مولانا

این موضوع را معلممان داده بود:

به نام حضرت دوست

موضوع انشا:ابیات زیر را با پرواز دادن پرنده های اندیشه وخیال در بیست سطر توضیح داده و شرح فراق انسان از اصل خودش بیان کنید:

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود

به کجا میروم ؟ آخر ننـُمایی وطنم

مرغ ِ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز بَرد در وطنم

 روزها وشب های زیادی است که به این موضوع فکر می کنم و در باره ی آن با دیگران سخن می گویم که چرا از حال و هوای دل خودم و آن چه که خواسته ی واقعی من است و مرا تاسر حد کمال خشنود می کند غافل و ناآگاه هستم و نمی دانم چه چیزی خشنودی و رضایت متعالی می باشد.

می اندیشم از کجا آمده ام که ظاهرا از نیستی آمده ام. در حالی که در این دنیا نبودم پا به هستی گذاشته ام. برای چه به این دنیا آمده ام؟  از آمدن من به این دنیا چه هدفی است؟ در پایان به کجا می روم؟ ای خداوند وطن نهایی من را به من نشان نمی دهی؟می دانم که جایگاه اصلی من بهشت برین بوده است همچنان که اولین انسان حضرت آدم و حوا در بهشت بوده اند و بر اثر ماجرای خوردن میوه ی ممنوعه که وسوسه ی شیطان باعث آن بود از بهشت بیرون رانده شده اند و به این عالم خاک و جهان مادی با همه ی سختی ها و تنگناها افتادند و ما هم که فرزندان آدم هستیم همان  سرنوشت  را داریم و باید چند روز دنیا را ذر این قفس که تن ماست به سر بریم.

راستی که تن قفس است چون مانندقفس که با حصار میله ها از اوج گرفتن پرنده جلوگیری می کند تن ما با میله های تنبلی ، پرخوری ، حسد ، شهوت ، غرور ، خشم و تعصب ، حرص ما را احاطه کرده و از پرواز روح و اوج گیری آن جلوگیری می کنند.

می دانم به اختیار خودم به این جهان  نیامده ام و به اختیار خودم هم از اینجا نمی روم خدایی که مرا آورده است دوباره به وطن اصلیم باز می گرداند.

ابیات موضوع این انشا و منسوب به مولانا است که البته تحقیق کوتاهی در اینترنت کردم بعضی گفته اند در مقایسه با اشعار دیگر حضرت مولانا به نظر می رسد این بیت ها از مولانا نباشد.

در اینجا بد نیست با نگاه انتقادی چند  کلمه ای بنویسم:

متاسفانه شاعر بسیار تیره و تاریک و بدبینانه به دنیای خاکی می نگرد و مرزی جدی بین مادی و معنوی ساخته است و هر چه که مربوط به این دنیای خاکی است  از نظر او باطل است.

او خود را اخراجی از بهشت می داند پس  دنیا برای او یک جهنم است.

در بیت اول می گوید در همه ی لحظه های زندگی خود را نادان و ناآگاه نسبت به احوال دل خویش می داند، آیا واقعا ما انسان ها از ابتدای روز تا آخر شب با تلاش هایی که می کنیم، با درس خواندن، بازی کردن، کتاب خواندن، ریاضیات ، علوم ، هنرو... در نادانی به سر می بریم؟

به نظر شما این شعر درست است و هیچ اشکالی ندارد؟

www.saalar.blogspot.com

 

نظرات 7 + ارسال نظر
پاتوق گورکن ها سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:18

سلام به نظر من این شعر حکایت آوارگی ذهنی انسانی است که دنبال جواب می گرده و بهش نمی رسه چون برای پاسخ به این سوال باید به دنیای درون رجوع کرد نه میکروسکوپ و تلسکوپ.برای همین عارف به جواب می رسه ولی فیلسوف نه.

پروانه پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 20:37 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

سالار جان
من در اشعار مولانا صلح و دوستی و عشق به زندگی می بینم.
تو باید هم اشعار او را بخوانی و هم دیدگاه های افراد مختلف را به مولانا مطالعه کنی ، من کلا مولانا دوست ها را به زبان ساده به دو دسته تقسیم می کنم ا- آنهایی که مثل همینی که تو نوشتی فکر می کنند ۲- آنهایی که حتی از این شعر هم برداشتشان عشق به زندگی و ارزش گذاری به زندگی و احترام به آن است.
مگر نه این است که همه به دنیا می آیند و مدتی هستند و عمرشان به پایان می رسد و باید بروند ، خوب در این شعر هم به نظر من اشاره به همین مسئله است .
.
انشای خوبی است در آن اندیشیدن می بینم

رامین چمن جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 http://www.raminchaman.blogspot.com

با سلام...
................
معمولن یک عارف مثل مولوی ..از طریق سمبل ها و علامات و اشارات موجود و غیر محسوس ..تنها پیام و پیغام اش شناساندن معبودی ست که در جان ذهن اش دارد.منظور همان خداست...که از هرطریق ممکنه از او سراغ می گیرد و در واقع برای این معبود دست بهر تبلیغ و ترویجی که شایسته بداند..می زند..تا آنجا که مواقعی پیش می آید که از خود بی خود شده ..در یک دنیای غیر معمول به همان معبود که خدا باشد توکل و توسل می جوید..این فرم از نگریستن را سوررئالیست می گویند یعنی در جستجوی یک ایالت ذهنی که فقط خدا حاکم و بانی و اساسش را تشکیل داده و می دهد ..
زیرا یک عارف ..از ضمیر نا خود آگاه و آگاه خویش به جز معبود به چیزی دیگر اندیشه که نمی کند ..راه اندیشیدن به دیگر مسائل را به نوعی می بندد..و در یک محوطه ی عرفانی به سیر و سلوک می ماند..و همین در خویشتن غرقه شدن بیشتر اورا به سمت و سوق خودشناسی ازظن خود برده..به نحوی که از مجراهای وردود و خروج به این دنیا و نحوه درست ماندن و درست زیستن به زعم خودش بیشتر اندیشه می کند..و هیچگونه کاری هم به علم و صنعت و کاوش و جستجو..ندارد ..صرفن به همان کاری که انتخاب کرده مشغول می شود..و تنها عارفانی استثنائی مثل مولانا هستند که تاثیری شگرف در زنده گی و طرز نگاه به هستی را به دیگران می اموزند..
در واقع مثل حافظ ..هم حکیم اند..هم عارف اند..حکیم به این خاطر که از نکته نظر ((روحی ))زنده گی هر انسا نی کمال جوی را دگرگون می کنند و عارف از این نظر که والائی و شیدائی شان را به ما انتقال می دهند..که باز همان شناخت بهتر از نوع نگاه ..برتر به جهان ((هستی))..
در این غزل عرفانی ..مولانا به نوعی خود را زیر سوال می برد..و در واقع در همین غزل هم به پاسخ می رسد.. در خودش آنقدر اندیشه و فکر می کند..که چرا باید از خودم ..منظور آن بعد انسانی و معنوی ست ..دور باشم و یا بمانم..از کجا آمدم و به کجا خواهم رفت..حتا این انسان درست و با ایمان می تواند از خاک هم بالا تر به ملکوت خود را برساند..که رسد آدمی به جائی که به جز خدا نبیند..
و...باز هم می بینیم که از معبود می گوید ..آنکه مرا آورد و دوباره خواهد برد..
اما..در کل داستان منظور مولوی نگاهی درست و عمیق به جهان زیستن و هستی ست که چگونه بودن و شدن را می خواهد به انسان ها بیاموزد...ناگفته نماند که اثر گذاری مولوی و حافظ ..سوای آن عارفانی ست که گوشه ی دنجی و در انزاوی پستوئی ...راهبری و هدایت مردمی را بعهده می گیرند..
...............
حجاب چهره ی جان می شود تنم
خوشا دمی که از ان چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سرای چو من خوش الحانی ست
روم به گلشن رضوان که مرغ ان چمنم
عیان نشد که چرا امدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
...............................................حافظ

رامین چمن جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 15:17

با سلامی دوباره...
............................
قبل از هر نوشته ای...من (غبار )را در کامنت قبلی ننوشتم و همین طور سزای را به اشتباه سرای نوشتم..که ..البته هر دوی این واژه در آن مصرع درست است ولی در کتابی که دکتر قاسم غنی که از حافظ بزرگ به نوعی گرد آوری نموده...سزای نوشته...که شاملوی بزرگ هم نکته ای جالب دارد ..که این دنیا با اینهمه زباله شایسته ی شان آدمی نیست..
که سزای ..همان شایسته گی ست...
............................................................................................
و اما...سالار عزیز....هر شاعری مجازست که دنیا را تاریک و یا روشن و شفاف ..آنهم از نوع تعمق و درکی که از دنیا می کند داشته باشد.و ببیند.در واقع انتخاب با شاعرست و یا هر کسی ..که چگونه ببیند ..و بشناسد..اما به صرف اینکه به معنویات پشت هم تکیه کرد ه و از معنویات (کوه اورستی )هی بسازد را من نمی پذیرم..
چرا که (اراده و اختیار )دارم ..وحتا به اینکه ..از مادیات ..پشت هم ...باز کوه اورستی بساز یم.اشتباه ست..من اعتقاد دارم که هر کار و عمل و اندیشه و رایزنی در حد (اعتدال)جایزه...به این معنا....نه آنقدر ..به معنویات تکیه کنم و نه به مادیات...
هر کدام از این دو را باید مکملی از هم نمود...و آنگاه ست که هر آدمی تکمیل می شود...در خصوص بهشت و جهنم ..آنهم با این فرصت کم..به گمان من..رضوان مینو بهشت جنت...همین آرامشی ست که من و ما ..در قبال کاری که درست و اصولی ست بدست می آید..و در واقع چیزی به نام جهنم ...واپس نشینی و واپس گرائی ماست...و اینهم نتیجه ی اعمال و رفتار و کردار بد ماست در همین دنیای واقعی ...
کسی که باد می کارد طوفان درو می کند و کسی که گندم می کارد..خب ..معلومه گندم درو می کند..نتیجه اینکه ..نوع نگاه و دانش ما در این دنیا ..چگونه و به چه نحوی ست..که ما انسا ن ها دارای عقل و درک و هوش و بسیاری از داده های شگرف و با عظمت ایم...بسته گی دارد که چگونه این شاخک ها ی حسی و لمسی مان را حرکت و در واقع در این دنیای بزرگ و گستره ..به رقصی که عرفا..سماع می گویند
بنشانیم....یا نه...حال من باز این انتخاب را دارم که عارفی منزوی باشم و با آن سماع...حرکت کنم و یا (آزاده ای) باشم که رقصی مستانه در حیات هستی..پهناور داشته باشم...
و اما ..باور راستین من..
................................
ای دل تو به ادراک معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا ز می و جام بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

محسن م ب جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 20:45 http://after23.blogsky.com/

کاملن درست است. اونقدر درست که لینک مطلب را هم در لینکهای روزانه چسباندم.

passion دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:57 http://gedichte-w.blogspot.com

سلام جوان

خودت را بیش از این درگیر این لفاضی های شاعرانه نکن . ماندن و یا از کجا آمدن
چه سود و ترا به آن چه کار ؟! .. (بله ! جز آنکه تفکر به این سوال و نگرش/ به آدمی خط و مشی در گذار به آینده و زندگی ات می دهد) اما تو را درگیر یاس فلسفی می می کند .
انشای ت را بنویس . و به باورم بیش از این نیاندیش . چه فرقی می کند ؟

در اوج باشی / همیشه / سالار عزیزم .

فریدون پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 17:33 http://www.parastu.persianblog.ir

سالار عزیزم
به نظر من نیازی نیست که بدانیم از کجا آمده ایم و به کجا می رویم. مهم اینست که ما اکنون در این جهان هستی هستیم و بعنوان یک فرد در مقابل جامعه مطرح هستیم . حرکات مان باید سنجیده و با برنامه باشد و . به قول سپهری باید در حوض اکنون شنا کنیم.

از لحظه ها حد اکثر استفاده را بکنیم و در تعالی اندیشه خود کوشا باشیم و از زندگی لذت ببریم . خورشید می تابد بی آنکه بیاندیشد از کجا آغاز شده است و به کجا ختم می شود. از زیبایی های طبیعت لذت ببریم . با حرکت پوینده امروز مان آینده مان را بسازیم.

وقتی که مولانا این شعر را می نوشت به نهایت تعالی فکری خود رسیده بود و در زندگی روز مره خود به مرحله مدرسی رسیده بود . اشعار را انباید جدا از زمانه وقوع شان و علل الهام شان بررسی کنیم .. تحقیق در باره هر پدیده باید در رابطه درک سیر تاریخی اش باشد

زندگی به نظر من یعنی حرکت و تلاش و دوست داشتن و دوست داشته شدن .


شاد و پیروز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد