سنگ قبر ابوالعلا معری مشهور ترین شاعر عرب

  بر سنگ قبر ابوالعلا معری مشهور ترین شاعر عرب معروف به خیام عرب که نابینا بود و هیچوقت صاحب اولاد نشد نوشته شده :

هذا جناه ابى علّىّ و ما جنیت على احد---

"این جنایتی یست که پدر  بر من کرد  و من بر احدی جنایت نکردم"

در جستجوی بودا

 

یک رهرو برای یافتن بودا عازم سفری طولانی شد. او سال های زیادی را در این جستجوی خویش فدا کرد تا به سرزمینی رسید که گفته می شد بودا در آنجا زندگی می کند. وقتی در حال عبوراز عرض رودخانه ای برای رسیدن به آن دیار بود، در حالی که قایقران پارو می زد او به اطراف نگاه می کرد.توجه او به چیزی که به سوی آنها شناور بود جلب شد وقتی آن نزدیکتر شد او دریافت که آن جسد یک شخصی است وقتی آن جسد آنقدر نزدیک شد که او بتواند آن را لمس کند، ناگهان متوجه شد آن بدن مرده ی خودش است! او کنترلش را از دست داد و ناله ای از دیدن منظره ی جسدخویش سر داد،ساکت وبی جان، شناور و بی هدف همراه جریان های رود خانه. آن لحظه آغاز رهایی او بود

 
Searching for Buddha
 
A monk set off on a long pilgrimage to find the Buddha. He devoted many years to his search until he finally reached the land where the Buddha was said to live. While crossing the river to this country, the monk looked around as the boatman rowed. He noticed something floating towards them. As it got closer, he realized that it was the corpse of a person. When it drifted so close that he could almost touch it, he suddenly recognized the dead body - it was his own! He lost all control and wailed at the sight of himself, still and lifeless, drifting along the river's currents. That moment was the beginning of his liberation.


 

طنز در شاهنامه حکیم فردوسی

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=122447 

طنز در شاهنامه حکیم فردوسی

طنز

طنز که یک واژه تازی است، در فارسی کهن به آن فسوس، خندستانی، خنده خربش و ریشخند گویند و آن نوعی شعر و نثری است همراه با کنایه و مجاز و تشبیه و همراه با بعضی از صنایع ادبی. همچنین طنز گریز زدن و اشاره است به عبارتی دیگر که به گونه ای با سخن گوینده مناسبت و سازگاری داشته باشد.

 

طنز گاهی برای عیب جویی از کسی است و گاهی در فارسی به عکس عربی، وصف و تعریف وی، مثلا اگر عیب جویی را از آن عبارت خواسته باشند، پس این بیت مناسبت دارد که منجیک، شاعر قرن پنجم از یکی از بزرگان بدگویی کرده و به خست طبع و بخل نسبت داده است (المعجم ص 367):

 

گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پرپر 
امروز اگر نیافتمی رنگ زردمی
گفتم که نیک بود که گوگرد سرخ خواست
گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی

 

که گوگرد سرخ را به زبان عربی کبریت احمر گویند و آن جسمی است کمیاب و گرانبها مانند «رادیوم» امروز، زیرا از امام جعفر صادق(ع) نقل است که فرمود: المؤمن اعز من الکبریت الاحمر و لیس شی اعز من الکبریت الاحمر و هل رأاحدکم الکبریت الاحمر، آن حضرت مومن را گرامی تر و عزیزتر از کبریت احمر دانسته است. شاعر در این شعر نیز گوید اگر معشوق به جای کبریت احمر نان فلان خواجه را می خواست، من چه خاکی بر سر می کردم. اگر طنز فقط برای تمجید و تکریم کسی باشد، مانند این شاهد خواهد بود که حنظله بادغیسی گفته (پیشاهنگان شعر پارسی ص 3):

 

یارم سپند اگر چه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مرورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار 
با روی همچو آتش و با خال چون سپند

  

وی به کنایه یارش را زیبا دانسته و رویش را چون آتش سرخ خوانده که سوزندگی آن را اراده نکرده است. این بود پیش درآمدی از تعریف طنز، بنابراین شاهنامه، که نامه بزرگ دانسته می شود، نیز خالی از این هنر زیبا و دلنشین نیست که ما به چند مورد آن اشاره می کنیم.

*وقتی که سام نامه ای به منوچهر شاه می نویسد و به زال می دهد تا ببرد و از وی اجازه بگیرد تا با رودابه همسری کند، شاه نیز پس از رای منجمان از موبدان می خواهد که از زال سؤال هایی بکنند تا ببینند شایستگی وی چگونه است. چون آن کارها پایان می پذیرد، زال از شاه می خواهد که هر چه زودتر به شهر خود برگردد، زیرا دلش برای سام تنگ شده است (ابیات 1355 و6):

بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد 
یک امروز نیزت بباید شمرد
تو را بویه دخت مهراب خاست
دلت را هُشِ سام و کابل کجاست!

 

شاهنامه

شاه به طنز گوید تو برای عشق دختر مهراب کابلی این گونه شتاب داری نه برای سام و شهر کابل.

باز وقتی که زال از نزد منوچهر بر می گردد و با سام می خواهند به کابل بروند، به پدرش سام می گوید سپاه از پیش برود تا با هم در راه به گفت و گو بپردازیم (ابیات 1448 تا 1450):

 

به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را درین چیست کام
ورا داد پاسخ به شیرین زبان
که این نامور نیک پی پهلوان
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
شب تیره مر زال را خواب نیست

  

سام گفت: هر سخنی که از دختر مهراب نباشد، به شب تیره مانسته است که زال در آن نخوابیده، پس بیت آخر یک طنز زیباست که سام به زبان آورده است.

*دیگر در جشن پیوندی زال و رودابه، که در کابل برگزار شد، آن چنان  جشنی که تا آن روزگار مانند نداشت؛ سیندخت، رودابه را پس از آرایش  تمام در خانه ای زرنگار بر تخت نشانید و کسی را به نزد او بار نداد تا زال از راه برسد و عروس زیبا را ببیند. لیکن سام که بسیار آرزومند بود تا رودابه را برای نخستین بار ببیند، با خنده از سیندخت پرسید که دختر را تا کی باید پنهان نگاهداری و او را به من نشان ندهی که در شاهنامه بدین گونه آمده:

 

بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند باید نهفت؟
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست؟ 
اگر دیدن آفتاب هواست

 

مادر به تعریض که گونه ای از طنز است، به سام پاسخ می دهد و می گوید: اگر می خواهی آفتاب را ببینی پس رونمایی آن کجاست؟ (سیندخت هم به کنایه گفته که رودابه زیباست و هم رونمایی که یک سنت است فراموش نشود).

*باز در آنجا که مادر سیاوش را با دیبای زرد و یاقوت و پیروزه می آرایند، فردوسی می گوید که آنچه را از آفرینش ایزدی می خواستی و می بایستی باشد، آن دختر آن را داشت و بود، طنز است بر این که دختر را هر چند آرایش کنند، آن زیبایی خدادادی بیش از آن خواهد بود:

 

بیاراستندش به دیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی گوهری سرخ بُد نابسود

  

بیت آخر طنز است که وصف می کند زیبایی خدادادی را.

*باز طنز بسیار زیبایی در آنجایی است از داستان سیاوش و سودابه که پس از پیوندی کردن سیاوش با فرنگیس (فلورانس: فریگیس، فری + گیس، یعنی خوش مو)، در زمین توران، جایی که خوش آب و هوا و کوهستانی و دریا بوده، دژ سیاوش گرد را می سازد و به آن دل می بندد. افراسیاب چون به وی مظنون شده بود، می خواست با فرنگیس به دربار بیایند تا افراسیاب از اندیشه های سیاوش آگاه شود، پس به گرسیوز گوید، برو و پیام مرا به سیاوش برسان:

 

بپرسی و گویی کز آن جشنگاه 
نخواهی همی کرد کس را نگاه؟
بهشتی همانا نجنبد ز جای
یکی با فریگیس خیز ایدر آی

 

کهن‌ترین نسخه‌های شاهنامه

این ابیات از متن فلورانس (ج4) انتشارات تهران است، لیکن در متن مسکو (ج3 ص129) بیت دوم بدین گونه در مصراع نخست آمده: «به مهرت همی دل بجنبد ز جای» و متن دکتر دبیر سیاقی (ج2، ص566) نیز مانند متن مسکو است. اما در متن دکتر خالقی (ج 2، ص332 ب1929) چنین است: «به هستی همانا نجنبی-» و در پاورقی (ش30) گوید: فلورانس، طوپقاپو سرای، بریتانیا 2 بهشتی...» بعد گوید: تصحیح قیاسی است.

در متن فلورانس (محرم 614) دقیقا «بهشتی» است از هشتن و هلیدن که به معنی گذاشتن و رها کردن است (فرهنگ فارسی دکتر معین).

معنی این بیت و بیت پیش، گونه ای از مطایبه و طنز است. افراسیاب با ظرافت به گرسیوز گوید به سیاوش بگوید: اگر آن شهر را رها کردی و به نزد ما آمدی، بی گمان آن دژ از جای خود تکان نخواهد خورد و به جای دیگر نخواهد رفت (چنان که می بینیم همه نسخه های خطی و چاپی آن را نفهمیده و به چیز دیگر برگردانیده اند).

*موردی دیگر از طنز در آن جایی است که در داستان فرودِ سیاوش اتفاق می افتد و آن رفتن طوس نوذر است به توران برای کین ستانی سیاوش، در راه از نزدیک دژ فرود، که در بالای کوه بلند بوده، می خواهد بگذرد. فرود و تخوار برای سرکشی در روی قله ای می نشینند و سپاه ایران را تماشا می کنند، چون طوس سپهبد آنان را می بیند خشمگین می گردد، دستور، می دهد یکی با اسب برود و آن دو تن را کشان کشان به پایین بیاورد.

در این میان چند نفر یکی یکی به بالا می روند، لیکن یا خود و یا اسبشان کشته می شود، در پایان زرسب، پسر طوس، به بالا می تازد و از تیر فرود بی جان می گردد. آنگاه طوس، که پر غرور بود، خشمگین شد  و به بالا تاخت و اسب وی را فرود هلاک کرد و طوس سپر در گردن و نژند و پر خاک، به پس بر می گردد، اکنون به این بیت بنگرید، متن خالقی مطلق (ج3 ص 47).

به لشکر گه آمد به گردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود!
که ایدون بپای آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار؟
پرستندگان خنده برداشتند
همی از جَرَم نعره بگذاشتند

 

عبارت «این نامور پهلوان را چه بود» و «چگونه چمد در صف کارزار» تماماً طنز است و ریشخند. «گواژه زدن»، طعنه زدن است.

*یکی از طنزها در داستان رستم و اسفندیار است که چون گفت و گو سودمند نمی شود، رستم ناامید از اسفندیار می گردد (ابیات 844 و 5):

بدو گفت رستم که ای نیکخوی
تو را گر چنین آمدست آرزوی
به گرد پی اسب مهمان کنم
ببینی به گوپال درمان کنم

 

که رستم گوید: ای اسفندیار اگر چنین می خواهی پس تو را فردا به مهمانی گرد اسبم فرا می خوانم و خواهی دید که خودگامگی و غرور تو را چگونه با گرز مداوا می کنم. چنان که می بینیم طنزی زیبا و دلنشین در آن به کار رفته است.

*در خطاب رستم به پرده سرای اسفندیار، طنز خوبی رقم زده شده، مانند (ابیات 857 تا 860):

 

چو رستم بیامد ز پرده سرای
ز مأمن همی بود بر در بپای
به کرباس گفت ای سرای امید
خنک آنکه بُد در توشه، جمشید
همایون بُدی گاه کاووس کی
همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست

  

شاهنامه

مراد از «ناسزا» گشتاسب است و طنز اشاره به بی لیاقتی وی دارد.

*دیگر این که دو طنز در چند بیت نزدیک به هم در داستان رستم و اسفندیار اتفاق می افتد: یکی این که چون بهمن در شکارگاه به نزد رستم می رسد، خوان را پهن می کنند، لیکن بهمن از گوشت گور، که کباب شده کم می خورد. رستم با صدای بلند می گوید: ای شاه اگر غذا کم بخوری تنت ناتوان می شود، آنگاه به سپاه بیشتر نیازمند می شوی (بنابر متن لنینگراد). طنز دوم پاسخ بهمن است که می گوید شاهزادگان غذا کم می خورند و حرف کمتر می زنند لیکن در جنگ کوشش بیشتر می کنند که اشاره به پرحرفی رستم نیز هست و ابیات چنین است (ابیات (345 تا 351):

 

همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش پیش او صد یکی
بخندید رستم بدو گفت: شاه
ز بهر خورش بیش دارد سپاه
خورش چون برین گونه داری بخوان
چگونه شدی بر ره هفتخوان؟

  

تا جایی که پاسخ بهمن بدین گونه است:

خورش کم بود کوشش جنگ بیش / به کف بر نهیم آن زمان جان خویش

که همه ابیات، سبک طنز و ریشخند دارد و پاسخ بهمن هم طنز است علیه رستم.

*طنز دیگری هست در آن جایی که خواهر بهرام چوبینه به برادر پند می دهد و می گوید خسرو پرویز که تند و خشمگین می شود، آن حالت از جوانی است و تو روی از وی بر مگردان و آشتی کردن را پیشه خود بساز، بهرام به خواهر گوید که نباید وی را از شاهان بدانی، زیرا هیچ صفتی نیکو از سواری و بخشندگی و دانایی در وی نمی بینی. لیکن اگر کسی هنر داشته باشد، یعنی آداب و آیین نبرد بی گمان از گوهر و نژاد شاهان برتر می باشد (مراد خود بهرام چوبینه است).

گرد به خواهر بهرام به وی پرخاش می کند و ابیات در چاپ مسکو (ج 9 ص 37) بدین گونه است، از ابیات (459 تا 495).

 

چنین گفت داننده خواهر بدوی 
که ای پر هنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم، سخن نشنوی
به پیش آوری تندی و بدخوی
نگر تا چه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی تو با تو گفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
 ز گیتی چو برداشتی بهر خویش
برین بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودنش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی
                                         به یکباره گم کرد گوش از دو روی

 

دو طنز در این ابیات وجود دارد: یکی «سخن راست تلخ است، مثل الحق مُرّ» که به برادر می گوید تو نمی خواهی سخن حق را بشنوی و حرف ناساز و نادرست می گویی. طنز دیگر این است: خر رفت تا از گاوان شاخ طلب کند، آنها دو گوشش را هم کندند که ظاهراً منشأ این ابیات در کتب درسی دوران پادشاهی چاپ شده بود و ایرج میرزا آن را به نظم در آورده بود. مانند :

بود مست خری که دم نبودش
روزی غم بی دمی فزودش
ناگه نه ز راه اختیاری
بگذشت میان کشتزاری
دهقان مگرش ز گوشه ای دید
برجست و ازو دو گوش ببرید
بیچاره خر آرزوی دم کرد  
نایافته دم دو گوش گم کرد

که بیت آخر در طنز دوم در متن دکتر خالقی (ج 8 ص35) بدین گونه است:

که خر شد که خواهد ز گاوان سروی /  به گاباره گم کرد گوش و بروی

و چاپ مسکو (چ 9 ص 37) در مصراع دوم: «به یکباره» می باشد، در آخر مصراع دوم متن دکتر دبیر سیاقی (ج 5 ص2335): «از دو سو» و چاپ سنگی هند (ج 4 ص 562) «از دو رو» می باشد. «گاه باره»، جای گرد آمدن چهارپایان است. (فرهنگ فارسی دکتر معین – گاوباره).


مرجع ها و کتاب شناسی:

1- امثال و حکم، به کوشش علی اکبر دهخدا – انتشارات امیرکبیر.

2- شاهنامه بنداری (الفتح بن علی البنداری) چاپ افست اسدی، طهران.

3- شاهنامه به کوشش خالقی مطلق هشت جلدی، انتشارات دائرة المعارف بزرگ اسلامی.

4- شاهنامه به کوشش سیدمحمد دبیر سیاقی، انتشارات علمی – در شش جلد.

5- شاهنامه چاپ هند – افست – کتابفروشی وصال.

6- شاهنامه دست نویس موزه فلورانس، گزارش عزیزالله جوینی، انتشارات دانشگاه تهران.

7- تاریخ ادبیات دکتر ذبیح الله صفا (ج1) کتاب فروشی ابن سینا.

8- صحاح اللغه جوهری – دارالعلم للملایین – انتشارات اسلامیه پیشاهنگان شعر پارسی، به کوشش دکتر دبیر سیاقی، فرهنگ فارسی دکتر محمد معین، انتشارات امیرکبیر.

9- لغت فرس اسدی – به کوش عباس اقبال، به سرمایه خلخالی.

10- واژه نامک، تألیف عبدالحسین نوشین، بنیاد فرهنگ ایران.

دکتر عزیزالله جوینی

تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی – بخش ادبیات تبیان

نمایش عکس ها 

فهرست شیندلر

نام فیلم: فهرست شیندلر (Schindler's List) فهرست شیندلر (Schindler's List)

نام:فهرست شیندلر (Schindler's List)
ژانر فیلم:بیوگرافی ، درام ، تاریخی
درجه بندی:R
محصول کشور:آمریکا
تاریخ اکران:۱۵ دسامبر ۱۹۹۳
بودجه فیلم:۲۵ میلیون دلار
میزان فروش:۹۶ میلیون دلار در آمریکا و ۳۲۱ میلیون دلار در جهان


خلاصه داستان:

فیلم فهرست شیندلر، داستان واقعی مقطعی از زندگی اسکار شیندلر، سرمایه دار آلمانی در خلال جنگ جهانی دوم است.

اسکار شیندلر در ابتدا با استفاده از شرایطی که جنگ فراهم آورده بود، یهودیان را به عنوان کارگر برای کارخانه اش انتخاب می‌کند تا پول کمتری برای استخدام کارگر داده باشد و درآمد بیشتری بدست آورد. او نیز مانند سران حزب نازی فردی فرصت طلب و اهل عیش و نوش است. او به طور پیوسته در تلاش است تا با سران نازی ارتباط برقرار کند تا در این شرایط بیشترین نفع را ببرد.

اما او به مرور زمان هدفش تغییر می‌کند. خود را مسئول جان کارگرانش می‌بیند، همان کارگرانی که به علت ارزانتر بودنشان آنها را استخدام کرد، کم کم دغدغه اصلی او می‌شوند. پس از مشاهده جنایاتی که به یهودیان روا می‌شد او خود را موظف می‌بیند تا از مرگ آنها جلوگیری کند. اما این تغییر شخصیت او مصادف است با بردن کارگران به آشویتز، که آخر خط زندگی آنهاست. اما او با توجه به روابطی که دارد، با همکاری حسابدارش ایتزاک اشترن فهرستی متشکل از اسامی آنها را تهیه و سعی می‌کند که با پرداخت مبالغی به فرمانده اس اس، آنها را به کارخانه اش باز گرداند.


جزئیات داستان:

داستان فیلم از سپتامبر ۱۹۳۹ شروع می‌شود، زمانی که نیروهای آلمانی ارتش لهستان را ظرف ۲ هفته شکست دادند. به یهودیان دستور داده شد که همراه با تمامی اعضای خانواده شان به شهرهای بزرگ نقل مکان و اسا‌‌می‌شان را ثبت کنند. روزانه بیش از ده هزار یهودی از حومه شهرها به شهر کراکو می‌آمدند.

اسکار شیندلر به کافه هایی می‌رود که افسران اس اس در آنجا گرد هم آمده اند و به عیش و نوش مشغولند. او برای آنها نوشیدنی های گرانقیمت سفارش می‌دهد و میهمانی شامی راه می‌اندازد. با تمام افسرانی که آنجا هستند عکس می‌گیرد و اسم خودش را در ردیف دوستان آنها جای می‌دهد. او به دنبال ایجاد روابط با سران اس اس است.

شورای یهودیان متشکل از ۲۴ یهودی منتخب است که طبق دستورات رژیم کراکو درخواست های شغل و مسکن و آذوقه را جمع آوری می‌کند. یهودیان مختلفی در حال شکایت از اعمال غیر انسانی افسران نازی مانند بیرون کردن آنها از خانه هایشان هستند که مطمئنا به جایی نخواهد انجامید.

اسکار شیندلر به این شورا می‌رود و با ایتزاک اشتران صحبت می‌کند. اشترن حسابدار شرکتی بوده است که شیندلر آنرا می‌شناخته است. شیندلر به او پیشنهاد مدیریت و حسابرسی شرکتی را می‌دهد که تولیدکننده قابلمه و تفلون و دیگر وسایل فلزی ست. و همچنین از اشترن می‌خواهد کسی را معرفی کند که حاضر به فراهم کردن سرمایه باشد، و خود شیندلر نیز با روابطی که دارد تضمین کننده بقای کار شرکت است. او همچنین به کنیسه های یهودیان می‌رود و با آنان راجع به داد و ستد در بازار سیاه صحبت می‌کند و سفارش اجناسی را می‌دهد.

مارس ۱۹۴۱، آخرین مهلت برای جمع شدن تمام یهودیان در یک منطقه. تمام یهودیان کراکو و مناطق اطراف از پیر و جوان و کودک مجبور به ترک خانه هایشان رفتن به منطقه ای شده اند که واحد هایش تنها ۱۶ متر مربع مساحت دارد. هر واحد برای یک خانواده.

اسکار شیندلر عاقبت توسط اشترن، سرمایه گذار‌های کارخانه اش را پیدا می‌کند و متقبل می‌شود هر ماه تعدادی جنس مانند قابمله و بشقاب به آنها بدهد تا بتوانند از طریق فروش آنها زندگی شان را تامین کنند، چون داد و ستد مالی و تجارت توسط یهودیان جرم محسوب می‌شود. شیندلر امتیازات کمی به سرمایه گذاران یهودی اش می‌دهد ولی چون آنها نمی توانند تجارت کنند به اجبار همین شرایط را هم می‌پذیرند. هدف شیندلر هم همین است، پرداخت کمتر و دریافت بیشتر.

ایتزاک اشترن به میان یهودیان می رود و ماجرای کارخانه را با آنها در میان می گذارد. به آنها می‌گوید تحصیل در فلان دانشگاه و موزیسین بودن برای آنها هیچ ثمری ندارد. اینکه در صف های صولانی بایستند و مدارک تحصیلشان را ارائه بدهند برای آنها هیچ سودی نخواهد داشت. آنها باید سابقه کارگری داشته باشند تا به کوره ها فرستاده نشوند. اشترن برای تعدادی از آنها مدارک کارگری تهیه می‌کند و کارت کارگری برایشان می‌گیرد. آنها اکنون می‌توانند به کارخانه بیایند و کار انجام بدهند. ولی از آنجاییکه تقریبا هیچ کدامشان سابقه انجام این نوع کارها را نداشته اند، ابتدا باید به یادگیری بپردازند.

شیندلر سپس به سران اس اس که در کافه ها با آنها آشنا شده، نامه می‌فرستد و افتتاح کارخانه اش را به آنها اعلام می‌کند. او ظروف تفلون کارخانه اش را ساخته شده توسط ماهرترین کارگرها و دارای بهترین کیفیت و برای استفاده نظامی ‌معرفی می‌کند و لیست قیمتی از آنها را به همراه نامه می‌فرستد. و مهمتر از همه، جعبه ای حاوی بهترین مشروبات، سیگارهای برگ کوبایی، خاویار، شکلات های شرابی مخصوص و ساردین را همراه نامه اش می‌فرستد تا مطمئن شود نظر افسران نازی را جلب کرده است و کارخانه اش از نظر فروش مشکلی نخواهد داشت.

تا این زمان تنها دلیل استفاده شیندلر از کارگران یهودی، حقوق پایین تر آنها نسبت به مردم عادی است. و تنها هدف او، درآوردن پول بیشتر از طریق کارخانه اش است.

شیندلر مطلع می‌شود که اشترن به دلیل جا گذاشتن کارت کارمندی اش، در یکی از قطارهایی ست که به سمت کوره ها میروند. به سرعت خود را به آنجا می‌رساند و در آخرین لحظات قطار به راه افتاده را متوقف می‌کند و اشترن را از آنجا خارج می‌کند. سپس نشان داده می‌شود که چمدان های افراد درون قطارهای باربری، یکی پی از دیگری خالی شده و اجناس درون آنها تفکیک می‌شود، کفش ها یک جا، لباس ها یک جا، عتیقه جات یک جا، و در آخر چمدان های خالی روی هم انبار می‌شوند. همان چمدان هایی که به صاحبانشان دستور داده می‌شد اسمشان را واضح روی چمدان ها بنویسند، به خیال آنکه چمدان هایشان هم با خودشان خواهد آمد. بی‌خبر از سرنوشتی که در پیش داشتند.

فرمانده جدیدی به نام آمون گوت به منطقه می‌آید. او مخالف سرسخت نژاد یهود است. به گفته خودش می‌خواهد تاریخ ششصد ساله زندگی یهودیان در کراکو را نابود کند. به راحتی و بدون علت آدم می‌کشد. در یکی از صحنه ها، زنی یهودی که مهندس ساختمانی است که تحت نظارت او قرار است سربازخانه بنا شود پیش گوت آمده و می‌گوید کل فونداسیون باید خراب شود و از نو ساخته شود، به این دلیل که زمین حرکت خواهد کرد و کل ساختمان خراب خواهد شد. گوت ماموری را کنار کشیده و می‌گوید او را بکش. مامور می‌گوید ولی او مدیر این گروه ساختمانی ست. گوت می‌گوید اینها باید یاد بگیرند که با ما بحث نکنند. و پس از شلیک گلوله به سرش، به مامور دستور می‌دهد که فونداسیون را خراب کن و دوباره بساز، درست همانطور که او گفته بود.

مارس ۱۹۴۳، نابودی محله یهودی نشین ها (گتو). به دستور آمون گوت، سربازان به گتو هجوم می‌آورند و تمام یهودیان را از آنجا بیرون و به خیابان می‌ریزند. وسایل و چمدان هایشان را از پنجره ها و طبقات به پایین پرتاب می‌کنند و حتی کودکی را هم که از شدت ترس از میان آن جمع فرار کرده را با شلیک گلوله ای می‌کشند. به بیمارستانشان می‌آیند و تخت های بیماران را به گلوله می‌بندند. و در خیابان هم هر کس را که کوچکترین بی‌نظمی ‌در صف داشته باشد سزایش گلوله ای در سر است. اجساد کف خیابان ها را پوشانده اند و اسکار شیندلر از بالای تپه ای سوار بر اسبش با حیرت، اتفاق های در حال وقوع را می‌نگرد. سربازان گروهی را به صف کرده می‌و آنها را به گلوله می‌بندند، دو نفر باقیمانده که گلوله از آنها رد نشده، با شلیک دو گلوله در سرشان به دیگر افراد صف می‌پیوندند. شیندلر دیگر تحملش را ندارد، دهنه اسبش را کج کرده‌ و از آنجا دور می‌شود. دختر بچه ای با کت قرمز برخلاف رنگ سیاه و سفید فیلم در حال حرکت در خیابان است. نغمه ای غمگین در حال پخش است...

صبح روز بعد، کسانی که از کشتار دیشب جان سالم به در برده اند، در محلی جلوی ویلای آمون گوت ایستاده اند. فردی با لیستی در دست اسامی کارگران کارخانه را می‌خواند و آنهایی که زنده مانده اند حضور خودشان را اعلام می‌کنند. آمون گوت تفنگ اسنایپرش را برداشته و به بالکن می‌رود. اولین هدف امروزش، نوجوانی ست که برای بستن بند کفشش روی زمین نشته است.

شیندلر به ویلای گوت می‌رود و درباره کشتن کارگرهایش به او اعتراض می‌کند، به او می‌گوید برای هر کارگری که کشته می‌شود مجبور است یکی دیگر جایگزین کند و روزانه چندین نفر به دستور گوت کشته می‌شوند. او با گوت گپی زده و از او می‌خواهد کار را برایش ساده تر کند و در عوض او هم قدردانی اش را اثبات خواهد کرد. اولین مرحله از رابطه میان شیندلر و گوت در حال شکل گیری است.

فردا کارگران به کارخانه شیندلر می‌روند ولی اشترن در میانشان نیست. نشان داده می‌شود که طبق دستور آمون گوت او از این پس حسابدار خود او شده است. او به اشترن می‌گوید از این پس به حساب های من و سهم هایی که از کارخانه داران و در درجه اول شیندلر دارم باید رسیدگی کنی. من به شیندلر استقلال دادم و استقلال هزینه دارد.

شیندلر در حال صحبت با اشترن است، به او می‌گوید نتوانسته او را از پیش گوت درآورد ولی هر هفته به او سر خواهد زد. گوت در حال عیش و نوش در ویلایش در مهمانی شبانه ای که شیندلر ترتیبش را داده است مشغول است. اشترن دفترچه ای حاوی تاریخ تولد افسران اس اس و خانواده هایشان را به شیندلر داده و متذکر می‌شود که برایشان هدایایی بفرستد و همچنین لیست باج هایی را که ماهانه باید پرداخت کنند به او می‌دهد.

آمون همچنان به آدم کشی هایش ادامه می‌دهد و اشترن از طریق هدایایی که از شیندلر گرفته و به مسئول کارخانه گوت می‌دهد، افرادی را که به دردشان می‌خورد را به کارخانه شیندلر منتقل می‌کند.

بعد از میهمانی در ویلای گوت، او و شیندلر در بالکن راجع به قدرت با هم صحبت می‌کنند. شیندلر به او می‌گوید قدرت این است که تمام علل لازم برای کشتن را داشته باشی و نکشی. قدرت... این است. فردا صبح گوت به اصطبلش می‌رود و کارگر نوجوان آنجا را می‌بیند که زین گرانقیمتش را بر روی زمین انداخته است. به او تشر می‌زند ولی او را تنبیه نمی‌کند. اشترن از این رفتار گوت به حیرت افتاده و در عین حال خنده اش هم گرفته است. اما افسوس که آن کارگر نوجوان و زنی که در حین کار سیگار می‌کشید تنها کسانی بودند که گوت توانست بر وسوسه کشتنشان غلبه کند. از نفر بعدی که نوجوانی است که با صابون نتوانسته لکه های وان حمام گوت را تمیز کند، گوت کشتن را به جای بخشیدن بر می‌گزیند.

تعدادی قطار به محل فرماندهی گوت می‌رسند. از بلند گوها اعلام میشود افراد برای انتخاب شدن بیرون بیایند و لباس هایشان را در بیاورند. تعدادی پزشک هم آنجا نشسته اند و افراد بیمار را از افراد سالم جدا می‌کنند. جوان ها و آنهایی که قابلیت کارکردن را دارند از سالخوردگان و بیماران جدا می‌شوند. بچه ها هم در چندین کامیون جای داده می‌شوند و از آنجا برده می‌شوند. اعلام می‌شود کسانی که انتخاب نشدند لباس هایشان را بپوشند و به درون قطارها برگردند. شیندلر به آنجا می‌رسد و از گوت می‌خواهد که از لوله های آبپاشی آتش نشانی کنار قطارها به درون قطارها آب بریزند، این درخواست شدیدا گوت را به خنده می‌اندازد ولی برای تفریح موافقت می‌کند. شیندلر با سماجت به ماموران می‌گوید درون تمام واگن ها آب بریزند و دوباره و چند باره این کار را انجام می‌دهند. در آخر گوت که متوجه شده این کار از روی شوخی نبوده دیگر نمی‌خندد و فقط شیندلر را می‌نگرد.

گوت در حضور مقامات بالاترش درباره شیندلر صحبت می‌کند. آنها از اینکه شیندلر یک دختر یهودی را در روز تولدش بوسیده سخت عصبانی هستند و ترتیب دستگیری و به زندان رفتن او را داده‌اند. گوت سعی می‌کند با خنده موضوع را تمام کند اما موضوع به این راحتی تمام شدنی نیست. مقامات بالا همراه با گوت به حضور شیندلر می‌روند و عصبانیت خودشان را از این کار شیندلر به او اطلاع می‌دهند.

آوریل ۱۹۴۴، دپارتمان دی به گوت دستور می‌دهد تا اجساد بیش از ده هزار یهودی کشته شده در پلاشف (Plaszow) و قتل عام گتوی کراکو را از زیر خاک بیرون بکشند و بسوزانند. گوت به شیندلر می‌گوید که می‌خواهند این جا را تعطیل کنند و همه نیروها را به آشویتز بفرستند. اجساد انبار شده روی هم و آتشی که آن اجساد را دربرگرفته مرتب افزایش می‌یابد. همراه با بوی تفعنی که به علت سوختن اجساد آن محل را در میان گرفته است. شیندلر با ناباوری دوباره آن دختر بچه کت قرمز را می‌بیند، اما او اینبار قدم نمی‌زند، خوابیده بر روی گاری ای است که جسدش را برای سوزاندن حمل می‌کند. اشک در چشمان شیندلر جمع می‌شود. مرثیه مرگ هنوز در حال نواخته شدن است...

اشترن و شیندلر سر یک میز نشسته اند و به نظر می‌رسد آخرین لحظاتشان را با هم سپری می‌کنند. اشترن به شیندلر می‌گوید باید ترتیب جابجایی افراد رو بدهد و خود سوار آخرین قطار شود. شیندلر می‌گوید از گوت قول گرفته تا سفارشش را بکند. به او می‌گوید هر جا که برود سرنوشت بدی در انتظارش نیست. اشترن به شیندلر می‌گوید حتما باید کارگرهای جدیدی استخدام کند که چون لهستانی اند قیمتشان بیشتر است، ولی شیندلر در جواب می‌گوید بیشتر از آنچه بتواند خرج کند پول درآورده و دیگر کارخانه ای درکار نخواهد بود. می‌گوید که اشترن مسئول تجارتش بوده و حالا که او را از اینجا می‌برند دیگر قصد تجارت ندارد. شیندلر برای هر دویشان نوشیدنی می‌ریزد و این احتمالا آخرین نوشیدنی شان خواهد بود.

صبح روز بعد شیندلر پیش گوت می‌رود و از او می‌خواهد کارگرهایش را که قرار است از آنجا ببرند را به او پس بدهد. به گوت می‌گوید به آنها عادت کرده است و می‌خواهد آنها را به کارخانه تولید مهمات جدیدش در چکسلواکی ببرد. گوت می‌گوید تمام این کارها ضرر است و مگر این کارگرها چه فرقی با دیگر کارگرها دارند. می‌گوید شیندلر حتما می‌خواهد به او کلک بزند. شیندلر آخرین جمله اش را می‌گوید: برای هر فرد چقدر می‌گیری؟ هر فرد برای تو چقدر می‌ارزد؟ و گوت جواب می‌دهد: برای من نه، هر فرد برای {تو} چقدر می‌ارزد؟

اشترن پشت ماشین تایپ نشسته و اسامی را که شیندلر می‌خواند، تایپ می‌کند. اسامی ‌کارگرهای کارخانه اش را. او همراه با نسخه اولیه از فهرستش که شامل ۴۵۰ نفر است و چمدانی پر از پول به نزد گوت می‌رود. آنها دوباره مشغول تایپ اسامی ‌بقیه کارگران شده اند. هدف شیندلر دیگر پول درآوردن نیست. اشترن با ناباوری از او می‌پرسد به همین راحتی به گوت گفتی چند نفر می‌خواهی و او هم قبول کرد؟ و بلافاصله لحنش عوض می‌شود و می‌پرسد تو که اونها رو نمی‌خری؟ تو داری واسه هر اسم به گوت پول می‌دهی؟ و شیندلر می‌گوید اگر هنوز کارمندم بودی انتظار داشتم نظرم را عوض کنی. این اسامی ‌‌به قیمت کل آینده من تمام می‌شوند. اشترن آخرین صفحه را هم تمام می‌کند. اسم ۱۱۰۰ نفر در این لیست است. ۱۱۰۰ نفری که توسط شیندلر قرار است از سرنوشت نامعلومشان نجات پیدا کنند.

قظار حامل کارگران مرد به برینلیتز در چکسلواکی می‌رسد؛ زادگاه شیندلر که قرار است کارخانه جدیدش را در آنجا بنا کند. شیندلر به آنها خوشامد می‌گوید و اعلام می‌کند که قطار حامل زنان از پلاشف حرکت کرده است و به زودی به اینجا می‌رسد. اما در صحنه بعد نشان داده می‌شود که قطار زنان به آشویتز رسیده است. همان شهری که کوره ها و اتاق های گاز در آنجا قرار دارد. شیندلر خبردار می‌شود و به سمت آشویتز حرکت می‌کند. در صحنه بعد موهای زنان چیده شده و به آنها دستور داده می‌شود که لباس هایشان را درآورند. آنها را به درون اتاق بزرگی می‌فرستند که پر از دوش های سقفی است. همه آنها نگران هستند، از شنیده هایشان، از اینکه گروه های دیگری هم موهایشان را چیده اند و لباس هایشان را درآورده اند و به اتاق گاز فرستاده اندشان. چراغ های اتاق خاموش می‌شود و ترس از مرگ همه را از کوچک و بزرگ فرا می‌گیرد. همه لحظه های آخر زندگی شان را پیش چشم خود می‌بینند، همه چیز مطابق شنیده هاست و منتظر باز شدن دوش های گاز هستند. دوش ها باز می‌شوند اما به جای گاز از آنها آب بیرون می‌آید، همه را بهت فرا گرفته است. عده ای گریه می‌کنند و عده ای دیگر می‌خندند. احساسی میان ناباوری و سرمستی، آنها از مرگ نجات یافته اند.

شیندلر به آنجا می‌رود و با مسئولش صحبت می‌کند. فرمانده اس اس می‌گوید متاسفانه هیچ کاری از دست او بر نمی‌آید، اما گذاشتن چند الماس گرانقیمت توسط شیندلر روی میز او، نظرش را عوض می‌کند. به او می‌گوید کارگرهای جوان و قدرتمند به او می‌دهد، اما شیندلر همچنان بر بازگرداندن کارگران خودش اصرار دارد، کارگرانی که بین آنها فرد ۶۸ ساله هم به چشم می‌خورد. شیندلر دیگر یک سرمایه دار فرصت طلب نیست، او اکنون خود را مسئول جان کارگرانش می‌بیند. کارگرانی که اگر برای شیندلر کار نکنند، به زودی کشته خواهند شد.

شیندلر روز بعد به نزد همسرش می‌رود و به او قول می‌دهد که دیگر هیچ وقت هیچ گارسون یا دربانی، او را با یکی از دوست دختر هایش اشتباه نخواهد گرفت و سپس همراه با او به کارخانه برمیگردد. اشترن به نزدش می‌آید و می‌گوید تمام جنگ افزارهایی که ساختیم در کنترل کیفیت رد شده اند و سازمان تسلیحات ازشان شکایت کرده است و ممکن است کارگرها را دوباره به آشویتز برگردانند. شیندلر می‌گوید چند تماس می‌گیرد تا ببیند از کجا می‌توان جنگ افزار خوب خرید تا به جای محصولات خودشان بفروشند. اشترن می‌گوید ولی پول زیادی از دست می‌دهی و همین اتفاق هم خواهد افتاد. ولی هدف شیندلر دیگر عوض شده است.

پس از آن دختر قرمز پوش، دوباره بخشی از تصاویر رنگی می‌شوند، این بار شعله شمع هایی هستند که ربای (پدر روحانی) برای مراسم شب شنبه روشن کرده است و همراه با نوشیدن شراب مشغول دعاخوانی و انجام مراسم است، مراسمی ‌که خود شیندلر پیشنهاد انجامش را در محیط کارخانه داده است.

در هفت ماهی که کارخانه جنگ افزارهای شیندلر دایر بود، کارخانه هیچ تولیدی نداشت. در همان مدت، شیندلر میلیونها مارک برای نگهداری از کارگرانش و دادن رشوه به مقامات خرج کرد.

اشترن با نگرانی به داخل دفتر شیندلر می‌آید و از او می‌پرسد پولی مخفی جایی دارد که او از آن بی‌خبر باشد؟ شیندلر می‌پرسد ورشکست شده ام؟ اشترن پاسخ می‌دهد: خب... و سپس صدای رادیو را می‌شنویم که خبر از پایان جنگ می‌دهد.

شیندلر تمام کارکنان را جمع می‌کند تا با آنها صحبتی داشته باشد. به آنها می‌گوید که عضوی از حزب نازی، تولید کننده مهمات جنگی و یک جنایتکار است. می‌گوید در نیمه شب جنگ به پایان می‌رسد، و در نتیجه کارگران آزاد خواهند شد و خود او باید فرار کند. خواهش می‌کند به احترام تمام افرادی که در جنگ اخیر از دست رفتند، سه دقیقه سکوت کنند. ربای دعاخوانی اش را شروع می‌کند و همه در فکر خویشاوندانی هستند که به زحمت نامی ‌‌از آنها باقی مانده است.

شیندلر و همسرش در حال بستن چمدان هایشان هستند؛ چیزی به نیمه شب باقی نمانده است.

شیندلر و همسرش در حال حرکت به سمت در ورودی کارخانه اند. کارگرها در دو سوی راه ایستاده اند و آمده اند تا شیندلر را بدرقه کنند. شیندلر آخرین توصیه هایش را به اشترن می‌کند. ربای جلو می‌آید و نامه ای را به شیندلر می‌دهد. می‌گوید نامه ای نوشته ایم و سعی کرده ایم در آن همه چیز را توضیح دهیم، اگر زمانی دستگیرتان کردند. و سپس اضافه می‌کند که تمامی ‌کارگرها آنرا امضا کرده اند. سپس اشترن جلو می‌آید و انگشتری را به شیندلر می‌دهد. فلز این انگشتر را کارگری قبول کرده بود تا از روی دندانش بکشند. و سپس آن را درون قالب ریخته بودند و به شکل انگشتر در آورده بودند. اشترن می‌گوید روی آن از کتاب تلمود به زبان عبری حک کرده اند: هر کس جان یک نفر را نجات بدهد، بشریت‌ را نجات داده است. شیندلر با دقت به آن نگاه می‌کند و با نگاهی حاکی از تشکر به همه کارگران آن را به دست می‌کند و سپس گفتگویی احساسی و منقلب کننده بین او و اشترن شکل می‌گیرد که موسیقی فراموش نشدنی جان ویلیامز، تاثیر گذاری آن را چند برابر کرده است. نمی‌توانم این صحنه را در کلمات جای دهم، جزئیات این صحنه نیاز به توضیح ندارد، نیاز به دیدن دارد. در صحنه بعد، شیندلر و همسرش با لباس کارگری سوار ماشین می‌شوند و از کارخانه می‌روند. تمام کارگران چشم به او و آن ماشین می‌دوزند تا از دید خارج می‌شوند.

صحنه بعدی صبح روز بعد است که کارگران در همان دو سمت راهی که شیندلر از آنجا خارج شد، خوابشان برده است. اشترن و چند نفر دیگر بیدار هستند. سربازی سوار با اسب به آنها نزدیک می‌شود و به آنها می‌گوید توسط ارتش شوروی آزاد شده اند. اشترن از او می‌پرسد که از لهستان خبر دارد و سپس می‌پرسد هیچ یهودی در آنجا زنده مانده است؟ سرباز طوری به او نگاه می‌کند که اشترن جوابش را می‌گیرد. او می‌پرسد حالا کجا برویم؟ و سرباز شهری در آن نزدیکی را نشان می‌دهد. صحنه بعد نمای حرکت کارگران به طرف شهر است.

آمون گوت زمانی که به عنوان یک بیمار در آسایشگاهی حضور داشت، دستگیر شد. او به علت جنایاتش علیه بشریت در کراکو به دار آویخته شد.

اسکار شیندلر در ازدواجش و همچنین در تجارات متعددش بعد از جنگ، هیچ موفقیتی بدست نیاورد.

در سال ۱۹۵۸ او به عنوان فردی نیکوکار توسط شورایی در اورشلیم شناخته شد و از او دعوت شد تا درختی در خیابان نیکوکاران (Avenue of the Righteous) بکارد.

کارگران کارخانه شیندلر در کنار هم در حال حرکتند. تصویر رنگی می‌شود و جای آنها را افرادی مسن می‌گیرند. آنها همان کارگران شیندلر در حال حاضرند. نام این گروه یهودی های شیندلر (The Schindler Jews) است.

آنها به سمت مزار شیندلر در آرامگاه مسیحیان در اورشلیم می‌روند. و تک تک بر روی مزارش سنگی می‌گذارند. هم خودشان و هم فرزندانشان که بودنشان را مدیون شیندلر هستند. تقریبا نیمی‌از سنگ قبر شیندلر پر از سنگ شده و هنوز صفی طولانی از یهودیان شیندلر منتظرند تا سنگشان را بر روی مزارش بگذارند.

http://www.jahanfilm.com/detail.php?kala=3001001

باغ





داستان های ذن 23

دو نفر که در یک کویر گم شده واز گرسنگی و تشنگی در حال مردن هستند. بالاخره آنها به یک دیوار بلند می رسند. از آن طرف دیوار آنها صدای آبشار و آواز پرندگان را می شنوند. در بالای دیوار شاخه های درختان میوه دیده می شوند. میوه ها خیلی خوشمزه به نظر می آیند.یکی از آنها از دیوار بالا می رود و آن سوی دیوار ناپدید می شود، در عوض دیگری به کویر بر می گردد و به دیگر مسافرانی که راهشان را گم کرده اند کمک می کند تا راه آن باغ میان کویر را پیدا کنند



Two people are lost in the desert. They are dying from hunger and thirst. Finally, they come to a high wall. On the other side they can hear the sound of a waterfall and birds singing. Above, they can see the branches of a lush tree extending over the top of the wall. Its fruit look delicious.
One of them manages to climb over the wall and disappears down the other side. The other, instead, returns to the desert to help other lost travelers find their way to the oasis.