نام:فهرست شیندلر (Schindler's List) ژانر فیلم:بیوگرافی ، درام ، تاریخی درجه بندی:R محصول کشور:آمریکا تاریخ اکران:۱۵ دسامبر ۱۹۹۳ بودجه فیلم:۲۵ میلیون دلار میزان فروش:۹۶ میلیون دلار در آمریکا و ۳۲۱ میلیون دلار در جهان
خلاصه داستان:
فیلم فهرست شیندلر، داستان واقعی مقطعی از زندگی اسکار شیندلر، سرمایه دار آلمانی در خلال جنگ جهانی دوم است.
اسکار شیندلر در ابتدا با استفاده از شرایطی که جنگ فراهم آورده بود، یهودیان را به عنوان کارگر برای کارخانه اش انتخاب میکند تا پول کمتری برای استخدام کارگر داده باشد و درآمد بیشتری بدست آورد. او نیز مانند سران حزب نازی فردی فرصت طلب و اهل عیش و نوش است. او به طور پیوسته در تلاش است تا با سران نازی ارتباط برقرار کند تا در این شرایط بیشترین نفع را ببرد.
اما او به مرور زمان هدفش تغییر میکند. خود را مسئول جان کارگرانش میبیند، همان کارگرانی که به علت ارزانتر بودنشان آنها را استخدام کرد، کم کم دغدغه اصلی او میشوند. پس از مشاهده جنایاتی که به یهودیان روا میشد او خود را موظف میبیند تا از مرگ آنها جلوگیری کند. اما این تغییر شخصیت او مصادف است با بردن کارگران به آشویتز، که آخر خط زندگی آنهاست. اما او با توجه به روابطی که دارد، با همکاری حسابدارش ایتزاک اشترن فهرستی متشکل از اسامی آنها را تهیه و سعی میکند که با پرداخت مبالغی به فرمانده اس اس، آنها را به کارخانه اش باز گرداند.
جزئیات داستان:
داستان فیلم از سپتامبر ۱۹۳۹ شروع میشود، زمانی که نیروهای آلمانی ارتش لهستان را ظرف ۲ هفته شکست دادند. به یهودیان دستور داده شد که همراه با تمامی اعضای خانواده شان به شهرهای بزرگ نقل مکان و اسامیشان را ثبت کنند. روزانه بیش از ده هزار یهودی از حومه شهرها به شهر کراکو میآمدند.
اسکار شیندلر به کافه هایی میرود که افسران اس اس در آنجا گرد هم آمده اند و به عیش و نوش مشغولند. او برای آنها نوشیدنی های گرانقیمت سفارش میدهد و میهمانی شامی راه میاندازد. با تمام افسرانی که آنجا هستند عکس میگیرد و اسم خودش را در ردیف دوستان آنها جای میدهد. او به دنبال ایجاد روابط با سران اس اس است.
شورای یهودیان متشکل از ۲۴ یهودی منتخب است که طبق دستورات رژیم کراکو درخواست های شغل و مسکن و آذوقه را جمع آوری میکند. یهودیان مختلفی در حال شکایت از اعمال غیر انسانی افسران نازی مانند بیرون کردن آنها از خانه هایشان هستند که مطمئنا به جایی نخواهد انجامید.
اسکار شیندلر به این شورا میرود و با ایتزاک اشتران صحبت میکند. اشترن حسابدار شرکتی بوده است که شیندلر آنرا میشناخته است. شیندلر به او پیشنهاد مدیریت و حسابرسی شرکتی را میدهد که تولیدکننده قابلمه و تفلون و دیگر وسایل فلزی ست. و همچنین از اشترن میخواهد کسی را معرفی کند که حاضر به فراهم کردن سرمایه باشد، و خود شیندلر نیز با روابطی که دارد تضمین کننده بقای کار شرکت است. او همچنین به کنیسه های یهودیان میرود و با آنان راجع به داد و ستد در بازار سیاه صحبت میکند و سفارش اجناسی را میدهد.
مارس ۱۹۴۱، آخرین مهلت برای جمع شدن تمام یهودیان در یک منطقه. تمام یهودیان کراکو و مناطق اطراف از پیر و جوان و کودک مجبور به ترک خانه هایشان رفتن به منطقه ای شده اند که واحد هایش تنها ۱۶ متر مربع مساحت دارد. هر واحد برای یک خانواده.
اسکار شیندلر عاقبت توسط اشترن، سرمایه گذارهای کارخانه اش را پیدا میکند و متقبل میشود هر ماه تعدادی جنس مانند قابمله و بشقاب به آنها بدهد تا بتوانند از طریق فروش آنها زندگی شان را تامین کنند، چون داد و ستد مالی و تجارت توسط یهودیان جرم محسوب میشود. شیندلر امتیازات کمی به سرمایه گذاران یهودی اش میدهد ولی چون آنها نمی توانند تجارت کنند به اجبار همین شرایط را هم میپذیرند. هدف شیندلر هم همین است، پرداخت کمتر و دریافت بیشتر.
ایتزاک اشترن به میان یهودیان می رود و ماجرای کارخانه را با آنها در میان می گذارد. به آنها میگوید تحصیل در فلان دانشگاه و موزیسین بودن برای آنها هیچ ثمری ندارد. اینکه در صف های صولانی بایستند و مدارک تحصیلشان را ارائه بدهند برای آنها هیچ سودی نخواهد داشت. آنها باید سابقه کارگری داشته باشند تا به کوره ها فرستاده نشوند. اشترن برای تعدادی از آنها مدارک کارگری تهیه میکند و کارت کارگری برایشان میگیرد. آنها اکنون میتوانند به کارخانه بیایند و کار انجام بدهند. ولی از آنجاییکه تقریبا هیچ کدامشان سابقه انجام این نوع کارها را نداشته اند، ابتدا باید به یادگیری بپردازند.
شیندلر سپس به سران اس اس که در کافه ها با آنها آشنا شده، نامه میفرستد و افتتاح کارخانه اش را به آنها اعلام میکند. او ظروف تفلون کارخانه اش را ساخته شده توسط ماهرترین کارگرها و دارای بهترین کیفیت و برای استفاده نظامی معرفی میکند و لیست قیمتی از آنها را به همراه نامه میفرستد. و مهمتر از همه، جعبه ای حاوی بهترین مشروبات، سیگارهای برگ کوبایی، خاویار، شکلات های شرابی مخصوص و ساردین را همراه نامه اش میفرستد تا مطمئن شود نظر افسران نازی را جلب کرده است و کارخانه اش از نظر فروش مشکلی نخواهد داشت.
تا این زمان تنها دلیل استفاده شیندلر از کارگران یهودی، حقوق پایین تر آنها نسبت به مردم عادی است. و تنها هدف او، درآوردن پول بیشتر از طریق کارخانه اش است.
شیندلر مطلع میشود که اشترن به دلیل جا گذاشتن کارت کارمندی اش، در یکی از قطارهایی ست که به سمت کوره ها میروند. به سرعت خود را به آنجا میرساند و در آخرین لحظات قطار به راه افتاده را متوقف میکند و اشترن را از آنجا خارج میکند. سپس نشان داده میشود که چمدان های افراد درون قطارهای باربری، یکی پی از دیگری خالی شده و اجناس درون آنها تفکیک میشود، کفش ها یک جا، لباس ها یک جا، عتیقه جات یک جا، و در آخر چمدان های خالی روی هم انبار میشوند. همان چمدان هایی که به صاحبانشان دستور داده میشد اسمشان را واضح روی چمدان ها بنویسند، به خیال آنکه چمدان هایشان هم با خودشان خواهد آمد. بیخبر از سرنوشتی که در پیش داشتند.
فرمانده جدیدی به نام آمون گوت به منطقه میآید. او مخالف سرسخت نژاد یهود است. به گفته خودش میخواهد تاریخ ششصد ساله زندگی یهودیان در کراکو را نابود کند. به راحتی و بدون علت آدم میکشد. در یکی از صحنه ها، زنی یهودی که مهندس ساختمانی است که تحت نظارت او قرار است سربازخانه بنا شود پیش گوت آمده و میگوید کل فونداسیون باید خراب شود و از نو ساخته شود، به این دلیل که زمین حرکت خواهد کرد و کل ساختمان خراب خواهد شد. گوت ماموری را کنار کشیده و میگوید او را بکش. مامور میگوید ولی او مدیر این گروه ساختمانی ست. گوت میگوید اینها باید یاد بگیرند که با ما بحث نکنند. و پس از شلیک گلوله به سرش، به مامور دستور میدهد که فونداسیون را خراب کن و دوباره بساز، درست همانطور که او گفته بود.
مارس ۱۹۴۳، نابودی محله یهودی نشین ها (گتو). به دستور آمون گوت، سربازان به گتو هجوم میآورند و تمام یهودیان را از آنجا بیرون و به خیابان میریزند. وسایل و چمدان هایشان را از پنجره ها و طبقات به پایین پرتاب میکنند و حتی کودکی را هم که از شدت ترس از میان آن جمع فرار کرده را با شلیک گلوله ای میکشند. به بیمارستانشان میآیند و تخت های بیماران را به گلوله میبندند. و در خیابان هم هر کس را که کوچکترین بینظمی در صف داشته باشد سزایش گلوله ای در سر است. اجساد کف خیابان ها را پوشانده اند و اسکار شیندلر از بالای تپه ای سوار بر اسبش با حیرت، اتفاق های در حال وقوع را مینگرد. سربازان گروهی را به صف کرده میو آنها را به گلوله میبندند، دو نفر باقیمانده که گلوله از آنها رد نشده، با شلیک دو گلوله در سرشان به دیگر افراد صف میپیوندند. شیندلر دیگر تحملش را ندارد، دهنه اسبش را کج کرده و از آنجا دور میشود. دختر بچه ای با کت قرمز برخلاف رنگ سیاه و سفید فیلم در حال حرکت در خیابان است. نغمه ای غمگین در حال پخش است...
صبح روز بعد، کسانی که از کشتار دیشب جان سالم به در برده اند، در محلی جلوی ویلای آمون گوت ایستاده اند. فردی با لیستی در دست اسامی کارگران کارخانه را میخواند و آنهایی که زنده مانده اند حضور خودشان را اعلام میکنند. آمون گوت تفنگ اسنایپرش را برداشته و به بالکن میرود. اولین هدف امروزش، نوجوانی ست که برای بستن بند کفشش روی زمین نشته است.
شیندلر به ویلای گوت میرود و درباره کشتن کارگرهایش به او اعتراض میکند، به او میگوید برای هر کارگری که کشته میشود مجبور است یکی دیگر جایگزین کند و روزانه چندین نفر به دستور گوت کشته میشوند. او با گوت گپی زده و از او میخواهد کار را برایش ساده تر کند و در عوض او هم قدردانی اش را اثبات خواهد کرد. اولین مرحله از رابطه میان شیندلر و گوت در حال شکل گیری است.
فردا کارگران به کارخانه شیندلر میروند ولی اشترن در میانشان نیست. نشان داده میشود که طبق دستور آمون گوت او از این پس حسابدار خود او شده است. او به اشترن میگوید از این پس به حساب های من و سهم هایی که از کارخانه داران و در درجه اول شیندلر دارم باید رسیدگی کنی. من به شیندلر استقلال دادم و استقلال هزینه دارد.
شیندلر در حال صحبت با اشترن است، به او میگوید نتوانسته او را از پیش گوت درآورد ولی هر هفته به او سر خواهد زد. گوت در حال عیش و نوش در ویلایش در مهمانی شبانه ای که شیندلر ترتیبش را داده است مشغول است. اشترن دفترچه ای حاوی تاریخ تولد افسران اس اس و خانواده هایشان را به شیندلر داده و متذکر میشود که برایشان هدایایی بفرستد و همچنین لیست باج هایی را که ماهانه باید پرداخت کنند به او میدهد.
آمون همچنان به آدم کشی هایش ادامه میدهد و اشترن از طریق هدایایی که از شیندلر گرفته و به مسئول کارخانه گوت میدهد، افرادی را که به دردشان میخورد را به کارخانه شیندلر منتقل میکند.
بعد از میهمانی در ویلای گوت، او و شیندلر در بالکن راجع به قدرت با هم صحبت میکنند. شیندلر به او میگوید قدرت این است که تمام علل لازم برای کشتن را داشته باشی و نکشی. قدرت... این است. فردا صبح گوت به اصطبلش میرود و کارگر نوجوان آنجا را میبیند که زین گرانقیمتش را بر روی زمین انداخته است. به او تشر میزند ولی او را تنبیه نمیکند. اشترن از این رفتار گوت به حیرت افتاده و در عین حال خنده اش هم گرفته است. اما افسوس که آن کارگر نوجوان و زنی که در حین کار سیگار میکشید تنها کسانی بودند که گوت توانست بر وسوسه کشتنشان غلبه کند. از نفر بعدی که نوجوانی است که با صابون نتوانسته لکه های وان حمام گوت را تمیز کند، گوت کشتن را به جای بخشیدن بر میگزیند.
تعدادی قطار به محل فرماندهی گوت میرسند. از بلند گوها اعلام میشود افراد برای انتخاب شدن بیرون بیایند و لباس هایشان را در بیاورند. تعدادی پزشک هم آنجا نشسته اند و افراد بیمار را از افراد سالم جدا میکنند. جوان ها و آنهایی که قابلیت کارکردن را دارند از سالخوردگان و بیماران جدا میشوند. بچه ها هم در چندین کامیون جای داده میشوند و از آنجا برده میشوند. اعلام میشود کسانی که انتخاب نشدند لباس هایشان را بپوشند و به درون قطارها برگردند. شیندلر به آنجا میرسد و از گوت میخواهد که از لوله های آبپاشی آتش نشانی کنار قطارها به درون قطارها آب بریزند، این درخواست شدیدا گوت را به خنده میاندازد ولی برای تفریح موافقت میکند. شیندلر با سماجت به ماموران میگوید درون تمام واگن ها آب بریزند و دوباره و چند باره این کار را انجام میدهند. در آخر گوت که متوجه شده این کار از روی شوخی نبوده دیگر نمیخندد و فقط شیندلر را مینگرد.
گوت در حضور مقامات بالاترش درباره شیندلر صحبت میکند. آنها از اینکه شیندلر یک دختر یهودی را در روز تولدش بوسیده سخت عصبانی هستند و ترتیب دستگیری و به زندان رفتن او را دادهاند. گوت سعی میکند با خنده موضوع را تمام کند اما موضوع به این راحتی تمام شدنی نیست. مقامات بالا همراه با گوت به حضور شیندلر میروند و عصبانیت خودشان را از این کار شیندلر به او اطلاع میدهند.
آوریل ۱۹۴۴، دپارتمان دی به گوت دستور میدهد تا اجساد بیش از ده هزار یهودی کشته شده در پلاشف (Plaszow) و قتل عام گتوی کراکو را از زیر خاک بیرون بکشند و بسوزانند. گوت به شیندلر میگوید که میخواهند این جا را تعطیل کنند و همه نیروها را به آشویتز بفرستند. اجساد انبار شده روی هم و آتشی که آن اجساد را دربرگرفته مرتب افزایش مییابد. همراه با بوی تفعنی که به علت سوختن اجساد آن محل را در میان گرفته است. شیندلر با ناباوری دوباره آن دختر بچه کت قرمز را میبیند، اما او اینبار قدم نمیزند، خوابیده بر روی گاری ای است که جسدش را برای سوزاندن حمل میکند. اشک در چشمان شیندلر جمع میشود. مرثیه مرگ هنوز در حال نواخته شدن است...
اشترن و شیندلر سر یک میز نشسته اند و به نظر میرسد آخرین لحظاتشان را با هم سپری میکنند. اشترن به شیندلر میگوید باید ترتیب جابجایی افراد رو بدهد و خود سوار آخرین قطار شود. شیندلر میگوید از گوت قول گرفته تا سفارشش را بکند. به او میگوید هر جا که برود سرنوشت بدی در انتظارش نیست. اشترن به شیندلر میگوید حتما باید کارگرهای جدیدی استخدام کند که چون لهستانی اند قیمتشان بیشتر است، ولی شیندلر در جواب میگوید بیشتر از آنچه بتواند خرج کند پول درآورده و دیگر کارخانه ای درکار نخواهد بود. میگوید که اشترن مسئول تجارتش بوده و حالا که او را از اینجا میبرند دیگر قصد تجارت ندارد. شیندلر برای هر دویشان نوشیدنی میریزد و این احتمالا آخرین نوشیدنی شان خواهد بود.
صبح روز بعد شیندلر پیش گوت میرود و از او میخواهد کارگرهایش را که قرار است از آنجا ببرند را به او پس بدهد. به گوت میگوید به آنها عادت کرده است و میخواهد آنها را به کارخانه تولید مهمات جدیدش در چکسلواکی ببرد. گوت میگوید تمام این کارها ضرر است و مگر این کارگرها چه فرقی با دیگر کارگرها دارند. میگوید شیندلر حتما میخواهد به او کلک بزند. شیندلر آخرین جمله اش را میگوید: برای هر فرد چقدر میگیری؟ هر فرد برای تو چقدر میارزد؟ و گوت جواب میدهد: برای من نه، هر فرد برای {تو} چقدر میارزد؟
اشترن پشت ماشین تایپ نشسته و اسامی را که شیندلر میخواند، تایپ میکند. اسامی کارگرهای کارخانه اش را. او همراه با نسخه اولیه از فهرستش که شامل ۴۵۰ نفر است و چمدانی پر از پول به نزد گوت میرود. آنها دوباره مشغول تایپ اسامی بقیه کارگران شده اند. هدف شیندلر دیگر پول درآوردن نیست. اشترن با ناباوری از او میپرسد به همین راحتی به گوت گفتی چند نفر میخواهی و او هم قبول کرد؟ و بلافاصله لحنش عوض میشود و میپرسد تو که اونها رو نمیخری؟ تو داری واسه هر اسم به گوت پول میدهی؟ و شیندلر میگوید اگر هنوز کارمندم بودی انتظار داشتم نظرم را عوض کنی. این اسامی به قیمت کل آینده من تمام میشوند. اشترن آخرین صفحه را هم تمام میکند. اسم ۱۱۰۰ نفر در این لیست است. ۱۱۰۰ نفری که توسط شیندلر قرار است از سرنوشت نامعلومشان نجات پیدا کنند.
قظار حامل کارگران مرد به برینلیتز در چکسلواکی میرسد؛ زادگاه شیندلر که قرار است کارخانه جدیدش را در آنجا بنا کند. شیندلر به آنها خوشامد میگوید و اعلام میکند که قطار حامل زنان از پلاشف حرکت کرده است و به زودی به اینجا میرسد. اما در صحنه بعد نشان داده میشود که قطار زنان به آشویتز رسیده است. همان شهری که کوره ها و اتاق های گاز در آنجا قرار دارد. شیندلر خبردار میشود و به سمت آشویتز حرکت میکند. در صحنه بعد موهای زنان چیده شده و به آنها دستور داده میشود که لباس هایشان را درآورند. آنها را به درون اتاق بزرگی میفرستند که پر از دوش های سقفی است. همه آنها نگران هستند، از شنیده هایشان، از اینکه گروه های دیگری هم موهایشان را چیده اند و لباس هایشان را درآورده اند و به اتاق گاز فرستاده اندشان. چراغ های اتاق خاموش میشود و ترس از مرگ همه را از کوچک و بزرگ فرا میگیرد. همه لحظه های آخر زندگی شان را پیش چشم خود میبینند، همه چیز مطابق شنیده هاست و منتظر باز شدن دوش های گاز هستند. دوش ها باز میشوند اما به جای گاز از آنها آب بیرون میآید، همه را بهت فرا گرفته است. عده ای گریه میکنند و عده ای دیگر میخندند. احساسی میان ناباوری و سرمستی، آنها از مرگ نجات یافته اند.
شیندلر به آنجا میرود و با مسئولش صحبت میکند. فرمانده اس اس میگوید متاسفانه هیچ کاری از دست او بر نمیآید، اما گذاشتن چند الماس گرانقیمت توسط شیندلر روی میز او، نظرش را عوض میکند. به او میگوید کارگرهای جوان و قدرتمند به او میدهد، اما شیندلر همچنان بر بازگرداندن کارگران خودش اصرار دارد، کارگرانی که بین آنها فرد ۶۸ ساله هم به چشم میخورد. شیندلر دیگر یک سرمایه دار فرصت طلب نیست، او اکنون خود را مسئول جان کارگرانش میبیند. کارگرانی که اگر برای شیندلر کار نکنند، به زودی کشته خواهند شد.
شیندلر روز بعد به نزد همسرش میرود و به او قول میدهد که دیگر هیچ وقت هیچ گارسون یا دربانی، او را با یکی از دوست دختر هایش اشتباه نخواهد گرفت و سپس همراه با او به کارخانه برمیگردد. اشترن به نزدش میآید و میگوید تمام جنگ افزارهایی که ساختیم در کنترل کیفیت رد شده اند و سازمان تسلیحات ازشان شکایت کرده است و ممکن است کارگرها را دوباره به آشویتز برگردانند. شیندلر میگوید چند تماس میگیرد تا ببیند از کجا میتوان جنگ افزار خوب خرید تا به جای محصولات خودشان بفروشند. اشترن میگوید ولی پول زیادی از دست میدهی و همین اتفاق هم خواهد افتاد. ولی هدف شیندلر دیگر عوض شده است.
پس از آن دختر قرمز پوش، دوباره بخشی از تصاویر رنگی میشوند، این بار شعله شمع هایی هستند که ربای (پدر روحانی) برای مراسم شب شنبه روشن کرده است و همراه با نوشیدن شراب مشغول دعاخوانی و انجام مراسم است، مراسمی که خود شیندلر پیشنهاد انجامش را در محیط کارخانه داده است.
در هفت ماهی که کارخانه جنگ افزارهای شیندلر دایر بود، کارخانه هیچ تولیدی نداشت. در همان مدت، شیندلر میلیونها مارک برای نگهداری از کارگرانش و دادن رشوه به مقامات خرج کرد.
اشترن با نگرانی به داخل دفتر شیندلر میآید و از او میپرسد پولی مخفی جایی دارد که او از آن بیخبر باشد؟ شیندلر میپرسد ورشکست شده ام؟ اشترن پاسخ میدهد: خب... و سپس صدای رادیو را میشنویم که خبر از پایان جنگ میدهد.
شیندلر تمام کارکنان را جمع میکند تا با آنها صحبتی داشته باشد. به آنها میگوید که عضوی از حزب نازی، تولید کننده مهمات جنگی و یک جنایتکار است. میگوید در نیمه شب جنگ به پایان میرسد، و در نتیجه کارگران آزاد خواهند شد و خود او باید فرار کند. خواهش میکند به احترام تمام افرادی که در جنگ اخیر از دست رفتند، سه دقیقه سکوت کنند. ربای دعاخوانی اش را شروع میکند و همه در فکر خویشاوندانی هستند که به زحمت نامی از آنها باقی مانده است.
شیندلر و همسرش در حال بستن چمدان هایشان هستند؛ چیزی به نیمه شب باقی نمانده است.
شیندلر و همسرش در حال حرکت به سمت در ورودی کارخانه اند. کارگرها در دو سوی راه ایستاده اند و آمده اند تا شیندلر را بدرقه کنند. شیندلر آخرین توصیه هایش را به اشترن میکند. ربای جلو میآید و نامه ای را به شیندلر میدهد. میگوید نامه ای نوشته ایم و سعی کرده ایم در آن همه چیز را توضیح دهیم، اگر زمانی دستگیرتان کردند. و سپس اضافه میکند که تمامی کارگرها آنرا امضا کرده اند. سپس اشترن جلو میآید و انگشتری را به شیندلر میدهد. فلز این انگشتر را کارگری قبول کرده بود تا از روی دندانش بکشند. و سپس آن را درون قالب ریخته بودند و به شکل انگشتر در آورده بودند. اشترن میگوید روی آن از کتاب تلمود به زبان عبری حک کرده اند: هر کس جان یک نفر را نجات بدهد، بشریت را نجات داده است. شیندلر با دقت به آن نگاه میکند و با نگاهی حاکی از تشکر به همه کارگران آن را به دست میکند و سپس گفتگویی احساسی و منقلب کننده بین او و اشترن شکل میگیرد که موسیقی فراموش نشدنی جان ویلیامز، تاثیر گذاری آن را چند برابر کرده است. نمیتوانم این صحنه را در کلمات جای دهم، جزئیات این صحنه نیاز به توضیح ندارد، نیاز به دیدن دارد. در صحنه بعد، شیندلر و همسرش با لباس کارگری سوار ماشین میشوند و از کارخانه میروند. تمام کارگران چشم به او و آن ماشین میدوزند تا از دید خارج میشوند.
صحنه بعدی صبح روز بعد است که کارگران در همان دو سمت راهی که شیندلر از آنجا خارج شد، خوابشان برده است. اشترن و چند نفر دیگر بیدار هستند. سربازی سوار با اسب به آنها نزدیک میشود و به آنها میگوید توسط ارتش شوروی آزاد شده اند. اشترن از او میپرسد که از لهستان خبر دارد و سپس میپرسد هیچ یهودی در آنجا زنده مانده است؟ سرباز طوری به او نگاه میکند که اشترن جوابش را میگیرد. او میپرسد حالا کجا برویم؟ و سرباز شهری در آن نزدیکی را نشان میدهد. صحنه بعد نمای حرکت کارگران به طرف شهر است.
آمون گوت زمانی که به عنوان یک بیمار در آسایشگاهی حضور داشت، دستگیر شد. او به علت جنایاتش علیه بشریت در کراکو به دار آویخته شد.
اسکار شیندلر در ازدواجش و همچنین در تجارات متعددش بعد از جنگ، هیچ موفقیتی بدست نیاورد.
در سال ۱۹۵۸ او به عنوان فردی نیکوکار توسط شورایی در اورشلیم شناخته شد و از او دعوت شد تا درختی در خیابان نیکوکاران (Avenue of the Righteous) بکارد.
کارگران کارخانه شیندلر در کنار هم در حال حرکتند. تصویر رنگی میشود و جای آنها را افرادی مسن میگیرند. آنها همان کارگران شیندلر در حال حاضرند. نام این گروه یهودی های شیندلر (The Schindler Jews) است.
آنها به سمت مزار شیندلر در آرامگاه مسیحیان در اورشلیم میروند. و تک تک بر روی مزارش سنگی میگذارند. هم خودشان و هم فرزندانشان که بودنشان را مدیون شیندلر هستند. تقریبا نیمیاز سنگ قبر شیندلر پر از سنگ شده و هنوز صفی طولانی از یهودیان شیندلر منتظرند تا سنگشان را بر روی مزارش بگذارند.
|