مادمازل

 

هوا سرد و همه جا یخ زده بود.مثل زمستان قبل اصلن یادم نمیاد!! پس از نزدیک نُه ماه درد ستون فقرات، دکتر بهم گفت بلند شو راه برو هر روز یه کم بیشتر از روز قبل. باید کمی درد بکشی ولی تحمل کن .البته نه خیلی زیاد . راه رفتن و ورزش هم فقط تو هوای آزاد می چسبه . این بود روزا که از سر کار برمی گشتم شال و کلاه حسابی می کردم و آروم آروم از پله ها که اون روزها برام هیولا بودند پایین می رفتم تا کمی در پارک قدم بزنم. توی این هوا پارک خیلی خلوت بود، گاهی آدم هایی دیده می شدند که به ندرت از آنجا می گذشتند با حدود بیست سی نفر جوون با موهای ژل زده و شلوارای جین. هر کدوم یه شکلی ، یکی ازشلوارش زنجیر بلندی آویزون بود یکی چند جای شلوارش پاره بود یکی دیگه انگار شلواره می خواست از پاش بیفته زمین . این جوونا دور هم جمع می شدن و سیگار دود می کردن .گاهی هم شاهد رد وبدل یه چیزایی بینشون بودم. از کنارشون که رد میشدی حرف های رکیک جزیی از مکالمات عادیشون بود . سال گذشته اولین بار که این حرفها رو از اینا شنیدم آنقدر برام چندش آور بود که چند وقتی پارک نرفتم ولی به خودم می گفتم این هم از زشتی های زندگی ماست تماشاشون کن و باور کن وجود دارند!! گاهی دخترا هم بین اونا بودن که میومدن و می رفتن. اونا هیچوقت با من کاری نداشتن مثل این بود که وجود ندارم.
یه روز خانمی خوش پوش و خوش ژست رو دیدم که روی نیکمت نشسته بود یه جورایی حرکاتش با بقیه فرق داشت . شال جیگری خوشرنگی سرش بود سفیدرو و صورتش کک مک داشت چشماش رنگی و رژلبش همرنگ شالش بود.از شدت سرما دستاشو بهم می مالید.لباساش به نظر کهنه می رسید شاید هم دست دو بود ولی خیلی مرتب و هماهنگ بود، من هم از ترس سُر خوردن روی یخ ها خیلی آروم و با احتیاط قدم می زدم. بهم گفت خوب خودتو پوشوندی ها ؟
ایستادم و نگاش کردم....اوه حالا شناختمش ! یه روز که می خواستم ازعرض خیابون رد شم اونجا ایستاده بود، او تندی راهو به ماشینا بست و من وبقیه هم راه افتادیم چند قدم بعد با کمال تعجب دیدم عقب موند وسط خیابون که رسیدم برگشتم یک نگاه سریع بهش انداختم تو چهره ش غرور بود و در حرکاتش سختی و کندی. از گوشه ی چشم مراقبش بودم بقیه پیاده ها رفتن و من ایستادم تا بهم رسید . جلوی ماشینا رو گرفتم شروع کردم آروم به اون طرف رفتن یه جا هم دستمو نگه داشتم و کاملن وسط خط عابر پیاده ایستادم تا اون بتونه بهم برسه ،ماشینای لعنتی اصلن عادت ندارن قانون خط پیاده رو رعایت کنند . اصلن به رو خودم نیاوردم که منتظرش هستم ، به راهم ادامه دادم این پروژه عبور از خیابان که تموم شد از پشت سرم با صدا و لحن قشنگی یه چیزی به انگلیسی گفت برگشتم ببینم با منه؟ گردنشو صاف گرفته بود و در حالی که به سختی راه می رفت لبخندی زد و گفت یعنی این به اون در ، اون طرف من جلوی ماشینا رو گرفتم این طرف شما .رومو که برگردوندم چشممون که تو چشم هم افتاد لبخندی بهش زدم و تو چهره ش نگاه کردم به من نگاه نمی کرد سخت مراقب راه رفتنش بود که زمین نخوره، به راهم ادامه دادم مسیرمون جدا شد از پشت سر چند بار نگاهش کردم چقدر این خانم جذاب و مهربان بود چقدر به دل می نشست ...
آره خودش بود . بهش گفتم که مریضم و از ترس گرفتگی عضلاتم زیاد می پوشم. گفت خوب کاری می کنی. در حالی که سر جایم حرکت می کردم شروع کردیم به حرف زدن . بعد از چند دقیقه ای دو تا دختر اومدن و محکم بغلش کردن و باهاش روبوسی کردن دو تا دختر شیطون و بازیگوش از کلاس زبان می اومدن و داشتن می رفتن خونه و فبلن این خانمو تو ایستگاه اتوبوس دیده و با هم انگلیسی حرف زده بودن و خیلی خوشحال از اینکه خیلی خوب مکالمه باهاشون کار کرده. ازش شماره موبایلشو گرفتن وقتی اسمشو پرسیدن گفت: مادمازل
بعد از اینکه اونا رفتن گفت دو تا لیسانس زبان انگلیسی و فرانسه داره و به هر دو زبان مسلطه . در پایان بهش گفتم چقدر خوشحالم که باهاش آشنا شدم چون تو این پارک باید فقط این جوون معتادا رو تو این هوای یخ زده دید.
بعد از اون هر روز می رفتم و همدیگه رو می دیدم خیلی دوسش داشتم هر دفعه بغلش می کردم و با هم روبوسی میکردیم و کلی حرف می زدیم .خیلی خوش صحبت بود با اون چهره ی مهربونش میخکوبت می کرد. از خاطرات دانشگاه و کتابی که ترجمه کرده بود برام می گفت کم کم برام گفت که دوازده ساله به بیماری ام. اس مبتلا ست . حالا عضلاتش ضعیف بود و به سختی فندکشو روشن می کرد تا سیگارشو بکشه. ژست سیگارش هم خیلی تماشایی بود.وقتی فهمیده این بیماری رو داره به نامزدش که پزشک بوده گفته بره اونهم رفته بود.
بهش گفتم چرا کار ترجمه رو ادامه نمی دی گفت نمی تونم بنویسم. لرزشی تو همه ی حرکاتش بود حتی حرف زدنش.یه روز بهم گفت هر بار که می ره داروخانه ی مقداری پول اضافه با خودش میبره ولی اون روز با این وجود بازم پول کم آورده بود و فروشنده از دکتر داروخانه اجازه گرفته بود دارو رو بهش داده بود وبقیه شو به حساب بدهیش گذاشته بودن. گاهی می گفتم بلند شو یه کمی راه بریم از تکیه بهم اکراه داشت من هم کنارش راه می رفتم و بهش می گفتم ببین مراقب خودت باش من آدم سالمی نیستم و اگه سر بخوری نمی تونم کمکت کنم ولی اگه دیدی داری میفتی می تونی دست منو بگیری بعد از مدتی خودش از همون اول دستمو می گرفت قدمی می زدیم و در آخر می رسوندمش ایستگاه اتوبوس.
یه روز که مشغول پیاده رفتن بودم دیدم روی نیمکت با یک مرد سیبل استالینی و عینک تیره نشسته قیافه آقاهه منو یاد بچه چپی ها ی سالهای انقلاب انداخت . مشغول صحبت بود چند دوری که زدم رفتم نزدیک تا بهش سلامی بدم از رفتارش با اون آقا خیلی خوشم اومد. آقاهه بلند شد بهش گفت اگه میخوای بری برسونمت من هم مثل بقیه روزا کمکش کردم تا به ماشین اون آقا برسه حالا دیگه اون از اول دستمو می گرفت . یه دفعه مادمازل به یه پسر جوون که از کنار ما رد میشد گفت تو کجایی؟ و از من جدا شد با هم شروع به صحبت کردند راننده تاکسی هایی که اونجا ایستگاهشون بود به من گفتن شما برو. انگار یه خبرایی بود.
از فردای اون روز خودمو به مادمازل نشون نمی دادم و از دور مراقبش بودم می دیدم با همون جوون معتادا مشغول صحبت می شد. ساعت پارک رفتنمو عوض کردم تا با او روبرو نشم.کم کم هوا خوب شد و پارک روز به روز شلوغ تر.تقریبن همیشه مشغول صحبت با این و اون بود. یک روز از نگهبان پارک در مورد مادمازل پرسیدم گفت مریضه و دکترا بهش گفتن باید مصرف کنه چون نمی تونه سیگارشو بپیچه میده این پسرا بپیچن و می شینه اینجا می کشه و میره. گفتم خوب بده مادرش براش ببیچه چرا میاد پیش اینا. یه موقع اینا اذیتش نکنن گفت نه خودش زرنگه.
گاهی با هم روبرو میشدیم و یه جوری میذاشتمش و می رفتم ازش دل چرکین بودم. پارک هر روز شلوغ تر از روز پیش می شد. با لادن که قهرمان قایقرانیه آشنا شدم. نرمش های مخصوصی یادم داد در مورد مادمازل هم باهاش حرف زدم گفت که اینجا می بینش.
بعد از چند روز بهم گفت مادمازل رو دیده که کیسه های کوچیک دستش بود و داشت میداد به جوون معتادا .
حالا دیگه مانتوی شیک و نویی می پوشه عصای کنده کاری شده ی قشنگی هم دستشه در ضمن همه زنهای پارک اونو میشناسن و هیچکس محلش نمی ده یه روز یکی بهم گفت یکی از خانما حسابی باهاش دعوا گرفت. او همچنان در کمال استادی و خرامان خرامان از یک گوشه ی پارک وارد میشه و جوونا دورشو میگیرن و در تنهایی و با همون اعتماد به نفس از پارک خارج میشه.
 
ماه پیش وقتی از دکتر پرسیدم وقت بعدی رو کی بگیرم گفت برو دیگه اینجا نیا.
 

 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
بابک.پ.25 شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 16:18 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
چرا یهو عوض شد؟!!!
اولش که دو تا لیسانس و با فرهنگ بود. چرا یهو اخرش اینجوری شد؟!!!
مواد فروش و قاچاقچی؟
یعنی دردش اونقدر زیاد بود که می بایست بقیه رو هم همدرد خودش می کرد؟شاید ما هم اینجوری شیم،نمی دونم...
یکی از سفرای ایران در زمان شاهان قاجاری در جواب سفیر روسیه گفته بود: هر یک از مردم ایران این قابلیت رو دارن که تبدیل به جلاد بشن...
بای بای
کتاب «زیستن برای بازگفتن » گارسیا مارکز رو دارم می خونم. باید بگم نویسنده ای هست که هروئین می نویسه. با اینکه می دونی داری خسته می شی و چشمات درد می گیره ولی باز هم می خونی. ای دارم کور می شم

محسن شنبه 8 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 19:09 http://after23.blogsky.com

نتیجه اخلاقی. مصرف مواد مخدر مریضی رو خوب میکنه یا فروشش جیب رو پر پول میکنه و در نتیجه دردهایی که به قول هدایت همیشه با ما هست شفا می یابد؟

از خودم ناامید شدم با این نوشتنم!

بابک.پ.25 یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:55

سلام
دوباره خوندم.
آدمی که ام اس داره نمی تونه خوب راه بره
آدمی که نمی تونه به خاطر ام اسش از دو تا لیسانسی که گرفت بهره ببره
آدمی که ام اس داره و حتی نمی تونه سیگار بپیچه واسه خودش(ببخشید این خانم تو چه قرنی زندگی می کرد که سیگار رو می پیچید؟!!)
خب شاید به خودش حق می داد که اونم بیاد مبارزه کنه و عدالتی که در حق اون اجرا نشده رو در برابر دیگران به سخره بگیره.
اما حیف شد آدم دلش می سوزه خانمی به اون خوبی،بیاد بشه فروشنده ی مواد مخدر...
بای بای

بابک گرامی
به محض دیدن پیام های دوستان آنهارا تایید می کنم و بعد در فرصتی مناسب پاسخ را می نویسم.در بین روزمرگی(همان که در وبلاگت نوشته ای ) گاهی فرصتی برای خود ایجاد می کنم و سری به وبلاگ می زنم .داشتم پیام قبلی شما را می خواندم که این پیام را دیدم خوب پاسخ هر دو را یک جا می نویسم:

منظور از پیچیدن سیگار در واقع یک نوعی از همین مواد مخدر است. ابتدا فقط می کشید بار اول از آن جوان خرید حتمن شنیدی اونهایی که مصرف می کنند آخر خودشان فروشنده می شوند .

دختر همسایه ی ما بر اثر مصرف زیاد جانش را از دست داد.
استفاده از این مواد در پزشکی آزاد است ولی آنهایی که بدین وسیله تخریب تن می کنند برخی که وضع مالی خوب ندارند روحشان هم تخریب می شود.

حرفی که سفیر دوره ی قاجار گفته قابل بحث است.

..
این کتاب مارکز را نخوانده ام ولی از نویسنده ایی است که هر چه بیشتر از زمان خواندن کتابش می گذرد بیشتر به جاوادنگی کلامش پی می بری.

با سپاس

محسن یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:27

به بابک بگویم که سیگار بهترین نوعش سیگاری است که پیچیده میشود. اطبا تاکید میکنند که از سیگارهایی که اسانس و باروت دارد استفاده نکنیم. این امر در کشورهای خارجی بسیار رواج دارد ولی در ایران نیست.

قدیما دیده بودم بعضی پاکت توتون می خریدند و سیگار می کشیدن.

بابک.پ.25 یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 14:04 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
واقعا ممنون چه قدر آموزنده بود. بنده بدنم به سیگاری فوق العاده حساسیت داره . تاول های پوستی خفن رو صورت و بدنم سبز می شن. ولی خب مباحث روشنگرانه ای بود، تو فیلم چشمان کاملا بسته که تام کروز بازی می کرد تو فیلم نقش دکتر رو بازی می کرد و خوب با همسرش یکی از همین چیزا رو می کشید ولی خب مثل اینکه استاندارد می کشید چون داشتن زندگی شونو می کردن.
از اقای محسن هم خیلی خیلی ممنونم سیگار خوب رو معرفی کرد:)!!!
زمان دانشگاه بچه ها شیشه و کراک می کشیدند ولی خوب خدا خواست ما نه خواستیم و نه تونستیم اینکارو انجام بدیم. یکی از بچه های گرگان که ترم های اول باهاش شبا می رفتیم گل کوچیک ،کارش به کریستال کشید و هر دفعه از ازمایشگاه ارلن مایر کوچیک کش می رفت تا بتونه مواد رو باهاش مصرف کنه. یاد اونجا که می افتم تنم می لرزه.
راستش اخه گفتین سیگار رو می پیچید یاد اون ناخدای کارتون بچگی ها ی خودمون،خانواده ی دکتر ارنست افتادم که مرده برگ توتون رو می پیچید ،چون شک داشتم پرسیدم.
مرسی
بای بای

یکی از همکارانم چند وقت پیش از من خواست در درس تحقیق پسرش که کلاس اول راهنمایی بود کمکش کنم وقتی موضوع را پرسیدم گفت: مواد مخدر!
اول یکه خوردم بعد با خودم گفتم مثل اینکه تو خوابی! ببین اونقدر زیاد شده که مدارس تصمیم گرفتن برای بچه ها مسئله را باز کنند آن روز با گشتن در اینترنت دائم از همکارانم می پرسیدم این چیه و اون چیه دیدم همه نوع اطلاعاتی همه دارند و من بی خبر!

برای من پرسش بزرگ این است:

چرا این مصرف و پخش کنندگان این قدر آزادند؟ در صورتی که داشتن عقیده ای متفاوت یا نگذاشتن روسری و یا بسیاری چیزهای ساده و پیش پا افتاده جرم است!

مژده یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 18:23 http://www.mozhdehk.blogfa.com

سلام پروانه عزیز
مطلبت خواندنی و قابل تعمق بود
بیماری ام اس واقعا مرگ تدریجی است تا به چسم خودتان نبینید ومراحل تدریجی اش که بیمار را به سوی مرگ می کشاند نمیتوان هیچ گونه قضاوتی کرد ولی من این کار خانم را هم تایید نمی کنم
اما خیلی سخت است

سلام مژده جان
چندین بیمار ام.اسی می شناسم و خیلی هم ناراحت کننده است. دو زن دیگر را هم می شناسم که هر دو لیسانس هستند یکی مدیر مالی موفقی بود که الان روی صندلی چرخدار می نشیند با سنی زیر ۵۰ سال از کار افتادگی گرفته و...
زنده اند و روز به روز شاهد افت شدید جسمی خود هستند.

بابک.پ.25 دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:33 http://www.bishehsar.blogsky.com

عطف به پاسخ کامنت اخرم:
به قول سهراب:
من نمی دانم
که چرا می گویند:
اسب حیوان نجیبی است ،کبوتر زیباست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد...
خب دیگه وقتی همه چی و همه کس اشتباهی باشن همین می شه...
بای بای

سهراب خوب می اندیشید و گرفتار افکار تند و زودگذر نبود.
...

در روستای بیشه سر بیماری مبتلا به ام. اس وجود دارد؟
در آن سرزمین زیبا معتاد هم وجود دارد؟

پروانه دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 13:03

M.S چیست؟

http://www.seemorgh.com/health/default.aspx?tabid=2267&conid=7767&mID=4196

http://www.seemorgh.com/health/default.aspx?tabid=2267&conid=7771&mID=7539

بابک.پ.25 دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 13:03 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
تو روستای ما خدا رو شکر ام اس نیست ولی معتاد داره. اینجا مردم دو دسته اند. یا خوب خوب یا بد بد
منم که حد وسط شون هستم نه خوبم و نه بد:)
بای بای

سلام
شما از خوبترین انسان ها هستید.

فریدون دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 17:26 http://www.parastu.persianblog.ir

پروانه گرامی
*
به نظر من نوشتن داستان به زبان محاوره ای کار چندان ساده ای نیست. تبحر و دقت فراوان در القا مطلب لازم است خاصه که در زبان فارسی یک معیار عمومی برای زبان محاوره ای وجود ندارد .
من شخصن ترجیح میدهم نوشتن داستان با زبان نوشتاری باشد و اگر ضرورت ایجاب کرد دیالوگ ها (گفتگو ها ) را به زبان محاوره ای نوشت.

*
در این داستان کوتاه راوی از مشکل درد ستون فقرات سخن را آغاز می کند . در طول داستان تا حدود زیادی این مطلب از یاد می رود و دو مطلب دیگر یعنی مادمازل و موضوع جوانان به میان کشیده میشود . شخصیت ماد مازل اگر از سبک نگارش چشم پوشی کنیم خوب نقاشی شده است. در اطراف موضوع جوان ها بیشتر میشد نوشت و آنرا پرورش داد.

*
من با اجازه تان قسمتی از این داستان شما را بصورت زیر تغیر دادم . تا زمینه ای باشد برای بحث و گفتگو در باره سبک نگارش و شناخت عناصر داستان نویسی.

===============
مادمازل
مثل زمستان قبل هوا سرد بود . همه جا یخ زده بود. پس از نه ماه رنج بردن از درد ستون فقرات دکتر گفت : « باید کم کم بلند شی راه بری . هر روز بیشتر از روز قبل...»
گفتم : « نمی تونم ...درد دارم» .
گفت : « بالاخره باید حرکت کنی و درد را تحمل کنی تا خوب بشی. توی هوای آزاد ورزش و قدم زدن مفیده.


روزها که از سر کار برمی گشتم شال و کلاه حسابی می کردم و آرام آرام از پله ها که آن روزها برایم هیولا بودند پایین می آمدم تا کمی در پارک قدم بزنم. پارک در این هوای سرد خیلی خلوت بود، گاه گاهی آدم هایی دیده می شدند که چهره آشنایی نداشند به ندرت از آنجا می گذشتند . حدود بیست سی نفر جوان با موهای ژل زده و شلوارهای جین. هر کدام به شکلی

یکی ازشلوارش زنجیر بلندی آویزون بود. یکی چند جای شلوارش پاره بود . یکی انگار شلوارش می خواست از پایش بیفتد. این جوانها دور هم جمع می شدند و سیگار دود می کردند .گاهی هم شاهد رد وبدل چیزهایی بینشان بودم. از کنارشان که رد میشدی حرف های رکیک جزیی از مکالمات عادی شان بود که به گوش می رسید .

سال گذشته که برای اولین بار که این حرفها را از اینها شنیدم آنقدر برام چندش آور بود که چند وقتی به پارک نرفتم. ولی به خودم می گفتم این هم صحنه ای از زشتی های زندگی ماست تماشا کن و وجود شان را باور کن !! گاهی دخترهایی هم بین شان دیده میشد که می آمدند و می رفتند. انها هیچوقت با من کاری نداشتن مثل این برایشان نامریی بودم.

روز ی خانمی خوش پوش و با وقار را یدم که روی نیکمت نشسته بود حرکاتش به نوعی با بقیه فرق داشت . شال جگری خوشرنگی سرش بود سفیدرو و صورتش کک مک داشت. چشمانشن آبی رنگ و رژلبش همرنگ شالش بود.از شدت سرما دستانش را بهم می مالید.لباسش به نظر کهنه می رسید شاید هم دست دو م بود ولی خیلی مرتب و هماهنگ بود، من هم از ترس سُر خوردن روی یخ ها خیلی آروم و با احتیاط قدم بر میداشتم. به من گفت: خوب خودتو پوشوندی ها ؟ ایستادم . نگاهش کردم....تازه یادم افتاد او را کجا دیده بودم!
ادامه دارد.
==================
با صمیمانه ترین درود ها



فریدون گرامی
از اینکه اینقدر وقت و فکر گذاشتید بسیار سپاسگزارم.

درد ستون فقرات و اجبار راوی برای ورزش همیشگی او را شاهد این داستان کرده است. او فقط تماشا می کند در باره ی آنها فکر می کند با دیگران در مورد آنچه دیده صحبت می کند در نهایت راه خودش را می رود . آیا در این باره نیازی به نوشتن بیشتر در این داستان هست؟

می توانم بپرسم تصویری که از شخصیت مادمازل ایجاد شده چگونه است؟ به گمان خودم نمی توانم او را به نوشتار بیاورم.

مادمازل و جوان ها: درست می فرمایید ارتباط بین مادمازل و جوانها و حتی بین جوانها ، خود تماشایی است.

بازنویسی شما:
این روش شما بسیار روان تر و گویاتر از آنچه که خود نوشته ام می باشد. روش شما را ترجیح می دهم و سعی در باز نویسی آن خواهم کرد.

اما در دو جا مفهوم عوض شده است:

در جمله ی شما "مثل زمستان قبل هوا سرد بود "
آن هدف که سردی بیسابقه "مثل زمستان قبل اصلن یادم نمیاد!!" را نمی رساند.

چشمان مادمازل رنگی است نه آبی. اینجا چشمان آبی به ندرت دیده می شود به دلیل اختلاط نژادها چشمان سیاه هم نایاب شده . چشمها رنگهای متفاوتی دارند که نمی توان رنگشان را به زبان آورد.

منتظر ادامه هستم
با آرزوی شادی و تندرستی برای شما

محمد دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 21:00 http://nokardanemah.blogspot.com

سلام
قلم گرم و خوبی دارید و فکری زیبا
سبز باشید

سلام
ورود تان را خوش آمد می گویم.امید به اینکه در این گیرو دار کسب علم وقت به شما اجازه دهد که بیشتر را اینجا ملاقاتتان کنیم.

چشم به راه نظرات اندیشمندانه شما هستم.

سپاسگزارم

پروانه سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:52

این روزها:

http://www.songsdaily.com/blogs/songsdaily/

در پست غم انگیزی یکی از لینکهای این وبلاگ کوچک را گذاشته اند.

پاتوق گورکن ها پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:26

لشکر گوسفندانی که توسط یک شیر اداره میشود، میتواند لشکر شیرانی را که توسط یک گوسفند اداره میشود، شکست دهد....زنده باد ایران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد