دوریس لسینگ


:عباس معروفی
خانم دوریس لسینگ، سه دوره کتاب داشته‌است. تم دوره اول آثارش (1944-1956) کمونیستی بوده‌است. دوره دوم آثار او (1956-1964) روانشناختی بوده‌، اما از 1964 به بعد، دوره سوم آثار وی شروع می‌شود که گرایش عمیقی به عرفان و تصوف دارد. من فکر می‌کنم این موضوع به دوران کودکی وی باز می‌گردد و به تربیت وی و این یک نوع بازگشت به خویشتن محسوب می‌شود

دوریس لسینگ

آشنایی با دوریس لسینگ؛ نوبل ادبیات برای نویسنده ای که از مدرسه گریزان بود
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: جایزه نوبل ادبیات امسال به یک نویسنده انگلیسی تعلق گرفت. دوریس لسینگ 22 اکتبر 1919 در کرمانشاه ایران متولد شد.
به گزارش خبرگزاری مهر، پدر و مادر او انگلیسی بودند. پدر دوریس که در جنگ جهانی دوم مجروح و معلول جسمی شده بود به عنوان کارمند بانک در ایران کار می کرد. مادر وی نیز پرستار بود. او بعد از ایران به همراه خانواده اش به زیمباوه مهاجرت کردند. دوریس در این مدت زندگی سختی را گذراند. مادرش همواره نسبت به او سخت گیری می کرد. دوریس که تحصیلات رسمی خود را در 13 سالگی ترک کرد، پس از آن در خانه به یادگیری و مطالعه پرداخت.
او خودش در این باره گفته است: "عموما بچه هایی که به سختی بزرگ می شوند، نویسنده خوبی از آب درمی آیند. من هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز نویسنده شوم. درس که می خواندم همه فکر و ذکرم این بود که از مدرسه فرار کنم."
لسینگ مطالعات ادبی اش را با خواندن آثار دیکنز، اسکات و کیپلینگ آغاز کرد و بعدها به خواندن رمان های دی اچ لارنس، تولستوی و داستایوفسکی روی آورد. درحالی که خاطرات تلخ پدرش از جنگ جهانی اول او را می آزرد، با این حال دوریس آنها را که چون "سم" می دانست در حافظه خود به خاطر می سپرد.
دوریس نوشته است: "همه ما را جنگ ساخته است. جنگ ما را زیر و رو و منهدم کرده است و ما فقط در ظاهر آن را فراموش کردیم."
وی 15 ساله بود که از خانه فرار کرد و به عنوان پرستار مشغول به کار شد. صاحبخانه اش کتاب های سیاسی و جامعه شناسی به او می داد تا مطالعه کند. در همان دوران فرصتی یافت تا نوشتن داستان را شروع کند. این کار را انجام داد و دو داستانش را به مجلاتی در آفریقای جنوبی فروخت.
دوریس در سال 1937 به سالیزبری انگلیس رفت و به عنوان اپراتور تلفن به مدت یک سال در آنجا مشغول به کار شد. در سن 19 سالگی با فرانک ویزدم ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. چند سال بعد خانواده اش را ترک کرد و عضو یک گروه کمونیستی شد. او دوباره با یکی از اعضای آن گروه ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد.
لسینگ بعد از جنگ جهانی دوم سرخورده از حزب کمونیست، آن را ترک کرد. او با پسرش به لندن رفت و اولین رمان خود را با نام "سبزه ها آواز می خوانند" منتشر کرد تا کار نویسندگی را به طور حرفه ای آغاز کند. برخورد تمدن ها، بی عدالتی های اجتماعی و نابرابری های نژادی و کشمکش درونی افراد، مضامین رمان های او را تشکیل می داد. او پس از نوشتن مجموعه های "کودکان خشم" ژانر جدیدی از نگارش را در رمان "دفترچه طلایی" آغاز کرد. طبیعت ایرانی بودن او نیز در رمان "ادریس شاه" نمایان شد که گرایش او را در مورد صوفی گری نشان می داد.
سایر رمان های دوریس لسینگ عبارتند از: "تروریست خوب"، "فرزند پنجم"، "خاطرات یک همسایه خوب"، "مارا و دان" و... او علاوه بر رمان چندین نمایشنامه، داستان کوتاه و کتاب غیرداستانی هم نوشته است.
لسینگ تاکنون جوایز و افتخارات زیادی کسب کرده است که از جمله آنها می توان به موارد زیر اشاره کرد: جایزه رمان سامرست موام ، جایزه رمان فرانسوی مدیسی، جایزه شکسپیر آلمان، جایزه ادبی دابل اچ اسمیت و جایزه موندلو در ایتالیا ، جایزه رمان گرینزان کاوو ایتالیا، جایزه تیت بلک ، دکترای افتخاری دانشگاه هاروارد، کسب عنوان افتخاری "مونس" از سوی ملکه الیزابت دوم، جایزه ادبیات اسپانیا و جایزه ادبیات انگلیسی دیوید کوهن. دوریس لسینگ چند بار نیز نامزد بوکر بوده است.

آکادمی نوبل درباره خانم لسینگ گفت: "حماسه سرایی از تجربیات زنانه که با نگرشی نقادانه، شوریدگی و قدرت ژرف اندیشی، تمدنی غیرمنسجم را موشکافی کرده است." ـ
نقل از بی بی سی فارسی
بسیاری از منتقدان آثار وی معتقدند گرچه لسینگ در آثارش در طلب فمینیسم و کمونیسم است اما با این حال وی تلاش داشته است که برچسب یک جریان یا ایدئولوژی به وی نخورد. لسینگ در آثارش از دادن پاسخ های قالبی و ساده به پرسش ها پرهیز می کند و واهمه ای ندارد که بدعت بگذارد و سنت شکنی کند. ـ
در دهه 1970 لسینگ به صحنه رمان های علمی-تخیلی وارد شد تا در این وادی نیز طبع آزمایی کند. لسینگ در "ایجاد نماینده برای سیاره 8" خوش درخشید. این رمان داستان فاجعه زیست -محیطی در سیاره ای دور است. ـ

من نمی دانم،ـ

 
 
داستان های ذن 18
امپراطور که پیرو آیین بودا بود ، یک استاد بزرگ بودایی را به قصردعوت کرد تا از او در مورد بودیسم بپرسد. ـ
امپراطور پرسید: "اساسی ترین هدف مقدس آیین بودا، چیست؟"ـ
استاد پاسخ داد:" هستی و نیستی مطلق، بدون هیچ تقدسی"ـ
امپراطور گفت:"اگر تقدسی نیست پس تو چه یا کی هستی؟
استاد پاسخ داد:"من نمی دانم،"ـ
The emperor, who was a devout Buddhist, invited a great Zen master to the Palace in order to ask him questions about Buddhism. "What is the highest truth of the holy Buddhist doctrine?" the emperor inquired.
"Vast emptiness... and not a trace of holiness," the master replied.
"If there is no holiness," the emperor said, "then who or what are you?"
"I do not know," the master replied.

گربه و آیین مذهبی



گربه و آیین مذهبی

داستان های ذن-17

وقتی یک استاد بودایی و پیروانش شروع به مراقبه عصر نمودند گربه ای که در آن معبد بود آنچنان سرو صدایی براه انداخت که آنها نتوانستند تمرکز کنند . لذا استاد دستور داد که گربه را هنگام مراقبه عصر حبس کنند .ـ
سالها بعد، وقتی استاد از دنیا رفت گربه همچنان در طول زمان مراقبه حبس می شد. سرانجام وقتی گربه مرد، گربه ی دیگری به معبد آورده شد و آن را هم هنگام مراقبه بعد از ظهر حبس می کردند.ـ
قرن ها بعد ، شاگردان تعلیم دیده ی آن معبد طی رسالات مذهبی در مورد اهمیت مناسک مذهبی حبس گربه در هنگام مراقبه بسیار قلم زدند.ـ


When the spiritual teacher and his disciples began their evening meditation, the cat who lived in the monastery made such noise that it distracted them. So the teacher ordered that the cat be tied up during the evening practice. Years later, when the teacher died, the cat continued to be tied up during the meditation session. And when the cat eventually died, another cat was brought to the monastery and tied up. Centuries later, learned descendants of the spiritual teacher wrote scholarly treatises about the religious significance of tying up a cat for meditation practice.
 

پیشکشی از ناسزا گویی


پیشکشی از ناسزا گویی

داستان های ذن 16


جنگجوی بزرگی در دهکده ای زندگی می کرد.با اینکه کاملا پیر شده بود ولی هنوزتوانایی مقابله با حریفانش را داشت. آوازه ی او در دوردست ها پخش شده بود و شاگردان زیادی برای آموزش زیر نظر او جمع شده بودند
یک روز یک جنگجوی جوانی که به بدنامی شهرت داشت، به آن روستا رسید ، تصمیم گرفته بود اولین مردی باشد که که استاد بزرگ را شکست می دهد. او زیرکی خاصی داشت، منتظر اولین حرکت حریف می شد ، ضعف حریف با اولین حرکت بر او روشن می شد ائ بلافاصله با نیروی بیرحمانه و برق آسا به حریف ضربه می زد. تا کنون کسی در مسابقه با اوبیشتر از اولین حرکت دوام نیاورده بود.
استاد پیر ، برخلاف نظر شاگردان مضطربش ، مبارزه با جنگجوی جوان را پذیرفت. به محض اینکه دو حریف برای کارزار مقابل یکدیگر قرار گرفتند، جنگجوی جوان، ناسزا گویی به استاد پیر را شروع کرد، به صورتش تف و کثافت پرت کرد. ساعت ها هر چه فحش و ناسزا به نوع بشروجود داشت نثار ش کرد ، اما جنگجوی پیر ففط بدون حرکت و آرام ایستاد. در آخر جنگجوی جوان خودش خسته شد. فهمید که شکست خورده و با شرمساری مبارزه را واگذار کرد. استاد پیر از اینکه نتوانست با آن جوان گستاخ بجنگد کمی ناامید شد، شاگردان دورش جمع شدند و از او پرسیدند: چگونه توانستید در مقابل این همه دشنام تاب بیاورید؟ چگونه او را از خودتان راندید؟استاد پاسخ داد: اگر کسی آمد تا به شماهدیه ای بدهد و شما آن را قبول نکنید، آن هدیه مال کیست؟




There once lived a great warrior. Though quite old, he still was able to defeat any challenger. His reputation extended far and wide throughout the land and many students gathered to study under him.
One day an infamous young warrior arrived at the village. He was determined to be the first man to defeat the great master. Along with his strength, he had an uncanny ability to spot and exploit any weakness in an opponent. He would wait for his opponent to make the first move, thus revealing a weakness, and then would strike with merciless force and lightning speed. No one had ever lasted with him in a match beyond the first move.
Much against the advice of his concerned students, the old master gladly accepted the young warrior's challenge. As the two squared off for battle, the young warrior began to hurl insults at the old master. He threw dirt and spit in his face. For hours he verbally assaulted him with every curse and insult known to mankind. But the old warrior merely stood there motionless and calm. Finally, the young warrior exhausted himself. Knowing he was defeated, he left feeling shamed.
Somewhat disappointed that he did not fight the insolent youth, the students gathered around the old master and questioned him. "How could you endure such an indignity? How did you drive him away?"
"If someone comes to give you a gift and you do not receive it," the master replied, "to whom does the gift belong?"

تا ببینیم...

تا ببینیم...ـ

بر اساس یک داستان تائویستی ،کشاورز پیری   سالهای زیادی روی محصولات کشاورزی اش کار کرده بود. یک روز اسبش فرار می کند.همسایه اش که خبر را می شنود به دیدن او می رود

از روی همدردی می گوید:" عجب بدشانسی ای"ـ

کشاورز پاسخ داد: تا ببینیم.ـ.
صبح روز بعد اسب در حالی که سه اسب وحشی با خودش آورده بود، برمی گردد.

همسایه با تعجب فریاد می زند:" چه عالی"-

مرد پیر پاسخ می دهد: " تا ببینیم.."ـ

روز بعد پسرش وقتی  سعی می کند از یکی از اسبهای وحشی سواری بگیرد،از روی اسب می افتد و پایش می شکند. همسایه دوباره بر می گردد که برای این بد شانسی ابراز همدردی کند.

کشاورز پاسخ می دهد:" تا ببینیم..."ـا

روز بعد افسرهای ارتش برای سرباز گیری مردان جوان به آن روستا می روند، می بینند که پای پسرش شکسته است، آنها او را معاف می کنند. همسایه ها به او تبریک می گویند که چه خوب شد که پسرش را به ارتش نبردند

کشاورز پاسخ داد:" تا ببینیم..."ـ

 

 

 

 

We’ll see…

There is a Taoist story of an old farmer who had worked his crops for many years.

One day his horse ran away. Upon hearing the news, his neighbors came to visit.

“Such bad luck,” they said sympathetically.

“We’ll see,” the farmer replied.

The next morning the horse returned, bringing with it three other wild horses.
“How wonderful,” the neighbors exclaimed.
“We’ll see,” replied the old man.

The following day, his son tried to ride one of the untamed horses, was thrown, and broke his leg. The neighbors again came to offer their sympathy on his misfortune.

“We’ll see,” answered the farmer.

The day after, military officials came to the village to draft young men into the army. Seeing that the son’s leg was broken, they passed him by. The neighbors congratulated the farmer on how well things had turned out.

“We’ll see” said the farmer.