شوپنهاور

 هنر و موسیقی در فلسفه شوپنهاوئر

گردآوری و تدوین: کیاوش ماسالی، فروردین ۱۳۸۵

آرتور شوپنهاوئر، فیلسوف بزرگ آلمانی، به سال ۱۷۸۸ در دانتزیگ متولد شد و در سال۱۸۶۰ در فرانکفورت درگذشت. پس از پایان تحصیلات در رشته فلسفه، شاهکار خود کتاب « جهان همچون اراده و ایده» را در سال ۱۸۱۸ نوشت و آن را انتشار داد. ولی کتاب وی مورد استقبال قرار نگرفت و پس از سالها فقط چند نسخه آن به فروش رفت. تنها پس از حدود سی سال از انتشار کتاب مزبور در حدود سال ۱۸۴۸ بود که فلسفه او مورد استقبال قرار گرفت و ناگهان به اوج شهرت رسید.
شوپنهاوئر خود را جهان- میهن می دانست و هرگز یک ملت باور( ناسیونالیست) آلمانی نشد. وی فرهنگی بسیار پهناور داشت و نویسنده ای زبردست بود. او هرگز ازدواج نکرد. وی ادعایش اینست که حقیقت را از افلاطون ، بودا وکانت دریافته است.
برای ورود به نظریات او درباره هنر و موسیقی و اهمیت و ارزش آن باید مختصری از مبانی، مفاهیم و نتایج فلسفی او بیان شود.

                                                         *     *     *

 شوپنهاوئر در تاریخ فلسفه به بدبینی معروف شده است. وی دارای مسلک ایده آلیسم می باشد و دراین قسمت زیر نفوذ کانت قرار دارد.
اما شوپنهاوئر در فلسفه خود سعی میکند که این حقیقت را مدلل سازد که جهان، نمایش ساده ای است که عامل آن اراده ای کور می باشد. برخلاف هگل که حقیقت جهان را عقل می پنداشت و جهان را از راه آن تفسیر میکرد.
اراده ذات مطلق است و چیز های جهان همه نمود و نمایشهای اوست به درجات مختلف. این امر واحد، این جهان نمایش و تصورات را که متغیر و تابع زمان و مکان و متکثر است، جلوه گر می سازد، مطابق صورتها و نمونه هایی که ثابتند و از تبعیت زمان و مکان فارغ و نمونه کامل چیزها می باشند. همان نمونه هایی که افلاطون ایده ها(صور یا مثل ) نامیده است. جهان این صور برعکس جهان اراده و حوادث، جهان وحدت وکلیت و سکون و ثبات و بقاست. هریک از انواع نیروهای طبیعت، خواه جماد، گیاه و حیوان مرتبه مخصوصی است از تجسم اراده کل که به عالم نمایش و تصویر درآمده است. مفاهیمی چون نیرو، حرکت و علیت هم اراده است. اگر اراده به شکل کل درنظرآید، آزاد است و مختار؛ زیرا در جنب آن اراده دیگری که آن را مجبور و محدود کند وجود ندارد؛ اما هر جزیی از اجزای کل یعنی، انواع و اراده افراد و اعضا همه معلول و مجبور اراده کلی هستند و تابع ضرورت و ایجاب. این اراده دچار کوشش بی پایان و سرگردانی ابدی است و حیات و زندگانی لاینقطع تولید میکند. مفهوم اراده، به « خواست» و « خواست زندگی» هم تعبیر میشود.
اصل وجود و حقیقت ذهن انسان نیز اراده است و حتی تن او نیز همان اراده اوست که عینیت پیدا کرده است و هر عنصری از تن مناسبت و مساعدتی با امری از امور اراده که تمایلات و نفسانیات اوست دارد، و عقل و استدلال و هوش و حافظه، خادم و تابع و آلت دست میل است.

                                                         *     *     *

 شوپنهاوئر نتیجه می گیرد که چون جهان همه اراده است و ذات مطلق از عالم وحدت و سکون به عالم کثرت و حرکت آمده است، باید همه شر و درد و رنج باشد:
 - برای آنکه اراده بذاته خواست و طلب است و خواهش و درخواست او بیش از وسع و اندازه اوست. در مقابل هر آرزویی که برآورده شود، ده آرزوی نابرآورده وجود دارد. میل و طلب را نهایت نیست؛ ولی کامیابی محدود است.
 - همچنین زندگی شر است برای آنکه رنج مایه و حقیقت اصلی آنست و لذت فقط امری منفی است و عبارت است از فقدان رنج و به قول ارسطو، مرد خردمند در جستجوی لذت نیست؛ بلکه در بند رهایی از غم است.
 - زندگی شر است برای آنکه به محض اینکه شخصی از درد و طلب رهایی یافت، ملول و کسل می گردد و در جستجوی سرگرمی برمی آید؛ یعنی رنج بیشتری. بنابراین زندگی مانند آونگی میان رنج و کسالت در حرکت است.
 - زندگی شر است برای آنکه هرچه موجود زنده کاملتر و هوش و دانشش افزونتر شود، رنج بیشتر می گردد و در انسان به بالاترین درجه خود می رسد. پیشرفت دانش راه حل این مساله نیست.
 - بالاخره بالاتر از همه، زندگی شر است برای آنکه زندگی مبارزه و جنگ است. هر جای طبیعت که بنگریم، مبارزه و رقابت و پیکار می بینیم و همه جا تناوب مرگبار پیروزی و شکست به چشم می خورد. هریک از انواع برای به دست آوردن مایه و زمان و مکان انواع دیگر می جنگد.
و شوپنهاوئر اشاره به شرور زیادی در جهان می کند که در این مختصر نمی گنجد.
به عقیده شوپنهاوئر بنیاد اخلاق شفقت و احساس همدردی از مشاهده رنج دیگران است.

                                                      *     *     *

 با این حال تکلیف چیست و آیا این درد را درمانی هست؟
از اینکه به عقیده شوپنهاوئر اصل و حقیقت جهان اراده و نفس است و علم و عقل فرع و عرض می باشند و نفس بر عقل غالب است، نباید چنین پنداشت که او این امر را می پسندد و نیکو می داند؛ بلکه به کلی عکس اینست. نمی توان بر رنج و شر حیات پیروز شد مگرآنکه اراده تابع عقل و علم شود.
و شوپنهاوئر در مورد لزوم بکارگیری عقل و اندیشه و کسب معلومات در زندگانی برای سلطه بر نفس و اراده و خواهش بیانات مفصل دارد که در این جا مجال برای تفصیل ندارد.
 

ژرف اندیشی هنری

ریشه تمام شرها نزد شوپنهاوئر بندگی خواست است و فرمانبری از خواست زندگی. شوپنهاوئر برای گریز از بندگی خواست، دو راه پیشنهاد می کند که یکی چندگاهی(موقت) و جزیی است و واحه ای است در صحرا ، و دیگری دایم و کلی. راه نخستین ژرف اندیشی هنری (مستغرق شدن در هنر و مظاهر زیبایی ) و راه هنر است و دومین، طریق پارسامنشی و راه رستگاری و در نهایت یکی شدن با وجودکل و رسیدن به آرامش مطلق می باشد و در این قسمت و مواردی دیگر تحت تأثیر بودا است. راه دوم موضوع بحث ما نمی باشد؛ پس به نخستین می پردازیم.

                                                *     *     *

 در ژرف اندیشی هنری انسان به مشاهده گری بی تعلق بدل می شود. اما مقصود این نیست که ژرف اندیشی  هنری چیزی دل انگیز نیست. برای مثال، اگر من به یک شیء همچون شیئی هوس خیز یا هوس انگیز بنگرم،  دیدگاه من، دیدگاه ژرف اندیشی هنری نیست؛ در این صورت من نگرنده ای دلبسته ام و در واقع بنده یا ابزار  خواستم. اما من می توانم به شیء زیبا ، نه همچون چیزی هوس خیز یا هوس انگیز، که تنها و تنها به ارزش هنریش بنگرم. آنگاه من مشاهده گری بی تعلق خواهم بود؛ نه بی علاقه و دست کم چندگاهی از بندگی خواست آزاد شده ام و ذهنم به جای آنکه ابزاری در خدمت برآوردن شهوت باشد، از آرامش برخوردار شده و دیدگاهی یکسره عینی و بی تعلق در پیش گرفته است. انسان با ژرف اندیشی هنری از آن فرمانبرداری اصلی دانش از خواست یا شهوت بر می گذرد و به « ذهن فارغ از خواست شناخت » بدل می شود «که دیگر در پی نسبتها بر اساس اصل جهت کافی (قانون علت و معلول) نیست؛ بلکه آرام می گیرد و در ژرف اندیشی پایداری درباره عینی که به او عرضه شده است، جدا از پیوند آن با هر عین دیگر، غرقه می شود.» .  
شوپنهاوئر نظریه گریز چندگاهی از راه ژرف اندیشی هنری را با یک نظریه متافیزیکی پیوند می دهد که بر آن نام « ایده های افلاطونی» می گذارد. می گوید خواست خود را بی میانجی در ایده هایی عینیت می بخشد که نسبت آنها به افراد اشیاء طبیعی، نسبت سرنمونها به رونوشتها است و هر چیز که به صورت یا ایده خود نزدیک باشد، زیباست؛ زیرا که به وحدت و سکون، یعنی کمال نزدیک و از جهان حوادث دور شده است. پس کسی که با زیبایی سروکار دارد، از جنبه انفرادی و تکثر دور می شود و از خود یک اندازه بیخود می گردد و از دنیا و شر و شورش یک دم می آساید و مشاهده کمال زیبایی هم به درستی دست نمی دهد مگر اینکه شخص از خود بیخود شود. در آن حال در می یابد که او جزیی از جهان نیست؛ بلکه جهان جزیی از اوست و چون به این پایه رسید، فیلسوف واقعی اوست. از زندگانی عادی برکنار شده، از منافع دنیوی اعراض کرده ، از عوارض تهی و از حقایق پر شده. به سبب غریق بودن در دریای زیبایی از هرچیز بی نیاز گردیده ، در میان مردم حاضر، ولی در همان حال غایب است. دنیا در نظرش سراب است و هرقدر در این دریا غریقتر باشد، وارسته تر است.  

نبوغ

نبوغ عالیترین شکل علم خالی از هواهای نفسانی است. نابغه کسی است که توانایی درک و شهود ایده ها را دارد. ذهنی که از دست میل و اراده رهایی یافت، می تواند اشیاء را چنانکه هست ببیند و از میان تعینات و جزییات، صور افلاطونی یا جوهر کلی اشیاء را می بیند. فکر او متوجه امور اساسی و کلی و ابدی است؛ ولی فکر دیگران متوجه امور ناپایدار و جزیی و بی واسطه است.
لذتی که نابغه از زیبایی می برد و تسلی خاطری که از هنر می یابد و هیجانی که از دیدن هنر و هنرمند در او پیدا می شود، همه غم و اندوه زندگی را از یاد او می برند.

هنر

عمل هنر، رهایی دانش از قید هوا و اراده و ترک نفس و منافع مادی آن و ارتقا به مرتبه شهود حقیقت است. مقصد علم، جهان است با اجزاء آن و مقصد هنر، جزء و فردی است که جهانی در آن نهان است. یک اثر هنری هر چه بتواند صورت افلاطونی شیء را بهتر نشان دهد، به موفقیت نزدیکتر است. به همین جهت غرض از تصویر یک شخص مطابقت محض نیست؛ بلکه غرض آن است که تا حد امکان بعضی از صفات اساسی یا کلی انسان را عرضه بدارد. در ادبیات نیز نمایش صفات فردی ( با قطع نظر از صفات دیگر ) به نسبت تجسم مثال و نمونه کلی طبقه آن فرد ، اهمیت بیشتر پیدا می کند؛ نظیر فاوست، دون کیشوت و ... .
مقام هنر از علم بالاتر است؛ زیرا علم از راه کوشش برای جمع مواد و استدلال احتیاط آمیز به هدف می رسد و هنر آنا از راه شهود و تجلی به غرض خویش نایل می گردد. برای علم داشتن موهبت و استعداد لازم کافی است؛ ولی هنر احتیاج به نبوغ دارد. یک نمایشنامه حزن انگیز از آن جهت زیبا و هنری است که ما را از مبارزه فردی دور می سازد و وادار می کند تا به دردها و رنجهای خود با دیده بالاتری بنگریم. هنر غم و اندوه زندگی را تسکین می دهد؛ زیرا ما را از امور جزیی و زودگذر به جهان کلی و ابدی می کشاند. به قول اسپینوزا ، ذهن هرچه بیشتر منظر جاودانی اشیاء را ببیند، به همان قدر در ابدیت سهیم است.  

سلسله مراتب هنرها

میزان شوپنهاوئر برای طبقه بندی و ترتیب سلسله هنرها، درجات عینیت یافتن خواست یا اراده است.
به این ترتیب که از هنر معماری و مجسمه سازی که هنری سه بعدی هستند به نقاشی که هنری دو بعدی است، و همه هنرهای مکانی هستند، به سوی شعر و از همه بالاتر موسیقی که هنرهای یک بعدی و زمانی می باشند، رو به کمال می روند.
معماری فرانماینده برخی ایده های پستتر همچون سنگینی و همبستگی و استواری و سختی است؛ یعنی صفات کلی سنگ. نگارگری و پیکرتراشی تاریخی فرانماینده ایده انسان است؛ اگرچه سروکار پیکرتراشی در اصل با زیبایی و لطافت است و سروکار نگارگری بیشتر با فرانمودن ویژگی وشور. شعر می تواند تمامی درجات ایده ها را بازنماید؛ زیرا مایه بی میانجی آن مفاهیم است. اگرچه
شاعر می کوشد با کاربرد استعاره ها مفاهیم تجریدی را به سطح دریافت حسی فرودآورد و خواننده یا شنونده را توان آن بخشد که ایده را در شیء محسوس دریابد. اما با اینکه شعر می تواند تمامی درجات ایده ها را بازنماید، هدف اصلی آن باز نمودن انسان است؛ آنچنان که انسان خود را از میان سلسله ای از کردارها و اندیشه ها و احساسهای همگام با آنها باز می نماید.
عالیترین هنر شاعرانه نزد شوپنهاوئر تراژدی است؛ زیرا در تراژدی سرشت حقیقی زندگی بشری را می بینیم که به قالب هنر ریخته شده و به شکل درام فرانموده شده است.
اما والاترین همه هنرها موسیقی است. واگنرگوید: شوپنهاوئر نخستین کسی است که با روشن بینی فلسفی وضع موسیقی را درمیان هنرهای زیبای دیگر شناخت و تعیین کرد. کانت و هگل در بیان مراتب هنرهای زیبا، موسیقی را در میان نقاشی و شعر قراردادند و مقام شعر را برتر دانستند؛ اما شوپنهاوئر موسیقی را مافوق تصورات دانست و آن را عالیترین هنر انسانی شمرد.
 

موسیقی

قدرت هنر در بالا بردن ما از این عالم نفسانی بیشتر در موسیقی آشکار است. موسیقی به هیچ وجه مانند هنرهای دیگر رونوشت آمال و تصورات و حقیقت اشیاء نیست؛ بلکه نشاندهنده خود اراده یا خواست است. موسیقی آن حرکت وکوشش و سرگردانی ابدی اراده را نشان می دهد که بالاخره به سوی خود برمی گردد و کوشش را از سر می گیرد. به همین جهت اثر موسیقی از هنرهای دیگر نافذتر و قویتر است؛ زیرا هنرهای دیگر با سایه اشیاء سروکار دارند و موسیقی با خود آنها.
فرق دیگر موسیقی با هنرهای دیگر در این است که موسیقی مستقیما - نه از راه تصورات - بر احساسات ما اثر می کند.
انسان با گوش فرادادن به موسیقی از آن حقیقت نهفته در زیر پدیدارها کشف مستقیمی می کند؛ اگرچه
نه به صورت مفهومی ؛ و این حقیقتی را که به صورت هنری پدیدار شده، به صورتی عینی و بی تعلق درونیافت می کند؛ نه همچون کسی که اسیر چنگال جباریت خواست است. افزون بر این، اگر می توانستیم همه آنچه را که موسیقی بدون مفاهیم بیان می کند، بدرستی با مفاهیم بیان کنیم، به فلسفه راستین می رسیدیم. او با چیزی سخن می گوید که از ذهن لطیفتر است.
قلمرو موسیقی در حقیقت متعلق به این جهان نیست. به قول بتهوون : « توصیف کار نقاشی است. شعر نیز در این کار و در مقایسه با موسیقی می تواند توفیق زیاد داشته باشد و میدان آن به اندازه میدان من محدود نیست؛ اما در مقابل، میدان من در مناطق دیگر بسیار گسترده است و به آسانی نمی توان به قلمرو من دست یافت. »

لحن و ایقاع در موسیقی به منزله تقارن در هنرهای تجسمی است و از همین رو موسیقی و معماری کاملا نقطه مقابل هم می باشند و چنانکه گوته می گوید، معماری موسیقی جامد است و تقارن لحن و ایقاع ساکت.
شوپنهاوئر موسیقی محض یا مطلق را برتر از موسیقی برنامه ای یا توصیفی می داند؛ مانند موسیقی
برنامه ریزی شده یا تقلیدگر که صداهای طبیعی را تقلید می کند یا « نقاشی در صدا» و همچنین اپرا.
طبق نظر شوپنهاوئر، موسیقی عالیترین نوع هنری بوده و نیازی به حمایت اشکال دیگر هنری ندارد. به نظر او وقتی موسیقی به کلمات خیلی نزدیک می شود و در پی شکل گرفتن بر اساس حوادث باشد، این یعنی که مترصد استفاده از زبانی است که به خودش تعلق ندارد.
شوپنهاوئر گوید:
موسیقی را نمی توان به زبان یا قلم بازگفت؛ باید شنید و آزمود.
از زمان و مکان و علیت، پاک فارغ است و همچون ارقام و اشکال هندسی قالب و ظرف همه چیز است و برخلاف اصل علیت، ما را از علت خود منصرف می سازد و مجذوب می کند.
موسیقی نمایشگر افسونگری است که اراده مکتوم ناشناختنی را با تمام شور و وسوسه و جوش و خروش و زیر و بم آن می شناساند.
موسیقی، هنرِ هنرها و زیباییِ زیباییهاست. زورق نجاتی است که غریق منجلاب حیات را برمی گیرد و به بهشت آرزو می برد.

 

مطالب مرتبط: بررسی آرا و اندیشه های شوپنهاور

 منابع:
تاریخ فلسفه، جلد هفتم ( از فیشته تا نیچه)، فردریک کاپلستون، ترجمه : داریوش آشوری
تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه : عباس زریاب
سیر حکمت در اروپا، محمد علی فروغی 
 

 http://www.lifeofthought.com/f28.htm


   http://www.seemorgh.com/thought/desktopmodules/icontent2/print.aspx?doc=_ctl7__ctl0_Det_8387_pnlDetails 

 

سه شنبه 1388/06/03
سیمای زن در اندیشه ی شوپنهاور
تعداد بازدید: 1078
سیمای زن در اندیشه ی شوپنهاور
 مقدمه:                    

  در نگاه نخست شاید عجیب بنماید که فیلسوفی همچون شوپنهاور به جای حمایت از حقوق زن، زبان به ملامت وی گشوده است؛ زیرا همزمان با نیمه ی دوم زندگی شوپنهاور، فیمینیسم (Feminism)؛ یعنی نهضت آزادی زنان و طرفدار حقوق مساوی زن و مرد -هر چند نه به طور موفق - آغاز به کار کرده بود. گرچه دو دهه ی آخر قرن نوزدهم به عنوان یک نهضت توانست منشأ اثر شود و مورد توجه قرار گیرد.  احتمالا″مطالبات و خواسته های همین نهضت باعث شد که شوپنهاور درباره ی زنان و حقوق آنان هر چند به نحو منفی سخن بگوید. اما غالب مفسران دو دلیل برای تنفر(Misogyny) وی از زن ارائه کرده اند(5: p; 15). اکثر قریب به اتفاق آنان بر این باورند که بدبینی شوپنهاور نسبت به زنان از یک طرف معلول شخصیت و تجربه ی مبهم و ناکام وی در زندگی شخصی است؛ زیرا او در زندگی خاطره ی خوشی از روابط خویش با مادرش(یوهانا تروزینر(Johana Trosiener)) نداشت و به اندازه ی کافی «مهر مادری» نچشیده بود. مادرش را دائم از برخی کارهایش برحذر می داشت و او هم از تمسخر پسر ذره ای دریغ نمی ورزید. قطع روابط این دو نهایتا″تا مرگ مادر24 سال مداوم به طول انجامید.

 

 از طرف دیگر، دلیل بدبینی وی به زنان به فلسفه و نظام فلسفی او مربوط می شود. زیرا شوپنهاور به لحاظ متافیزیکی-نه در زندگانی عملی-«بدبین» است . نظام وی سرشار از بدبینی نسبت به جهان است و جهانی که ترسیم می کند عالمی پر از رنج و الم و سراسر شر است. و این معلول«اراده یا خواست زندگی»(Will to life) است. به علاوه روابط او با زنان درزندگی اش هم چندان تعریفی نداشت. ناشران غالبا″ مطالب و نوشته هایش را در باب زنان حذف می کردند(2:ص؛ 260).

 

٭٭٭

 با توجه به مطالب فوق انتظار می رود که دیدگاه شوپنهاور درباره زنان به چشم یک فمینیست و مدافع حقوق زن باشد؛ اما دیدگاه او نسبت به زنان سنتی است و مردان را در مرتبه ای والاتر از زنان قرار می دهد. دید سنتی وی به زن اینجا آشکار می شود که می گوید: «زن باید خانه دار و مطیع باشد نه مسرف و متکبر»(1: ص؛ 171). و یا در حق زنان باز می گوید: زنان «...کودک صفت، سبکسر و کوته نظر؛ در یک کلام، در سراسر زندگی، کودکانی بزرگ جثه اند- چیزی میان کودک و انسان بالغ، یعنی بین یک کودک و یک مرد تمام و کمال»(3: ص؛ 59). به زعم وی زنان هم به لحاظ جسمانی و هم به لحاظ فعالیت های روانی فاقد توانایی های لازم اند. زنان دین زندگی را از طریق درد زایمان و زحمات بچه داری می پردازند. «طبیعت» مردان را گول زده است؛ زیرا زنان را چند روزی به ملاحت و طنازی و چهره ی گلگون می آراید و حربه ها و نیرنگ هایی نیز به آن ها آموخته تا توجه مردان را به خود جلب کنند و زنان را از صدق و محبت خود محروم نکنند؛ غافل از اینکه چهره ی گلگون آنان چند صباحی بیش نیست و تا آخر عمر مردان را اسیر خود خواهند کرد.

 شوپنهاور زنان را به سرگرمی به برخی امور روزانه و کم ارزش متهم می کند. «تنها مشاغلی که ایشان را به جد مجذوب و سرگرم می سازد، عشق و چشم و هم چشمی است و هر آنچه به البسه و زر و زیور و رقص و امثال آن مربوط باشد»(3: ص؛ 60). حتی پا را از این فراتر می گذارد و مردان را به لحاظ قوه ی اندیشه و دور اندیشی بالاتر از زنان قرار می دهد؛ زیرا زن تنها اموری که مربوط به زمان حال و اینجا و اکنون و امر بالفعل و جزئی است، درک می کند؛ در حالی که مرد در لحظه ی حال زیست نمی کند؛ بلکه افق دید وی گذشته، حال و آینده را در بر می گیرد. «کوته نظری» و «محدود بودن افق دید» زن به دلیل ضعف قوه ی استدلال اوست. برعکس، مرد دارای «قوه ی تفکر قوی» است و به همین جهت «دور اندیش» است. هر چند تا اینجا شوپنهاور یک دم از نقد و ملامت زنان غفلت نمی کند، اما جایی در مقاله اش مشورت با زنان در موقع بروز بحران و مشکل را کاری پسندیده می داند؛ به این سبب که زنان در چنین مواقعی سر یع ترین و کوتاهترین راه به سوی مقصود بر می گزیند و در این قضاوت آنان معقول تر و معتدل تر از قضاوت و داوری مردان است. اما باید توجه داشت که این ویژگی مثبت که مختص زنان است؛ در واقع به زعم شوپنهاور به «کوته نظری» آنان مربوط می شود که فقط زمان حال و نزدیکترین هدف و مقصود را در نظر دارند. در حقیقت او باز به شیوه ی غیر مستقیم نقطه ضعف زنان را گوشزد می کند نه چیزی دیگر.                                                    

  ضعف قوه ی استدلال در زن سبب می شود که او هیچ درکی از عدالت نداشته باشد‼ اما طبیعت این ضعف را برای زن جبران کرده است و آن هنر«فریب و حیله گری»است که ذاتی زنان است و از طریق آن می توانند از خود دفاع کنند. «بنابراین زنی که کاملا″ راستگو باشد و حیله در کار نیاورد احتمالا″ از محالات است»(همان. ص؛63). علاوه بر نیرنگ و فریب آنان واجد صفات منفی دیگری از جمله نادرستی، بی وفایی، خیانت، نمک نشناسی، نفرت، حسادت و... هستند(4: ص؛118 و 3: ص؛ 63). در نظام فلسفی شوپنهاور زن آلت و خادم «نوع» است. به بیان دیگر طبیعت، زن را برای بقای نوع از طریق تولید مثل گماشته است. از آن جا که زن به عنوان منشأ و آغازگر نوع انسان و نگهدار آن، به عبارت دیگر طالب و خواستار اراده زندگی است نه انکار آن، طبیعی است که نگاه شوپنهاور به وی بدبینانه باشد. اما در زن چه چیزی هست که ذهن مرد را به خود معطوف و مشغول می کند. ولی تنها«جاذبه ی جنسی» آن هاست که ذهن مرد را مفتون و فریفته ی« زیبایی ناپایدار» خود می کنند. «آنچه «جنس لطیف» نام داده اند، شانه هایی باریک و میانی پهن و ساقی کوتاه است، و تمامی راز زیبایی او در پس همین جاذبه ی جنسی او پنهان شده است»(3: ص؛ 65). ضعف زنان تنها به قوه ی استدلال آنان ختم نمی شود، بلکه ایشان در هنر و موسیقی نیزنسبت به مردان هیچ گونه استعداد حقیقی ندارند؛ شاهد این مدعا این است که حتی باهوش ترین ایشان نتوانسته یک شاهکار هنری خلق کند. آیا این ضعف ناشی از این امر نیست که مردانی امثال شوپنهاور به زنان اجازه ی عرض اندام در عرصه های مختلف از جمله هنر و موسیقی نداده اند؛ زیرا امروزه شاهد هنرنمایی های زنان در عرصه های مختلف هستیم و برخلاف نظر شوپنهاور این هنرنمایی ها و آثار زنان امروزه شاهد این مدعاست.

   در غرب زنان را باید در جایگاه واقعی خودشان -همانند شرقیان- نشاند. (اشاره شوپنهاور به شرقیان و رفتار آنان با زن و نادیده گرفتن حقوق زنان در شرق نشان می دهد که در شرق بیش از غرب حقوق و جایگاه آنان نامشخص بوده و هست). زن نه شایسته ی احترام و نه لایق داشتن حقوق مساوی با مرد است؛ زیرا مرد «جنس اول» و زن از«جنس دوم است». قانون تک همسری در اروپا قانونی خلاف طبیعت است و سبب محروم شدن زن از حقوق طبیعی خود می شود. بنابراین قانون چند همسری برای جنس مؤنث مفید است. شوپنهاور لابد دین اسلام را به جهت قبول قانون چند همسری می پسندیده است‼ وی همچنین در باب نحوه ی ارث بردن زنان سخن رانده است و در این زمینه نیز حق چندانی برای آن ها قائل نیست. به عقیده ی او زنان تنها برای گذران زندگی حق ارث بردن از شوهر خویش را دارند؛ زیرا این مردانند که پول درمی آورند نه زنان.

شوپنهاور در مقاله ی دیگری تحت عنوان «متافیزیک عشق جنسیت ها»٭٭(The metaphysics of the love the sexes ) که به مسئله ی عشق زن و مرد به هم می پردازد، نگاه وی در این جا به زن و مرد واحد است؛ یعنی هیچکدام بر دیگری ترجیح ندارند؛ زیرا هر دو اسیر اراده ی زندگیی هستند که در قالب غریزه ی جنسی تجلی و تعین پیدا کرده است. به بیان دیگر هرچند مرد در انتخاب همسر احساس می کند که آزادانه و بر اساس ذوق و سلیقه ی خویش عمل می کند؛ ولی در حقیقت، گرایش وی به زن زیبا و دارای کمالات عالی نه در جهت خشنودی و سعادت خویش، بلکه برای کمک به نوع و حفظ اصالت هر چه بیشتر آن است. این جا آشکار می شود که رویکرد شوپنهاور به زنان، جنبه ی متافیزیکی و انتزاعی دارد و بدون لحاظ کردن پیوند آن با کل نظام فلسفی وی درک کامل نظر وی در این باره ناممکن است. شاید همین عدم توجه سبب شده است که برخی مفسران و خوانندگان آثار شوپنهاور زبان به ملامت وی گشوده اند. بر همین اساس آن جا که او «بی وفایی زنان» را نابخشودنی تر از «بی وفایی مردان» می داند(3: ص؛ 32)؛ بدون توجه به حقیقت بنیادین اندیشه ی وی یعنی اراده زندگی؛ این گفته قابل قبول نخواهد بود.                                                                                        

در این جا نمی خواهیم به ارزیابی و نقد دیدگاه شوپنهاور درباره ی زنان و حقوق آنان بپردازیم؛ زیرا گذر زمان بسیاری از دیدگاه های تنگ نظرانه و اشتباه وی را آشکار و روشن ساخته است. ولی صرف توجه به زنان و مسئله ی حقوق آنها در جامعه  نزد شوپنهاور هر چند به نحو منفی آغاز نهضت فیمینیستیی یعنی، مطرح شدن زنان و حقوق آنان را نوید می دهد که در ده ها و سده های بعد از شوپنهاور به بار نشست و در غرب و به تبع آن در جاهای دیگر هر چند به شیوه ی ضعیف منشٲ اثر و نگاه به زن کاملٲ  دگرگون شد.                                                                                                    

تامس تافه می گوید:«درباره ی نظرات او[شوپنهاور] درباره ی زنان چیزی نمی توان گفت جز اینکه این نظرات شاید کمی عجیب و غریب باشد»(1: ص؛ 185). نگاه شوپنهاور به زن در زندگی عملی خود نیز باعث شد که تا پایان عمر مجرد باقی بماند؛ زیرا وی حاضر نبود حقوق خود را نصف و وظایفش را دو برابر کند.

 

       پی نوشت ها و منابع:   

         ٭ دیدگاه های شوپنهاور در باب زنان در مقاله ای تحت همین عنوان در کتاب نه چندان فلسفی او با عنوان «یادداشت ها و حواشی»(Parerga und Paralipomena) آمده است. شوپنهاور این کتاب را اواخر عمر نوشت و مطالب آن بیشتر جنبه ی عمومی و مطابق فهم عامه است که غالب عبارات و جملات آن به سبب نثر درخشان و سلاست و روانی آن ها دستاویز مترجمان و خوانندگان عمومی آثار او شده و به صورت جملات قصار و گزین گویه ها درآمده است. البته آهنگ کلی این اثر از مشی نظام فلسفی وی چندان هم دور نیست.

٭٭ لازم به ذکر است که این مقاله در جلد دوم، شاهکار اصلی شوپنهاور «جهان به عنوان اراده و بازنمود»(The World as Will and Idea) آمده است.

 

1- تافه، تامس؛ فلسفه آرتور شوپنهاور؛ ترجمه عبدالعلی دست غیب؛ نشر پرسش،1379.

2- کاپلستون، فردریک؛ تاریخ فلسفه(از فیشته تا نیچه)؛ ج.7؛ترجمه داریوش آشوری؛انتشارات علمی و فرهنگی؛ چاپ سوم13823.
3- ولی، یاری؛ جهان و تٲملات فیلسوف: گزیده هایی از نوشته های آرتور شوپنهاور؛ نشر مرکز،1386.

 4- همدانی، مشفق؛ افکار شوپنهاور؛ انتشارات؟؛ چاپ دوم،1327.                                                                              

5- Chiristopher, Janaway; The Cambridge Campanion to Schopenhauer; Cambridge University Press, 1999 .                  

 عبدالله امینی کارشناسی ارشد فلسفه غرب aminiphilosophy@gmail.com

 تخصصی سیمرغ   http://www.seemorgh.com/thought


 

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A2%D8%B1%D8%AA%D9%88%D8%B1_%D8%B4%D9%88%D9%BE%D9%86%D9%87%D8%A7%D9%88%D8%A6%D8%B1 



آرتور شوپنهاوئر (۱۷۸۸۱۸۶۰ میلادی) فیلسوف آلمانی بزرگترین حکیم اروپا از قرون وسطی به بعد و بدبین ترین اندیشمند تاریخ تفکر بشری و پرنفوذ ترین فیلسوف تاریخ بر هنر و ادبیات معاصر و روانشناسی مدرن


فهرست مندرجات

[نهفتن]
پرونده:Schopenhauer.jpg

[ویرایش] زندگی

او در شهر دانتسیگ آلمان ( گدانسک در لهستان امروزی[۱]) از پدری تاجر و ثروتمند و مادری نویسنده (جوانا شوپنهاوئر) متولد گشت ، در ۱۸۰۵ پدرش خودکشی کرد و مادرش به وایمار رفت. شوپنهاوئر با ازدواج مجدد مادرش مخالف بود و همین امر باعث شد فلسفهٔ او حاوی عقایدی نیمه حقیقی در مورد زنان باشد . رابطهٔ مادر و فرزند مدتی رسمی و بدور از نزاع بود اما مادرش که از گوته شنیده بود او مردی بزرگ خواهد شد با انداختن او از پله‌ها با رابطه مادر و فرزند پایان داد.[۲]

شوپنهاوئر با گوته نویسنده آلمانی و هگل فلیسوف مشهور رابطه داشت و چندی بعد به وسیله یک هندو از عقاید بودائیان آگاهی یافت و پس از تجسس و تفکر زیاد به آئین بودایی اعتقاد کامل یافت. مدتی نیز به تدریس پرداخت. لیکن چون کارش نگرفت آن را رها کرده و به تدوین و تحریر کتابی موسوم به «جهان همچون اراده و تصور» پرداخت و چون کتابش نیز مورد توجه مردم واقع نشد به سختی از مردم رنجیده‌خاطر و نسبت به اجتماع بدبین گشت. شانزده سال پس از انتشار کتاب به شوپنهاور اطلاع دادند قسمت اعظم نسخ چاپی کتاب به جای کاغذ باطاله فروخته‌اند.[۳]

او را در سال ۱۸۲۲ به عنوان استادیار به دانشگاه برلین دعوت کردند. او همان ساعات هگل را برای تدریس انتخاب کرد و این کار باعث شرکت نکردن دانشجویان در کلاس او شد؛ به همین دلیل استعفا داد و هجونامه‌ای بر ضد هگل نوشت. با شیوع بیماری وبا؛ برلین را به مقصد فرانکفورت ترک کرد و تا آخر عمر در همان‌جا ماند.[۴]


شوپنهاور تا آخر عمر ازدواج نکرد و ازدواج را مسئولیتی احمقانه می‌دانست[۵].

[ویرایش] در نگاه دیگران

تاریخ فلسفه
ریشه‌های اندیشه فلسفی
بر پایهٔ تمدن و مکان:
فلسفه شرقی
فلسفه هندی
فلسفه چینی
فلسفه ایرانی
فلسفه اسلامی
فلسفه یهودی
فلسفه مسیحی
فلسفه کره‌ای
فلسفه یونان
بر پایهٔ دوره و زمان:
فلسفه پیشاسقراطی
فلسفه دوران باستان
فلسفه قرون وسطی
فلسفه عصر نوزائی
سدهٔ هفده: عصر خرد
سدهٔ هجده: عصر روشنگری
سدهٔ نوزده: آرمان‌گرایی، ماده‌گرایی
فلسفه مدرن
فلسفه معاصر


نیچه در مورد او می‌گوید:«مطلقا تنها بود و کمترین دوستی نداشت و فاصلهٔ میان یک و هیچ لایتناهی است.»[۶] و یا: «هیچ چیز علمای آلمان را به اندازه عدم شباهتی که میان شوپنهاور و آنان بود رنج نداد.»

[ویرایش] اندیشه

او نه به روح معتقد است نه به ماده بلکه به جهان موجود علاقه دارد، او بیشتر فلاسفه را مورد تمسخر قرار می‌دهد و می‌گوید فلسفه نباید با جملات پیچیده آمیخته گردد، زیرا که همه مردم باید به فلسفه آگاهی کامل داشته باشند.

[ویرایش] جهان همچون اراده و تصور

این کتاب را به سمفونی ای درچهارموومان تشبیه می کنند. هرکدام از آن ها دارای فضای خاص خود است.این کتاب با بحثی انتزاعی در باب نسبت ما با جهانی که تجربه اش می کنیم «آن گونه که که آن را به خود باز می نماییم»آغاز می شود. دربخش دوم به این که واقعیتی ژرف تر از جهانی که علم توصیفش می کند اشاره می کند: زمانی که می‌توانیم به این جهان (جهان همچون اراده) نظری اجمالی بیندازیم که حرکات جسمانی ناشی از ارادهٔ خود را در نظر آوریم. بخش سوم بحثی است خوش بینانه در باب هنر. در این جا شوپنهاوئر ادعا می کند که هنر می تواند گریز گاهی باشد از شر ارادهٔ بی امان و در عین حال از ابعاد واقعیت ژرف تر(جهان همچون اراده) پرده بردارد. بدبینی تیره ناکی بخش چهارم را فرا گرفته. در این بخش شوپنهاور شرح می دهد که چرا ما به موجب سرشت خویش محکوم به رنج کشیدنیم. با این همه اگر حاضر شویم زاهدانه روزگار بگذرانیم و از امیال خویش دست بشوییم باری کور سوی امیدی هست. [۷]

[ویرایش] مرگ ناگهانی

شوپنهاوئر در سال ۱۸۶۰ به مرگی ناگهانی درگذشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد