نمونه ای از مراسم عقد در ایران باستان

 

در کشاکش داستان شور انگیز «فرزند سرنوشت»، «کامیلیا» پنهانی به دیدار «به له زیس» می رود . به او می گوید :
-«به له زیس »بیا دست مرا بگیر ، به اتفاق در هوای آزاد قدم بزنیم. گردش کنیم.
آنها با یگدیگر به گردش شبانه و گفتگو با یکدیگر می پردازند.
 
کامیلیا گفت:به له زیس من میل دارم امشب همه چیز به پایان برسد و مراسم برگزاری سوگند بین ما عملی گردد.
هر دو به معبد ژونن می روند و از کاهن «مَرَدوک » می خواهند تا مراسم را برایشان به جای آورد.
مردوک آنها را به اتاق ویژه ی این مراسم برده و همراه آنها به نیایش می پردازند.پس از پایان یافتن نیایش ها  مردوک مقابل محراب زانو زده و خواند: 
-هرمز بزرگ، گواه باش.
کامیلیا در نهایت صحت و سلامت عقل ، قلب خود را به یک جوان بابلی که «به له زیس» نام دارد تقدیم می کند.
«به له زیس» بابلی این دختر زیبا را از صمیم قلب دوست دارد و اینک هر دو آنها در پیشگاه تو پیمان مودت می بندند.
در پیشگاه تو سوگند یاد می کنند عشق را همیشه و در همه حال محترم و گرامی داشته ، تا پایان عمر نسبت به یکدیگر وفادار بمانند.
سوگند می خورند عشق یکدیگر را چون یک ودیعه آسمان در قلوب  خویش پنهان نگاهداشته ، هرگز، هرگز خویش را تسلیم  هوای نفس ننموده، برای یکدیگر محبوب وفاداری باشند.
این جوان که «به له زیس» نام دارد و از بابل به اکباتان آمده ....
 
وقتی مراسم تحلیف به پایان رسید:
دست راست هر دو را گرفت، انگشت های سبابه آنها را کنار هم قرار داد. با ریسمانی باریک ، آنها را به هم گره زد . سپس کاردی از جیب خارج ساخت و علامتی در بازوان عریان آنها نقش کرد.
این علامت شبیه یک ستاره چهار پر بود که روی عضله بازوان آنها نقش شد.
به دنبال انجام مراسم  مردوک دو جام محتوی شربتی که ساخته ی کاهن معبد بود به دست آنها داد و گفت: فرزندان من بنوشید
بنوشید این شربت مقدس را که اتحاد جاویدان و فنا نا پذیر در شما به وجود آورد.
نیرو و نشاط می بخشد، سلامت و عزت می دهد.
 شادکامی و نیکبختی به وجود می آورد....
 
 
 
 

با هم تماشا کنیم

 

یه روز بعداز ظهر با دوستان تو پیاده رو بلوار کشاورز می رفتیم تا به ایستگاه تاکسی برسیم موضوع برای حرف زیاد داشتیم و وقت کم ..
 اون روز از روزایی بود که خیابون پر از نیروی های ضدشورش بود، جوری که وحشت وجودتو می گرفت.  بالاپوش سبز  تیره پشمالویی پوشیده بودم .داریوش حسابی ترسیده بود  گفت: براتون تاکسی بگیرم ..
 گفتم: اینا که با ما کار ندارن شما جوونا رو می پان. تو همراه ما بیا تا در امان باشی.
گفت: شما کت سبز تنتونه
گفتم: با اینکه این از دید تو سبزه ولی اونا رو نگاشون کن(اشاره کردم به اون  نیروهای موتور سوار)اصلن به من نگاه نمی کنن چششون دنبال توهست، همچین نگات می کنن! تازه  من که نگاشون می کنم نگاشونو از من می دزدن. من با نگاهم بهشون می گم: چه کار می کنید؟!
داریوش نگاهشون نکرد!
بدون اینکه متوجه باشیم ، من و فریبا از سیما و داریوش جدا شدیم و با هم می گفتیم و می رفتیم. یه بار برگشتم دیدم از بقیه خیلی فاصله گرفتیم، ایستادیم تا از لابلای آدما دیده شدند، یکی هم سن و سال داریوش با اونا داشت می اومد. .چهره ی تازه وارد برام جالب بود، تو اون اوضاع خونسرد و آروم به نظر می آمد انگاری تو اون خیابون نبود .
 
 داریوش دوستش علی رو معرفی کرد. یه چیزایی شنیدم که داریوش داشت به علی در باره ی من و شاهنامه می گفت .او هم تا اینو شنید از اون گوشه سرشو چرخوند و لبخندی زد و گفت اینجا چه کار داری! الان باید میدون انقلاب باشی وسط گازای اشک آور و شعرای حماسی بخونی و همونجا شروع کرد به صورت حماسی شعر ساختن و گفتن در باره میدان انقلاب . نگاش کردم گفتم شما شاعری؟...صحبتای بین ما، دیگه ما رو از حال و هوای خیابون بیرون آورد . گفت سه تا وبلاگ داشته و بلاگفا اونا رو بسته . دانشجوی دکترا ست. صحبت از شعر نو و کلاسیک شد و کتابی از تو کیفش در آورد گفت این متن رو بخون گفتم عینک باید بزنم بدیم فریبا بخونه که خیلی صداش و خوندش قشنگه. کتاب کهنه ای بود از ابراهیم گلستان. وقتی فریبا متن رو خوند، کتاب رو ازش گرفت و خودش جور دیگه ای خوند مثل اینکه داره شعر می خونه آخرش گفت این نثره ولی احساس نمی کنید دارید شعر فروغ می خونید یا دارید شاملو می خونید... بعد در باره ی اثر ِ ابراهیم گلستان روی فروغ و شاملو و... حرف زد گاهی هم شعرهای خودشو اون وسطا می خوند. بحث بین ما در باره ی شعر نو کلاسیک بالا گرفت...
گفت که رفته بود عراق اونجا یه فیلم ساخته .داخل ایران ازش نخریدن ولی با قیمت خوب داره به عربستان می فروشه...اون روز قرار شد مقاله ای که باعث شده بود بلاگفا وبلاگشو ببنده برام بفرسته ....


به خیابون کارگر رسیدیم یه دسته صد نفری موتورسوار با اسلحه به شکل ترسناکی وسط خیابون ظاهر شدند علی گرم صحبت با داریوش بود، اصلن نگاهش و آهنگ صداش تغییر نکرد همینطوری به حرفاش ادامه می داد. به سیما و فریبا گفتم عجب تمرکزی داره! وجود اینا اصلن روش اثر نذاشته و تمرکزشو به هم نزده. حرف علی و داریوش که تموم شد به علی گفتم پشت سر شما داشتم حرف می زدم که ما در فکر بودیم چه بکنیم اما شما اصلن وجود اینا برات مهم نبود گفت: من نمی ذارم محیط منو تحت تاثیر قرار بده همین نیم ساعت پیش میدون انقلاب بودم و یه عده ای میزدن و یه عده ای می خوردن من داشتم آب میوه و کیک مو می خوردم آخه ناهار نخوردم، گاز اشک آور که زدن مجبور شدم یک کمی تندتر حرکت کنم چون چشام می سوخت...

از اون روز دو ماهی می گذره تا دیشب در مراسم نکو داشتی بودیم اونجا دیدمش اومد صندلی کنارم نشست .چهره ش همیجوری خونسرد و آروم بود انگار که سال هاست منو می شناسه.

گفتم: شما قرار بود برای من ایمیل بزنی و اون مطلبی که بلاگفا وبلاگتو بست برام بفرستی
گفت: سرگرم پایان نامه بودم
- خوب دکتر جوون چند سال دارند؟
مکثی کرد و لبخندی زد و آروم و شمرده گفت: شکوفه های آلبالو که در اومد میرم تو شونزده سال
من هم با همون آرومی و لبخند گفتم: به به چه دکتر جوونی!
خندید و گفت: 28 سال.
- پس یه ضرب بیست ساله که داری درس می خونی.حالا میخوای ادامه بدی ؟
این دفعه به نظر می آمد کمی صداش تغییر کرده بود احساس کردم خیلی حرف نگفته داره ولی باز هم آروم گفت: کجا ؟!!دیگه اینجا ادامه نداره...
صحبت به ابراهیم پورداوود کشید.
گفت :کتاباش دیگه چاپ نمیشه ولی یک دی وی دی دارم که یکی از کتابخونه ملی کِش رفته و تونستم ازش کپی بگیرم.
گفتم :اگه تو این فایل ها رو داری، تو اینترنت هم هست.
- یک میلیون کتاب به صورت پی دی اف دارم چند ساله کارم اینه هر چی هست جمع می کنم .
- کتاب صوتی هم داری گفت نه... گفتم کتاباتو بذار اینترنت دیگران هم استفاده کنن گفت حالا که وقتش آزاد شده این کار رو می کنه...
..
یه آخوند وارد سالن شد با احترام اون ردیف جلو وسطا جاش دادن..از اون به بعد سخنرانا هی می گفتن صلواه بفرستین و علی هم صلواه های غلیظی می فرستاد.
سخنران ها یکی یکی می اومدن سهیل محمودی که اومد سخنرانی کنه یک خودکار سبز بیک تو جیبش به چشم می زد. سخنرانیش دلنشین بود از باستانی پاریزی و.. واز دلتنگی هاش گفت و رفت...
بهاءالدین خرمشاهی هم چند دقیقه ای سخنرانی کرد لابه لای حرفاش شوخ طبعیشو نشون می داد، آخرش گفت: یه موقعی کارمند بودم هر روز دیر به اداره می رسیدم بهم می گفتن چرا دیر میایی من هم جواب می دادم من اگر دیر میام زود هم میرم...حالا منظورم اینه که دیر اومدم ولی باید زود برم.
و رفت.

سخنران ها وقتشون کم بود و شرکت کننده ها سنشون کمی بالا بود،یکی روانشانس بود یکی شاعر بود ویکی نشان فروهر به سینه ش زده بود یکی استاد دانشگاه و یکی کراوات زده بودو....از انجمن محلی هم آمده بودند. بیشترشون جاهای دیگه کار داشتند می اومدند و می رفتند بعضیاشون معلوم بود کسالت دارند و نشستن براشون سخت بود این بود که اون سالن مثل یه مهمونی شده بود و صدای بلندگوها اونقدر بلند بود که اگر می خواستی می تونستی با بغل دستیت آروم حرف بزنی و یا گوش بدی و چون رفت و آمد هم زیاد بود می تونستی اون وسطا بلند شی بری و برگردی ... یک ساعتی که گذشت یه دفعه علی بلند شد رفت دیدم حرکتش تند شده انکار میخواد شکار کنه. رفت دنبال یه جوون مو بلند،جوونه موهای لخت شو پشت بسته و چهره ش آروم و گشاده بود و لبخندی می زد. چقدر هم دوست و آشنا داشت ! راه می رفت تا آشنایی می دید، دو تا دستشو میذاشت زیر چونه ش ،پاهاشو جفت می کردکمی خم می شد و با فروتنی خیلی زیبا یکی یکی سلام بودایی می داد ..یکی یکی همه رو نگاه می کرد دستش که زیر چونش بود چشمشم به من افتاد با نگاهش انگار از من می پرسید آشتا هستی؟ من هم لبخندی زدم و با نگاه گفتم نمی شناسمت..
آخر وقت علی ، همچین به آرومی، انگار که یه منبع جدید گیرش اومده، داشت از اون جوون مو بلند شماره تلفن می گرفت. به خودم گفتم علی حالا سوژه جدیدِ کشف نشده گیرش اومده حالا میره ببینه دنیای بودایی ها چه خبره...
دیگه حسابی دیرم شده بود، دوستا پیشنهاد دادند با بعضی حاضرین عکس بگیریم. گفتم وقتم تموم شده دیگه باید برم خونه به کارام برسم، فردا صبح میخوام برم سر کار و فردا شب هم سالار مسابقه فینال داره اینو باید بریم برای همین باید برم. بدون هیچ حرف دیگه ای تندی اونجا رو ترک کردم.

پیش از این هم، از این جوونا دیده بودم مغزشون مخزن اطلاعاته و با سرعت همه رو می گیرن و حافظه خوبی هم دارند... نمی دونم آینده ای که در دست این جووناست و آیا بازم بیداد میتونه به دنیا بتازه...ما که نتونستیم دنیا رو تکون بدیم این دنیا بود که ما رو تکون داد...

کسی که مثل هیچ کس نیست

 

ا
من خواب دیده ام که کسی می آید
 من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
 اگر دروغ بگویم
 من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
 کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
 مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
 و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
 و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
 و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
 یا قاضی القضات است
 یا حاجت الحاجات است
 و میتواند
 تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را 
 با چشمهای بسته بخواند
و میتواند
حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد 
 ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله"
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
 آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
 و یک چراغ زنبوری
 و من چه قدر دلم میخواهد
 که روی چارچرخه  یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
 و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
 چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
 و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
 و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
 که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
 و تخت کفش هاشان هم خونیست
 چرا کاری نمی کنند
 چرا کاری نمی کنند
 چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
 من پله های پشت بام را جارو کرده ام
 و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید در خواب خواب ببیند
 من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
 کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
 کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
 و پپسی را قسمت میکند
 و باغ ملی را قسمت میکند
 و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
 و روز اسم نویسی را قسمت میکند
 و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
 و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
 و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...       
فروغ

برخورد انسان با طبیعت

 


ادبیات ما پر است از درس هایی در باره ی ارتباط انسان با خودش ، انسان با انسان حتی کمتر ارتباط انسان با اجتماع داریم. در این میان برخورد انسان با طبیعت چه؟ نمی دانم باید در این باره جستجو کنم.
اگر شما می دانید اینجا بنویسید تا با به یاد بسپرم.
«ما باید خود را در برابر فرزندان و نوه‌های خود مسئول بدانیم، زیرا با تخریب محیط‌زیست و منابع‌طبیعی، زندگی را برای آنان غیرممکن کرده‌ایم.»
بخشی از بیانیه‌ی پایانی اجلاس هزاره‌ی سازمان ملل
برداشت از تارنمای مهار بیابان زایی
روز شنبه گرگان بودم  برادرم  بی درنگ برنامه ای برای پیاده روی در جنگل ترتیب داد. اتومبیلش را در قطعه ی شهدای گمنام (در دل جنگل) پارک کرد و برای پیاده روی به سوی چشمه ای در بلندای کوههای ناهار خوران حرکت کردیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که به این درختان تن و شاخ بریده رسیدیم .او که از این مناظر در جنگل بسیار دیده شروع کرد به غر غر و بد بیراه گفتن« .. لامصبا جنگلو از بین می برن.. زنگ زدم گزارش دادم گفتن اینا که اینا رو میبرن سیستانی های بدبختی هستند که میرن هیزم می سوزونن تا بلال بفروشن ... آخه دروغگوها عمدن دارین اینجا رو آباد(بهتر است بخوانیم خراب) می کنید تا یه حصاری بکشید و صاحب شید.چقدر اینا نفهمند.. همینطور راه می رفت و زیر لب می گفت و می رفت . ...»
 
داستان را با خانواده هایی که به دیدنشان میرفتیم باز گو می کردم، پسران جوان که بیشتر کوهنوردی می کنند برایم آدرس های دیگر جاهایی از جنگل را دادند . یکی می گفت کنار «باران کوه» جایی است که درختان بسیاری قطع شده اند و یک محوطه است که از راهی دیگر به آن دسترسی دارند. پس از گفت و شنود روشن شد باید نقشه ای برای نفوذ به درون جنگل و پس از آن نابودی باران کوه با را ه یافتن بی برنامه و با اتومبیل و کاسبی برخی در پیش باشد.
 
 
درویش گرامی در پی «مهار بیابان زایی» است و برخی سود جو در پی «بیابان زایی»!
در اینجا از رنج ها و خون دل خوردن های دوستاران محیط زیست به خصوص درویش گرامی بسیار سپاسگزاری می کنم. من اینجا نشسته بودم و دوستاران محیط زیست برای نگاهبانی از طبیعت رنج سفر به گرگان را کشیدند. 
 برای این دیده بانان محیط زیست عمری دراز همراه با شادی و تندرستی آرزومندم.
 
سفرنامه محمد درویش به گرگان را اینجا بخوانید

گل های بهاری جنگل ناهار خوران پیشکش آن نازنینان   گرامی