یک اتفاق

اگر به همه ی بچه های مدرسه بگین بهترین معلم را انتخاب کنید همه می گن باریکانی. که یک بار رای گیری هم شد که باز همه گفتند باریکانی.
یک اتفاق
سالها پیش در مدرسه ای در جنوب شهربه عنوان معاون کار می کردم.هر چند ماه های اول کار، من هنوز همان دبیر دوست داشتنی بودم، وقتی دیدم اگر می خواهم در کارم موفق باشم باید تا حدودی مثل دیگران باشم. اکر این طور نبودم حتما کم می آوردم و مجبور بودم کار را رها کنم . کار اصلی این بود که برای حفظ نظم معمولا اولین بار سراغ آخرین مرحله بررسی می رفتیم ، یعنی تنبیه. البته من همیشه دیرتر از بقیه سراغ آن می رفتم بعضی موارد هم سعی می کردیم از روش های دیگر مثل نمره استفاده کنم ولی بعد از مدتی جواب کمی می داد. به هر حال چندین سال این روال ادامه داشت تا اینکه در یکی از روزهای سرد زمستانی و روزی که برف سفیدی حیاط و محوطه مدرسه را مفروش کرده بود و فکر می کردیم روز خوبی را خواهیم داشت من از یکی معاونان تازه کار خواسته بودم به خاطر امنیت و برف بازی که با گلوله های برفی و یخی همراه بود، دانش آموزان را به حیاط نفرستند ولی ایشان متوجه اهمیت نشد و آنها را به حیاط فرستاد، خودش به داخل دفتر معاونت آمد. بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها ظاهرا گلوله ی برفی به چشمش اصابت کرده و او هم با صورتی قرمز شده که چشمش را گرفته بود به دفتر آمد. من هم که از کار همکارم عصبانی شده بودم ، دانش آموزان انتظامات را فرستادم که دانش آموزان خاطی را به دفتر بیاورند چندین نفر را آوردندو من هم با خط کش فلزی یکی یکی کف دستهای آنها را زدم آنها هم دستهای خودشان را گرفتند و با درد شدیدی به کلاس رفتند. آخرین نفردانش آموزی ریز اندام با صورت معصومانه بود اجساس کردم او را می شناسم ، بدون هیچ گونه مقاومتی دستش را بالا آورد من هم خط کش را بالا آوردم که دیدم انگشتان دستش کمی جمع شده فکر کردم به خاطر سرمای برف است اهمیتی ندادم و او را هم زدم. دستش را میان پاهایش گرفت و درد شدیدی احساس می کرد ،گفتم به کلاس برو .کمی بعد یکی از دانش آموران گفت که آن دانش آموز بیگناه بود. از خودم ناراحت بودم هنوز هم پس از سال ها به خوبی به خاطر می آورم .دنبالش فرستادم که کمی از او دلجویی کرده باشم البته برایم سخت بود پس از این همه سال غرورم اجازه نمی داد ولی دل به دریا زدم وقتی آمد سلام داد گفتم دستت را ببینم وقتی دستش را دیدم هنوز به همان شکل بود گفتم: دستت را صاف کن
گفت: آقا مادرزادی است. همیشه همین جوری بوده .
تمام بدنم داغ شد ولی نمی خواستم کم بیاورم .
گفتم: در حیاط چه کار می کردی؟
گفت :آقا داشتم آدم برفی درست می کردم .
می خواستم از او عذر خواهی کنم ولی باز هم صبر کردم.
گفتم: به پدرت بگو فردا به مدرسه بیاید .
باز گفت : آقا پدرمان دو سال است که فوت کرده .
انگار آوار و زلزله روز سرم خراب شده باشد دیگر توان حرف زدن نداشتم که چگونه یک فرد بیگناه را مورد هجوم خود قرار داده ام این جریان به تدریچ در من تحولی شگرف نسبت به انسان ها پدید آورد. برایم همه ی مردم دوست داشتنی شدند ،از هیچ کس متنفر نمی شوم تصور می کنم این عامل باعث پیشرفت های زندگیم و نقطه عطف حیاتم بودم.

داود باریکانی دبیر اجتماعی
نقل از نشریه داخلی مدرسه 
 
وبلاگ اصلی این یادداشت:http://www.salaar.blogspot.com/
نظرات 9 + ارسال نظر
فریدون پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 21:26 http://www.parastu.persian.ir

سالار عزیزم
این متن اشک مرا در آورد. آخر من دوست ندارم کسی تنبیه شود . حتی در گذشته ها...

امروز صبح برای پرداخت صورت حسابی به بانک رفته بودم . دختر جوانی که به کار ارباب رجوع ها رسیدگی می کرد با لبخندی صمیمانه کار مرا را ه انداخت و در پایان گفت آقا فریدون روز خوشی را برای شما آرزو می کنم .
از رفتار بزرگ منشانه و صمییت بسیار خوشم آمد .
از محبت ایشان تشکر کردم و بعد از خدا حافظی از بانک خارج شدم و بطرف محل کارم براه افتادم.


تصمیم گرفتم با دانشجویان د ر کتابخانه به همین روال دوستانه رفتار کنم . حتی اگر سرم هم شلوغ باشد. وقتی پشت پیشخوان کتابخانه قرار گرفتم و هر از چند گاهی که فرصتی پیش می آمد موضوع آن دختر جوان را برای دانشجویا ن تازه وارد شرح می دادم. و می گفتم اگر شما هم هر جا که کار می کنید همین رفتار را داشته باشید سر انجام جهانی خواهیم ساخت پر از لبخند... پر شادی ...پر از صمیمیت.

ممنون از این یادداشت قشنگ ات.
فریدون

پاتوق گورکن ها جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:24

سلام

سخن بودا را به یاد میارم که دو چیز در این جهان حقیقت دارد یکی رنج و دیگری شفقت.
شفقت عکس العمل خردمندامنه به رنج است.

پاتوق گورکن ها جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:24

سلام

سخن بودا را به یاد میارم که دو چیز در این جهان حقیقت دارد یکی رنج و دیگری شفقت.
شفقت عکس العمل خردمندانه به رنج است.

پاتوق گورکن ها جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:24

عدالت شعری بیش نیست.

پروانه شنبه 10 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:57 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

همه آقای باریکانی نمی شوند.

جنایات و خشونت های تاریخی هم گاهی ندانسته انجام می گیرد ولی وقتی متوجه شدند به روی خودشان نمی آورند تازه موضوع را به گونه ی دیگری نشان می دهند.
.
این داستان واقعی جای بحث زیادی دارد. مثل همین نظریاتی که سایر دوستان نوشته اند.
چه کار خوبی کردی این خاطره را در وبلاگت نوشتی.

آرزو- ورق پاره های من یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 16:01

سالار جان ...کاش همه ما از اتفاقات ساده دور و برمان درس میگرفتیم....شاید آنموقع دنیا زیباتر شود..........

تراوش سه‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:40 http://taravoshedel.blogfa.com

چه خوب است به یاد بیاوریم لحظه های ناب زندگی را و مشقی کنیم برای دوستان.

مطلبتان بسیار قشنگ و تاثیر گزار بود.لذت بردیم و عبرت.

سالار پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:04

سالار جان ای کاش همیشه.همه مان مثبت اندیش باشیم وخیرخواه و یاری رسان هم

سهیل چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:56

سلام
امیدوارم هنوز کسی در این وبلاگ فعال باشه.
آیا اطلاعات تماسی از آقای باریکانی دارید؟ من دانش آموز ایشون بودم و مدیون ایشون هستم. باید حتما باهاشون ارتباط برقرار کنم.
09190242455 این شماره‌ی من هست. ممنون میشم

سلام پیام شما را خواندم . این پست مربوط به سال 1386 است یعنی 14 سال پیش. پسرم آن زمان مدرسه می رفت باید از او بپرسم . ابتدایی یادمه اسم مدرسه اش سروش در شهرک غرب بود . می توانید از آن دبستان بپرسید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد