خواب و رویا در شاهنامه فردوسی

رویاهای دوران اساطیری

خواب و رویا در شاهنامه فردوسی

قسمت اول ، قسمت دوم :

رویا

در اساطیر ایرانی، رویا به زبان نمادین و سمبولیک از آینده خبر می‌دهد. در بخش اساطیری شاهنامه، آفتاب نماد تولد، ابر نماد سروش، باز نماد قدرت و سلطنت، کوه آتش، نماد آتش افروزی و جنگ است. از میان سی رویایی که در بخش اساطیری شاهنامه ذکر شده است، ما یازده رویا را در اینجا گزارش می‌کنیم:

 

خواب گشتاسب

گشتاسب، پیش از رسیدن به پادشاهی، سلطنت خود را به خواب می‌بیند و آن را برای همسرش کتایون نقل می‌کند:

چنین داد پاسخ که من بخت خویش / بدیدم به خواب افسر و تخت خویش

   

خواب کید

کید (پادشاه هند در زمان فتوحات اسکندر مقدونی) چندین شب متوالی صحنه خاصی را مکرر به خواب می‌بیند که:

یکی شاه بد هند را، کید نام
    خردمند و بینادل و شادکام
دمادم به ده شب پس یک دگر
همی‌خواب دید، این شگفتی نگر

   

کید تمام حکیمان را گرد کرد و از ایشان انجمنی ساخت تا خواب او را تعبیر کنند، ولی کسی از عهده تعبیر آن برنیامد تا آنکه مهران، آن را تعبیر کرد و گفت که اسکندر با سپاهی به هند حمله خواهد کرد و تنها راه نجات، آشتی و صلح با اسکندر از طریق اهدای دختر، فیلسوف، پزشک و قدح خاص شاه به اسکندر است:

چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت از این خواب دل برمکن
 نه کمتر شود بر تو نام بلند
 نه آید بر این پادشاهی گزند

   

خواب سام

در داستان زال، سام (نیای رستم) مردی هندو را سوار بر اسب به خواب می‌بیند که به او مژده تولد فرزندی می‌دهد و سام پس از بیداری رویای خود را برای موبدان نقل می‌کند:

چو بیدار شد، موبدان را بخواند
وزین در سخن چند گونه براند
بدیشان بگفت آنچه در خواب دید
جز آن هرچه از کاردانان شنید

   

هنگامی‌که زال متولد می‌شود، چون سپید موی است، سام او را در البرزکوه رها می‌کند و پس از آن شبی در خواب می‌بیند که فرزندش زنده مانده است. سام از موبدان تعبیر این خواب را می‌خواهد و آنان می‌گویند که همه جانوران از شیر و پلنگ و ماهی تا حیوانات اهلی، بچه خود را پرورش می‌دهند و به کوه افکندن فرزند، خلاف فرمان ایزد است. لذا سام به کوه می‌رود و فرزند خود را باز می‌یابد.

   

خواب افراسیاب

شاهنامه

هنگامی‌که سیاوش در بلخ است، سپاه ایران به سرداری رستم، لشکر تورانیان را شکست می‌دهد. افراسیاب که در آن زمان در سغد به سر می‌برد، در مقام تدارک این شکست، جشنی برای سپاه خود برپا می‌کند تا سپاه خود را آماده جنگی دیگر با ایران کند اما همان شب، کابوسی به خواب می‌بیند که در بیابان خشک و پر مار خیمه زده است و بر اثر گردبادی سراپرده اش به خطر می‌افتد و سربازانش کشته می‌شوند و خود او اسیر سپاه ایران می‌شود. افراسیاب این خواب را به گرسیوز و وزیرش پیران ویسه باز می‌گوید:

بیابان پر از مار دیدم به خواب / زمین پر ز گرد، آسمان پر عقاب

   

خواب سیاوش

سیاوش (فرزند کیکاووس) در حالی که به دلیل بیماری همسرش فرنگیس (دختر افراسیاب) از رفتن نزد افراسیاب پوزش خواسته است، به خواب می‌بیند که کشته شده است و سراسیمه از خواب بیدار می‌شود و به همسرش فرنگیس می‌گوید:

چنان دیده ام، سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بی کران رود آب
 یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه روان
ز یک سو شدی آتش تیز گرد
برافروختی زو سیاوخش گرد
 سیاوش بدو گفت کان خواب من
به جای آمد و تیره شد آب من

                             

تعبیر این خواب، آن است که در پی عذر خواهی سیاوش از رفتن به دربار افراسیاب، گرسیوز به دسیسه چینی می‌پردازد. سیاوش بر اثر دیدن آن خواب، به سرنوشت محتوم خود پی می‌برد و عاقبت هم در جنگ با افراسیاب کشته می‌شود.

   

خواب گودرز

گودرز فرزند گشواد که از پهلوانان بزرگ ایران است، در خواب از وجود کیخسرو (فرزند سیاوش) در توران آگهی می‌یابد:

  

 چنان دید گودرز یک شب به خواب
 که ابری برآمد از ایران پر آب
بر آن ابر پران خجسته سروش
 به گودرز گفتی که بگشای گوش
به توران یکی شهریار نو است
کجا نام او شاه کیخسرو است
 

 سروش در این رویا به شکل ابر در نظر گودرز گشواد نمایان می‌شود و به او مژده می‌دهد که کیخسرو در توران است. در پی این خبر، گودرز، فرزندش گیو را به توران می‌فرستد تا کیخسرو را برای انتقام گرفتن از افراسیاب به ایران بیاورد.

   

خواب کیخسرو

شاهنامه

هنگامی ‌که کیخسرو از پادشاهی سر می‌خورد و مدت پنج هفته گریان و خروشان به درگاه خدای می‌نالد، عاقبت سروش را به خواب می‌بیند:

بخفت او و روشن روانش نخفت
 که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیک اختر نیک بخت
  بسودی بسی یاره و تاج و تخت
 اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون آنچه جستی همه یافتی

        

خواب کتایون

کتایون (دختر قیصر) شوهر آینده خود را به خواب می‌بیند:

کتایون چنان دید یک شب به خواب
 که روشن شدی کشوری آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
 از انبوه مردم ثریا شدی
 سر انجمن بود بیگانه ای
غریبی دل آزاد فرزانه ای

                   

 خواب ضحاک

 ضحاک چهل سال پیش از نابودی اش شبی در خواب دید که سه مرد جنگی، ناگهان در مقابل او پیدا شدند که او را از دیدن آنها وحشت گرفت. موبدان خواب او را چنان تعبیر کردند که فریدون سر و تخت او را به خاک خواهد افکند:

 چنان دید کز کاخ شاهنشهان
  سه جنگی پدید آمدی ناگهان
 دو مهتر یکی کهتر اندر میان
  به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
به جنگ اندرون گرزه گاوسار

     

ضحاک در خواب مشاهده می‌کند در حالی که آن سه سوار طناب به گردن او انداخته اند، او را به کوه دماوند می‌برند:

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
 همی‌ تاختی تا دماوند کوه
 کشان و دوان از پس اندر گروه

   

ضحاک از آن پس در خواب می‌بیند که پادشاهی و تاج و تختش توسط فریدون نابود می‌شود:

کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
 کجا نام او آفریدون بود
  زمین را سپهری همایون بود

             

البته این رویای ضحاک به حقیقت می‌پیوندد و کاوه آهنگر به یاری فریدون می‌شتابد و با سپاهی که از نقاط مختلف ایران جمع می‌کنند، ضحاک را دستگیر کرده و در پشت کوه دماوند به بند می‌کشند.

 

خواب بابک

شاهنامه

بابک پادشاه ایران، به خواب می‌بیند که پسرش ساسان بر پیلی سوار است. معبران آن را چنین تعبیر می‌کنند که ساسان به سلطنت خواهد رسید:

کسی را که بینند زین سان به خواب  /  به شاهی برآرد سر از آفتاب

   

خواب پیران ویسه

پیران ویسه، سیاوش را که به دست افراسیاب در توران بر اثر توطئه به قتل رسیده است، به خواب می‌بیند. سیاوش در عالم رویا به پیران ویسه می‌گوید که از او فرزندی به نام کیخسرو در توران باقی است و باید او را از توران به ایران آورد تا بر تخت سلطنت بنشیند:

چنان دید سالار پیران به خواب
 که شمعی برافروختی ز آفتاب
 سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی: نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
   ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روزی نوآیین و جشنی نو است
شبی سور آزاده کیخسرو است

ادامه دارد...

نویسنده: پروفسور سید حسن امین - استاد پیشین کرسی حقوق دانشگاه گلاسگو کالیدونیا، انگلستان

تنظیم : بخش ادبیات تبیان   

آدرس این مطلب :
http://www.teblog.tebyan.net/literarygenres/epic_literature/2009/9/5/101523.html
نمایش عکس ها

عباس معروفی

شاید زندگی همه‌اش یک شوخی‌ست
...
متن کامل گفتگوی عباس معروفی را اینجا بخوانید

سنگ نوشته ی قبر یک مادر جوان

زنده ای مثل درخت

 مثل پرواز پرستو در باد

مثل آواز قناری در باغ نفس

 از پنجره ی باد صبا می گیری

 چه کسی گفت که تو میمیری؟

شاعرش را نمی شناسم

شکلات

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستی که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند‌،‌یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تا » بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمیفهمید
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم . میگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی » و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی . میگفتم :«‌بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :‌«‌اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »
یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظی کند . میخواهد برود .برود آن دور دورها .. میگوید :‌«‌میروم اما زود برمیگردم » من میدانم . میرود و برنمیگردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌این برای خوردن . » و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش .هر دو را خورد و خندیدم . میدانستم دوستی من « تا » ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم .اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! .ـ
نویسنده:ناشناس
این داستان ذن نیست

مرد مقدس


  مرد مقدس
داستان های ذن 10
در روستاهای اطراف ، حرفهایی در مورد مرد فرزانه مقدسی که در خانه ای کوچک در بالای کوه زندگی می کرد ،پخش شده بود. مردی از روستا تصمیم گرفت که به سفرطولانی و مشکل برای دیدن آن مرد مقدس برود. وقتی او به آن خانه رسید، خدمتکار پیری دم در به استقبال او آمد.
" من می خواهم مرد فرزانه ی مقدس را ببینم". خدمتکار لبخندی زد واو را به داخل راهنمایی کرد. هنگامی که آنها در میان خانه راه می رفتند، مرد روستایی مشتاقانه منتظر روبرو شدن با مرد مقدس بود. قبل از اینکه متوجه شود به در پشتی راهنمایی شده بود و به طرف بیرون خانه بدرقه شد.او ایستاد ورویش را به سمت خدمتکار کرد و گفت:" اما من می خواهم مرد مقدس را ببینم"
مرد پیر پاسخ داد" شما پیش از این او را دیده اید" " هر کسی که شما در زندگی ملاقات می کنید، حتی اگر آنها ساده ، بی آلایش،...باشند ،هریک از آنها را به عنوان یک مرد فرزانه ی مقدس ببینید. اگر شما این کار را انجام دهید آنگاه آن مسئله ای که شما را امروز به اینجا آورده حل خواهد شد" 

 
                                               

Word spread across the countryside about the wise Holy Man who lived in a small house atop the mountain. A man from the village decided to make the long and difficult journey to visit him. When he arrived at the house, he saw an old servant inside who greeted him at the door. "I would like to see the wise Holy Man," he said to the servant. The servant smiled and led him inside. As they walked through the house, the man from the village looked eagerly around the house, anticipating his encounter with the Holy Man. Before he knew it, he had been led to the back door and escorted outside. He stopped and turned to the servant, "But I want to see the Holy Man!""You already have," said the old man. "Everyone you may meet in life, even if they appear plain and insignificant... see each of them as a wise Holy Man. If you do this, then whatever problem you brought here today will be solved."