اندیشه سیاسی سعدی

چهارشنبه 20 شهریور 1387 اندیشه‌ سیاسی سعدی، نیما طاهری 

 زمینه و زمانه‌ی سعدی سعدی شیرازی ( ۶۰۶- ۶۹۰ ه. ق) در دوره‌ای پای به عرصه‌ی حیات نهاد، که ایران زمین از هر سو عرصه‌ی تاخت و تاز نیروهای ویران‌گرحیات اجتماعی قرار گرفته بود. از سوی غرب صلیبیان حکومت در حال زوال سلجوقیان را هر چه بیش‌تر به سوی نابودی می‌کشاندند. از سوی شرق مغولان از کشته‌ها پشته می‌ساختند، و از درون نیز، امیران و حاکمان محلی با باج و خراج و در گیری‌های خون‌بار داخلی، عرصه‌ی زیست اجتماعی را به جهنمی سوزان تبدیل کرده بودند. سعدی از زمانه‌ی خویش چنین یاد می‌کند: ای محمد گر قیامت می برآری سر زخاک/ سر برآور وین قیامت در میان خلق بین زینهار از دور گیتی و انقلاب روزگار/ در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین درنیک اندیشی و بزرگ منشی سعدی همین بس، که در چنین زمانه‌ی خون ریزی از آموزه‌ی بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی بدرد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار/ تو کز محنت دیگران بی غمی/ نشاید که نامد نهند آدمی؛ سخن به میان آورده است. هر چند نباید از یاد بُرد که نه سعدی خود توانست به این آموزه همواره پای‌بند بماند و نه در جامعه‌ی آن روز ایران این آموزه قابل تحقق بود. نکته‌ی مهم اما این بود که سعدی با این آموزه، افقی بسیار انسانی فرا راه ذهن و زبان جامعه گشود. سعدی که آموزش‌های ابتدایی را در زادگاه خود فرا گرفته بود، در حدود سال ۶۲۰ ه. ق، یعنی زمانی که دوسالی ازیورش مغولان به ایران می‌گذشت و به قول سعدی، جهان چون موی زنگی آشفته و درهم شده بود، و اقلیم آرام فارس هم میدان تاخت و تاز پیر شاه، پسر محمد خوارزم‌شاه، شده بود؛ برای ادامه‌ی آموزش راهی بغداد شد و در مدرسه نظامیه‌ی بغداد به فراگیری دانش پرداخت. اما چندی نگذشت که شور سوزان جهان گردی، هوای آموختن در مدرسه را از سر وی بدر کرد و از بغداد راهی دیگر سرزمین‌های عربی شد. سفر به کوفه، بصره، طرابلس، شام، صنعا و حجـــازهر یک برای او خاطرات و تجربه های فراوانی به همراه داشت و از طرفی موجب انس سعدی بـا زبان وادب عربی گشت. او علاوه بر سرزمین های عربی به روم و شرق عالم اسلام نیـز سفر کرد. ره آورد این جهان گردی برای سعدی، افزون بر تجربه‌ی بی واسطه‌ی زیست جهان‌های متفاوت، آشنایی با انبوهی از روایت‌ها، قصه‌ها و اندوخته‌های متنوع مردمان سرزمین‌های گوناگونی بود که با این روایت‌ها و قصه‌ها زنده‌گی کرده بودند. شاید به همین علت است که هر حکایت گلستان، پنجره ای رو به فهم زندگی می گشاید و گویی هر حکایت‌اش جمع بندی هزاران تجربه و آزمون زنده‌گی عملی است. سعدی خود در این باره می‌گوید: تبلیغات خبرنامه گویا advertisement@gooya.com --------------------------------- دراقــصای عالم بــگشتم بـــسـی/ بســر بردم ایـام با هـر کسی تـمّتـع ز هـــــر گوشـه¬ای یـافـتــم/ ز¬هـر¬خرمنی خوشه¬ای یافتم سعدی پس ازگذشت سی و پنج سال در حالی که آتش فتنه‌ی مغول رو به سردی نهاده بود و وی پنجاهمین سال گرم زنده‌گی را تجربه می‌کرد، به گفته‌ی خویش که به قدم از شیراز رفته بود اکنون به سر به شیراز بازمی‌گشت. در ایامی که سعدی به شیراز بازگشت، اتابک ابوبکر، پسر سعد زنگی‌‌، بر این شهر حکومت می‌کرد. اتابکان توانسته بودند با سیاست و چاره اندیشی، سرزمین فارس را از گزند ویرانگر تاتار درامان نگهدارند. سعدی باقی عمر خود را در شیراز گذراند و سرانجام در سال ۶۹۰ ه . ق در شیراز جان سپرد و در محلی که امروزه به سعدیه معروف است به خاک سپارده شد. سعدی و دگردیسی گفتمان صوفیانه هر چند گفتمان صوفیانه‌ی نخستین، که گفتمانی زاهدانه بود، در دوران شکل‌گیری فرهنگ و تمدن اسلامی و در قلم‌رو اقلیم عربی نطفه بست. اما هنگامی که این گفتمان به خراسان راه یافت، دگرگونی‌های بسیاری پذیرفت. در این فضای تازه از سویی با عناصر فرهنگ بودایی و مانوی، درهم آمیخته شد و در نتیجه جان و شکل دیگری یافت، و از سوی دیگر روح پهلوانی بازمانده از فرهنگ پارتی در این خطه از ایران، زمینه ساز رویکرد حماسی به عرفان شد. در تتیجه یک عنصر چشم‌گیر در تصوف خراسانی روح و زبان حماسی و شاعرانه آن بود. این زبان و حال حماسی را می‌توان در سخنان نخستین صوفی بزرگ خراسان، بایزید بسطامی، و سپس در تمامی سنت گفتار و ادب صوفیانه‌ی پرورش یافته در خراسان دید. در این بستر بود که اسطوره‌ی هبوط آدم به سفر حماسی آدم تبدیل شد و رابطه‌ی عابد و معبود،به رابطه‌ی عاشق و معشوق تبدیل گشت و تا حدودی خوف زاهدانه جای به شور عاشقانه ‌سپارد.اما سرانجام در فضای فرهنگی- تاریخی فارس، به ویژه شیراز است، که ما شاهد دگردیسی تصوف حماسی ِ زاهدانه به عرفان عاشقانه و رندانه هستیم. به عبارت دیگر، در سفر از خراسان به عراق عجم و فارس است که وجه صوفیانه‌، یعنی زاهدانه‌ی این عرفان هر چه کم رنگ‌تر می‌شود و وجه شاعرانه‌ی آن پر رنگ‌تر می‌شود و شکوه حماسی گفتار صوفیانه‌ی خراسانی جای خود را به غزل‌سرایی عاشقانه می‌سپارد. صوفیان خراسان اهل کشف و کرامات‌ و اهل ارشاد و خانقاه دار و دارای دست‌گاه مرید پروری بودند. اما شاعران عارف درعرفان شاعرانه، داعیه‌های کشف و کرامات را فرومی‌گذارند و به فضل و هنر خود می‌نازند و حتا دعوی کشف وکرامت را به ریش‌خند می‌گیرند. اینان نه تنها خود را صوفی نمی‌نامند و نمی‌خوانند، بل با صوفی و زهد ریایی سر جنگ دارند. با این شاعران عارف، زبان شاعرانه‌ی این عرفان غزل‌سرا تر می‌شود و روح شاعرانه نمایان‌تر می‌شود. سر حلقه‌ی بزرگ این عرفان شاعرانه شعر سعدی است و کمال شاعرانه و رندانه‌ی آن حافظ. و چنین است که در برابر عرفان پهلوانانه‌ی خراسانی با سنت زهد خانقاهی‌اش، عرفان شاعرانه و رندانه‌ی فارس با دو نماینده‌ی بزرگ آن، سعدی و حافظ، دیدگاه تازه‌ای شکل می‌گیرد. هر چند نباید از یاد برد که به علت چیره‌گی عرفان زاهدانه و فلسفی‌مابانه و فضای رسمی خانقاهی، که هم‌خوانی و دادو ستد بسیاری با باید و نبایدها و حاکمان زمانه‌ی نابسامان خود داشت، عرفان شاعرانه و رندانه‌ی این دو شاعر به حاشیه رانده شد و هرگز مورد توجه واقع نشد. سعدی نخستین شاعر بزرگ فضای فرهنگی- تاریخی فارس، به ویژه شیراز است. او پیش‌رو عرفان رندانه و شاعرانه است. عرفان زنده‌گی دوست و رها از شطح و طامات و ادعای کشف و کرامات، عرفانی مرگ آگاه، نه مرگ پرست. سعدی با آز دنیا پرستی میانه‌ای ندارد، اما بی قرار کندن از زنده‌گی و زمین نیست، بل زمین، این جلوه گاه نمود زیبایی ازلی و جای‌گاه شور و مستی زنده گی را با اشتیاق تمام و روح شاعرانه ی سرشار خود دوست دارد. به گفته‌ی خود او: به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست/ عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست. بر خلاف آن صوفیان شاعر، سعدی دریغ‌اش از این نیست که چرا به دنیا آمده و در غربت این عالم مانده است. بل گلایه دارد که چرا فرصت زنده‌گی این همه کوتاه است. آیین اخلاقی او مدارا با خلق است و نیکویی و احسان به آنان و ستیز با خود آزاری زاهدانه و مردم آزاری حاکمان زر و زور پرست. با آموزه های شاعرانه و حکمت عملی اوست که رندی هم چون یک شیوه‌ی زیست، و هم چون یک جهان بینی در تار و پود فرهنگ جامعه تنیده می‌شود و به ویژه به حکمت عملی زنده‌گی بسیاری از سرآمدن جامعه بدل می‌شود. با سعدی است که عرفان زمینی‌تر و شاعرانه‌تر می‌شود و درزمینه‌ی ذهن شاعر می‌نشیند. به همین دلیل، زنده‌گی روزمره و روابط شخصی و آیین زیستن با دیگران و ساماندهی زنده‌گی جمعی و راه و رسم کشورداری را جدی می‌گیرد و در باب آن‌ها دو کتاب درخشان، گلستان و بوستان، را به رشته‌ی تحریر درمی‌آورد. حکمت عملی و اخلاق وضعیت مند و وظیفه گرایانه‌ی سعدی گلستان و بوستان سعدی را به جرأت می‌توان از نقش آفرین‌ترین و تاثیر گذارترین متن‌های ادب فارسی بر ارزش‌ها و باورهای مردم ایران زمین دانست. تا پیش از سعدی، نگاه غالب اندیش‌مندان ایرانی به حکمت عملی و اخلاق، نگاهی مطلق، انتزاعی، تجویزی و آرمانی بود. هر چند پیش از سعدی هم نویسنده‌گانی بودند که در قالب حکایت‌هایی از زبان حیوانات، به بیان ظرایف حکمت عملی پرداخته بودند، کلیله و دمنه و مرزبان نامه دو نمونه از این آثارند. اما این سعدی بود که برای اولین بار انسان مشخص اجتماعی را، هرچند در قالب تیپ‌های اجتماعی، در بطن شرایط و موقعیت‌های مشخص اجتماعی مد نظر و مخاطب حکمت عملی و اخلاقی خود قرار داد. سعدی آموزه‌های حکمت عملی و اخلاق اجتماعی خود را بر اساس واقعیت‌های روزمره‌ی جامعه و مصلحت اجتماعی افراد استنتاج می‌کرد. از این رو، به منطق زنده‌گی روزمره و مسائل عملی و اخلاقی زنده‌گی اجتماعی و آن‌چه به معاش و معاد مردمان مربوط بود می‌اندیشید. در نتیجه باکی نداشت که به صراحت اعلام کند دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز است. سعدی در گلستان و بوستان در چند و چون کار پادشاهی و درویشی، عاشقی و بنده‌گی، کسب و کار و حتا آداب هم‌سری، باریک بینانه تأمل می‌کند و از اندرزهای کلی و انتزاعی اخلاق زاهدانه و فیلسوفانه پرهیز می‌کند. سعدی فلسفه‌ی اخلاق ازلی و ابدی نمی‌بافد، از سر انصاف و واقع بینی در طبع بشری خود و دیگران درنگ می‌کند و به گفته‌ی خود از بیم جان و امید نان انسان سخن می‌گوید. سعدی نه بارگاهی بپا کرد، نه مُراد حلقه ایی مُرید پروربود، نه خلوت نشینی عافیت طلب. سعدی سودای طرحی نو درافکندن نداشت، درنتیجه دل سپرده‌ی هیچ مدینه‌ی فاضله ای نبود، وی به حاکمی فاضل و عادل دل خوش بود. حاکم آرمانی وی نه حکیم شاه، بل شاه اهل حکمت بود. سعدی مصلح بود، مصلحی راسخ قدم . نه اهل رشوه و عشوه بود، چنان که خود می‌گوید: بگوی آنچه دانی که حق گفته به/ نه رشوت ستانی نه عشوه ده نه اهل خوف و طمع، چنان که باز خود می‌گوید: سعدیا چنان که می‌دانی بگو/ حق نباید گفتن الا باشکار هرکه را خوف و طمع در کار نیست/ از ختا باک اش نباشد و زتتار سعدی در پی برآوردن مُراد دل خود نبود، غم‌خوار دل بی مُردان بود: که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق/ نیاساید و دوستانش غریق من از بی مُرادی نیم روی زرد/ غم بی مُرادان دلم خسته کرد چو بینم که درویش مسکین نخورد/ به کام اندرم لقمه زهر است و درد سعدی چون همه‌ی اصلاح گران با پذیرفتن بنیاد نظم موجود بر این باور بود که تنها راه بسامان کردن نابسامانی‌های نظم موجود، این است که از درون همین شبکه‌ی سلسله مراتبی و هرم وار قدرت که در راس آن پادشاه قرار دارد و در قاعده‌ی آن رعیت، باید به اصلاح پندار و کردار شاهان و رعایا پرداخت. سعدی در همین راستا می‌کوشد چون حلقه‌ی واسطی میان دو قطب فرادستان و فرودستان، به تناوب و اقتضای حال و موقعیت به نماینده‌گی هر سوی این دو قطب با آن روی دگر سخن بگوید. سعدی به نفی رابط‌ه‌ی شبان- رمه گی نمی‌اندیشید وبا اساس رابطه‌ی سلسله مراتبی و هرم وارفرادستان و فرودستان مخالفتی نداشت. ازین رو می بینیم که وی حتا باب‌های کتاب گلستان را نیز براساس رابطه‌ی سلسله مراتبی فرادستان و فرودستان تنظیم کرده است؛ بدین معنا که نخست به شرح وظایف و اخلاق پادشاهان و حاکمان اشاره می‌کند و سپس به سایر گروه های اجتماعی می‌پردازد. سعدی زنده‌گی اجتماعی را مانند سرودن شعری در قالب رباعی می‌پندارد که دو مصراع اول آن را فرادستان می‌سرایند و دو مصراع بعدی آن را فرودستان. به زعم سعدی فرادستان در بیت خود از اقبال و بی غمی خود سخن می‌گویند و فرودستان نیز از ضرورت لطف و احسان و غم‌خواری حاکمان. و آن رباعی این است: مارا به جهان خوشتر از این یک دم نیست/ کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست/ ای آن که به اقبال تو در عالم نیست/ گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست. سعدی بر این باوراست که تاریخ ِاین سپنج سرای، یعنی جامعه‌ی بشری، چیزی جز تاریخ نوبتی حکومت پادشاهان نیست، بر این پایه امیدوار است که شاهان با توجه به ناپایداری حکومت خود، به عدالت رفتار کنند. به نوبت‌اند ملوک اندر این سپنج سرای/ کنون که نوبت تُست ای مَلک به عدل گرای. سعدی بر این باور است که رعیت چو بیخ اند و سلطان درخت، در نتیجه به سلطان نهیب می‌زند که: مکُن تا توانی دل خلق ریش/ و گر می‌کُنی، می‌کَنی بیخ خویش/ دگر کشور آباد بیند بخواب/که دارد دل اهل کشور خراب. و یا در جایی دیگر می‌گوید: آگر جور در پادشاهی کنی پس از پادشاهی گدایی کنی. اما درباره‌ی پادشاهی که پاسدار رعیت است می‌گوید: شهی که پاس رعیت نگاه می‌دارد/ حلال باد خراج‌اش که مزد چوپانی ست. بنابر این سعدی به پادشاهان توصیه می کند که پاسدار رعیت باشند: برو پاس درویش محتاج دار/ که شاه از رعیت بود تاج‌دار. سعدی ستم بر رعیت را سبب ویرانی عالم و آدم می‌داند و به شاهان گوش زد می‌کند که: خبر داری از خسروان عجم/ که کردند بر زیر دستان ستم/ نه آن شوکت و پادشاهی بماند/ نه آن ظلم بر روستایی بماند/ چو خواهد که ویران شود عالمی/ کند مُلک در پنجه ی ظالمی. سعدی تاکید می‌کند که خلل در ارکان تخت و مُلک نتیجه‌ی بی توجهی شاه در احوال شبان است: در آن تخت و مُلک از خلل غم بُود/ که تدبیر شاه از شبان کم بُود. از سوی دیگر پایداری حکومت را، حتا به گاه حمله‌ی خصم، نتیجه‌ی صلح با رعیت و عادل بودن شاه می‌پندارد: با رعیت صلح کن، وز جنگ خصم ایمن نشین/ زآن که شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است. در یک نگاه کلی شاید بتوان گفت سه اصل عدالت، واقع بینی و اعتدال‌گرایی از مهم‌ترین اصول حکمت عملی و اندیشه‌ی سیاسی سعدی محسوب می‌شوند. به باور سعدی عدل و احسان و انصاف خداوندان مملکت، موجب امن و استقامت رعیت است و عمارت و زراعت بیش اتفاق افتد. سعدی واقع بینی دشمنان را بهترازنیک بینی غیر واقع بینانه ی دوستان می‌داند. از صحبت دوستی برنجم/ که اخلاق بدم حُسن نماید/ عیبم هنر و کمال بیند/ خارم گُل و یاسمن نماید/ کو دشمن شوخ چشم ناپاک/ تا عیب مرا به من نماید. در جای دیگر نیز می‌گوید: زدشمن شنو سیرت خود که دوست/ هر آن‌چه از تو آید به چشمش نکوست. سعدی اعتدال‌گرایی و پرهیز از افراط و تفریط را به منزله‌ی معیار و الگوی رفتارفردی- اجتماعی بارها توصیه نموده است. وی در این باره می‌گوید: زهد و عبادت شایسته است نه چندان که زنده‌گانی بر خود و دیگران تلخ کند. عیش و طرب ناگزیر است نه چندان که وظایف طاعت و مصالح رعیت در آن مستغرق شود. سعدی در زنده‌گی خود کوشید با عدالت و واقع بینی و اعتدال‌گرایی به وظیفه‌ی انسانی خویش عمل کند. سعدی نمی‌خواست انسان کامل باشد، بل می‌خواست کاملن انسان باشد. از این رو نام سعدی ثبت است بر جریده‌ی عالم. jamesharab@gmail.com در تهیه و تنظیم این مقاله از این آثار بهره گرفته‌ام. آشوری، داریوش: عرفان و رندی در شعر حافظ . ۱۳۸۲. تهران. نشر مرکز حق جو، سیاوش: حکمت سیاسی سعدی. پژوهشنامه‌ی علوم انسانی و اجتماعی. سال دوم. شماره‌ی ششم و هفتم. سال ۱۳۸۱. صفحه‌ی ۹۷- ۱۱۷ عبادیان، محمود. وقتی، سعدی قانون می‌نویسد. روزنامه ی همشهری. بهمن ۱۳۸۷

خواهران پی یرس

نام کتاب:تارک دنیا مورد نیاز است: ده داستان تاسف‏بار 

  • نویسنده: میک جکسون
  • ترجمه‏ی: گلاره اسدی آملی
  •  نشر چشمه
  • چاپ دوم
  • 158 صفحه
  • 2500 تومان

       

    این کتاب  ده داستان کوتاه را در بر دارد. شاید بتوانم بگویم تا کنون چنین طنز ی نخوانده ام.  طنزهایی شیرین، آموزنده و تلخ. برگرفته از روزمرگی های کودک و پیر و جوان امروز. در عین حال همانند داستان همای اسطوره ای و حماسی غلو آمیز.  

    این کتاب برای همه ی گروه های سنی از نوجوانان  تا پیران خواندنی است . برخی داستان هایش را می توان به صورت ساده برای کودکان نیز تعریف کرد تا هم بخندند و هم پند بگیرند . این کتاب را دوست دانشجوی ترانه به خانواده ی ما معرفی کرد و همه آن را خواندیم. 

    من نام این کتاب را گذاشته ام «نوازش ذهن».

       درباره نویسنده از پشت جلد:

    میک جکسون در سال 1960 در انگلستان متولد شد. او که از سال 1995 به صورت تمام‏وقت به کار نویسندگی مشغول است، بیشتر با رمان مرد زیرزمینی (1997) شناخته شده. مرد زیرزمینی در همان سال نامزد دو جایزه ادبی بوکر و ویت برد شد.
    از این نویسنده به جز مرد زیرزمینی و مجموعه داستان حاضر، رمان دیگری به نام پنج پسربچه نیز منتشر شده است.  

     

    نیمی از داستان خواهران پی یرس را در ادامه بخوانید:

     

    از داستان خواهران پی‏یرس:

    .... لول و ادنا قلچماق بودند. از بچگی عادت داشتند سطل‏های بزرگ و پاتیل‏های خرچنگ را این طرف و آن طرف ببرند. همین بود که ظرف چند دقیقه قایق‏شان را به ساحل آوردند، به آب انداختند و با دستان زمخت‏شان شروع کردند به پارو زدن.
    لول همان‏طور که پارو می‏زد سرش را برگردانده بود و چشم از قایق سرگردان برنمی‏داشت.
    ادنا گفت: «فکر نمی‏کنی خفه شده باشه؟»

    لول جواب داد: «نه کاملا.»

    از موج آخری که قایق شکسته را آرام آرام به عمق گورستان آبی‏اش فرو می‏برد، گذشتند. صاحب بی‏رمق قایق هم کمی آن‏طرف‏تر زیر آب رفته بود و داشت برای بار سوم هم فرو می‏رفت. آن‏قدر دست و پا زده بود که از رمق افتاده بود.سیاهی چشم‏هایش ناپدید شده و دهانش باز مانده بود. با یک دست و پا زدن کوتاه دیگر، مرد بیچاره کاملا زیر آب فرو رفت.

    خواهران پی‏یرس خودشان را رساندند به نقطه‏ای که آخرین بار غریق را آنجا دیده بودند. لول دستش را زیر آب برد و چرخاند. نگاهی به ادنا انداخت، سرش را با ناامیدی تکان داد و یک بار دیگر در حالی که آستین را تا شانه بالا زده بود، دستش را بیشتر در آب فرو برد. این دفعه وقتی بالا آمد و پشتش را به قایق تکیه داد یقه‏ی مرد نیمه‏جان در دستش بود.

    مرد را به ساحل بردند، روی سنگ‏ریزه‏ها انداختند و شروع کردند به فشار دادن شکمش. حدود یک گالن آب دریا از دهان مرد خارج شد. سپس لول، او را بلند کرد، روی شانه انداخت و سه تایی به خانه رفتند.

    روی‏هم‏رفته مرد خوش قیافه‏ای به نظرشان آمد. همه‏ی دندان‏هایش طبیعی بودند و سرش پر از موهای قهوه‏ای تیره بود. خلاصه این که او از آن مردانی بود که دست خواهران پی‏یرس به ندرت به آن‏ها می‏رسید. به همین خاطر، از بی‏هوشی او سوء استفاده کرده یک دل سیر نگاهش کردند. لباس‏های ماسه‏ای را از تنش درآوردند و کنار شومینه آویزان کردند. بعد با حوله خشکش کردند، لباس خواب صورتی ادنا را به او پوشاندند و یک جفت از جوراب‏های کهنه‏ی لول را پایش کردند تا گرم بماند.

    همان‏طور که مرد بیهوش روی کاناپه افتاده بود، پیشانی‏اش را پاک کردند و موهایش را مثل عروسک شانه زدند. هنوز لول و ادنا از کنار او بلند نشده بودند و همان‏طور خیره نگاهش می‏کردند که مرد سرفه‏ای کرد و چشم‏هایش را باز کرد.

    گفتنی است که لول و ادنا پی‏یرس چند سالی بود که دوران جوانی و طراوت‏شان را پشت‏سر گذاشته بودند. آن‏ها زندگی طولانی و پرمشقتی داشتند. گونه‏هایشان از ضربات باد و امواج دریا ترک خورده بود، دست‏هایشان خشن و موهایشان مثل کنف شده بود. لباس‏های‏شان هم از برخورد مداوم با ماهی‏هایی که صید می‏کردند چرب و چروک بود. در نتیجه وقتی مرد نیمه‏جان چشم‏هایش را گشود و هردو خواهر را بالای سرش دید، احتمالا ترس برش داشت، مخصوصا که فقط یکی از آن‏ها هم برای ترساندن یک مرد غرق شده کافی بود.

    ادنا با دندان‏های یکی در میانش به او لبخندی زد و گفت: «باید آب دریا رو از شکمت بیرون می‏کشیدیم.»

    چشم‏های غریبه به سرعت به چپ و راست می‏چرخید؛ شده بود مثل حیوانی که به دام افتاده، مثل خرگوشی در تله. نگاهی به سر و وضع خودش در لباس خواب کهنه‏ی ادنا کرد، بعد نگاهی به دو خواهر انداخت و جیغ بنفشی کشید.

    در دفاع از او باید گفت که مردک بیچاره، احتمالا با آن همه آبی که قورت داده بود، هنوز کمی گیج بود و آب شور توی سرش شلپ‏شلپ می‏کرد. از روی کاناپه پایین پرید و به سمت در حمله برد. چیزی نمانده بود که در را از پاشنه دربیاورد. بعد با همه قدرتی که داشت، همین طور که لابلای توفال‏ها کله‏معلق می‏رفت، به سمت ساحل فرار کرد.

    خواهرها با چشم‏های گرد شده در چارچوب در ایستاده بودند و تماشایش می‏کردند. تازه، کار به همین‏جا ختم نشد. مردک وقتی به حد کافی از خواهران پی‏یرس فاصله گرفت در حالی که هنوز لباس خواب صورتی ادنا را بر تن داشت، برگشت و انگشتش را به نشانه‏ی تهدید برای دو زنی تکان داد که چند ساعت پیش، از مرگ نجاتش داده بودند. سیل کلمات توهین‏آمیز بود که از دهان مرد خارج می‏شد. حرف‏هایش آن‏قدر قبیح و بی‏شرمانه بودند که مرغان دریایی (که اتفاقا خیلی هم پای‏بند اصول اخلاقی نیستند) سرشان را از شرم پایین انداخته بودند. بعد، مرد دوباره راهش را به سمت دریا ادامه داد.

    تعجبی ندارد که لول و ادنا پی‏یرس کمی از رفتار مرد جوان ناراحت شدند؛ اما دلخوری لول کمی بیشتر بود، چون او بود که مرد را دیده و از آب بیرون کشیده بود. حس می‏کرد حق دارد که سینه‏اش پر از خشم شده است. ژاکتش را تنش کرد و دنبال مرد راه افتاد.

    اگر غریبه صدای پای او را می‏شنید یا حتا نزدیک شدنش را حس می‏کرد، شاید فرصت پیدا می‏کرد، به خاطر از کوره در رفتنش، از لول عذرخواهی کند. اما لول پی‏یرس در حرکت از لای توفال و سنگ‏ریزه‏ها از او تیزتر بود و در عرض چند دقیقه خود را به مرد رساند. شانه‏هایش را گرفت، چرخاندش و یک مشت محکم حواله‏اش کرد. مرد چنان روی زمین پخش شد که نشانی از بلند شدن در او دیده نمی‏شد.

    لول مثل یک قهرمان مشت‏زنی بالای سر او ایستاد و خواهرش را صدا زد.

    گفت: «قایقو بیار.»

    دقیقا همان‏جایی پرتش کردند داخل آب که پیدایش کرده بودند و به سمت ساحل پارو زدند... 

    برداشت از : لب چشمه