صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وین خواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
آیینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
شفیعی کدکنی
اولین باری که این شعر را دیدم یاد حضرت حافظ افتادم. البته شفیعی کدکنی هم در پایان شعر اشاره کرده بودند که در جایی از شعر از حافظ مدد گرفته اند.
چند بیت غزل را اینجا می نویسم:
رنـــــدان تشنـــه لب را جامی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرهــــا بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریـز را حمایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهــار از این بیـابـان وین راه بینهـــایت
این راه را نهــــایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
میآید، میآید.
مثل بهار از همه سو میآید.
دیوار
یا سیم خاردار
نمیداند.
میآید.
از پای و پویه باز نمیماند.
(ضرورت- در کوچه باغهای نشابور)
این هم شعری در پاسخ به غزل زیبای شما از حافظ.
گویا شاعران کلاسیک هر چه بوده گفته اند!
نیم بیت پایانی شعر بودن و سرودن از مولوی است:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh2039/
این شعر را که می بینم،ا صدای جادویی شجریان در گوش جانم طنین می اندازد.
سالهای دانشجویی مجموعه شعر شفیعی کدکنی را همه جا با خود داشتم.
**
روز گذشته که صبح می آمدم وقتی از این کانال به آن کانال رادیو رفتم این قسمت از این شعر :صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وین خواب و خستگی را
در شط شب رها کن
را شنیدم (فقط همین تکه را هر روز صبح چند بار پخش می کند)و یاد عکسی افتادم که در روز عاشورا از خروس های ایستاده روی علم گرفته بودم.(نماد ایزد واک یا ایزد صدا در ایران باستان) جستجویی زدم و دیدم به به همان
شاعر و شعر آشنا رسیدم و دیدم این روزها چقدر این شعر به روز است.
پیوند این آهنگ را با صدای سالار عقیلی در متن می گذارم.
ز خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
عارف قزوینی
********
درود بر بانو! دلم گرفته بانو!از این روزگار پر ستم... از این بیدادها ... هر وقت نان استاد شفیعی را می خوانم و می بینم و می شنوم باری از غم بر دلم می نشیند... بانو! ...
دارم کم کم می آیم تهران ... می بینم تان.