درباره چه سال هایی داریم صحبت می کنیم. درباره سال های دهه ۴۰.
وقتی که هنر "متعدد" و "متعهد" و چپ روی و چپ زدن مرسوم همه بود، نمی خواهم بگویم فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد.
در واقع فروغ شعرش را به صورت یک ترنم و زمزمه شخصی در آورد و از این نظر است که شاید با سهراب شباهت هایی داشته باشد. او در شعرش درباره خودش صحبت کرد و درباره جهان به داوری نشست. شعرهای عاشقانه اش از "تولدی دیگر" به بعد زیاد نیست، شعرهای تغزلی دارد ولی شعرهای عاشقانه که به نام و نشان باشد ــ مثل شاملو که مدام اسم آیدا را می آورد ــ در آثارش نداشت. چون چنین آدمی نبود.
من فکر می کنم در فضایی که این چنین سیاست زده و چپ زده بود این نوع شعر فروغ فرخزاد نمایش و جلوه دیگری داشت و در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا کرده یا دارد می آید یا دارد می رود سخن می گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی اش قرار نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن خراسانی اخوان را داشت یا زبان ساخته شده شاملو و شاید ـ این داوری شخصی من است ــ در تمام این سالیان از ۱۳۳۰ که بالاخره حافظه ام درست کار می کند تا به امروز اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند.
جنبه دیگر مسئله ستیزه جویی فروغ بود. حالا من نمی گویم که با آداب اجتماعی ستیزه می کرد، نه، اما در بسیاری از شعرهایش ما متوجه نوعی از تناقض می شویم میان آن نوعی که زندگی می کند و آن زندگی آرمانی که پشت سر گذاشته. در واقع میان حال و گذشته نوعی آمد و شد هست.
در خیلی از شعرهایش به چیزهای خیلی ساده ای مثل صدای چرخ خیاطی یا به هم خوردن دیگ ها و قابلمه ها اشاره می کند و با دلتنگی از آنها یاد می کند. بنابراین منظورم از ستیزه جویی واقعا این نیست که همه چیز را به هم بریزد و به کلی از گذشته و از موقعیت معمول خودش جدا شود، ولی در عین حال استقلال خودش را حفظ کرد. کار کرد و وابسته به کسی و جایی نبود، این استقلال بسیار برایش مهم بود.
نکته دیگر مسیری بود که طی کرده بود. این مسیر، مسیر جالبی بود که از یک شعر خیلی ساده تغزلی شروع کرد و رسید به جایی که هم زبانش و هم نحوه تفکرش و هم تخیلش به کلی متحول شد. بنابراین مسیر رو به تکامل او هم به نظر من مولفه مهمی بود. شاید اگر جستجو کنیم علت های دیگری هم می توانیم علاوه کنیم ولی بخاطر همین چیزهاست که اسطوره شد.
البته او تنها نبود. خود شاملو هم اسطوره شد و اخوان ثالث هم شاید کمتر. بنابراین به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند. فکر می کنم آن هاله اسطوریه ای که گرداگرد احمد شاملو هست، دارد کمرنگ می شود.
در مورد فروغ این هاله تا بحال دوام آورده. از سوی دیگر فروغ به نوعی نماینده جایگاه و تصور زنان دوره خودش شد و این تصور به صورت مداوم تقریبا ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران این سال ها جاری شد. او با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است.
بر اساس شعرها و نوشته هایی که از فروغ فرخزاد به جا مانده او زندگی غمناکی را پشت سر گذاشته است، تنهایی های وحشتناکی که بسیار اذیتش می کرد و من شنیدم که گاهی این تنهایی و افسردگی منجر به این می شد که چند روز متوالی در را به روی کسی باز نکند.اما آدم های آشنا با فروغ اکثرا از شادابی و سرزندگی او یاد می کنند و این کمی عجیب است. شما در رفتار او متوجه این تناقض می شدید یا شاهد آن زندگی غمناک بودید؟
زندگی فروغ فقط غم انگیز نبود. مالامال بود از لحظه های نشاط، جستجو، کنجکاوی و به دست آوردن امتیاز و امکاناتی که او را شاد می کرد، مثل امکان فیلم ساختن یا آدمهایی که کشف می کرد و دوست می داشت.
نیروی عظیمی در درون او بود و او را سر پا نگه می داشت تا بتواند با مشکلات متعدد روبرو شود. ولی قطعا این اشاره درستی است. روزهای پیاپی و لحظه های زیادی داشت که خیلی تلخ می شد. در تلخی معمولا در را به روی خودش می بست و آن را با کسی قسمت نمی کرد. به همین دلیل است که من از او در طول سال هایی که شناختمش شکوه و شکایتی نشنیدم چز یکی دو بار که از رفتار اهل محل و همسایه ها شکایت می کرد یا پاسبان هایی که مزاحمش می شدند.
گاهی اوقات همسایه ها چیزی را آتش می زدند و توی خانه اش می انداختند یا بارها و بارها پاسبان ها به بهانه های واهی آمده و مزاحمت ایجاد کرده بودند. اینها چیزهای خیلی عادی بود ولی مطمئنا غمگینش می کرد و احساس خاص بودن به معنای انگشت نما بودن به او می داد. اگرچه زن جنگنده ای بود ولی اینها احساسات مطبوعی نیستند.
مسائل شخصی و درونی خودش و بالا و پایین های رابطه های عاطفی اش را هرگز اظهار نمی کرد. من تا به این لحظه که دارم درباره اش فکر می کنم ندیدم به دلبستگی خیلی زیادش به آدمی که دوستش می داشت اشاره ای کرده باشد. این چیزها را حوزه شخصی خودش می دانست، هر چند در جامعه روشنفکری آن دوران، آدم صاحب حوزه شخصی نمی شد ولی با علم به این موضوع، مسائل شخصی خودش را سعی می کرد شخصی نگه دارد، در عین اینکه به مختصات جامعه روشنفکری واقف بود ولی اگر چیزی را نمی پذیرفت می توانست با طنز به مقابله خودش اکتفا بکند و وارد بحث های وقت گیر نشود.
مناسبات جامعه روشنفکری در دهه ۳۰ و ۴۰ تکرار شدنی نیست. چون آن زمان جمع های روشنفکری بیشتری وجود داشت و ارتباطات گسترده تری بود. نقش فروغ در این جمع ها چه بود و همین طور میزان تاثیرگذاری و تاثیرپذیری ؟
در این حلقه های روشنفکری فروغ یکی از سردمداران بود. هم مرید زیادی داشت و هم...
یعنی آدم مرید پروری بود؟
دوست داشت که آدم هایی اطرافش باشد. نه به شدت جلال آل احمد و نه به انزوای کسانی دیگری که اصلا این خصلت را نداشتند. ولی دوست داشت اطرافش شلوغ باشد. بسیار تاثیرگذار بود قطعا ، ولی به اندازه ای که تاثیرگذار بود، ندیدم تاثیر بگیرد.
شاید همکاری با ابراهیم گلستان در اعتلای زبان شعری اش موثر بود ولی من به وضوح کسی را نمی شناسم که بگویم فروغ از او تاثیر گرفت.این تاثیری هم که از ذهن و زبان گلستان گرفت، تاثیر مستقیمی به مثابه رابطه شاگرد و معلمی نبود نه، این حضور و دیدگاهی که با آن همجوار شده بود این امکان را فراهم آورد که کارش را جدی تر بگیرد دقیق تر کار بکند. شاید به علت حضور ابراهیم گلستان بود که دیگر آدمهای پرت را نپذیرفت به این ترتیب بله، شکر خدا از تاثیرهای سوء مصون ماند.
اینکه فروغ "دیوار"، "اسیر" و "عصیان" چطور تبدیل می شود به فروغ "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" یکی از سئوال های اساسی در مورد فروغ فرخزاد است. درست است که ابراهیم گلستان در جایی گفته است اگر من می توانستم این قدر در زندگی یک آدم تاثیرگذار باشم روی زندگی خودم تاثیر می گذاشتم اما به نظر شما واقعا چه چیزی باعث این تحول شد؟
تحولش در دو سه وجه صورت گرفت ولی یک وجهش در تداوم شعرهای قبل از تولدی دیگر ادامه پیدا کرد و آن جنبه مقابله گر با دروغ ، پلیدی و حماقت است.
در واقع کسی فضایی را که فروغ نیاز داشت در اختیار او گذاشت.
بله، کمک کرد این فضا را به دست بیاورد. خب فقط خود ابراهیم گلستان نیست. همراه ابراهیم گلستان بهمن محصص هم می آید که از روشنفکران ممتاز زمان خودش و دوست نزدیک فروغ بود. یا هنرمندان دیگری که در سینما شناخت و اصلا کشف سینما به نوعی به فضایی که ماحصل حضور ابراهیم گلستان بود مرتبط می شود.
من قسمتی از شعر و احساساتی بودن و غمگین بودنش را در امتداد همان شعرهای قبلی فروغ می دانم، اما در قسمتی دیگر با نگاه گسترده تری به جهان نگاه می کند، وقتی این جهان و ابعاد مختلفش را کشف کرد شعرش ارتقاء پیدا کرد. یا این که با لغات بهتری کار کرد و این زبان را در یک کشف مجدد به صورتی در آورد که یک شاعر نیاز دارد.
متوجه شد ممکن است آدم حواسش اگر پرت باشد، جنگ های کوچک را ببرد ولی نبرد اصلی را ببازد در نتیجه دیگر خودش را خیلی وقف این نکرد که مثلا من گنه کردم یا ... او اعتبار را در جای دیگری جستجو کرد. شعرهای آخر فروغ تا حدودی حتی سیاسی هستند یعنی نگاهش به جهان و جستجوی درستی و عدالت در اواخر عمر کاریش، وسعت و اهمیت می گیرد.
من فکر می کنم فروغ همان آدم است منتها چون در فضای درست تری قرار گرفته، با آدم های درست تری آمد و شد پیدا کرده، متون بهتری را خوانده و راهنمای متشخص و ممتازی مثل ابراهیم گلستان داشته و از همه مهم تر درون و باطنش مثل اسفنجی بوده که خوبی ها را گرفته و به خود جذب کرده و حماقت ها را پس زده، قاعدتا باید این طور شود.
یادمان باشد فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند. پروین اعتصامی به نظر من شاعر خیلی بزرگی است ولی از خانه بیرون نمی آید.
مکاشفه در دو حالت رخ می دهد. در وجه فروغ فرخزاد این مکاشفه به صورت تماشای جهان است. کاملا بیرونی. به همین دلیل است که در شعرهای مهم بعدی اش "من" درونش تخفیف پیدا می کند. نمی گویم از یاد می رود. اما مکاشفه پروین اعتصامی اصلا از نوع و جنس دیگری است. او آدمی است که به حرکت مورچه ها، نخود و لوبیا و صحبت میان سیر و پیاز توجه می کند و این هم جهان شگفت انگیزی است. اگر شعر پروین درست خوانده شود آن وقت متوجه می شویم کسی که توی یک چاردیواری است چطور دیوارها را نگاه میکند، چطور آجرها را می شمرد و چطور نخود و لوبیای بی قابل، جایگاه سخن گفتن پیدا می کنند.
یکی از چیزهایی که به نظر من متاسفانه به نحو غیرمنصفانه ای صورت می گیرد این است که این دو شاعر را با هم مقایسه می کنند. انگار این دو در یک جهان واحد به سر می برند یا رقبای همدیگر هستند یا نظرهایشان به یک سو و سمت است، نه واقعا اینطوری نیست. قطعا پروین اعتصامی از محدوده خودش یک وسعت شگفت انگیزی می سازد و فروغ فرخزاد وسعت شگفت انگیز جهان اطراف را با جان و من خودش همراه می کند و چیز فوق العاده ای می شود. بی بی سی فارسی
پارلمان ونزوئلا بودجه یک فیلم سینمایی را که قرار است توسط بازیگری آمریکایی درباره رهبر شورشیان هائیتی ساخته شود، به ۳۰ میلیون دلار افزایش داد.
این فیلم قرار است توسط دنی گلاور، بازیگر آمریکایی هالیوود که از هواداران هوگو چاوز، رییس جمهوری ونزوئلا است، ساخته شود و در ماه می سال گذشته میلادی، ۱۹میلیون و ۷۰۰ هزار دلاری برای این فیلم تصویب شده بود.
روز چهارشنبه، نمایندگان مردم ونزوئلا در پارلمان این کشور با پرداخت ۹ میلیون و ۸۰۰ هزار دلار دیگر برای ساخت این فیلم موافقت کردند و به این ترتیب، بودجه ساخت این فیلم به ۳۰ میلیون دلار رسید.
نام فیلم «تووسن» است و قرار است که در آن زندگی تووسن لووه تر، قهرمان انقلاب ضد برده داری و استقلال طلبانه هائیتی در قرن هجدهم، به تصویر کشیده شود.
اختصاص ۳۰ میلیون دلار بودجه دولتی برای ساخت فیلمی توسط یک آمریکایی، اعتراض انجمن فیلمسازان ونزوئلا و برخی فیلمسازان مطرح این کشور را برانگیخته است.
سینماگران ونزوئلایی می گویند که این مبلغ، معادل پولی است که دولت طی چهار سال صرف سینمای ملی ونزوئلا می کند و با آن می توان ۳۴ فیلم ونزوئلایی ساخت.
یک کمپانی به نام «لووه تر فیلم» با حمایت استودیوی دولتی ونزوئلا که با نام «سینما ویلا» فعالیت می کند، تولید فیام «تووسن» را به عهده خواهد داشت.
اختصاص این مبلغ هنگفت، اعتراض انجمن فیلمسازان ونزوئلا و برخی فیلمسازان مطرح این کشور را برانگیخته و در اعتراض آنها اشاره شده است که این مبلغ، معادل پولی است که دولت طی چهار سال صرف سینمای ملی می کند و با آن می توان ۳۴ فیلم ونزوئلایی ساخت. در وب سایت این کمپانی آمده است که این شرکت فیلم هایی «در ارتباط با تاریخ، اهداف اجتماعی، اهداف تجاری و کمال هنری» خواهد ساخت.
آقای چاوز در سال ۲۰۰۶ با اختصاص ۱۳ میلیون دلار، «سینما ویلا» یک استودیوی دولتی است را برای مبارزه با آن چه رئیس جمهوری ونزوئلا «امپریالیسم فرهنگی» می خواند، افتتاح کرد.
با این حال آقای چاوز هرازگاه درباره فیلم های هالیوودی حرف می زند و اخیرا با ستارگانی چون دنی گلاور، کوین اسپیسی و شان پن که جزو منتقدان سیاست های آمریکا هستند، دیدار کرده است.
ریکاردو سانگوئینو، رئیس کمیته مالی پارلمان ونزوئلا گفت که این مبلغ از بودجه ۲۳۰ میلیون دلاری «آموزشی و فرهنگی»، پرداخت می شود. این بودجه از فروش اوراق بهادار تامین می شود.
تووسن لووه تر، رهبر انقلاب هائیتی که فیلم دنی گلاور به او اختصاص دارد، در سال ۱۷۴۳ به دنیا آمد و در سال ۱۸۰۳ درگذشت.
وی سال های زیادی را در مبارزه با برده داری صرف کرد و در مبارزات سیاهان، به آنها کمک کرد تا علیه سفیدپوستان نژادپرست بجنگند.
تووسن سیاهان هائیتی را آزاد کرد و توانست برای نخستین بار، به عنوان یکی از اهالی کنترل این مستعمره را به دست بگیرد.
نامی که به او لقب داده اند، در فرانسه به معنی «بیداری همه قدیسان» است. وی در تبعید درگذشت.
دنی گلاور بازیگر و فیلمساز سیاهپوست هالیوود که این بودجه به او تعلق گرفته، در سال ۱۹۴۷ در سانفرانسیسکو به دنیا آمد. وی سابقه شرکت در فعالیت های سیاسی گوناگون به خصوص در زمینه مبارزه با تبغیض نژادی را در کارنامه خود دارد.
دنی گلاور که سابقه بازی در سینما، تئاتر و تلویزیون را دارد، به خاطر بازی در فیلم های دنباله دار اسلحه مرگبار در نقش پلیس لس آنجلس و بازی در نقش مردی که همسرش را آزار می دهد در فیلمی از استیون اسپیلبرگ به نام رنگ ارغوانی، شناخته شده است.
دنی گلاور که طی دیدار از ونزوئلا با هوگو چاوز، رئیس جمهوری این کشور ملاقات کرد، به همراه هری بلافونت، خواننده معروف، دو چهره مشهور آمریکایی هستند که از رهبر سوسیالیست ونزوئلا حمایت می کنند
ریشهشناسی واژهی عشق نوشتارها - دبیره و زبانشناسی 25 فروردین 1387 تسوک 02:21 زیباترین واژهی زبان پارسی که تا چندی پیش همه آن را عربی میدانستهاند و در چامه و ادب پارسی و بهویژه هستیشناسی ایرانی جایگاهی بلند و برجسته دارد واژهی "عشق" است. این واژه ریشهی هند و اروپایی دارد و پیشینهی آن بدین گونه است: واژهی "عشق" از iška اوستایی به چم خواست، خواهش، گرایش ریشه میگیرد که آن نیز با واژهی اوستایی iš به چم "خواستن، گراییدن، آرزو کردن، جستوجو کردن" پیوند دارد. واژهی اوستایی iš دارای برگرفته های زیر است: aēša : آرزو، خواست، جستوجو išaiti : میخواهد، آرزو میکند išta : خواسته، پسندیده išti : آرزو، خواست. پسوند ka نیز که در iška اوستایی باشنده است کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژههای زیر دیده میشود: mahrka: مرگ :araska رشک، رشگ :aδka جامه، ردا، روپوش huška: خشک pasuka: چهارپا، ستور drafška: درفش :dahaka گزنده (ضحاک) واژهی اوستایی iš هم ریشه است با: در سنسکریت: eṣ: آرزو کردن، خواستن، جُستن :icchā آرزو، خواست، خواهش :icchati میخواهد، آرزو میکند :iṣta خواسته، پسندیده iṣti: خواست، جستجو در زبان پالی: icchaka: خواهان، آرزومند همچنین، به گواهی شادروان فرهوشی، این واژه در فارسی ِ میانه به شکلِ išt به چم خواهش، گرایش، دارایی و توانگری، خواسته و داراک باز مانده است. خود واژههای اوستایی و سنسکریت نام برده شده در بالا از ریشهی هند و اروپایی نخستین یعنی ais به معنی خواستن، میل داشتن، جُستن میآید که ریخت نامی آن aisskā به چم خواست، گرایش، جستوجو است. در بیرون از اوستایی و سنسکریت، در چند زبان دیگر نیز برگرفتههایی از واژهی هند و اروپایی نخستین ais بازمانده است، از آن دستهاند: در اسلاوی کهن کلیسایی :isko, išto جستوجو کردن، خواستن؛ :iska آرزو در روسی :iskat جستوجو کردن، جُستن در لیتوانیایی :ieškau جستوجو کردن در لتونیایی iēskât: جستن شپش در ارمنی :aic بازرسی، آزمون در لاتین aeruscare: خواهش کردن، گدایی کردن در آلمانی بالای کهن :eiscon خواستن، آرزو داشتن در انگلیسی کهن :ascian پرسیدن در انگلیسی امروز :askپرسیدن، خواستن اما فرهنگنویسان پیشین ما واژهی عشق را به واژه ی عَشَق عربی (ašaq') به معنای "چسبیدن" (منتهیالارب)، "التصاق به چیزی" (اقربالموارد) پیوند کرده اند. نویسندهی "غیاثاللغات" میکوشد میان "چسبیدن، التصاق" و "عشق" رابطه بر قرار کند و می نویسد: «مرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود و گویند که آن مأخوذ از عَشَقَه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند چون بر درختی بچسبد آن را خشک کند. همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند». از آنجا که عربی و عبری از خانوادهی زبانهای سامیاند، واژههای ریشهدار سامی هماره در هر دو زبان عربی و عبری با چمهای همانند برگرفته میشوند. و شگفت است که واژهی "عشق" همتای عبری ندارد و واژهای که در عبری برای عشق به کار میرود اَحَو (ahav) است که با عربی حَبَّ (habba) خویشاوندی دارد. واژهی دیگر عبری برای عشق "خَشَق" (xašaq) است به چم خواستن، آرزو کردن، پیوستن، چسباندن، خوشی که در تورات عهد عتیق بارها به کار رفته است (برای نمونه: سفر تثنیه ۱۰:۱۵، ۲۱:۱۱؛ اول پادشاهان ۹:۱۹؛ خروج ۲۷:۱۷، ۳۸:۱۷؛ پیدایش ۳۴:۸). بر پایهی نگرش استاد اسکات نوگل: واژهی عبری خَشَق xašaq و عربی عَشَق ašaq' همریشه نیستند. واک ِ "خ" عبری برابر "ح" یا "خ" عربی است و "ع" عبری برابر "ع" یا "غ" عربی، و آنها با هم در نمیآمیزند. همچنین، هماره "ش" عبری به "س" عربی میدگرد و بهوارون. خَشَق عبری به شایش بسیار در آغاز به چم"بستن" یا "فشردن" بوده است، آن گونه که برابر آرامی آن نشان میدهد. همچنین، استاد ورنر آرنولد پامیفشارد که "خ" عبری در آغاز واژه همیشه در عربی به "ح" میدِگَرَد و هرگز "ع" نمیشود. نکتهی دیگر این که "عشق" در قرآن نیامده است و واژهی بهکار رفته در آن همان ستاک حَبَّ (habba) است که یاد شد، با برگرفتههایش مانند نام حُبّ (hubb). در عربی امروز نیز واژهی عشق کاربرد بسیاری ندارد و بیشتر حَبَّ (habba) و برگرفتههای آن به کار میروند مانند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها. فردوسی نیز که برای پاسداری از زبان فارسی از به کار بردن واژههای عربی آگاهانه و کوشمندانه خودداری میکند (اگر چه واژههایی از آن زبان را به ناگزیر در اینجا و آنجای شاهنامه به کار برده است) ولی واژهی عشق را به آسانی و باانگیزه به کار میبرد و با آن که آزادی سرایش به او توانایی میدهد که واژهی دیگری را جایگزین عشق کند، واژهی حُب را به کار نمیبرد. در سانی که واژهی حب واژهی بنیادی و روامند برای عشق در عربی است و مانند عشق نیز یک هجایی است و از این رو سنگِ سرودهاش را به هم نمیزند. خداوندگار شاهنامه با آن که شناخت امروزین ما را از زبان و ریشهشناسی واژههای هند و اروپایی نداشته است به شایش بسیار میدانسته است که عشق واژهای پارسی است. وی بدین گونه میسراید: بخندد بگوید که ای شوخ چشم // ز عشق تو گویم نه از درد و خشم نباید که بر خیره از عشق زال // نهال سرافکنده گردد همال پدید آید آنگاه باریک و زرد // چو پشت کسی کو غم عشق خورد دل زال یکباره دیوانه گشت // خرد دور شد عشق فرزانه گشت این شایش نیز وجود دارد که فردوسی خود واژهی عشق را نه با "ع"، ونکه به ریخت "اِشق" و یا هتا "اِشک" نوشته باشد که هرآینه پی بردن به این نکته کار آسانی نیست، زیرا کهنترین دستنوشت بازماندهی شاهنامه به نزدیک دو سده پس از فردوسی برمیگردد. ریزبینانهتر گفته باشیم، این دستنوشت نسخهای است که در تاریخ ۳۰ محرم ۶۱۴ ماهشیدی رونویسی آن به پایان رسیده است (برابر با دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۵۹۶ گاهشمار خورشیدی ایرانی و ۱۵ ماه می ۱۲۱۷ زادروزی ). ترادیسی ِ واک ِ فارسی ِ "ک" به عربی ِ "ق" نیز کمیاب نیست، چند نمونه: کندک ، خندق، زندیک ، زندیق، کفیز ، قفیز، کوشک ، جوسق. کوتاه آن که واژهی اوستایی iš که خود از ریشهی هند و اروپایی نخستین ais به چم خواستن، گرایش داشتن، جُستن میآید، واژهی iška و سپس išk را در پارسی میانه پدید آورده است و سپس به عربی راه یافته است که دربارهی چهگونگی گذر این واژه به عربی نیز میتوان دو شایش انگارید: نخست آن است که išk در دوران ساسانیان، که ایرانیان بر جهان عرب چیرگی داشتهاند (بهویژه بر حیره، بحرین، عمان، یمن، و هتا حجاز) به عربی وارد شده است. (برای آگاهی بیشتر از چهگونگی هنایش پارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام نگاه کنید به نسک خواندنی آذرتاش آذرنوش "راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی"، چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۵۴) دوم این است که عشق در آغاز دوران اسلامی به عربی اندر شده باشد و از آن جا که فرهنگنویسان و نویسندگان آن دوره از خاستگاه ایرانی این واژه آگاهی نداشتهاند، که مفهوم "خواستن و جستوجو کردن" را دارد، آن را با عربی عَشَق، که به چم "چسبیدن" است، درآمیختهاند. یک نکتهی جالب در این باره، کندوکاو در اندریافت عشق در عرفان ایرانی است که عشق را با "جستوجو" و "گشتن" میپیوندد. به یاد آورید منطقالطیر عطار و جستوجوی مرغان را در خواستاری سیمرغ و یا بیت پرآوازهی مولوی را: هفت شهر عشق را عطار گشت // ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. که نشان دهندهی معنی واژهی عشق با ریشهی پارسی آن "خواستن" و "جُستن" است، سپاسگزاری : نویسندهی این نوشتار (محمد حیدری ملایری) از سرور اسکات ب. نوگل سراستاد پژوهشهای انجیلی و باستانی در خاور نزدیک ریاست بخش تمدن و زبان های خاور نزدیک از دانشگاه واشنگتن برای پاسخگویی پیرامون ریشهشناسی واژهی xašaq. و همچنین از سرور استاد ورنر آرنولد سراستاد پژوهشهای زبانهای سامی از بخش زبانها و فرهنگهای خاور نزدیک از دانشگاه هایدلبرگ آلمان و نیز سرور استاد جلیل دوستخواه سراستاد پژوهشهای اوستایی برای گوشزدهای ایشان بر نخستین یادداشتهای این نوشته سپاسگزاری میکند. این نوشتار با اندکی پارسیسازی در اینجا بازآورده شده است.
روی جلد کتاب 'سعدی شاعر عشق و زندگی' سعدی یکی از بزرگ ترین شاعران و نویسندگان ایرانی است که پس از قرن ها هنوز آثارش موضوع دعواهای بسیاری است. پژوهشگر برجسته دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان در مقاله ای با عنوان "ریشه های سعدی کشی" گزارشی مجمل از این دعواها داده است و اشاره هایی به ریشه های مخالفت روشنفکران ایرانی و به خصوص روشنفکران ملی گرا و چپ با سعدی دارد.
این مقاله که نخستین بار در مجله ایران شناسی منتشر شده بود، اکنون با ۲۰ مقاله دیگر در کتابی با عنوان "سعدی شاعر عشق و زندگی" توسط نشر مرکز در ایران منتشر شده و در اختیار علاقه مندان است.
این کتاب در میان انبوهی از کتاب هایی که ادیبان سنتی درباره سعدی نوشته اند و چندان به مذاق نسل جدید خوش نمی آید، یکی از آثار خوب و ارزنده در زمینه شناخت سعدی است.
کاتوزیان در این مقاله ضمن ارائه گزارشی کوتاه از برخورد نخستین روشنفکران ایرانی و هم چنین کسروی و یارانش با سعدی، دلیل انتخاب سعدی را برای کوبیدن، در این می داند که سعدی تا دهه ۱۳۲۰ در ایران قهرمان بلامنازع شعر و بی رقیب به شمار می رفته و حتی روشنفکران چپ نیز او را به خاطر ستودن عدل و نکوهش ظلم مورد تمجید قرار می دادند، اما رفته رفته ورق برمی گردد، زیرا به نظر برخی از آنان خط بطلان کشیدن بر سعدی به معنی خط بطلان کشیدن بر شعر و شاعری قدیم در زبان فارسی است.
درباره توفیق یا عدم توفیق منتقدان و مخالفان سعدی می توان بحث های زیادی کرد، اما همین که هنوز در نشست های مختلف در ایران به سعدی پرداخته می شود و چهره های برجسته فکری و ادبی ایران درباره سعدی بحث می کنند، نشان می دهد که سعدی موضوع تمام شده ای نیست و بحث درباره اش ناتمام است.
کاتوزیان در این مقاله، سعدی کشی و سعدی پرستی را تقریبا دو روی یک سکه می داند و به سعدی پرستان نیز اشاره ای می کند و مقاله اش را با این امید به پایان می رساند که فروکش کردن تب سعدی کشی به سعدی پرستی منجر نشود، اما او ریشه اصلی را بیش از این که در اختلافات ادبی و بحثی در حوزه ادبیات و شعر بداند، بحثی ایدئولوژیک می داند.
اگرچه در این باره نمی توان تردید کرد، اما به نظر می رسد از یک نکته غفلت شده است و آن "تلقی عصری از شعر یا متن ادبی" است.
در هر عصر بر اساس انتظارات مردم یا طبقه ای از مردم از ادبیات، تلقی هایی از متن ادبی شکل می گیرد. ایدئولوژی ها و دیدگاه های سیاسی نیز مانند عوامل دیگر در ساختن این انتظارات و تلقی ها موثرند.
کاتوزیان در این مقاله، سعدی کشی و سعدی پرستی را تقریبا دو روی یک سکه می داند و به سعدی پرستان نیز اشاره ای می کند و مقاله اش را با این امید به پایان می رساند که فروکش کردن تب سعدی کشی به سعدی پرستی منجر نشود
در تاریخ ادبیات ایران نیز این تفاوت تلقی ها به خوبی دیده می شود. این تلقی ها هم محتوای ادبیات را شامل می شود و هم شکل و فرم را.
در زمان غزنویان تلقی ای از شعر وجود دارد که با دوره مغول تفاوت دارد، هم چنان که در دوره تیموریان و مثلا جامی تلقی دیگری از شعر شکل می گیرد که با دوره قبل و بعد از خود متفاوت است.
همین که در اوایل دوره قاجار سبک هندی به عنوان انحطاط در شعر فارسی معرفی می شود و گروهی به فکر بازگشت ادبی می افتند، خود حکایت از تفاوت این تلقی ها دارد و سیاست و ایدئولوژی به عنوان عناصر تاثیر گذار در شکل گیری این تلقی ها هستند.
یکی از بحث هایی که اتفاقا از سالیان دور تا همین امروز درباره سعدی همواره مورد بحث بوده، دیدگاه های اخلاقی اوست. نگاه او به زنان یکی از این بحث هاست، اما در نقد اخلاقی سعدی همواره می توان به تناقض هایی آشتی ناپذیر رسید. مثلا درباره زنان چگونه می توان میان گلستان و غزلیاتش آشتی قایل شد که در یکی زن تا مقام خدایی بالا رفته است و در دیگری فرو افتاده است؟
یا یکی دیگر از بحث ها درباره سعدی راست و دروغ بودن ادعاهای سعدی در گلستان است درباره سفرهایش که مدعی است شرق و غرب را گشته است، عراق و مصر و شام و حجاز و هند و بخارا را.
همان طور که دکتر کاتوزیان در کتابش اشاره می کند، گروهی از ستایندگان سنتی سعدی در چنین مواقعی این پرسش را پیش می آورند که سعدی به فلان سفر رفته است یا دروغ گفته است و چون صفت دروغ گویی را برازنده سعدی نمی دانند، پس می پذیرند که سعدی به این سفرها رفته است.
محمدعلی همایون کاتوزیان
دکتر کاتوزیان در پاسخ به چنین برخوردی به نکته خوبی اشاره می کند، اما این نکته در حد اشاره باقی می ماند، در حالی که می تواند کمک بسیار به روشن شدن چنین ماجراهایی بکند.
کاتوزیان چنین برخوردی را با اثر ادبی نمی پذیرد و سپس به پژوهش هایی اشاره می کند که نشان داده است سعدی به برخی از این سفرها نرفته است.
البته ایشان ادعای دیگر سعدی را نیز با نگاهی تطبیقی به برخی حوادث تاریخی و زندگی سعدی مورد سنجش قرار می دهد. مثلا ادعای سعدی مبنی اساراتش به دست فرنگیان و کار گل کردن برای آنان را با ذکر دوره های مختلف تاریخ جنگ های صلیبی مورد سنجش قرار می دهد.
به عبارت دیگر می توانیم نتیجه بگیریم که از نظر دکتر کاتوزیان نمی توان نسخه واحدی برای همه حکایت های گلستان پیچید و باید ادعای هر حکایت را جداگنه سنجید.
آن چه در سخن دکتر کاتوزیان در حد اشاره می ماند و به نظر می تواند در روشن شدن حقایق کمک بزرگی بکند، ویژگی متن ادبی است که نمی توان با معیار صدق و کذب سراغش رفت. برای این که سنجش درستی از گلستان سعدی داشته باشیم، باید در کنار سنجش های تاریخی و تطبیقی مورد نظر دکتر کاتوزیان، به تلقی مولف و زمانه نیز از متنی که ارائه شده است، بپردازیم.
در زمانه سعدی از گلستان چه تلقی داشته اند؟ گلستان را چه گونه می خواندند؟ آیا آن را مجموعه ای از داستان و حکایات می دانستند یا خاطره های سعدی از سفرها و حضرهایش؟
پیش از این که سعدی گلستان را تصنیف کند، برخی از ژانرهای ادبی در ایران شکل گرفت و ایرانیان با آن آشنا بودند. مردم در آن دوره سفرنامه را می شناختند و می دانستند که سفرنامه چیست و سفرنامه معروف ناصر خسرو، به ارائه تصوری درست از این قالب ادبی کمک کرده بود.
آنان داستان سرایی و دخل و تصرف هنرمندانه در واقعیت را می شناختند و با آثار نظامی گنجوی به شناخت این گونه ادبی رسیده بودند و می دانستند که می توان چیزی نوشت که مبنایش تخیل باشد و نه واقعیت.
آنان هم چنین داستان های عارفانه را به نظم و به نثر از طریق آثار سنایی و عطار می شناختند و هم چنین با متن های عارفانه از طریق مکتوبات عارفان به نامی هم چون ابن عربی و پیروانش در ایران آشنا بودند.
پیش از این که سعدی گلستان را تصنیف کند، برخی از ژانرهای ادبی در ایران شکل گرفت و ایرانیان با آن آشنا بودند. مردم سفرنامه را می شناختند و می دانستند که سفرنامه چیست و سفرنامه معروف ناصر خسرو، به ارائه تصوری درست از این قالب ادبی کمک کرده بود
ایرانیان زندگینامه را نیز از طریق تذکره های مختلف می شناختند و با حکایت نویسی هم از طریق جوامع الحکایات آشنا بودند که نزدیک ترین اثر است به گلستان سعدی در آن دوره. هم چنین دوره زندگی سعدی دوره رونق تاریخ نویسی است و تاریخ جهانگشای جوینی که اتفاقا از دوستان سعدی هم بوده در همین دوره نوشته شده و مردم با تاریخ نویسی هم در آن دوره و پیش از آن آشنا بودند.
طبیعی است که گلستان سعدی با آثار پیش از خود علیرغم شباهت هایی که با برخی از آن ها دارد، متفاوت است و آن را نمی توان با معیارهای حاکم بر آثاری که نام بردیم و برای مخاطبان روشن بوده، ارزیابی کرد. گلستان نه تاریخ است، نه داستان تخیلی به سبک نظامی، نه متن عرفانی به سبک تذکره الاولیا و نه سفرنامه.
یکی از راه هایی که بتوانیم دیدگاه روشنی درباره گلستان پیدا کنیم، مراجعه به آثاری از آن دوره است که نشان می دهد تلقی مردم و ادیبان زمانه سعدی از ادبیات، نثر و شعر چیست؟
مراجعه به چنین آثاری برای دست یافتن به گفتمان های حاکم بر ادبیات آن دوره و تعیین جایگاه گلستان در آن منظومه و احتمالا انحراف معیارهای آن از موازینی که توافق تقریبی درباره آن وجود دارد، می تواند در کنار پژوهش های تطبیقی – تاریخی صرف برای روشن شدن بسیاری از حقایق به ما کمک کند.
از همین زاویه شاید باید دیباچه گلستان را نیز دوباره بخوانیم که سعدی درباره چگونگی فراهم آوردنش در آن سخن گفته است، به خصوص آن جا را که دلیل تصنیف گلستان را نزهت ناظران و فسحت حاضران می داند:
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند.
یا آن جا که می گوید:
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق.
و این هم بیت پایانی این دیباچه ای که بررسی دقیق آن خود شاید بتواند گرهی باز کند: مراد ما نصیحت بود وگفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
http://www.weatherby.info/shazam/generalrubbish/PirateDog.jpg
لانگ جان سیلور
اولا عکاسی خبری یعنی ثبت واقعیت! کاوه گلستان میگوید : "من میخواهم تصاویری را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه دار کند. میتوانی نگاه نکنی. میتوانی خاموش کنی. میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها ! اما جلوی حقیقت را نمیتوانی بگیری ! هیچ کس نمیتواند ..."
http://norouzi.mihanblog.com/More-198.ASPX
غزل ۴۲۰
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
تصنیف "یعنی چه" توسط شجریان خوانده شده است
غزل ۴۲۰
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
تصنیف "یعنی چه" توسط شجریان خوانده شده است
http://hamidlabafan.persiangig.com/audio/Masnavi-Afshari.mp3
http://serre-eshgh.blogfa.com/8610.aspx
تو بهار را دوست می داری
ازشاندور پتوفی ، شاعر مجار
..
تو مشتاق بهارانی و من مفتون پائیزم
سراسر عمر تو باشد بهار و عمر من پائیز
گل سرخ بهاران است جانا ! گونه های تو
دو چشم خسته من ، آفتاب زرد پائیزی
از این جا چون به راه افتم ، اگر گامی گذارم پیش
زمستان را رسم بر آستان سرد و برف آلود
عزیزم ! گر تو گامی می نهادی پیش و من واپس
به تابستان گرمی بخش ، در آغوش هم بودیم .....
http://pyamashna.blogspot.com/2008/01/blog-post_20.html
http://radiozamaaneh.com/maroufi/2008/01/post_94.html
عباس معروفی
سانسور پلیدترین میراث قابیل
در ادامهی برنامههای ویژه سانسور یا «کتاب در محاق» این بار مقالهی پُر و پیمانی دارم از محمدرضا پریشی، داستاننویس ساکن ایران.
امیدوارم این گونه مقالههای تحلیلی، طرح موضوع مجدد، و گفت و شنود، در شکستن سد سانسور راهگشا باشد. و ما پدیدآورندگان آثار خلاقه بیدغدغهی سانسور به نوشتن فکر کنیم، و مسایل دیگر را واگذاریم برای کسان دیگر.
محمدرضا پریشی از پیدایش سانسور سخن گفته، گشتی در تاریخ کشور خودمان زده، و آنگاه به روزگار معاصر رسیده است.
برنامه را بشنوید
محمدرضا پریشی
برای عباس معروفی
قدیمیترین سابقه کلمه سانسور به دو قرن قبل از میلاد مسیح بر میگردد. "CENSEUR" لقبی بود به معنای بازرس و ناظر که به "مارکوس کاتن" داده شد تا در رأس این منصب، بر فراز کل امور کشوری قرار گیرد. این بالاترین مقام حکومتی، حتا بر حیات رومیان نیز حق دخالت داشت. رومیان چنین تجویز کرده بودند که احدی حق ندارد در امور خصوصی خویش چون ازدواج و وضع حمل و جشنها به اراده شخص خود عمل کند. بدین منظور کاتن، دو مأمور هم در نظر گرفته بود که یکی به عنوان نگهبان و دیگری به عنوان اصلاح کننده رومیانی را که از جاده تقوی! خارج میشدند ادب کنند.
البته همچنان که همه میدانند بارزترین تأثیر سانسور بر روند فکری بشر در دوران حکومت کلیساها و قرون سیاهِ وسطی رخ نمود. اندیشه سوزان و کتاب سوزان هر روزه سیاهی این قرون را تا ابد ثبت کرده است.
و اما در ایران
بسیاری از تاریخ نویسان معاصر، حاج میرزا آغاسی، صدراعظم محمد شاه، را بانی سانسور رسمی در عصر جدید می دانند که 160 سال پیش روزنامه کاغذ اخبار را توقیف و تعطیل کرد.
در سال 1280 ﻫ .ق. اولین سازمان رسمی سانسور در ایران تشکیل شد. ناصر الدین شاه طی فرمانی صنیعالدوله را مأمور تشکیل ادارهای برای نظارت بر چاپ کتب و مطبوعات و همچنین تعلیم کارکنانِ این اداره کرد.
و بدینگونه سانسور، این موجود خبیث جا پایش را در ایران هم محکم کرد و آنقدر پیش رفت که فرخی یزدی و محمد مسعود و گلسرخی و سعیدی سیرجانی و پوینده و مختاری و بسیاری دیگر نه تنها آثارشان زیر تیغ سانسور رفت بلکه سانسور به جانِ پاکشان نیز رحم نکرد.
و اما از لحاظ تئوریک، سانسور را باید زاده حکومتهای توتالیتر و نیز عامل بقای این حکومتها در نظر گرفت. فراموش نکنیم آن گفته ناپلئون را که «از یک روزنامه باید بیش از هزاران سرنیزه ترسید.» و آن سخن هیتلر را که «برای عقب نگه داشتن جوامع جنوبی کارآترین روش، جلوگیری از نمو اندیشهها توسط سانسور است.» و آن گفتهی روبسپیر چقدر نغز است که «هر کتابی را به من بدهید محال است جملهای در آن نیابم که به واسطهی آن نویسندهی آن کتاب به اعدام محکوم نشود!»
یا در سرزمین خودمان وقتی نجمالدین رازی در مرصادالعباد میگوید: «پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. بر شبان واجب باشد که رمه را از گرگ نگه دارد و در دفع شرّ او بکوشد.»
حال انتظار دارید سانسور وجود نداشته باشد. اندیشه سانسور _ چه در غرب و چه در شرق _ از پشتوانه ای عظیم برخوردار است که فرمانروا و شاه و سلطان را تا حد سایه خدا بالا بردهاند و هرگونه مخالفت با او را مخالفت با خدا و مستوجب مرگ شناختهاند.
و در جاهای دیگر؟
نمونه بارز این امر در سال 1956 در چین اتفاق افتاد. مائو _ رهبر انقلاب چین _ با اشاره به فلسفه یکصد مکتب در دوران سلسله "چو" اعلام کرد: «بگذارید صد مکتب فکری رقابت کنند، بگذارید صد گل بشکفد.» و با اعلام آغاز "جنبش صد گل" مردم را تشویق به انتقاد از حزب کرد. مائو امیدوار بود که سیاست انتقاد از رژیم، او را به برقراری ارتباطی قوی با توده ها قادر خواهد ساخت. تا زمانی که لبه تیغ انتقادات متوجه مائو نبود این جنبش ادامه یافت اما وقتی مائو و ساختار حکومت مورد انتقاد روشنفکران قرار گرفتند، به حیات این جنبش با برقراری سانسور شدید و بسیج گروههای فشار وابسته به حکومت پایان داده شد. روشنفکران و دگراندیشان دستگیر و به روستاها تبعید شدند تا در اردوگاههای بازآموزی احترام به مائو را بیاموزند و دیگر از انقلابی که با شعار دفاع از حقوق روستاییان سر برآورده است انتقاد نکنند!
شاید باید به گفته اریک هوفر _ جامعه شناس امریکایی _ ایمان بیاوریم که «تمام رهبران انقلابها اعتقاد راسخ دارند که مالک یک چیزند و آن حقیقت است.»
اما نکتهای مهم در اینجا نباید فراموش شود که اگر ما نجمالدین رازی را داشته ایم که به فرهنگ "شبان رمگی" معتقد بوده، در مقابل شمس و حافظ را هم داشتهایم که در جاهایی که توانسته اند به دفاع از پلورالیسم پرداخته اند.
در مقالات شمس تبریزی میخوانیم: «میگفتم: مرا همان انگار که نیستم. میگفت که: جنگ همه این است که چرا نباشی»
یا
«چنان که آن فقیه گفت چنگی را، که من تو را یاسین آموزم تو مرا چنگ آموز»
و حافظ که سروده است:
«حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / و ر صواب است جدل با سخن حق نکنیم»
یا
«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا»
و آخرین حرف این بخش را از شریعتی نقل می کنیم:« اگر به تکامل نوعی بشر اعتقاد داریم کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترین بی تابی در برابر تحمل تنوع اندیشه ها، یک فاجعه است.»
این اشاره را با حکایتی به آن سوی سکه وصل می کنم که اگرچه سانسور سراسر پلیدی و پلشتی است، ذهن خلاق آیا می تواند این حیوانِ سرکش را رامِ اندیشه های خود کند؟
کلاه کلمنتیس
و اما ... در سال 1948، کلمنت گوتوالد _ رهبر کمونیست چک _ در پراگ، بر مهتابی قصری از دوران باروک، ایستاده بود تا برای هزاران نفری که در میدان شهر ازدحام کرده بودند، سخن بگوید. لحظهای حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظاتی که یکی دوبار بیشتر در طول هر هزار سال پیش نمیآید. کلمنتیس _ وزیر خارجه _ کنار رهبر ایستاده بود. دانههای برف در هوای سرد میچرخید و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دلسوزانه کلاه خز خویش را از سر برداشت و بر سر رهبر نهاد. بخش تبلیغات، صدها هزار نسخه از عکس آن لحظه تاریخی را چاپ و منتشر کرد: گوتوالد با کلاه خزی بر سر با ملت سخن میگوید. زمانی نگذشت که همه چیز و همه کس از دیوارکوبها، نمایشگاهها و پوسترها گرفته تا بچهای در دورترین نقطه کشورش در کتابهای درسی با آن عکس تاریخی آشنا شدند. چهار سال بعد کلمنتیس به جرم خیانت به کشور به دار آویخته شد. بخش تبلیغات حزب، بلافاصله او را از تاریخ حذف کرد. حرفها و نوشتهها و کتابها و یادگارها و تندیسهایش و حتا چهرهاش در آن عکس معروف فوریه 1948 به تیغِ سانسور دریده شد. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده و با مردم سخن میگوید. آنجا که زمانی کلمنتیس در کنار رهبر ایستاده بود، فقط دیوار خالی قصر دیده میشود اما کلاه کلمنتیس همچنان روی سر گوتوالد باقی مانده است. اگرچه کلمنتیس سانسور شد، تاریخ خواست او بماند حتا فقط با یک کلاه خز.
آیا می توان فوایدی برای سانسور قائل شد؟
یکی از تبعات سانسور، ذهنی شدن آن است. یعنی پیش از عینیت یافتن متن روی کاغذ، و پیش از به کار افتادن دستگاه سانسور حکومت، خودسانسوری حاکم بر ذهن هنرمند آغاز به کار میکند. چنین حذفهایی گاهی میتواند به نفع اثر باشد (البته این حرف اصلاً به معنای تطهیر سانسور نیست).
البته ابتدا اشاره کنم که حذف متن تنها هنگامی وجههی مثبت برای خود اختیار میکند که نویسنده خود به اختیار خویشتن و بی هیچ اجباری _ درونی یا بیرونی _ قسمتهایی از متن را به هدف اعتلا بخشیدن به آن حذف کند. گویا مارکز است که می گوید: «قدرت یک نویسنده از روی صفحات نوشته شدهای که دور میریزد بهتر سنجیده میشود تا صفحاتی که چاپ میکند».
دانلود کتاب
http://www.rezaghassemi.org/ketabkhaneh.htm
نگاه «فوکو» به قالی ِ ایرانی به مثابه یک «دگرجا»
شهلا شرف
چندی پیش بر حسب تصادف، در پی جستجوی ضوابط ِ تحقق ِ مکان و یافتن شرایط ِ امکان آن در عرصهی دنیای مجازی، به یک سخنرانی از میشل فوکو، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی، برخوردم. عنوان سخنرانی ِ ایراد شده در سال 1967 «دربارهی دیگر مکانها» بود. فوکو اجازهی چاپ این سخنرانی را تنها در بهار سال 1984، کمی پیش از مرگش داد. متن آن درسال 1967 در تونس نوشته شده بود.
میشل فوکو، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی
دغدغهی فوکو در این سخنرانی تعین شرایط ِ تحقق ِ مکانهای "قرنطینه" و "دگرجا"هاست. (Heterotopien) او در این سخنرانی ابتدا به بررسی مکانهای ایدهالی، یعنی "ناکجا"ها، میپردازد. فوکو ناکجاها را مکانهایی غیرواقعی میداند که «در راستای شباهت یا تضاد با مکان واقعی شکل میگیرند.» از نظر فوکو ناکجا «یا تصویری بینقص از جامعه و یا تصویری در تضاد با آن» است.
دگرجاها از نظر او ناکجاهای تحققیافته درمکان هستند. با اینکه دگرجاها واجد تعین مکانیاند، اما خارج از حدود هر مکان واقعی قرار دارند؛ یعنی مکانهای بستهای خارج از محدودهی جامعه هستند. دگرجاها مانند آینههایی عمل میکنند که یا تصویری بینقص از جامعه ارائه میدهند و یا تصویری سراسرنقص؛ آینههایی که جا و مکان مشخصی دارند.
هر دو نوع ِ این دگرجاها، ناکجاهای مکاندار محسوب میشوند، چراکه مکانهای واقعی را زیر سئوال میبرند. عامل تحقق آنها تقابل با واقعیت است؛ در دگرجاها این تقابل در مکان صورت میگیرد و در ناکجاها در ذهن. معروفترین مثالهای فوکو برای ناکجاها خانههای سالمندان، زندان، تیمارستان، تئاتر، باغ، پادگان، فاحشهخانه و از ایندست است.
اما آنچه مرا به نوشتن این مطلب ترغیب کرد، باغ و باغچه به عنوان یک ناکجا از دیدگاه فوکو بود. او در سخنرانی ِ "دربارهی دیگر مکانها" باغچه و قالی ایرانی را، همگروه ناکجاها قرار داده و تفسیری زیبا از نقوش قالی ایرانی ارائه میدهد، که تفسیری نه فقط منصفانه، بلکه هنرمندانه و زیرکانه است.
پیش از این از دهان برخی از اروپاییهای تحصیل کرده، توصیفاتی در مورد قالی ِ ایرانی و ارتباط آن با ذهن و خلقوخوی ایرانی شنیده بودم. یکی از دلآزارترینشان این بود که قالی ِ ایرانی حاشیه و طره دارد و در یک شکل هندسی ِ محدود طراحی میشود؛ به تبع آن ذهن ایرانی چارچوبدار و واجد حدود است.
فرش دستباف بیرجند با طرح ماهی لچک و ترنج
گذشته از اینکه، چون بشر اساسأ لایتناهی را نمیشناسد، تصویرهای ذهنیاش هم متناهی هستند و این امر ربطی به نژاد یا ملیت خاصی ندارد، درهمآمیزی تار و پود قالی و کشف این صنعت نشان از تسلط صاحبان آن بر علم مکانیک داشته و نقوش ِ قرینهی آن نیز نشان از تسلط نقشپردازان بر علم ریاضی و زیباییشناسی دارد.
بههمین جهت به نظر میرسد، نگاه این عده از اروپاییان بیشتر جنبهی نژادپرستانه داشته باشد، وگرنه میشود حاشیه و طرهی قالی را به قاب هم تعبیر کرد. چارچوبداشتن و محدود دانستن ذهن یک نژاد، درحالیکه فنون و دستاوردهای آن نژاد نادیده گرفته میشود، میتواند یا با انگیزهی تحقیر آن باشد و یا از نادانی مطلق سرچشمه بگیرد.
به همان اندازه که این نگاه تحقیرآمیز در تفسیر نقش فرش ایرانی قانعام نمیکند، نگاه فیلسوفانهی فوکو به وجدم میآورد. او در یک بند از سخنرانی ِ نام برده شده، به بررسی قالی و باغ ایرانی میپردازد و بهطور مختصر به توضیح نقش خیال در این دو دستاورد مینشیند؛ بیآنکه بخواهد به این دو نقشی افسانهای و فراانسانی بدهد. داوری او بیطرفانه و فیلسوفانه است.
او مینویسد: «دگرجاها قابلیت کنار هم قرار دادن ِ فضاهایهای متعدد ِ واقعی در یک مکان واحد را دارند؛ مکانهای مختلفی که در واقع با هم قابلجمع نیستند. بدینگونه است که در صنعت ِ تئاتر در یک صحنهی مربعشکل، مکانهای زیادی حضور مییابند که کاملأ با هم بیگانهاند. سینما سالن چهارگوش عجیب و غریبیست که بر روی پردهی دوبعدی آن فضایی سهبعدی منعکس میشود.
متن سخنرانی شجریان درباره کمال خان هوت
نشست- همشهری آنلاین:
استادمحمد رضا شجریان در مراسم تجلیل از کمال خان هوت، خنیاگر نامی بلوچ حضور یافت و سخنانی ایراد کرد که متن کامل آن از نظر شما میگذرد:
با درود به هنرمندان، اساتید، و همه شرکتکنندگان بزرگوار این گردهمایی
برای من مایه خشنودی و مباهات است که امروز با بزرگداشت هنرمندی مردمی و ارجمند، فرهنگ خطهای از ایران زمین را ارج مینهیم که متاسفانه آنگونه که شایسته است، آن را نمیشناسیم. بلوچستان، سرزمین رازها، حماسهها، و یادگارهای دور از دورانی کهن است. سرزمینی که به باور ایرانیان باستان، یازدهمین سرزمینی است که اهورامزدا در زمین کهن خلق کرده است.
قوم بلوچ، از کهنترین و اصیلترین اقوام ایرانی است. قومی که آن موسیقی موقعیتی سحرانگیز دارد و در نغمههای موسیقیاش، یاد و خاطره اسطورهای این سرزمین طنینانداز اشت. چهرههای حماسی این سرزمین در شعر و موسیقی و طنین دلکش موسیقیدانان این سرزمین زندهاند.
موسیقی، عمیقترین و زیباترین شکل بیان روح تاریخی و جمعی یک قوم یا ملت است و چون نیک بنگری، در گوشه گوشه آن و در لحن و آوای آن، گذر یک قوم را در پیچ و خم تاریخ مییابی، با همه رنجها و شادیهایش. موسیقی، راز درونی روح یک ملت را آشکار میکند و از آن رو، نقشی بی بدیل در روح و روان تاریخی و جمعی یک قوم یک ملت دارد. از این رو، گمانم بر این است که بدون دریچهای به موسیقی نمیتوان فرهنگ یک گروه یا قوم را شناخت.
از برجستگیهای مهم فرهنگ بلوچ، پیوند عمیق و گسترده آن با موسیقی است. موسیقی بلوچ، با همه جنبههای زندگی این قوم همراه است. از اسطورهها و باورهای دینی و عارفانه گرفته تا مسائل کوچک و ملموس زندگی روزمره. از مراسم تولد و مرگ و ازدواج گرفته تا مناسک عبادی. از ماهیگیری و خرماچینی گرفته تا درمان دردهای جسمانی و روحانی مردم.
بلوچستان آئینه روشنی از روح و حافظه جمعی ماست. در این آئینه میتوان نقش و جایگاه موسیقی را در برانگیختن احساسات معنوی، همبستگیهای انسانی و روح و عاطفه ملی ایرانیان بازجست. جناب ملاکمال خان که امروز به نام او و موسیقی گرم و پربار سرزمین او گردهم آمدهایم، یک دریچه مردمی و فاخر به دریایی از اسرار و گوهرهای ماندگار موسیقایی در سرزمین بلوچستان است.
دریغا که در دنیای جدید میل به یکسانسازی و بیاعتنایی به رنگهای مختلف فرهنگی این سرزمین، تنوع چشمنواز را در خطر قرار داده است و بیم آن میرود که رفته رفته یاد ما و خاطره ما از این زیبایی بیمانند فرهنگی تهی شود و سلیقه و ذائقه ما رفته رفته توان خود را در لذت بردن از این ویژگی فرهنگی از کف بدهد. نمیتوانم حسرت و اندوه خود را پنهان کنم که سرچشمه غنی موسیقی ایرانی که همانا موسیقی مقامی و بومی اقوام مختلف است، بیش از پیش فراموش میشود و از دسترس حافظه فرهنگی ما دور میماند.
وسیقی قوم کرد، موسیقی ترک، عرب، ترکمن، موسیقی خاص محلات ایرانی همه و همه گنجینه پرباری از خلاقیت و شکوفایی مردم این سرزمین است و کیست که از داشتن چنین پشتوانه فرهنگی، احساس غرور و سربلندی نکند.
موسیقی ایران زمین، ترکیبی متنوع و غنی از مجموعه نغمهها و آواهایی است که در گوشه گوشه این دیار ساخته و پرداخته شده و هر قوم و نژادی، روح خود را در آن دمیده است. اگر کسی را سودای آن باشد که احساس ایرانی را درک کند و به جهان درونی او راه یابد، نمیتواند تنها بخشی از موسیقی آن را برگزیند و بخشهای دیگر را کنار نهد. بدون شناختن موسیقی بلوچ یا موسیقی کردی یا موسیقی آذری و یا موسیقی دیگر اقوام، نمیتوان ایرانی را شناخت.
ما از هنرمندان ارجمندی چون ملاکمالخانها غفلت کردهایم و نقش بیبدیل آنان را در شکوفایی فرهنگ این سرزمین فراموش کردهایم. نادیده انگاشتن نقش مهم ملاکمالخانها، محروم کردن موسیقی و فرهنگ ایرانی از سرچشمههای آن است.
ماجرای غم انگیز موسیقی ما، نمایهای است از ساحت فرهنگی ایران. برای من ایران زمین همواره طنینی از تنوع و رنگارنگی فرهنگها داشته است. فرهنگهایی که هر یک ویژگی خود را دارد و چون در کنار یکدیگر قرار میگیرند، مفهوم وسیعی به نام ایران را میسازند. معتقدم که هیچگاه نباید ایران را تنها معادل فرهنگ این یا آن گروه در نظر گرفت.
آنچه به این مجموعه زیبایی، غنا و وسعت میبخشد، همانا تنوع بینظیر و بیمانند آن است. تنوعی که حاصل مشارکت همه اقوام، گروهها و فرهنگهاست. نمیتوان فرهنگ ایرانی را بدون شناخت فرهنگ اقوام دیگر شناخت. به جد بر این باورم که فرهنگ ایرانی چیزی نیست مگر ترکیب زیبا و دلنشین فرهنگ همه اقوام. فرهنگهایی که هر یک رنگ ویژه خود را دارند و چون در کنار یکدیگر قرار میگیرند، زیبایی بیهمتای دلنوازی را میسازند که فراتر و بالاتر از هر یک از آنهاست. اگر بخشی از این تابلو را به هر دلیلی نادیده بگیریم، زیبایی آن را مخدوش کردهایم.
به عنوان کسی که سالهای زندگی خویش را در عرصه فرهنگ گذرانده و عاشقانه آن را دوست میدارد، نمیتوانم از این غفلت بیمناک نباشم. کافی است نگاهی به نقاط مختلف کشور بیاندازیم تا دریابیم که تنوع لباس، تنوع زبان، تنوع موسیقی، تنوع غذا و آداب و رسوم و مراسم و مانند آن در حال از دست رفتن و فراموشی است. کاش در بین این دستگاههای مختلف فرهنگی که بودجههای بسیار در اختیار دارند، نهادی بود که حفظ این میرات معنوی را برعهده میگرفت و این ذخایر ارجمند را گردآوری میکرد. و کاش در بین همه برنامههایی که صدا و سیما پخش میکند، بخشهایی به صورت جدی به فرهنگ اقوام و گروهها اختصاص مییافت تا از این طریق فرزندان ما با فرهنگ متنوع سرزمین خود آشنا شوند. و کاش در کتابهای درسی فرزندان ما که در مدرسه، تنوع این فرهنگها آموخته میشد.
فرهنگ عرصه خلق زیبایی و عرصه همدلی است. ناآشنایان و غریبهها با سوءظن به هم مینگرند. آنها که زبان یکدیگر را نمیدانند، به دیده تردید به هم مینگرند. به تعبیر مولانای کبیر، همدلی از همزبانی خوشتر است. آنها که از آداب و رسوم هم آگاهی ندارند، خود را متفاوت و تافته جدا بافته میدانند. آشنایی، زمینه همدلی است و این فقط در فرهنگ تجلی مییابد. فرهنگها دریچه گروهها و اقوام به یکدیگر است.
اگر هر قومی، فرهنگ خود را تابلوی فرهنگ ملی ببنید، احساس تعلق به فرهنگ ملی تقویت خواهد شد. به همین سان، اگر هر کس با فرهنگ دیگر اقوام آشنا شود، حس دوستی و همدلی نسبت به آن شکل خواهد گرفت. فرهنگ میتواند عامل تنش در جامعه باشد، اگر دریچههایش نسبت به دیگران بسته باشد. در آن صورت، خودمداری و خودخواهی فرهنگی میتواند به عاملی برای تنش منجر شود. ولی فرهنگ بیشتر توان آن را دارد که بر دوستی و همدلی بیافزاید، اگر آن را عرصه حضور و ظهور همگان بدانیم و اگر هر قوم و گروه نقش فرهنگ خویش را در آینه فرهنگ ملی ببیند.
مراسم امروز در بزرگداشت جناب ملاکمال خان از این دید دارای اهمیت است. ما امروز تجلیل هنرمندی را گردآمدهایم که در بلوچستان جایگاهی ارزنده و والا دارد. زندگی مردم آن دیار با موسیقی او آمیخته است و میتوان گفت او بیان موسیقیایی زندگی مردم قوم خود است. مردم، رشادتها و پیروزیها و شکستها و ناکامیها و بطور کلی تاریخ خود را در آثار او مییابند.
امیدوارم بزرگداشت شخصیتهای فرهنگی اقوام مختلف که از سوی موسسه فرهنگ و تمدن ایران زمین آغاز شده، همچنان تدوام یابد و ما بیشتر با فرهنگ دیگر اقوام ایران آشنا شویم و تجلیل از آنها را زمینهای برای تقویت و تحکیم فرهنگ متنوع ملی قرار دهیم.
برای هنرمند عزیز جناب ملاکمالخان آرزوی سلامتی و طول عمر دارم. در همین جا از نهادهای فرهنگی که توان مالی دارند، درخواست میکنم با سرمایهگذاری بر روی آثار اقوام و انتشار آنها، فرصت آشنایی ما را با این فرهنگها فراهم کنند.
با سپاس از حوصله و شکیبایی که برای شنیدن سخنان این حقیر مبذول داشتید.
سرفراز باشید
http://www.hamshahrionline.ir/News/?id=35826
http://www.birtak.com/clips/clips/soroodmelli1.swf
اولین سرود ملی ایران
لوییز هی
عطار
خودمان «گنجی» هستیم که میجوییم.
عطار
جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه
مدتی شد تا درین ره آمدیم
از هزاران، سی به درگه آمدیم
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بیشک این سی مرغ آن سیمرغ بود
آیدا اسکات تایلور
تنها یک روز در سراسر حیات کافی است نگاه از «گذشته» برگیر و بر آن غبطه مخور چرا که از دست رفته است در غم «آینده» نیز مباش چرا که هنوز فرا نرسیده است زندگی را در همین لحظه بگذران و آن را چنان زیبا بیافرین که ارزش به یاد ماندن را داشته باشد
سعدی
سعدیا«دی» رفت و «فردا» همچنان موجود نیست
درمیان این و آن فرصت شمار «امروز» را
قلعهی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفتانگیز نوی هاکسلی
خیلی وقته که بهروز نکردم، یعنی واقعیتش اینه که چند بار سعی کردم، ولی هیچکدومش به دلم نچسبید. این چند روزه که بازار انتخابات داغ بود و همه چی حول اون میگشت، شاید در اون مورد خیلی حرفا برا گفتن داشتم، ولی ترجیح دادم که وبلاگمو پاک نگه دارم و وارد مقولهی سیاست نشم.
چند بار هم خواستم که به جای مطلب جدید، یه شعر بنویسم، ولی اونجوری هم، خیلی وبلاگه ادبی میشه. نوبتی هم باشه نوبت یه بحث فلسفی در مورد علم و تکنولوژیه. یه مطلبی از نیل پستمن نمیدونم از کجا (و به احتمال زیاد از کدوم روزنامه خوندم) که خیلی خوشم اومد. متاسفانه تو Google هم که جستجو کردم که بهش ارجاع کنم، پیداش نکردم. این مطلب، تحت عنوان «قلعهی حیوانات جرج اورول یا دنیای شگفتانگیز نوی هاکسلی»، نظر نیل پستمن رو در مورد وضعیت دنیایی که در آن زندگی میکنیم، در بر داره:
نباید مغرور شویم که نگذاشتهایم کابوس جورج اورول در خصوص جامعهی دیکتاتوری، که در 1984 پیشبینی کرده بود، تحقق یابد. چیزی که عملاً به حقیقت نزدیک شد، کابوس دیگری بود که آلدوس هاکسلی در «دنیای شگفتانگیز نو» مطرح کرده بود، جاییکه هیچکس حتی تشخیص نمیدهد به او ستم شده است.
اورول نگران آدمهایی بود که احتمالاً کتابها را توقیف میکنند، اما آنچه هاکسلی از آن میترسید این بود که هیچ دلیلی برای توقیف کتاب وجود نخواهد داشت، چرا که اساساً خوانندهای برای آن یافت نخواهد شد.
اورول نگران آدمهایی بود که احیاناً ما را از اطلاعات مهم محروم میکنند، هاکسلی میترسید آنقدر به ما اطلاعات بدهند که ما را به کنشپذیری و انفعال و از خودبیگانگی بکشانند.
اورول نگران بود که حقیقت را از ما پنهان کنند، هاکسلی میترسید که حقیقت در دریایی از بیاعتنایی غرق شود.
اورول نگران بود که ما به فرهنگی اسیر و کنشپذیر تبدیل شویم، هاکسلی میترسید که ما تبدیل به فرهنگی بیارزش شویم...
http://jm.blogsky.com/?PostID=20
سلام، ممنون از پیشنهادتان. من را که می شناسید رودربایستی سرم نمی شه پس مب گویم که "من که دوست دارم ".ولی فکر می کنید من توایم در حدی بنوبسم که کلاس آنجا پایین نیاید؟
به بچه ها و آقا فیروز سلام گرم من و مهتاب را برسونید
ارادت مند
علی
سلام
شما کلاس آنجا را بالا میبرید و افتخار می دهید.
ممنون از شما
شما هم متقابلن سلام زیاد برسونید
با سپاس
http://www.totallyweddings.com/buddhistweddings.htm
Have Brad Pitt and Angelina Jolie tied the knot? If so it may well have been a Buddhist ceremony.
So what does it involve?
http://www.khazzeh.com/archives/text/000702.php
شعری از هالینا پوشویاتووسکا
ایونا نویسکا
ivonnovi2002@yahoo.co.uk
آثار دیگری از این نویسنده
هالینا پوشویاتووسکا (1935-1967)
«فروغ فرخزاد لهستان»
ترجمه از لهستانی: علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا
فریاد میزنم
هرگاه که میخواهم زنده باشم
آنگاه که زندگی ترک میگویدم
به آن میچسبم
میگویم زندگی
زود است رفتن
دست گرمش در دستم
لبم کنار گوشش
نجوا میکنم
ای زندگی
ـ زندگی گویی معشوقیست
که میرود ـ
از گردنش میآویزم
فریاد میزنم
ترکم کنی میمیرم
http://www.esalat.org/images/Sodmand%20tarin%20kalemaat,%20jomalaat,%20andarz%20haa%20va%20zendagi%20daneshmandaan-16.htm
)بخش شانزدهم)
سخنان خردمندانه فردوسی
دانایی توانایی به بار می آورد ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد .
گوش شنونده همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است .
خرد برترین هدیه الهی است .
خرد و دانش مرد دانا در گفتار او هویداست .
کسی که خرد ندارد همواره از کرده های خویش پشیمان و در رنج است .
بی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است .
خرد مانند چشم هستی و جان آدمی است و اگر آن نباشد چگونه جهان را به درستی خواهی گذراند .
اولین مرحله شناخت آفرینش همانا خرد است چشم و گوش و زبان سه نگهبان اویند که لاجرم هر چه نیکی و شر است از همین سه ریشه می گیرد .و افسوس که بدنبال کنندگان خرد اندکند باید که به سخن دانندگان راه جست و باید جهان را کاوش نمود و از هر کسی دانشی آموخت و یک دم را هم برای آموختن نباید از دست داد .
خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است .
کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد .
دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی .
به این زمین گرد که بسرعت می گردد بنگر که درمان ما در آن است و درد ما نیز ، نگاه کن و ببین که نه گردش زمانه آن را می فرساید و نه رنج و بهبودی حال بشر آن را به آتش می کشد ، نه آرام می شود و نه همچون ما تباهی می پذیرد
روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟ .
چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی است ، که از آن دوری باید جست .
بی خردی است، که بگویم کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام می دهد .
رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست .
اگر برای انجام کاری بزرگ ، زمان نداری .بهتر است بی درنگ آن را به دیگران بسپاری .
کتاب زندگی گذشتگان ، جان تاریک را روشنی می بخشد .
این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست .
فرمان ایزد به جهانداران داد و دهش است .
کسی که به آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند .
آنکه آفریننده و با فر است در این جهان رنج های بسیار خواهد خورد .
از بزرگان تنها رنجهاست که باقی می ماند .
جایگاه پرستش گران کوهستان است .
آزادگان را کاهلی ، بنده می سازد .
فرمانرویانی که گوش به فرمان مردم دارند در زندگی جز رامش و آوای نوش نخواهند شنید .
کسی که بر جایگاه خویش منم زد بخت از وی روی بر خواهد تافت
خسروی بزرگتر، بندگی بیشتر می خواهد .
ابلیس مانند نیکخواهان پیش می آید ، ابتدا عهد و پیمان می گیرد ، سپس راز می گوید .
آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود .
دیوان که فرمانروا و دست دراز شدند سخن از نیکی را هم باید مانند راز گفت .
جز مرگ را، هیچ کسی از مادر نزاد .
رمز های موفقیت :
1. سوالات مناسب کنید.
2. خواسته های خود را هوشمندانه بخواهید
3. اگر می خواهید موفق شوید دقیقا به خواسته های خود توجه کنید زیرا همین قدم اول برای هرآنچه انجام خواهید داد کافی است.
4. هرگز فقط علاقه مند رسیدن به موفقیت نباشیدبلکه همواره به دنبال انگیزه ای پایدار و جاویدان باشید.
5. همواره اشتیاق را در زندگی خود افزایش دهید.
6. از دیگران بیاموزید.
7. برای مردم ارزش قایل شوید.
8. مطمئن باشید غیر ممکنها ممکن می شود.
9. با افراد موفق همنشینی کنید.
10. مسئولیت پذیر باشید و مسوئلیت رخدادها را به گردن بگیرید.
11. همیشه در جستجوی راهی موثر و مفید باشید و از امکانات موجود بهترین استفاده راببرید.
12. خود را عادت دهید همواره تصمیم بگیرید.
آنتونی رابینز: مثبت اندیشی فرایندی است که از خود سوالات مثبت کنیم. رمز موفقیت این است که هرگز از خود سوال منفی نکنیم و به جای آن از سوالاتی نیرو بخش استفاده کنیم. اگر کسی از خود سوالات صحیح و دقیقی کرده باشد شکست غیر ممکن است.
اکثر مردم هیچ تصوری از ظرفیت توانایی جادویی خود ندارند. می توانیم به سرعت فرمان دهیم. فقط کافی است که نیروی خود را بر آن متمرکز کنیم. آنگاه متوجه می شویم که چه راحت توانسته ایم در آن زمینه مهارت بدست آوریم.
دیدگاه مثبت نسبت به رنجیده شدن ما از مردم و یا چیزها دلگیر نمی شویم بلکه با این اعتقاد که آنان می توانند ما را ناراحت کنند رنجش به دل می گیریم.
برخورد با موانع
وقتی مانعی در مقابل خود دارید توقف کنید، چشمهایتان را ببندید و به موفقیتهایی که در آنسوی مانع وجود دارد و نه زیر آن ، فکر کنید وبعد در خیال با سپر ایمان ( با قلبتان) با مانع برخورد کنید و مجسم کنید که اکنون قدرت پرشی عظیمی پیدا کرده اید که می توانید به سوی آن مانع بپرید.
قسمتی از فصل اول کتاب عادتها و باورها :
نظامهای عادات و باورتان حاصل محیط اطرافتان است. این بینشی بسیار مهم است.بدانید افرادی که با آنان معاشرت دارید و محیطی که در آن زندگی می کنید بر رفتار شما تاثیر شدید می گذارند. فردی که در محیطی منفی قرار گرفته و کم کم در معرض بد رفتاری های جسمی و زبانی قرار گرفته است، درمورد دنیا دیدگاهی دارد متفاوت با دیدگاه کودکی که در خانواده ای گرم ، پرمهر و حامی پرورش یافته است. نظریات و درجات خود باوری آنان با هم تفاوت دارد.محیطهای پر از خشونت اغلب باعث ایجاد احساساتی از قبیل بی ارزشی و کمبود اعتماد به نفس برای بیان ترسها می شود. اگر این نظام باور منفی به زندگی یک بزرگسال انتقال یابد همه گونه عادت غیر سازنده مانند اعتیاد به مواد مخدر، فعالیتهای جنایتکارانه و ناتوانی در ساختن راه شغلی مناسب را ایجاد کند . فشار همتایان نیز نقشی منفی یا مثبت بازی می کند. اگر شما با کسانی معاشرت دارید که همواره از بد بودن همه چیز شکایت دارند، ممکن است آنچه می گویند باور کنید. از سوی دیگر اگر اطرافتان را افرادی قدرتمند و مثبت احاطه کرده باشند، شما نیز بیشتر دوست دارید دنیایی پر از فرصتها و ماجرا جویی را شاهد باشید.
نظام عادتها و باورها حاصل محیط اطراف است.
در جایی که انگیزه نیست، موفقیت هم نیست.
قورباقه ها معمولا در آب زندگی می کنند. تصور کنید قور باغه ای را به ناگهان در یک ظرف آب گرم قرار دهیم و یا در ظرفی قرار دهیم که ابتدا آب آن سرد بوده است ولی به سرعت دمای آن را افزایش می دهیم. قورباغه ناگهان بیرون می پرد. از طرف دیگر اگر آب ظرف به آرامی گرمتر شود، قورباغه حرکتی نمی کند و آرام آرام به سوی مرگ می رود. این داستان به این مطلب اشاره دارد که اگر شما از وضعیت فعلی خود راضی باشید از تغییر شرایط اطرافتان مطلع نمی شوید و این ممکن است شما را به کام مرگ بکشاند.
بشر دارای غریضه ای است که دوست دارد شرایط اطرافش را ثابت باقی نگه دارد و کاری را انجام دهد که با آن اخت گرفته است. اگر چه کار کردن با افراد صمیمی برای آدمی راحت تر است ولی چنانچه موضوعی برایش تکراری باشد، به آن خو خواهد گرفت و این به ندرت منشاء چیزهای جدید می شود.
گر جمله آفاق همه غم بگرفت
بی غم بود آنکه عشق محکم بگرفت.
شاهنامه و فردوسی
فردوسی استاد بی همتای شعر و خرد پارسی و بزرگترین حماسه سرای جهان است. اهمیت فردوسی در آن است چه با آفریدن اثر همیشه جاوید خود، نه تنها زبان ، بلکه کل فرهنگ و تاریخ و در یک سخن ، همه اسناد اصالت اقوام ایرانی را جاودانگی بخشید و خود نیز برآنچه که میکرد و برعظمت آن ، آگاه بود و می دانست که با زنده نگه داشتن زبان ویژه یک ملت ، در واقع آن ملت را زندگی و جاودانگی بخشیده است .
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کـردم بدیــن پــــارسی
فردوسی در سال 329 هجری برابر با 940 میلادی در روستای باژ از توابع طوس در خانواده ای از طبقه دهقانان دیده به جهان گشود و در جوانی شروع به نظم برخی از داستانهای قهرمانی کرد. در سال 370 هجری برابر با 980 میلادی تنظیم شاهنامه را آغاز می کند. چهار عنصر اساسی برای فردوسی ارزشهای بنیادی و اصلی به شمار می آید و او شاهنامه خود را در مربعی قرار داده که هر ضلع آن بیانگر یکی از این چهار عنصر است آن عناصر عبارتند از: ملیت خواهی ، خردمندی ، عدالت و دین ورزی او هر موضوع و هر حکایتی را برپایه این چهار عنصر تقسیم می کند. سی سال بعد یعنی در سال 400 هجری برابر با 1010 میلادی پس از پایان خلق شاهنامه این اثر گرانبها به سلطان محمود غزنوی نشان داده می شود. به علت های گوناگون که مهمترینشان اختلاف نژاد و مذهب بود اختلاف دستگاه حکومتی با فردوسی باعث برگشتن فردوسی به طوس و تبرستان شد. استاد بزرگ شعر فارسی در سال 411 هجری برابر با 1020 میلادی در زادگاه خود بدرود حیات گفت ولی یاد و خاطره اش برای همه دوران جاودان مانده است.
زبان ، شرح حال انسان هاست اگر زبان را برداریم ، تقریبا چیزی از شخصیت ، عقاید، خاطرات و افکار نظام یافته ما باقی نخواهد ماند بدون زبان ، موجودیت انسان هم به پایان می رسد زبان ، ذخیره نمادین اندیشه ها، عواطف ، بحران ها، مخالفت ها، نفرت ها، توافق ها، وفاداری ها، افکار قالبی و انگیزه هایی است که در سوق دادن و تجلی هویت فرهنگی انسانها نقش اساسی دارد.همگان بر این باورند که واژه ها در کارگاه اندیشه و جهان بینی اندیشمندان و روشنفکران هر دوره در هم می آمیزند تا زایش مفاهیم عمیق انسانی تا ابد تداوم یابد. با وجود این ، در یک داوری دقیق ، تمایزات غیرقابل کتمان و قوت کلام سخنسرای نام آور حکیم ابوالقاسم فردوسی با همتایان همعصر خود آشکارا به چشم می خورد زبان و کلمات برآمده از ذهن فرانگر و تیزبین او، در محدودیت قالبهای شعری ، تن به اسارت نمی سپارد و ناگزیر به گونه شگفت آوری زنده ، ملموس و دورپرواز است فردوسی به علت ضرورت زمانی و جو اختناق حاکم در زمان خود، بالاجبار برای بیان مسائل روز: زبانی کنایه و اسطوره ای انتخاب کرده است ؛ در حالی که محتوای مورد بحث او مسائل جاری زمان است بدین اعتبار، فردوسی از معدود افرادی است که توان به تصویر کشیدن جنایات قدرت سیاسی زمان خویش را داشته است پایان سخن آن که انگیزه فردوسی از آفریدن شاهنامه مبارزه با استعمار و استثمار سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی خلفای عباسی و سلطه امیران ترک بود .
آنچه کورش کرد و دارا وانچه زرتشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحـر آفرین
نام ایــــران رفته بــود از یـاد تا تـازی و تـرک
ترکــتــازی را بــرون راندند لاشـــه از کـمین
ای مبـــارک اوستـــاد‚ ای شاعـــر والا نژاد
ای سخنهایت بســوی راستی حبلی متین
با تـــو بد کـــردند و قــدر خدمتت نشناختند
آزمـــنـــدان بــخیـــل و تاجـــداران ضـنــیــن.
زندگی نامه
حکیم فردوسی در "طبران طوس" در سال 329 هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است. فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته عشق می ورزید. همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت. چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه ی اصلیی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد.
او خود می گوبد:
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب .
فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.
اَلا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم عصا داد سال
پراکنده شد مال و برگشت حال .
بر خلاف آن چه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را صرفاً به خاطر علاقه خودش و حتی سالها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار رفته رفته ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاهی بزرگ کند و به گمان اینکه سلطان محمود چنان که باید قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت. اما سلطان محمود که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود تشویق نکرد.
علت این که شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست.
عضی گفته اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد (در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد. ظاهراً بعضی از شاعران دربار سلطان محمود به فردوسی حسد می بردند و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم را در نظر سلطان محمود پست و ناچیز جلوه داده بودند. به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: که "شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست". گفته اند که فردوسی از این بی اعتنائی سلطان محمود بر آشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود گفت و سپس از ترس مجازات او غزنین را ترک کرد و چندی در شهرهائی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود، طوس درگذشت.
تاریخ وفاتش را بعضی 411 و برخی 416 هجری قمری نوشته اند.
فردوسی را در شهر طوس، در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند.
در تاریخ آمده است که چند سال بعد، محمود به مناسبتی فردوسی را به یاد آورد و از رفتاری که با آن شاعر آزاده کرده بود پشیمان شد و به فکر جبران گذشته افتاد و فرمان داد تا ثروت فراوانی را برای او از غزنین به طوس بفرستند و از او دلجوئی کنند. اما چنان که نوشته اند، روزی که هدیه سلطان را از غزنین به طوس می آوردند، جنازه شاعر را از طوس بیرون می بردند. از فردوسی تنها یک دختر به جا مانده بود، زیرا پسرش هم در حیات پدر فوت کرده بود و گفته شده است که دختر فردوسی هم این هدیه سلطان محمود را نپذیرفت و آن را پس فرستاد. شاهنامه نه فقط بزرگ ترین و پر مایه ترین مجموعه شعر است که از عهد سامانی و غزنوی به یادگار مانده است بلکه مهمترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران قدیم و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسی است. فردوسی طبعی لطیف داشته، سخنش از طعنه و هجو و دروغ و تملق خالی بود و تا می توانست الفاظ ناشایست و کلمات دور از اخلاق بکار نمی برد. او در وطن دوستی سری پر شور داشت. به داستانهای کهن و به تاریخ و سنن قدیم عشق می ورزید.
ویژگیهای هنری شاهنامه
"شاهنامه"، حافظ راستین سنت های ملی و شناسنامه قوم بزرگ خراسان است. شاید بی وجود این اثر بزرگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می شد و اثری از آنها به جای نمی ماند. فردوسی شاعری معتقد و مومن به ولایت معصومین علیهم السلام بود و خود را بنده اهل بیت نبی و ستاینده خاک پای وصی می دانست و تاکید می کرد که:
گرت زین بد آید، گناه من است
چنین است و آیین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم .
فردوسی با خلق حماسه عظیم خود، برخورد و مواجهه دو فرهنگ ایران و اسلام را به بهترین روش ممکن عینیت بخشید، با تأمل در شاهنامه و فهم پیش زمینه فکری ایرانیان و نوع اندیشه و آداب و رسومشان متوجه می شویم که ایرانیان همچون زمینی مستعد و حاصل خیز آمادگی دریافت دانه و بذر آیین الهی جدید را داشته و خود به استقبال این دین توحیدی رفته اند. چنان که در سالهای آغازین ظهور اسلام، در نشر و گسترش و دفاع از احکام و قوانینش به دل و جان کوشیدند.
اهمیت شاهنامه فقط در جنبه ادبی و شاعرانه آن خلاصه نمی شود و پیش از آن که مجموعه ای از داستانهای منظوم باشد، تبارنامه ای است که بیت بیت و حرف به حرف آن ریشه در اعماق آرزوها و خواسته های جمعی، ملتی کهن دارد. ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت ستیز داشته است. شاهنامه، منظومه مفصلی است که حدوداً از شصت هزار بیت تشکیل شده است و دارای سه دوره اساطیری، پهلوانی، تاریخی است. فردوسی بر منابع بازمانده کهن، چنان کاخ رفیعی از سخن بنیان می نهد که به قول خودش باد و باران نمی تواند گزندی بدان برساند و گذشت سالیان بر آن تأثیری ندارد. در برخورد با قصه های شاهنامه و دیگر داستانهای اساطیری فقط به ظاهر داستانها نمی توان بسنده کرد. زبان قصه های اساطیری، زبانی آکنده از رمز و سمبل است و بی توجهی به معانی رمزی اساطیر، شکوه و غنای آنها را تا حد قصه های معمولی تنزل می دهد.
حکیم فردوسی خود توصیه می کند:
تو این را دوغ و فسانه مدان
به یکسان روش در زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز معنی برد .
شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی اند.
جنگ کاوه و ضحاک ظالم، کین خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاوش به دسیسه سودابه و . . . همه حکایت از این نبرد و ستیز دارند. تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبی ها در برابر ظلم و تباهی است. برخی از پهلوانان شاهنامه نمونه های متعالی انسانی هستند که عمر خویش را به تمامی در خدمت همنوعان خویش گذرانده است. پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته اند. شخصیت های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است. آنها مأموران اهریمنند و قصد نابودی و فساد در امور جهان را دارند. قهرمانان شاهنامه با مرگ، ستیزی هماره دارند و این ستیز نه روی گردانی از مرگ است و نه پناه بردن به کنج عافیت، بلکه پهلوان در مواجهه و درگیری با خطرات بزرگ به جنگ مرگ می رود و در حقیقت، زندگی را از آغوش مرگ می دزدد. اغلب داستانهای شاهنامه بی اعتباری دنیا را به یاد خواننده می آورد و او را به بیداری و درس گرفتن از روزگار می خواند ولی در همین حال آنجا که هنگام سخن عاشقانه می رسد فردوسی به سادگی و با شکوه و زیبایی موضوع را می پروراند. نگاهی به پنج گنج نظامی در مقایسه با شاهنامه، این حقیقت را بر ما نمایان تر می کند. در پنج گنج، شاعر عارف که ذهنیتی تغزلی و زبانی نرم و خیال انگیز دارد، در وادی حماسه چنان غریق تصویرسازی و توصیفات تغزلی شده که جای و مقام زبان حماسه را فراموش کرده است حال آنکه که فردوسی حتی در توصیفات تغزلی در شأن زبان حماسه، از تخیل و تصاویر بهره می گیرد و از ازدحام بیهوده تصاویر در زبان حماسی اش پرهیز می کند.
تصویرسازی در شعر فردوسی جایی بسیار مهم دارد. شاعر با تجسم حوادث و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده او را همراه با خود به متن حوادث می برد، گویی خواننده داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است. تصویرسازی و تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی اغلب توصیفات طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و . . . در شعر او حالت و تصویری حماسی دارد و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی موجب هماهنگی جزئی ترین امور در شاهنامه با کلیت داستان ها شده است.
چند بیت زیر در توصیف آفتاب بیان شده است:
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد بر سان زرین سپر .
پدید آمد آن خنجر تابناک
به کردار یاقوت شد روی خاک .
چو زرین سپر برگرفت آفتاب
سرجنگجویان برآمد ز خواب
و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد:
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشگر کشید .
اغراقهای استادانه، تشبیهات حسی و نمایش لحظات طبیعت و زندگی از دیگر مشخصات مهم شعر فردوسی است.
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد، زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش
از آواز دیوان و از تیره گرد
ز غریدن کوس و اسب نبرد
شکافیده کوه و زمین بر درید
بدان گونه پیکار کین کس ندید
چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر
ز خون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دمان بادپایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب .
منبع داستانهای شاهنامه
نخستین کتاب نثر فارسی که به عنوان یک اثر مستقل عرضه شد، شاهنامه ای منثور بود.
این کتاب به دلیل آن که به دستور و سرمایه "ابومنصور " فراهم آمد، به "شاهنامه ابومنصوری" شهرت دارد. اصل این کتاب از میان رفته و تنها مقدمه آن که حدود پانزده صفحه می شود در بعضی نسخه های خطی شاهنامه موجود است. علاوه بر این شاهنامه، یک شاهنامه منثور دیگر به نام شاهنامه ابوالموید بلخی اس،.
پس از این دوره در قرن چهارم شاعری به نام دقیقی کار به نظم در آوردن داستانهای ملی را شروع کرد.
دقیقی زردشتی بود و در جوانی به شاعری پرداخت.
او برخی از امیران چغانی و سامانی را مدح گفت و از آنها جوایز گرانبها دریافت کرد. دقیقی ظاهراً به دستور نوح بن منصور سامانی مأموریت یافت تا شاهنامه ی ابومنصوری را که به نثر بود به نظم در آورد. دقیقی، هزار بیت بیشتر از این شاهنامه را نسروده بود و هنوز جوان بود که کشته شد (حدود 367 یا 369 هـ. ق) و بخش عظیمی از داستانهای شاهنامه ناسروده مانده بود. فردوسی استاد و هشمهری دقیقی کار ناتمام او را دنبال کرد. از این رو می توان شاهنامه دقیقی را منبع اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه دانست.
بخش های اصلی شاهنامه
دوره اساطیری
این دوره از عهد کیومرث تا ظهور فریدون ادامه دارد. در این عهد از پادشاهانی مانند کیومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشید سخن به میان می آید. کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن در این دوره صورت می گیرد. در این عهد جنگها غالباً جنگ های داخلی است و جنگ با دیوان و سرکوب کردن آنها بزرگ ترین مشکل این عصر بوده است. (بعضی احتمال داده اند که منظور از دیوان، بومیان بوده اند که با آریایی های مهاجم همواره جنگ و ستیز داشته اند) در پایان این عهد، ضحاک دشمن پاکی و سمبول بدی به حکومت می نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر و حمایت مردم او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می شود.
دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون شروع می شود. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به ترتیب به پادشاهی می نشیند. پادشاهی کیانی مانند: کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. در این عهد دلاورانی مانند: زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب و امثال آنان ظهور می کنند.
سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب کشته می شود و رستم به خونخواهی او به توران زمین می رود و انتقام خون سیاوش را از افراسیاب می گیرد. در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت ظهور می کند و اسفندیار به دست رستم کشته می شود. مدتی پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست برادر خود، شغاد از بین می رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد، و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می رسد.
www.esalat.org
http://www.imdb.com/features/rto/2008/oscars
برندگان اسکار ۲۰۰۸
خانم پروانه عزیز
باتشکر و سلام فراوان و باز هم با تاخیر!!!ا
---------------
دیر آیی ار به پرسش ما گر تو گاه گاه
ما را مده خجالت و پوزش دگر مخواه
هر وقت آمدی به تماشا خوش آمدی
ای خوب ِ مهربان که خدایت بود پناه
بگذر زمن که بوده سلامم همیشه دیر
زین کار خویش من خجلم خود، خدا گواه
خواندم که در سفر بُدی ایام عید را
پیداست آنکه تازه رسیدی ز گرد راه
تبریک عید گفتی و "مجموعه پیام"
از گفته ات بهار شد و پُر گل و گیاه
خواهم برایتان همگی من هم از خدا
سالی پُر از سعادت واقبال و مال و جاه
"فیروز ِ" شاد با تو و "سالار" تان به بر!ا
تابد " ترانه" نیز به جمع شما چو ماه
پیام
درود بر شما
شعر شما به جمع خانوادگی ما شادی می بخشد.
باید این شعر را در خانواده بخوانم.البته برای ترانه باید ارسال کنم چون در جمع ما نیست .
با سپاس فراوان
رییس جمهور به روایت تصویر
http://www.jansookhtegan.blogfa.com/post-27.aspx
گفتگو با آیدین آغداشلو درباره فروغ فرخزاد
آیدین آغداشلو، گرافیست و نقاش معاصر به عنوان یکی از دوستان بسیار نزدیک فروغ فرخزاد و آشنا به وجوه شخصیتی او، گزینه خوبی برای گفتن حرف های تازه در مورد فروغ است. به همین خاطر در آستانه سالمرگ فروغ برای گشودن دریچه ای تازه به شخصیت و زندگی او، پتی که حضوری تاثیرگذار در جریان ادبی و روشنفکری ایران داشته، به سراغ آقای آغداشلو رفتیم.
--------------------------------------------------------------------------------
آشنایی شما با فروغ فرخزاد از چه زمانی آغاز شد؟
آشنایی من با فروغ فرخزاد به واسطه یک دوست آغاز شد. دوستی که مهرداد صمدی نام داشت و همراه همسرش از دوستان بسیار نزدیک فروغ به شمار می آمدند و همین طور دوستان صمیمی من. در نتیجه ما با هم آشنا شدیم و برای من بسیار باعث افتخار بود که با شاعر مهم دوران خودم آشنایی نزدیک داشته باشم. این آشنایی تا وقتی که او درگذشت ادامه پیدا کرد و هر لحظه و هر روزش برای من مغتنم بود.
این آشنایی از چه مقطعی بود ؟ قبل از چاپ دفتر "تولدی دیگر" یا بعد از آن؟
بعد از انتشار "تولدی دیگر". سالی که من با او آشنا شدم احتمالا ۲۴ – ۲۵ سال بیشتر نداشتم. ما آن زمان مجله اندیشه و هنر را در می آوردیم که مجله ادبی بسیار معتبری بود و یکی دو سال بعد از شروع این کار بود که با او آشنا شدم.
در مورد فروغ اولین خصوصیتی که به ذهن تان می آید چیست؟ چیزی که با هر بار یادآوری او بلافاصله به ذهن تان خطور می کند؟
خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم.
برای خیلی ها بسیار ارزشمند بود که هنرمندی در ابعاد فروغ فرخزاد را از نزدیک بشناسند ولی این به تنهایی واقعا کافی نبود. به خاطر خصوصیت شاعری و یگانه بودن طبع و سرشت اش این بسیار جذاب بود که آدم بشناسدش، ولی این دوام نمی آورد مگر اینکه صفات دیگری در کار می آمد.
فروغ اگر با کسی طرح دوستی می ریخت دوست بسیار خوبی بود. به پای او می ایستاد. محضر بسیار مطبوعی داشت. خیلی بامزه بود. می توانست هر کسی را که دوست نداشت دست بیندازد و بامزه هم این کار را می کرد. در دوستی تقریبا سنگ تمام می گذاشت و در مجموع همه خصلت های مردانه دوستی بین دو مرد را داشت. در واقع عنصر زنانه اش را به دوستی تحمیل نمی کرد. نه از آن سوءاستفاده می کرد و نه اجازه می داد این عنصر باعث تضعیف دوستی اش شود. درعین حال طبیعتا زن مردانه ای نبود. یعنی عنصر زنانه اش را با وجود این که به دوستی اش تحمیل نمی کرد ولی در تمام حرکاتش این خصوصیت متبلور بود. مخفی و پنهانش هم نمی کرد.
بین شما و فروغ فرخزاد ، چه خصوصیات مشترکی وجود داشت که باعث ادامه این دوستی می شد؟
طبیعتا من به عنوان یک جوان ۲۳ ساله با بانویی در آن اندازه و ابعاد و اعتبار و شهرت نمی توانستم یک رابطه برابر برقرار کنم. اما اگر این رابطه به یک دوستی نسبتا مساوی تبدیل نمی شد به آن رابطه هایی شبیه می گشت که فروغ با خیلی ها داشت. یعنی رابطه مرید و مرادی. کسانی که دوروبرش بودند و خودشان را منصوب به او می کردند.
من خصوصیت خیلی چرک و پستی در رفتارهای آدم های اطرافش دیدم و همیشه تعجب می کردم که او با چه بزرگواری این پستی طبع و دروغ را تحمل می کند. چون که به گمان من او همیشه زنی مستقل، معتبر و با وفاداری به انتخاب های مهم زندگیش بود. به واقع هر کسی غیر از این بگوید به نظر من دروغگویی بیش نیست. و این بحث هایی که در اطراف شخصیت فروغ بعدها یا همین الان به صورت سلبی مطرح می شود پایه ای جز دروغ ندارد.
دروغی که آدم ها اول به خودشان می گویند و بعد آنقدر به خودشان این دروغ را می قبولانند که باورش می کنند. نقاط مشترک واقعا قابل توجهی بین ما وجود داشت. من نقاش بودم، یک نقاش روشنفکر که فقط کارگر نقاشی نبود، می دانستم در این حوزه چه می گذرد. این به نظرم برای فروغ یک امتیاز بود. البته او دوستان نقاش معتبر دیگری هم داشت مثل سهراب و خیلی های دیگر. تحسین بی حد مرا نسبت به خودش با خوشحالی می پذیرفت. ما چون یک مجله ادبی در می آوردیم در نتیجه مباحث مربوط به فرهنگ و شعر معاصر، مباحث معمولی بود که بین ما رد و بدل می شد در نتیجه در آن هم وجه مشترک عمده ای را سراغ می کردیم.
به هر حال من جوان خیلی خوش قیافه ای هم بودم (می خندد) ولی این امر هیچ تاثیری در دوستی ما نداشت. من هیچ وقت بیشتر از یک حدی به خودم اجازه ندادم که به ساحت او نزدیک شوم و اگر اجازه می دادم هم شاید نمی شد.
در آن دوره زنان زیادی بودند که در حوزه های مختلف هنری فعالیت می کردند اما هیچ کدام مثل فروغ فرخزاد این افسانه ها در موردش شکل نگرفت. من البته نمی خواهم در مورد صحت و سقم این افسانه ها صحبت کنم چون بی گفتگو معلوم است که بر بنیان راست بنا نشده اند. چیزی که برای من جالب است خاص بودن فروغ فرخزاد است، اینکه بعد از همه این سال ها هنوز هم که هنوز است همان میزان توجه و حساسیتی که در زمان حیاتش نسبت به او وجود داشت حالا هم هست. شما فکر می کنید علت چیست؟
علتش همیشه برای من هم یک سئوال بوده، این که یک هنرمند چطور اسطوره می شود. گمان می کنم از میان صدها علت، دو سه علت را بیابیم. دلایلی که قطعا فروغ فرخزاد آنها را داشت. در میان شاعران دوران خودش شعر او خاص بود. یادمان باشد درباره چه سال هایی داریم صحبت می کنیم. درباره سال های دهه ۴۰.
وقتی که هنر "متعدد" و "متعهد" و چپ روی و چپ زدن مرسوم همه بود، نمی خواهم بگویم فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد.
در واقع فروغ شعرش را به صورت یک ترنم و زمزمه شخصی در آورد و از این نظر است که شاید با سهراب شباهت هایی داشته باشد. او در شعرش درباره خودش صحبت کرد و درباره جهان به داوری نشست. شعرهای عاشقانه اش از "تولدی دیگر" به بعد زیاد نیست، شعرهای تغزلی دارد ولی شعرهای عاشقانه که به نام و نشان باشد ــ مثل شاملو که مدام اسم آیدا را می آورد ــ در آثارش نداشت. چون چنین آدمی نبود.
من فکر می کنم در فضایی که این چنین سیاست زده و چپ زده بود این نوع شعر فروغ فرخزاد نمایش و جلوه دیگری داشت و در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا کرده یا دارد می آید یا دارد می رود سخن می گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی اش قرار نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن خراسانی اخوان را داشت یا زبان ساخته شده شاملو و شاید ـ این داوری شخصی من است ــ در تمام این سالیان از ۱۳۳۰ که بالاخره حافظه ام درست کار می کند تا به امروز اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند.
جنبه دیگر مسئله ستیزه جویی فروغ بود. حالا من نمی گویم که با آداب اجتماعی ستیزه می کرد، نه، اما در بسیاری از شعرهایش ما متوجه نوعی از تناقض می شویم میان آن نوعی که زندگی می کند و آن زندگی آرمانی که پشت سر گذاشته. در واقع میان حال و گذشته نوعی آمد و شد هست.
در خیلی از شعرهایش به چیزهای خیلی ساده ای مثل صدای چرخ خیاطی یا به هم خوردن دیگ ها و قابلمه ها اشاره می کند و با دلتنگی از آنها یاد می کند. بنابراین منظورم از ستیزه جویی واقعا این نیست که همه چیز را به هم بریزد و به کلی از گذشته و از موقعیت معمول خودش جدا شود، ولی در عین حال استقلال خودش را حفظ کرد. کار کرد و وابسته به کسی و جایی نبود، این استقلال بسیار برایش مهم بود.
نکته دیگر مسیری بود که طی کرده بود. این مسیر، مسیر جالبی بود که از یک شعر خیلی ساده تغزلی شروع کرد و رسید به جایی که هم زبانش و هم نحوه تفکرش و هم تخیلش به کلی متحول شد. بنابراین مسیر رو به تکامل او هم به نظر من مولفه مهمی بود. شاید اگر جستجو کنیم علت های دیگری هم می توانیم علاوه کنیم ولی بخاطر همین چیزهاست که اسطوره شد.
البته او تنها نبود. خود شاملو هم اسطوره شد و اخوان ثالث هم شاید کمتر. بنابراین به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند. فکر می کنم آن هاله اسطوریه ای که گرداگرد احمد شاملو هست، دارد کمرنگ می شود.
در مورد فروغ این هاله تا بحال دوام آورده. از سوی دیگر فروغ به نوعی نماینده جایگاه و تصور زنان دوره خودش شد و این تصور به صورت مداوم تقریبا ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران این سال ها جاری شد. او با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است.
بر اساس شعرها و نوشته هایی که از فروغ فرخزاد به جا مانده او زندگی غمناکی را پشت سر گذاشته است، تنهایی های وحشتناکی که بسیار اذیتش می کرد و من شنیدم که گاهی این تنهایی و افسردگی منجر به این می شد که چند روز متوالی در را به روی کسی باز نکند.اما آدم های آشنا با فروغ اکثرا از شادابی و سرزندگی او یاد می کنند و این کمی عجیب است. شما در رفتار او متوجه این تناقض می شدید یا شاهد آن زندگی غمناک بودید؟
زندگی فروغ فقط غم انگیز نبود. مالامال بود از لحظه های نشاط، جستجو، کنجکاوی و به دست آوردن امتیاز و امکاناتی که او را شاد می کرد، مثل امکان فیلم ساختن یا آدمهایی که کشف می کرد و دوست می داشت.
نیروی عظیمی در درون او بود و او را سر پا نگه می داشت تا بتواند با مشکلات متعدد روبرو شود. ولی قطعا این اشاره درستی است. روزهای پیاپی و لحظه های زیادی داشت که خیلی تلخ می شد. در تلخی معمولا در را به روی خودش می بست و آن را با کسی قسمت نمی کرد. به همین دلیل است که من از او در طول سال هایی که شناختمش شکوه و شکایتی نشنیدم چز یکی دو بار که از رفتار اهل محل و همسایه ها شکایت می کرد یا پاسبان هایی که مزاحمش می شدند.
گاهی اوقات همسایه ها چیزی را آتش می زدند و توی خانه اش می انداختند یا بارها و بارها پاسبان ها به بهانه های واهی آمده و مزاحمت ایجاد کرده بودند. اینها چیزهای خیلی عادی بود ولی مطمئنا غمگینش می کرد و احساس خاص بودن به معنای انگشت نما بودن به او می داد. اگرچه زن جنگنده ای بود ولی اینها احساسات مطبوعی نیستند.
مسائل شخصی و درونی خودش و بالا و پایین های رابطه های عاطفی اش را هرگز اظهار نمی کرد. من تا به این لحظه که دارم درباره اش فکر می کنم ندیدم به دلبستگی خیلی زیادش به آدمی که دوستش می داشت اشاره ای کرده باشد. این چیزها را حوزه شخصی خودش می دانست، هر چند در جامعه روشنفکری آن دوران، آدم صاحب حوزه شخصی نمی شد ولی با علم به این موضوع، مسائل شخصی خودش را سعی می کرد شخصی نگه دارد، در عین اینکه به مختصات جامعه روشنفکری واقف بود ولی اگر چیزی را نمی پذیرفت می توانست با طنز به مقابله خودش اکتفا بکند و وارد بحث های وقت گیر نشود.
مناسبات جامعه روشنفکری در دهه ۳۰ و ۴۰ تکرار شدنی نیست. چون آن زمان جمع های روشنفکری بیشتری وجود داشت و ارتباطات گسترده تری بود. نقش فروغ در این جمع ها چه بود و همین طور میزان تاثیرگذاری و تاثیرپذیری ؟
در این حلقه های روشنفکری فروغ یکی از سردمداران بود. هم مرید زیادی داشت و هم...
یعنی آدم مرید پروری بود؟
دوست داشت که آدم هایی اطرافش باشد. نه به شدت جلال آل احمد و نه به انزوای کسانی دیگری که اصلا این خصلت را نداشتند. ولی دوست داشت اطرافش شلوغ باشد. بسیار تاثیرگذار بود قطعا ، ولی به اندازه ای که تاثیرگذار بود، ندیدم تاثیر بگیرد.
شاید همکاری با ابراهیم گلستان در اعتلای زبان شعری اش موثر بود ولی من به وضوح کسی را نمی شناسم که بگویم فروغ از او تاثیر گرفت.این تاثیری هم که از ذهن و زبان گلستان گرفت، تاثیر مستقیمی به مثابه رابطه شاگرد و معلمی نبود نه، این حضور و دیدگاهی که با آن همجوار شده بود این امکان را فراهم آورد که کارش را جدی تر بگیرد دقیق تر کار بکند. شاید به علت حضور ابراهیم گلستان بود که دیگر آدمهای پرت را نپذیرفت به این ترتیب بله، شکر خدا از تاثیرهای سوء مصون ماند.
اینکه فروغ "دیوار"، "اسیر" و "عصیان" چطور تبدیل می شود به فروغ "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" یکی از سئوال های اساسی در مورد فروغ فرخزاد است. درست است که ابراهیم گلستان در جایی گفته است اگر من می توانستم این قدر در زندگی یک آدم تاثیرگذار باشم روی زندگی خودم تاثیر می گذاشتم اما به نظر شما واقعا چه چیزی باعث این تحول شد؟
تحولش در دو سه وجه صورت گرفت ولی یک وجهش در تداوم شعرهای قبل از تولدی دیگر ادامه پیدا کرد و آن جنبه مقابله گر با دروغ ، پلیدی و حماقت است.
در واقع کسی فضایی را که فروغ نیاز داشت در اختیار او گذاشت.
بله، کمک کرد این فضا را به دست بیاورد. خب فقط خود ابراهیم گلستان نیست. همراه ابراهیم گلستان بهمن محصص هم می آید که از روشنفکران ممتاز زمان خودش و دوست نزدیک فروغ بود. یا هنرمندان دیگری که در سینما شناخت و اصلا کشف سینما به نوعی به فضایی که ماحصل حضور ابراهیم گلستان بود مرتبط می شود.
من قسمتی از شعر و احساساتی بودن و غمگین بودنش را در امتداد همان شعرهای قبلی فروغ می دانم، اما در قسمتی دیگر با نگاه گسترده تری به جهان نگاه می کند، وقتی این جهان و ابعاد مختلفش را کشف کرد شعرش ارتقاء پیدا کرد. یا این که با لغات بهتری کار کرد و این زبان را در یک کشف مجدد به صورتی در آورد که یک شاعر نیاز دارد.
متوجه شد ممکن است آدم حواسش اگر پرت باشد، جنگ های کوچک را ببرد ولی نبرد اصلی را ببازد در نتیجه دیگر خودش را خیلی وقف این نکرد که مثلا من گنه کردم یا ... او اعتبار را در جای دیگری جستجو کرد. شعرهای آخر فروغ تا حدودی حتی سیاسی هستند یعنی نگاهش به جهان و جستجوی درستی و عدالت در اواخر عمر کاریش، وسعت و اهمیت می گیرد.
من فکر می کنم فروغ همان آدم است منتها چون در فضای درست تری قرار گرفته، با آدم های درست تری آمد و شد پیدا کرده، متون بهتری را خوانده و راهنمای متشخص و ممتازی مثل ابراهیم گلستان داشته و از همه مهم تر درون و باطنش مثل اسفنجی بوده که خوبی ها را گرفته و به خود جذب کرده و حماقت ها را پس زده، قاعدتا باید این طور شود.
یادمان باشد فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند. پروین اعتصامی به نظر من شاعر خیلی بزرگی است ولی از خانه بیرون نمی آید.
مکاشفه در دو حالت رخ می دهد. در وجه فروغ فرخزاد این مکاشفه به صورت تماشای جهان است. کاملا بیرونی. به همین دلیل است که در شعرهای مهم بعدی اش "من" درونش تخفیف پیدا می کند. نمی گویم از یاد می رود. اما مکاشفه پروین اعتصامی اصلا از نوع و جنس دیگری است. او آدمی است که به حرکت مورچه ها، نخود و لوبیا و صحبت میان سیر و پیاز توجه می کند و این هم جهان شگفت انگیزی است. اگر شعر پروین درست خوانده شود آن وقت متوجه می شویم کسی که توی یک چاردیواری است چطور دیوارها را نگاه میکند، چطور آجرها را می شمرد و چطور نخود و لوبیای بی قابل، جایگاه سخن گفتن پیدا می کنند.
یکی از چیزهایی که به نظر من متاسفانه به نحو غیرمنصفانه ای صورت می گیرد این است که این دو شاعر را با هم مقایسه می کنند. انگار این دو در یک جهان واحد به سر می برند یا رقبای همدیگر هستند یا نظرهایشان به یک سو و سمت است، نه واقعا اینطوری نیست. قطعا پروین اعتصامی از محدوده خودش یک وسعت شگفت انگیزی می سازد و فروغ فرخزاد وسعت شگفت انگیز جهان اطراف را با جان و من خودش همراه می کند و چیز فوق العاده ای می شود.
بی بی سی فارسی
http://tinypic.info/files/95rga2ukwgkh1gys18yf.jpg
فیلم «تووسن»: سازنده هالیوودی با بودجه ونزوئلایی
پارلمان ونزوئلا بودجه یک فیلم سینمایی را که قرار است توسط بازیگری آمریکایی درباره رهبر شورشیان هائیتی ساخته شود، به ۳۰ میلیون دلار افزایش داد.
این فیلم قرار است توسط دنی گلاور، بازیگر آمریکایی هالیوود که از هواداران هوگو چاوز، رییس جمهوری ونزوئلا است، ساخته شود و در ماه می سال گذشته میلادی، ۱۹میلیون و ۷۰۰ هزار دلاری برای این فیلم تصویب شده بود.
روز چهارشنبه، نمایندگان مردم ونزوئلا در پارلمان این کشور با پرداخت ۹ میلیون و ۸۰۰ هزار دلار دیگر برای ساخت این فیلم موافقت کردند و به این ترتیب، بودجه ساخت این فیلم به ۳۰ میلیون دلار رسید.
نام فیلم «تووسن» است و قرار است که در آن زندگی تووسن لووه تر، قهرمان انقلاب ضد برده داری و استقلال طلبانه هائیتی در قرن هجدهم، به تصویر کشیده شود.
اختصاص ۳۰ میلیون دلار بودجه دولتی برای ساخت فیلمی توسط یک آمریکایی، اعتراض انجمن فیلمسازان ونزوئلا و برخی فیلمسازان مطرح این کشور را برانگیخته است.
سینماگران ونزوئلایی می گویند که این مبلغ، معادل پولی است که دولت طی چهار سال صرف سینمای ملی ونزوئلا می کند و با آن می توان ۳۴ فیلم ونزوئلایی ساخت.
یک کمپانی به نام «لووه تر فیلم» با حمایت استودیوی دولتی ونزوئلا که با نام «سینما ویلا» فعالیت می کند، تولید فیام «تووسن» را به عهده خواهد داشت.
اختصاص این مبلغ هنگفت، اعتراض انجمن فیلمسازان ونزوئلا و برخی فیلمسازان مطرح این کشور را برانگیخته و در اعتراض آنها اشاره شده است که این مبلغ، معادل پولی است که دولت طی چهار سال صرف سینمای ملی می کند و با آن می توان ۳۴ فیلم ونزوئلایی ساخت.
در وب سایت این کمپانی آمده است که این شرکت فیلم هایی «در ارتباط با تاریخ، اهداف اجتماعی، اهداف تجاری و کمال هنری» خواهد ساخت.
آقای چاوز در سال ۲۰۰۶ با اختصاص ۱۳ میلیون دلار، «سینما ویلا» یک استودیوی دولتی است را برای مبارزه با آن چه رئیس جمهوری ونزوئلا «امپریالیسم فرهنگی» می خواند، افتتاح کرد.
با این حال آقای چاوز هرازگاه درباره فیلم های هالیوودی حرف می زند و اخیرا با ستارگانی چون دنی گلاور، کوین اسپیسی و شان پن که جزو منتقدان سیاست های آمریکا هستند، دیدار کرده است.
ریکاردو سانگوئینو، رئیس کمیته مالی پارلمان ونزوئلا گفت که این مبلغ از بودجه ۲۳۰ میلیون دلاری «آموزشی و فرهنگی»، پرداخت می شود. این بودجه از فروش اوراق بهادار تامین می شود.
تووسن لووه تر، رهبر انقلاب هائیتی که فیلم دنی گلاور به او اختصاص دارد، در سال ۱۷۴۳ به دنیا آمد و در سال ۱۸۰۳ درگذشت.
وی سال های زیادی را در مبارزه با برده داری صرف کرد و در مبارزات سیاهان، به آنها کمک کرد تا علیه سفیدپوستان نژادپرست بجنگند.
تووسن سیاهان هائیتی را آزاد کرد و توانست برای نخستین بار، به عنوان یکی از اهالی کنترل این مستعمره را به دست بگیرد.
نامی که به او لقب داده اند، در فرانسه به معنی «بیداری همه قدیسان» است. وی در تبعید درگذشت.
دنی گلاور بازیگر و فیلمساز سیاهپوست هالیوود که این بودجه به او تعلق گرفته، در سال ۱۹۴۷ در سانفرانسیسکو به دنیا آمد. وی سابقه شرکت در فعالیت های سیاسی گوناگون به خصوص در زمینه مبارزه با تبغیض نژادی را در کارنامه خود دارد.
دنی گلاور که سابقه بازی در سینما، تئاتر و تلویزیون را دارد، به خاطر بازی در فیلم های دنباله دار اسلحه مرگبار در نقش پلیس لس آنجلس و بازی در نقش مردی که همسرش را آزار می دهد در فیلمی از استیون اسپیلبرگ به نام رنگ ارغوانی، شناخته شده است.
دنی گلاور که طی دیدار از ونزوئلا با هوگو چاوز، رئیس جمهوری این کشور ملاقات کرد، به همراه هری بلافونت، خواننده معروف، دو چهره مشهور آمریکایی هستند که از رهبر سوسیالیست ونزوئلا حمایت می کنند
ریشهشناسی واژهی عشق
نوشتارها - دبیره و زبانشناسی
25 فروردین 1387 تسوک 02:21
زیباترین واژهی زبان پارسی که تا چندی پیش همه آن را عربی میدانستهاند و در چامه و ادب پارسی و بهویژه هستیشناسی ایرانی جایگاهی بلند و برجسته دارد واژهی "عشق" است. این واژه ریشهی هند و اروپایی دارد و پیشینهی آن بدین گونه است:
واژهی "عشق" از iška اوستایی به چم خواست، خواهش، گرایش ریشه میگیرد که آن نیز با واژهی اوستایی iš به چم "خواستن، گراییدن، آرزو کردن، جستوجو کردن" پیوند دارد. واژهی اوستایی iš دارای برگرفته های زیر است:
aēša : آرزو، خواست، جستوجو
išaiti : میخواهد، آرزو میکند
išta : خواسته، پسندیده
išti : آرزو، خواست.
پسوند ka نیز که در iška اوستایی باشنده است کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژههای زیر دیده میشود: mahrka: مرگ
:araska رشک، رشگ
:aδka جامه، ردا، روپوش
huška: خشک
pasuka: چهارپا، ستور
drafška: درفش
:dahaka گزنده (ضحاک)
واژهی اوستایی iš هم ریشه است با:
در سنسکریت:
eṣ: آرزو کردن، خواستن، جُستن
:icchā آرزو، خواست، خواهش
:icchati میخواهد، آرزو میکند
:iṣta خواسته، پسندیده
iṣti: خواست، جستجو
در زبان پالی:
icchaka: خواهان، آرزومند
همچنین، به گواهی شادروان فرهوشی، این واژه در فارسی ِ میانه به شکلِ išt به چم خواهش، گرایش، دارایی و توانگری، خواسته و داراک باز مانده است.
خود واژههای اوستایی و سنسکریت نام برده شده در بالا از ریشهی هند و اروپایی نخستین یعنی ais به معنی خواستن، میل داشتن، جُستن میآید که ریخت نامی آن aisskā به چم خواست، گرایش، جستوجو است.
در بیرون از اوستایی و سنسکریت، در چند زبان دیگر نیز برگرفتههایی از واژهی هند و اروپایی نخستین ais بازمانده است، از آن دستهاند:
در اسلاوی کهن کلیسایی :isko, išto جستوجو کردن، خواستن؛ :iska آرزو
در روسی :iskat جستوجو کردن، جُستن
در لیتوانیایی :ieškau جستوجو کردن
در لتونیایی iēskât: جستن شپش
در ارمنی :aic بازرسی، آزمون
در لاتین aeruscare: خواهش کردن، گدایی کردن
در آلمانی بالای کهن :eiscon خواستن، آرزو داشتن
در انگلیسی کهن :ascian پرسیدن
در انگلیسی امروز :askپرسیدن، خواستن
اما فرهنگنویسان پیشین ما واژهی عشق را به واژه ی عَشَق عربی (ašaq') به معنای "چسبیدن" (منتهیالارب)، "التصاق به چیزی" (اقربالموارد) پیوند کرده اند. نویسندهی "غیاثاللغات" میکوشد میان "چسبیدن، التصاق" و "عشق" رابطه بر قرار کند و می نویسد:
«مرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود و گویند که آن مأخوذ از عَشَقَه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند چون بر درختی بچسبد آن را خشک کند. همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند».
از آنجا که عربی و عبری از خانوادهی زبانهای سامیاند، واژههای ریشهدار سامی هماره در هر دو زبان عربی و عبری با چمهای همانند برگرفته میشوند. و شگفت است که واژهی "عشق" همتای عبری ندارد و واژهای که در عبری برای عشق به کار میرود اَحَو (ahav) است که با عربی حَبَّ (habba) خویشاوندی دارد. واژهی دیگر عبری برای عشق "خَشَق" (xašaq) است به چم خواستن، آرزو کردن، پیوستن، چسباندن، خوشی که در تورات عهد عتیق بارها به کار رفته است (برای نمونه: سفر تثنیه ۱۰:۱۵، ۲۱:۱۱؛ اول پادشاهان ۹:۱۹؛ خروج ۲۷:۱۷، ۳۸:۱۷؛ پیدایش ۳۴:۸).
بر پایهی نگرش استاد اسکات نوگل: واژهی عبری خَشَق xašaq و عربی عَشَق ašaq' همریشه نیستند. واک ِ "خ" عبری برابر "ح" یا "خ" عربی است و "ع" عبری برابر "ع" یا "غ" عربی، و آنها با هم در نمیآمیزند. همچنین، هماره "ش" عبری به "س" عربی میدگرد و بهوارون. خَشَق عبری به شایش بسیار در آغاز به چم"بستن" یا "فشردن" بوده است، آن گونه که برابر آرامی آن نشان میدهد. همچنین، استاد ورنر آرنولد پامیفشارد که "خ" عبری در آغاز واژه همیشه در عربی به "ح" میدِگَرَد و هرگز "ع" نمیشود. نکتهی دیگر این که "عشق" در قرآن نیامده است و واژهی بهکار رفته در آن همان ستاک حَبَّ (habba) است که یاد شد، با برگرفتههایش مانند نام حُبّ (hubb).
در عربی امروز نیز واژهی عشق کاربرد بسیاری ندارد و بیشتر حَبَّ (habba) و برگرفتههای آن به کار میروند مانند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها.
فردوسی نیز که برای پاسداری از زبان فارسی از به کار بردن واژههای عربی آگاهانه و کوشمندانه خودداری میکند (اگر چه واژههایی از آن زبان را به ناگزیر در اینجا و آنجای شاهنامه به کار برده است) ولی واژهی عشق را به آسانی و باانگیزه به کار میبرد و با آن که آزادی سرایش به او توانایی میدهد که واژهی دیگری را جایگزین عشق کند، واژهی حُب را به کار نمیبرد. در سانی که واژهی حب واژهی بنیادی و روامند برای عشق در عربی است و مانند عشق نیز یک هجایی است و از این رو سنگِ سرودهاش را به هم نمیزند. خداوندگار شاهنامه با آن که شناخت امروزین ما را از زبان و ریشهشناسی واژههای هند و اروپایی نداشته است به شایش بسیار میدانسته است که عشق واژهای پارسی است. وی بدین گونه میسراید:
بخندد بگوید که ای شوخ چشم // ز عشق تو گویم نه از درد و خشم
نباید که بر خیره از عشق زال // نهال سرافکنده گردد همال
پدید آید آنگاه باریک و زرد // چو پشت کسی کو غم عشق خورد
دل زال یکباره دیوانه گشت // خرد دور شد عشق فرزانه گشت
این شایش نیز وجود دارد که فردوسی خود واژهی عشق را نه با "ع"، ونکه به ریخت "اِشق" و یا هتا "اِشک" نوشته باشد که هرآینه پی بردن به این نکته کار آسانی نیست، زیرا کهنترین دستنوشت بازماندهی شاهنامه به نزدیک دو سده پس از فردوسی برمیگردد. ریزبینانهتر گفته باشیم، این دستنوشت نسخهای است که در تاریخ ۳۰ محرم ۶۱۴ ماهشیدی رونویسی آن به پایان رسیده است (برابر با دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۵۹۶ گاهشمار خورشیدی ایرانی و ۱۵ ماه می ۱۲۱۷ زادروزی ). ترادیسی ِ واک ِ فارسی ِ "ک" به عربی ِ "ق" نیز کمیاب نیست، چند نمونه: کندک ، خندق، زندیک ، زندیق، کفیز ، قفیز، کوشک ، جوسق.
کوتاه آن که واژهی اوستایی iš که خود از ریشهی هند و اروپایی نخستین ais به چم خواستن، گرایش داشتن، جُستن میآید، واژهی iška و سپس išk را در پارسی میانه پدید آورده است و سپس به عربی راه یافته است که دربارهی چهگونگی گذر این واژه به عربی نیز میتوان دو شایش انگارید:
نخست آن است که išk در دوران ساسانیان، که ایرانیان بر جهان عرب چیرگی داشتهاند (بهویژه بر حیره، بحرین، عمان، یمن، و هتا حجاز) به عربی وارد شده است. (برای آگاهی بیشتر از چهگونگی هنایش پارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام نگاه کنید به نسک خواندنی آذرتاش آذرنوش "راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی"، چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۵۴)
دوم این است که عشق در آغاز دوران اسلامی به عربی اندر شده باشد و از آن جا که فرهنگنویسان و نویسندگان آن دوره از خاستگاه ایرانی این واژه آگاهی نداشتهاند، که مفهوم "خواستن و جستوجو کردن" را دارد، آن را با عربی عَشَق، که به چم "چسبیدن" است، درآمیختهاند.
یک نکتهی جالب در این باره، کندوکاو در اندریافت عشق در عرفان ایرانی است که عشق را با "جستوجو" و "گشتن" میپیوندد. به یاد آورید منطقالطیر عطار و جستوجوی مرغان را در خواستاری سیمرغ و یا بیت پرآوازهی مولوی را:
هفت شهر عشق را عطار گشت // ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.
که نشان دهندهی معنی واژهی عشق با ریشهی پارسی آن "خواستن" و "جُستن" است،
سپاسگزاری :
نویسندهی این نوشتار (محمد حیدری ملایری) از سرور اسکات ب. نوگل سراستاد پژوهشهای انجیلی و باستانی در خاور نزدیک ریاست بخش تمدن و زبان های خاور نزدیک از دانشگاه واشنگتن برای پاسخگویی پیرامون ریشهشناسی واژهی xašaq. و همچنین از سرور استاد ورنر آرنولد سراستاد پژوهشهای زبانهای سامی از بخش زبانها و فرهنگهای خاور نزدیک از دانشگاه هایدلبرگ آلمان و نیز سرور استاد جلیل دوستخواه سراستاد پژوهشهای اوستایی برای گوشزدهای ایشان بر نخستین یادداشتهای این نوشته سپاسگزاری میکند.
این نوشتار با اندکی پارسیسازی در اینجا بازآورده شده است.
http://www.paarsimaan.com/index.php?option=com_content&task=view&id=202&Itemid=68
سعدی، موضوعی پایان ناپذیر
علی اصغر سیدآبادی
پژوهشگر
روی جلد کتاب 'سعدی شاعر عشق و زندگی'
سعدی یکی از بزرگ ترین شاعران و نویسندگان ایرانی است که پس از قرن ها هنوز آثارش موضوع دعواهای بسیاری است.
پژوهشگر برجسته دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان در مقاله ای با عنوان "ریشه های سعدی کشی" گزارشی مجمل از این دعواها داده است و اشاره هایی به ریشه های مخالفت روشنفکران ایرانی و به خصوص روشنفکران ملی گرا و چپ با سعدی دارد.
این مقاله که نخستین بار در مجله ایران شناسی منتشر شده بود، اکنون با ۲۰ مقاله دیگر در کتابی با عنوان "سعدی شاعر عشق و زندگی" توسط نشر مرکز در ایران منتشر شده و در اختیار علاقه مندان است.
این کتاب در میان انبوهی از کتاب هایی که ادیبان سنتی درباره سعدی نوشته اند و چندان به مذاق نسل جدید خوش نمی آید، یکی از آثار خوب و ارزنده در زمینه شناخت سعدی است.
کاتوزیان در این مقاله ضمن ارائه گزارشی کوتاه از برخورد نخستین روشنفکران ایرانی و هم چنین کسروی و یارانش با سعدی، دلیل انتخاب سعدی را برای کوبیدن، در این می داند که سعدی تا دهه ۱۳۲۰ در ایران قهرمان بلامنازع شعر و بی رقیب به شمار می رفته و حتی روشنفکران چپ نیز او را به خاطر ستودن عدل و نکوهش ظلم مورد تمجید قرار می دادند، اما رفته رفته ورق برمی گردد، زیرا به نظر برخی از آنان خط بطلان کشیدن بر سعدی به معنی خط بطلان کشیدن بر شعر و شاعری قدیم در زبان فارسی است.
درباره توفیق یا عدم توفیق منتقدان و مخالفان سعدی می توان بحث های زیادی کرد، اما همین که هنوز در نشست های مختلف در ایران به سعدی پرداخته می شود و چهره های برجسته فکری و ادبی ایران درباره سعدی بحث می کنند، نشان می دهد که سعدی موضوع تمام شده ای نیست و بحث درباره اش ناتمام است.
کاتوزیان در این مقاله، سعدی کشی و سعدی پرستی را تقریبا دو روی یک سکه می داند و به سعدی پرستان نیز اشاره ای می کند و مقاله اش را با این امید به پایان می رساند که فروکش کردن تب سعدی کشی به سعدی پرستی منجر نشود، اما او ریشه اصلی را بیش از این که در اختلافات ادبی و بحثی در حوزه ادبیات و شعر بداند، بحثی ایدئولوژیک می داند.
اگرچه در این باره نمی توان تردید کرد، اما به نظر می رسد از یک نکته غفلت شده است و آن "تلقی عصری از شعر یا متن ادبی" است.
در هر عصر بر اساس انتظارات مردم یا طبقه ای از مردم از ادبیات، تلقی هایی از متن ادبی شکل می گیرد. ایدئولوژی ها و دیدگاه های سیاسی نیز مانند عوامل دیگر در ساختن این انتظارات و تلقی ها موثرند.
کاتوزیان در این مقاله، سعدی کشی و سعدی پرستی را تقریبا دو روی یک سکه می داند و به سعدی پرستان نیز اشاره ای می کند و مقاله اش را با این امید به پایان می رساند که فروکش کردن تب سعدی کشی به سعدی پرستی منجر نشود
در تاریخ ادبیات ایران نیز این تفاوت تلقی ها به خوبی دیده می شود. این تلقی ها هم محتوای ادبیات را شامل می شود و هم شکل و فرم را.
در زمان غزنویان تلقی ای از شعر وجود دارد که با دوره مغول تفاوت دارد، هم چنان که در دوره تیموریان و مثلا جامی تلقی دیگری از شعر شکل می گیرد که با دوره قبل و بعد از خود متفاوت است.
همین که در اوایل دوره قاجار سبک هندی به عنوان انحطاط در شعر فارسی معرفی می شود و گروهی به فکر بازگشت ادبی می افتند، خود حکایت از تفاوت این تلقی ها دارد و سیاست و ایدئولوژی به عنوان عناصر تاثیر گذار در شکل گیری این تلقی ها هستند.
یکی از بحث هایی که اتفاقا از سالیان دور تا همین امروز درباره سعدی همواره مورد بحث بوده، دیدگاه های اخلاقی اوست. نگاه او به زنان یکی از این بحث هاست، اما در نقد اخلاقی سعدی همواره می توان به تناقض هایی آشتی ناپذیر رسید. مثلا درباره زنان چگونه می توان میان گلستان و غزلیاتش آشتی قایل شد که در یکی زن تا مقام خدایی بالا رفته است و در دیگری فرو افتاده است؟
یا یکی دیگر از بحث ها درباره سعدی راست و دروغ بودن ادعاهای سعدی در گلستان است درباره سفرهایش که مدعی است شرق و غرب را گشته است، عراق و مصر و شام و حجاز و هند و بخارا را.
همان طور که دکتر کاتوزیان در کتابش اشاره می کند، گروهی از ستایندگان سنتی سعدی در چنین مواقعی این پرسش را پیش می آورند که سعدی به فلان سفر رفته است یا دروغ گفته است و چون صفت دروغ گویی را برازنده سعدی نمی دانند، پس می پذیرند که سعدی به این سفرها رفته است.
محمدعلی همایون کاتوزیان
دکتر کاتوزیان در پاسخ به چنین برخوردی به نکته خوبی اشاره می کند، اما این نکته در حد اشاره باقی می ماند، در حالی که می تواند کمک بسیار به روشن شدن چنین ماجراهایی بکند.
کاتوزیان چنین برخوردی را با اثر ادبی نمی پذیرد و سپس به پژوهش هایی اشاره می کند که نشان داده است سعدی به برخی از این سفرها نرفته است.
البته ایشان ادعای دیگر سعدی را نیز با نگاهی تطبیقی به برخی حوادث تاریخی و زندگی سعدی مورد سنجش قرار می دهد. مثلا ادعای سعدی مبنی اساراتش به دست فرنگیان و کار گل کردن برای آنان را با ذکر دوره های مختلف تاریخ جنگ های صلیبی مورد سنجش قرار می دهد.
به عبارت دیگر می توانیم نتیجه بگیریم که از نظر دکتر کاتوزیان نمی توان نسخه واحدی برای همه حکایت های گلستان پیچید و باید ادعای هر حکایت را جداگنه سنجید.
آن چه در سخن دکتر کاتوزیان در حد اشاره می ماند و به نظر می تواند در روشن شدن حقایق کمک بزرگی بکند، ویژگی متن ادبی است که نمی توان با معیار صدق و کذب سراغش رفت. برای این که سنجش درستی از گلستان سعدی داشته باشیم، باید در کنار سنجش های تاریخی و تطبیقی مورد نظر دکتر کاتوزیان، به تلقی مولف و زمانه نیز از متنی که ارائه شده است، بپردازیم.
در زمانه سعدی از گلستان چه تلقی داشته اند؟ گلستان را چه گونه می خواندند؟ آیا آن را مجموعه ای از داستان و حکایات می دانستند یا خاطره های سعدی از سفرها و حضرهایش؟
پیش از این که سعدی گلستان را تصنیف کند، برخی از ژانرهای ادبی در ایران شکل گرفت و ایرانیان با آن آشنا بودند. مردم در آن دوره سفرنامه را می شناختند و می دانستند که سفرنامه چیست و سفرنامه معروف ناصر خسرو، به ارائه تصوری درست از این قالب ادبی کمک کرده بود.
آنان داستان سرایی و دخل و تصرف هنرمندانه در واقعیت را می شناختند و با آثار نظامی گنجوی به شناخت این گونه ادبی رسیده بودند و می دانستند که می توان چیزی نوشت که مبنایش تخیل باشد و نه واقعیت.
آنان هم چنین داستان های عارفانه را به نظم و به نثر از طریق آثار سنایی و عطار می شناختند و هم چنین با متن های عارفانه از طریق مکتوبات عارفان به نامی هم چون ابن عربی و پیروانش در ایران آشنا بودند.
پیش از این که سعدی گلستان را تصنیف کند، برخی از ژانرهای ادبی در ایران شکل گرفت و ایرانیان با آن آشنا بودند. مردم سفرنامه را می شناختند و می دانستند که سفرنامه چیست و سفرنامه معروف ناصر خسرو، به ارائه تصوری درست از این قالب ادبی کمک کرده بود
ایرانیان زندگینامه را نیز از طریق تذکره های مختلف می شناختند و با حکایت نویسی هم از طریق جوامع الحکایات آشنا بودند که نزدیک ترین اثر است به گلستان سعدی در آن دوره. هم چنین دوره زندگی سعدی دوره رونق تاریخ نویسی است و تاریخ جهانگشای جوینی که اتفاقا از دوستان سعدی هم بوده در همین دوره نوشته شده و مردم با تاریخ نویسی هم در آن دوره و پیش از آن آشنا بودند.
طبیعی است که گلستان سعدی با آثار پیش از خود علیرغم شباهت هایی که با برخی از آن ها دارد، متفاوت است و آن را نمی توان با معیارهای حاکم بر آثاری که نام بردیم و برای مخاطبان روشن بوده، ارزیابی کرد. گلستان نه تاریخ است، نه داستان تخیلی به سبک نظامی، نه متن عرفانی به سبک تذکره الاولیا و نه سفرنامه.
یکی از راه هایی که بتوانیم دیدگاه روشنی درباره گلستان پیدا کنیم، مراجعه به آثاری از آن دوره است که نشان می دهد تلقی مردم و ادیبان زمانه سعدی از ادبیات، نثر و شعر چیست؟
مراجعه به چنین آثاری برای دست یافتن به گفتمان های حاکم بر ادبیات آن دوره و تعیین جایگاه گلستان در آن منظومه و احتمالا انحراف معیارهای آن از موازینی که توافق تقریبی درباره آن وجود دارد، می تواند در کنار پژوهش های تطبیقی – تاریخی صرف برای روشن شدن بسیاری از حقایق به ما کمک کند.
از همین زاویه شاید باید دیباچه گلستان را نیز دوباره بخوانیم که سعدی درباره چگونگی فراهم آوردنش در آن سخن گفته است، به خصوص آن جا را که دلیل تصنیف گلستان را نزهت ناظران و فسحت حاضران می داند:
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند.
یا آن جا که می گوید:
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند در افشای جرائم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق.
و این هم بیت پایانی این دیباچه ای که بررسی دقیق آن خود شاید بتواند گرهی باز کند:
مراد ما نصیحت بود وگفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم