خواهران پی یرس

نام کتاب:تارک دنیا مورد نیاز است: ده داستان تاسف‏بار 

  • نویسنده: میک جکسون
  • ترجمه‏ی: گلاره اسدی آملی
  •  نشر چشمه
  • چاپ دوم
  • 158 صفحه
  • 2500 تومان

       

    این کتاب  ده داستان کوتاه را در بر دارد. شاید بتوانم بگویم تا کنون چنین طنز ی نخوانده ام.  طنزهایی شیرین، آموزنده و تلخ. برگرفته از روزمرگی های کودک و پیر و جوان امروز. در عین حال همانند داستان همای اسطوره ای و حماسی غلو آمیز.  

    این کتاب برای همه ی گروه های سنی از نوجوانان  تا پیران خواندنی است . برخی داستان هایش را می توان به صورت ساده برای کودکان نیز تعریف کرد تا هم بخندند و هم پند بگیرند . این کتاب را دوست دانشجوی ترانه به خانواده ی ما معرفی کرد و همه آن را خواندیم. 

    من نام این کتاب را گذاشته ام «نوازش ذهن».

       درباره نویسنده از پشت جلد:

    میک جکسون در سال 1960 در انگلستان متولد شد. او که از سال 1995 به صورت تمام‏وقت به کار نویسندگی مشغول است، بیشتر با رمان مرد زیرزمینی (1997) شناخته شده. مرد زیرزمینی در همان سال نامزد دو جایزه ادبی بوکر و ویت برد شد.
    از این نویسنده به جز مرد زیرزمینی و مجموعه داستان حاضر، رمان دیگری به نام پنج پسربچه نیز منتشر شده است.  

     

    نیمی از داستان خواهران پی یرس را در ادامه بخوانید:

     

    از داستان خواهران پی‏یرس:

    .... لول و ادنا قلچماق بودند. از بچگی عادت داشتند سطل‏های بزرگ و پاتیل‏های خرچنگ را این طرف و آن طرف ببرند. همین بود که ظرف چند دقیقه قایق‏شان را به ساحل آوردند، به آب انداختند و با دستان زمخت‏شان شروع کردند به پارو زدن.
    لول همان‏طور که پارو می‏زد سرش را برگردانده بود و چشم از قایق سرگردان برنمی‏داشت.
    ادنا گفت: «فکر نمی‏کنی خفه شده باشه؟»

    لول جواب داد: «نه کاملا.»

    از موج آخری که قایق شکسته را آرام آرام به عمق گورستان آبی‏اش فرو می‏برد، گذشتند. صاحب بی‏رمق قایق هم کمی آن‏طرف‏تر زیر آب رفته بود و داشت برای بار سوم هم فرو می‏رفت. آن‏قدر دست و پا زده بود که از رمق افتاده بود.سیاهی چشم‏هایش ناپدید شده و دهانش باز مانده بود. با یک دست و پا زدن کوتاه دیگر، مرد بیچاره کاملا زیر آب فرو رفت.

    خواهران پی‏یرس خودشان را رساندند به نقطه‏ای که آخرین بار غریق را آنجا دیده بودند. لول دستش را زیر آب برد و چرخاند. نگاهی به ادنا انداخت، سرش را با ناامیدی تکان داد و یک بار دیگر در حالی که آستین را تا شانه بالا زده بود، دستش را بیشتر در آب فرو برد. این دفعه وقتی بالا آمد و پشتش را به قایق تکیه داد یقه‏ی مرد نیمه‏جان در دستش بود.

    مرد را به ساحل بردند، روی سنگ‏ریزه‏ها انداختند و شروع کردند به فشار دادن شکمش. حدود یک گالن آب دریا از دهان مرد خارج شد. سپس لول، او را بلند کرد، روی شانه انداخت و سه تایی به خانه رفتند.

    روی‏هم‏رفته مرد خوش قیافه‏ای به نظرشان آمد. همه‏ی دندان‏هایش طبیعی بودند و سرش پر از موهای قهوه‏ای تیره بود. خلاصه این که او از آن مردانی بود که دست خواهران پی‏یرس به ندرت به آن‏ها می‏رسید. به همین خاطر، از بی‏هوشی او سوء استفاده کرده یک دل سیر نگاهش کردند. لباس‏های ماسه‏ای را از تنش درآوردند و کنار شومینه آویزان کردند. بعد با حوله خشکش کردند، لباس خواب صورتی ادنا را به او پوشاندند و یک جفت از جوراب‏های کهنه‏ی لول را پایش کردند تا گرم بماند.

    همان‏طور که مرد بیهوش روی کاناپه افتاده بود، پیشانی‏اش را پاک کردند و موهایش را مثل عروسک شانه زدند. هنوز لول و ادنا از کنار او بلند نشده بودند و همان‏طور خیره نگاهش می‏کردند که مرد سرفه‏ای کرد و چشم‏هایش را باز کرد.

    گفتنی است که لول و ادنا پی‏یرس چند سالی بود که دوران جوانی و طراوت‏شان را پشت‏سر گذاشته بودند. آن‏ها زندگی طولانی و پرمشقتی داشتند. گونه‏هایشان از ضربات باد و امواج دریا ترک خورده بود، دست‏هایشان خشن و موهایشان مثل کنف شده بود. لباس‏های‏شان هم از برخورد مداوم با ماهی‏هایی که صید می‏کردند چرب و چروک بود. در نتیجه وقتی مرد نیمه‏جان چشم‏هایش را گشود و هردو خواهر را بالای سرش دید، احتمالا ترس برش داشت، مخصوصا که فقط یکی از آن‏ها هم برای ترساندن یک مرد غرق شده کافی بود.

