محمد تاجران

امروز دوست جهانگرد این وبلاگ محمد تاجران به من زنگ زد و گفت پس فردا صبح زود پرواز خواهد داشت

 چه زود گذشت ،  

برایش   سفری همراه با شادی و تندرستی آرزومندم

آموزش جدی



آموزش جدی

داستان های ذن-22

پسر یک دزد چیره دست از پدرش خواست که رموز دزدی را به او یاد دهد. دزد پیر قبول کرد و آن شب برای یک سرقت یک خانه بزرگ    پسرش راهمراه خود برد.هنگامی که اعضای آن خانواده خواب بودند او بی صدا کار آموز جوانش را به اتاقی برد که گنجه لباسها بود. پدر به پسرش گفت که به داخل اتاق برود و و چند لباس سوا کند. وقتی پسر برای انجام آن رفت پدر باسرعت در را بست و قفل کرد و سپس از آنجا بیرون رفت . محکم کوبیدن در همانا و بیدار شدن صاحبخانه همان، و به تندی قبل از آنکه کسی اورا ببیند از آنجا گریخت. ساعت ها بعد، پسرش خسته و کوفته و کثیف به خانه بازگشت و با عصبانیت فریاد زد "پدر چرا مرا در آن گنجه حبس کردید ؟اگر من به خاطر هراس بیش از حدم نبود  هیچ وقت فرار نمی کردم . من همه هوش و قوه ی ابتکارم را به کار بردم تا بتوانم بیرون بیایم" دزد پیر لبخندی زد و گفت" پسرم این اولین درس دزدی شبانه ی تو بود"ـ




The son of a master thief asked his father to teach him the secrets of the trade. The old thief agreed and that night took his son to burglarize a large house. While the family was asleep, he silently led his young apprentice into a room that contained a clothes closet. The father told his son to go into the closet to pick out some clothes. When he did, his father quickly shut the door and locked him in. Then he went back outside, knocked loudly on the front door, thereby waking the family, and quickly slipped away before anyone saw him. Hours later, his son returned home, bedraggled and exhausted. "Father," he cried angrily, "Why did you lock me in that closet? If I hadn't been made desperate by my fear of getting caught, I never would have escaped. It took all my ingenuity to get out!" The old thief smiled. "Son, you have had your first lesson in the art of burglary."



دیوانگی

 

بر حسب موقعیت کاری که دارم بیشتر با نوجوانان و کسانی که در عنفوان جوانی هستند  یا اگر که نخواهم فارسی یا پارسی را پاس بدارم باید بگویم با جوانانی سر و کار دارم که بخش نسبتا وسیعی از درگیری‌های ذهنی‌شان مسائل عاطفی است که هیچ پایه و اساس درست و منطقی ندارد؛ و بیشتر آنها عوارض ترشحات هورمونی و حتی یه جور سرگرمی و وقت گذرونی است؛ که بی‌توجه به عواقب ممکنه هر از چند مدتی یک بازی تازه را شروع می‌کنند اتفاقی که اخیرا من و همکارم با آن درگیر هستیم باعث شد به یاد شعری از سیمین بهبهانی با عنوان « دیوانگی » و جوابیه‌ای که ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی داده بود بیفتم که در دوران دبیرستان آن را خوانده و یادداشت کرده بودم، وقتی به سراغ دفترچه‌ام رفتم جوابیه را نیافتم؛ بعد از یک ماه جستجو در اینترنت متن کامل را در وبلاگ یک بانوی آذربایجانی یافتم که در ادامه تقدیم حضورتان می‌کنم.

 « دیوانگی »

 

یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، ازغصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر ، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم

 

« جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی »

 

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی

نازت کشم نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی

بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم

باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی

گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود

با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنی

گر رانیم از کوی خود ، ور بازخوانی سوی خود

با قهر و مهرت خوشدلم ، هر عشوه در کارم کنی

من طایر پربسته ام ، در کنج غم بنشسته ام

من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام

یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی

ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان

رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی

گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی

کامم دهی کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی

...........

 

« جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا »

 

گفتی شفا بخشم ترا ، وز عشق بیمارت کنم

یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم ؟

گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم

خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم

....

 

« جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی »

 

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی

در اشکها غلطان شوی ، دیگر نمی خواهم ترا

گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی

شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا

گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی

تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم ترا

گر بازگردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا

ای سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم ترا

 

« جواب رند تبریزی به ابراهیم صهبا »

 

صهبای من زیبای من سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو در عالم هوشیار نیست
صهبای من غمگین مشو عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را این خود مگر آزار نیست ؟
دشمن به جان خود شدی کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش بیگانه ی خمار نیست

 

امید آنکه همه‌ی ما معنای واقعی عشق و دوست داشتن را درک کنیم و حرمتها را پاس داریم.

 

 

برگرفته از وبلاگ حرمت می 
با سپاس از دوست گرامی 'پ' که این لینک را برایم ارسال نمود
 

مهمان خانه ی پاییزی


۱


۲ 

 ۳
۴
۵
 

6
7

8




9


این تصویرها با الهام از تماشای وبلاگ مهمانخانه ی پیام آشنا گرفته شده است