    ادنا با دندان‏های یکی در میانش به او لبخندی زد و گفت: «باید آب دریا رو از شکمت بیرون می‏کشیدیم.»

    چشم‏های غریبه به سرعت به چپ و راست می‏چرخید؛ شده بود مثل حیوانی که به دام افتاده، مثل خرگوشی در تله. نگاهی به سر و وضع خودش در لباس خواب کهنه‏ی ادنا کرد، بعد نگاهی به دو خواهر انداخت و جیغ بنفشی کشید.

    در دفاع از او باید گفت که مردک بیچاره، احتمالا با آن همه آبی که قورت داده بود، هنوز کمی گیج بود و آب شور توی سرش شلپ‏شلپ می‏کرد. از روی کاناپه پایین پرید و به سمت در حمله برد. چیزی نمانده بود که در را از پاشنه دربیاورد. بعد با همه قدرتی که داشت، همین طور که لابلای توفال‏ها کله‏معلق می‏رفت، به سمت ساحل فرار کرد.

    خواهرها با چشم‏های گرد شده در چارچوب در ایستاده بودند و تماشایش می‏کردند. تازه، کار به همین‏جا ختم نشد. مردک وقتی به حد کافی از خواهران پی‏یرس فاصله گرفت در حالی که هنوز لباس خواب صورتی ادنا را بر تن داشت، برگشت و انگشتش را به نشانه‏ی تهدید برای دو زنی تکان داد که چند ساعت پیش، از مرگ نجاتش داده بودند. سیل کلمات توهین‏آمیز بود که از دهان مرد خارج می‏شد. حرف‏هایش آن‏قدر قبیح و بی‏شرمانه بودند که مرغان دریایی (که اتفاقا خیلی هم پای‏بند اصول اخلاقی نیستند) سرشان را از شرم پایین انداخته بودند. بعد، مرد دوباره راهش را به سمت دریا ادامه داد.

    تعجبی ندارد که لول و ادنا پی‏یرس کمی از رفتار مرد جوان ناراحت شدند؛ اما دلخوری لول کمی بیشتر بود، چون او بود که مرد را دیده و از آب بیرون کشیده بود. حس می‏کرد حق دارد که سینه‏اش پر از خشم شده است. ژاکتش را تنش کرد و دنبال مرد راه افتاد.

    اگر غریبه صدای پای او را می‏شنید یا حتا نزدیک شدنش را حس می‏کرد، شاید فرصت پیدا می‏کرد، به خاطر از کوره در رفتنش، از لول عذرخواهی کند. اما لول پی‏یرس در حرکت از لای توفال و سنگ‏ریزه‏ها از او تیزتر بود و در عرض چند دقیقه خود را به مرد رساند. شانه‏هایش را گرفت، چرخاندش و یک مشت محکم حواله‏اش کرد. مرد چنان روی زمین پخش شد که نشانی از بلند شدن در او دیده نمی‏شد.

    لول مثل یک قهرمان مشت‏زنی بالای سر او ایستاد و خواهرش را صدا زد.

    گفت: «قایقو بیار.»

    دقیقا همان‏جایی پرتش کردند داخل آب که پیدایش کرده بودند و به سمت ساحل پارو زدند... 

    برداشت از : لب چشمه

  • نظرات 5 + ارسال نظر
    فیروز پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:17

    سرنوشت کلیه مردها ست که تو خونه ها مشغول دودی شدنند. خانم ها گاهی سر می زنند ببینند وضع چطوره.اصولن هر کدومشون هم مثل مردای این داستان به شکل های مختلفی گیر خانوما افتادن . خانما در کمال حسن نیت اونا رو پشت میز ورق میشونن، جلوی شومینه میزارن و غیرو. شکماشونو خالی می کنن و مغزاشونو نیز هم چنین یه چیزایی پر می کنن برای اینکه ماندگار باشند برای آنها.

    سالار پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 18:24 http://www.salaar.bligspot.com

    آن قدر این دو خواهر از همه دور بودند که انسانیت یادشان رفته بود.

    فریدون جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 http://www.farhang4@blogspot.com

    قصه ی خواهرا ن پیرس قصه ی تنهایی ست . قصه عشق و گستره دریاست. قصه عمل ها و عکس العمل هاست .قصه ایست که در نهایت آدمی را به فکر وامیدارد.

    از این داستان فیلم کوتاهی هم تهیه شده است

    پروانه جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 15:18 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

    پاسخ به فیروز گرامی:

    صادق هدایت نوشته ی کوتاهی دارد با عنوان« حکایت با نتیجه». داستان از این قرار است که مش ذوالفقار به خانه می رود و از راه نرسیده، مادرش گوهر سلطان، هر چه از دهنش در می آید پشت سر زنش ،ستاره، می گوید.مش ذوالفقار هم شلاق را بر می دارد و به جان ستاره می افتد و او را چنان کتکی می زند که گوهر سلطان بد جنس هم دلش به رحم می آید و پا در میانی می کند و ستاره را برای دلجویی، با خود برای پحتن نان دم تنور می برد. ستاره هم به نوبه ی خود گوهر سلطان را که روی تنور خم شده بود از سر می اندازد توی تنور . در اینجا هدایت می نویسد:

    نتیجه:این حکایت به ما تعلیم می دهد که هیچ وقت عروس و مادر شوهر را نباید تنها دم تنور گذاشت.

    برگرفته از کتابی از ضیا موحد به نام: سعدی

    بابک.پ.25 دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:25

    سلام
    جالب بود داستانش . من اگه جای خواهرا بودم با بیل می کشتمش :-"
    بدرود

    برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
    ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد