گفتار اندر زادن منوچهر از مادر

یکی پور زاد آن هنرمند ماه / چگونه ؟ سزاوار تخت و کلاه

چُن از مادر مهربان شد جدا / سبک تاختندش بر پادشا

برنده بدو گفت کای تاجور / یکی شادکن دل به ایرج نگر

جهان بخش را لب پر از خنده شد / تو گفتی مگر ایرجش زنده شد

585 گرفت آن گرانمایه را برکنار / نیایش همی کرد با کردگار

همی گفت کین روز فرخنده باد / دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرین کرد یاد / ببخشود و دیده بدو باز داد

فِریدون چو روشن جهان را بدید / به چهر وی اندر سبک بنگرید

چُنین گفت کز پاک مام و پدر / یکی شاخ شایسته آمد به بر

590 مَی روشن آمد ز پُرمایه جام / مناچهره دارد منوچهر نام

چُنان پروردیدش که باد هوا / برو برگذشتن ندیدی روا

پرستنده یی که ش به بر داشتی / زمین را به پی هیچ نگذاشتی

به پای اندرش مُشک سارا بُدی / روان بر سرش چتر دیبا بُدی

چُنین تا برآمد برو سالیان / نیامدش ز اختر زمانی زیان

595 هنرها که بُد پادشا را بکار / بیاموختش نامور شهریار

چو چشم و دل پادشا باز شد / سپه نیز با او هم آواز شد

نیا تخت زرّین و گرز گران / بدو داد و پیروزه تاج سران

کلید در گنج های کَهُن / بدو داد جمله ز سر تا به بُن

سراپرده ی دیبه از رنگ رنگ / بدوی اندرون خیمه های پلنگ

600 چه اسپان تازی به زرّین ستام / چه شمشیر هندی به زرّین نیام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره / گشادند مر بندها را گره

کمان های چاچی و تیر خدنگ / سپرهای چینی و ژوپین جنگ

برین گونه آراسته گنج ها / به گِرد آمده در بسی رنج ها

سراسر سَزای منوچهر دید / دل خویش را زو پر از مهر دید

605 کلید در گنج ِآراسته / به گنجور او داد و آن خواسته

همه پهلوانان لَشکرش را / همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پیش اوی آمدند / همه با دل ِکینه جوی آمدند

به شاهی برو آفرین خواندند / زَبَرجد به تاجش برافشاندند

چو جشنی بُد این روزگار بزرگ / شده ، در جهان ، میش همرازِ گرگ

610 سپهدار چون قارن کاویان / سپه کَش چو شیروی و چون اندیان

چو شد ساخته کار لشکر همه / برآمد سر شهریار از رمه

به سلم و به تور آمد این آگهی / که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بیداد شد پر نِهیب / که اختر همی رفت سوی نِشیب

نشستند هر دو به اندیشگان / شده تیره روزِ جفاپیشگان

615 یکایک بران رایشان شد درست / کزان رویشان چاره بایست جست

که سوی فِریدون فرستند کس / به پوزش ، کجا چاره این بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان / یکی پاک دل مرد چیره زبان

بدان مرد باهوش و بارای و شرم / بگفتند، با لابه ، بسیار گرم

در گنج خاور گشادند باز / بدیدند هول نِشیب از فراز

620 ز گنج کَهُن تاج زر خواستند / همه پشت پیلان بیاراستند

به گردون ها بر چه مشک و عبیر / چه دیبا و دینار و خزّ و حریر

اَبا پیل گردون کش و رنگ و بوی / ز خاور به ایران نهادند روی

هر آنکس که بُد بر در شهریار /یکایک فرستادشان یادگار

چو پردخته شدْشان دل از خواسته /فرستاده آمد ، برآراسته

625 چو دادند نزد فِریدون پیام /نُخُست از جهاندار بردند نام

که جاوید باد آفْرِیدون گُرد /که فرّ ِکیی ،ایزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند /منش برگذشته ز چرخ بلند

بگو کان دو بدخواه بیدادگر /پر از آب دیده ز شرم پدر

پشیمان شده ، داغ دل ، پرگناه ، /همی سوی پوزش نیابند راه

630 پیامی گزارم ز هر دو رهی /بدین بُرز، درگاه شاهنشهی

ازیرا که خود چشم ایشان نبود /که گفتارشان کس بیارد شُنود

چه گفتند دانندگان خرَد / که هر کس که بد کرد کیفر برَد

بماند به تیمار ، دل پر ز درد ، /چو ما مانده ایم ، ای شه زادمرد

نبشته چُنین بودمان از بُوِش /به رسم بُوِش اندرآمد رَوش

635 هِزبر جهانسوز و نر اَژدَها / ز دام قضا هم نیابد رها

وُ دیگر که بی باک و ناپاک دیو / ببُرّد ز دل ترس گیهان خدیو

به ما بر چُنان چیره شد رای اوی / که مغز دو فرزانه شد جای اوی

همی چشم داریم از آن تاجور / که بخشایش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه / به بی دانشی برنهد پیشگاه

640 وُ دیگر بهانه سپهر بلند / که گاهی پناهست و گاهی گزند

سیم : دیو کاندر میان چون نوند / میان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کین ما / شود پاک ، روشن شود دین ما

منوچهر را با سپاه گران / فرستد به نزدیک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش به پای / بباشیم جاوید ، اینست رای

645 مگر کان درختی که از کین برُست / به آب دو دیده توانیم شست

بپوییم تا آب و رنجش دهیم / چو تازه شود تاج و گنجش دهیم

فرستاده آمد دلی پر سَخُن / سَخُن را نه سر بود پیدا نه بُن

ابا پیل و با گنج و با خواسته / به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه آفْرِیدون رسید آگهی / بفرمود تا تخت شاهنشهی

650 به دیبای چینی بیاراستند / کلاه کَیانی بپیراستند

نشست از بر تختِ پیروزه شاه / چو سرو سهی بر سرش گِرد ماه

ابا تاج و با طوق و با گوشوار / چُنان چون بُوَد در خور شهریار

خجسته منوچهر بر دست شاه / نشسته ، نهاده به سر بر کلاه

دو رویه بزرگان کشیده رده / سراپای یکسر به زر آژدِه

655 به زرّین عُمود و به زرّین سپر / زَمین کرده خورشیدگون سر بسر

به درگاه ایوان کشیده رده / به طوق و به زنجیر ِزرّین دده

بیک دست بربسته شیر و پلنگ / بدست دگر ژَنده پیلان جنگ

برون آمد از کاخ شاپور گُرد / فرستاده ی سلم را پیش بُرد
فرستاده چون دید درگاه شاه / پیاده دوان اندرآمد ز راه

660 چو نزدیک شاه آفْرِیدون رسید / سر ِتخت و تاج بلندش بدید

ز بالا فرو برد سر پیش اوی / همی بر زمین بر بمالید روی

گرانمایه شاه جهان کدخدای / به کرسیّ زرّینْش بَر، کرد جای

فرستاده بر شاه کرد آفرین / که ای نازش ِتاج و تخت و نگین

زمین گلشن از پایه ی تخت تُست / هوا روشن از مایه ی بخت تُست

665 همه بنده ی خاک پای توییم / همه پاک زنده برای توییم

چو با آفرین شاه بگشاد چهر / فرستاده پیشش بگسترد مهر

پَیام دو خونی بگفتن گرفت / همه راستی ها نِهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسیارهوش / بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن / منوچهر را نزد خود خواستن

670 میان بستن او را بسان رهی / سِپُردن بدو تاج و تخت مِهی

خریدن ازو باز خون پدر / به دیبا و دینار و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنید / مر آن بند را پاسخ آمد کلید

چو بشنید شاه جهان کدخدای / پیام دو فرزند ناپاک رای

یکایک به مرد گرانمایه گفت / که: خورشید را چون توانی نِهفت؟!

675 نِهان دل آن دو مرد پلید / ز خورشید روشن تر آمد پدید

شنیدم همه هر چه گفتی سَخُن / نگه کن که پاسخ چه یابی، ز بُن

بگو آن دو بی شرم ناباک را / دو بیداد و بد مهر و ناپاک را

که گفتارِ خیره نیرزد بچیز / ازین در، سَخُن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست / تن ایرج نامورْتان کجاست؟!

680 که کام دد و دام بودش نِهفت / سرش را یکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ایرج بپرداختید / به کین منوچهر برساختید

نبینید رویش مگر با سپاه / ز پولاد بر سر نِهاده کلاه

ابا گرز و با کاویانی دِرفش / زمین کرده از سمّ اسپان بنفش

سپهدار چون قارن رزمخواه / چو شاپور و نَستوه پشت ِسپاه

685 به یکدست ،شیدوش جنگی بپای / چو شیروی شیراوزنْش رهنمای

به دست دگر سرو، شاه یمن / به پیش سپاه اندرون، رای زن

درختی که از کین ایرج برُست / به خون ،بار و برگش بخواهیم شست

از آن تا کنون کین او کس نخواست / که پشت زمانه ندیدیم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خویش / که من جنگ را کردمی دست پیش

690 کنون زان درختی که دشمن بکند / بَرومند شاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هِزبر ژیان / به کین پدر تنگ بسته میان

ابا نامداران لَشکر بهم / چو سام نریمان و کرشاسپ جم

سپاهی که از کوه تا کوه جای / بگیرند و کوبند گیتی به پای

وُ دیگر که گفتند باید که شاه / ز کین دل بشوید ، ببخشد گناه

695 که بر ما چُنین گشت گَردان سپهر / خرد خیره شد ، تیره شد جای ِمهر

شنیدم همین پوزش نابکار ؛ / چه گفت آن جهانجوری نابردبار :

که هرکس که تخم جفا را بکشت / نه خوش روز بیند ، نه خرّم بهشت

گر آمرزش آید ز یزدان پاک / شما را ز خون ِبرادر چه باک

هر آنکس که دارد روانش خرد / گناه آن سِگالد که پوزش برد

700 ز روشن جهاندارتْان نیست شرم / سیه دل ، زبان پر ز گفتار گرم

مکافات آن بد به هر دو جهان / بیابید و این هم نماند نِهان

سدیگر فرستادن تخت آج / برین زَنده پیلان و پیروزه تاج

بدین بدره های کَهُن گونه گون / نجوییم کین و بشوییم خون

سر تاجداران فروشم به زر / که مه تخت بادا مه تاج و مه فر

705 سر بی بها را ستاند بها / مگر بتّر بچّه ی اَژدَها

که گوید که جان گرامی پسر / بهایی کند پیر گشته پدر

بدین خواسته نیست ما را نیاز / سَخُن چند گوییم چندین براز

پدر تا بود زنده با پیرسر / بدین کین نخواهد گشادن کمر

پَیامت شنیدم تو پاسخ شنو / یکایک بگوی و بزودی برو

710 فرستاده آن هول گفتار دید / نشست منوچهر سالار دید

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای / همانگه به زین اندرآورد پای

همه بودنی ها به روشن روان / بدید آن گرانمایه مرد جوان

که با تور و با سلم گَردان سپهر / نه بس دیر، چین اندرآرد به چهر

بیامد بکردار باد دمان / سری پُر ز پاسخ ، دلی پرگُمان

715 به دیدار چون خاور آمد پدید / به هامون کشیده سراپرده دید

بیامد به درگاه پرده سرای / به پردَه نْدَرون بود خاورخدای

یکی خیمه ی پرنیان ساخته / ستاره زده ، جای پرداخته

دو شاه ِدو کشور نشسته براز / بگفتند کامد فرستاده باز

بیامد همانگاه سالار بار / فرستاده را برد زی شهریار

720 نشستنگهی نو بیاراستند / ز شاه نوآیین خبر خواستند

بجستند هر گونه یی آگهی / ز دیهیم و ز ِتخت شاهنشهی

ز شاه آفْرِیدون و از لَشکرش / ز گردان جنگی و از کشورش

وُ دیگر ز کردار گَردان سپهر / که دارد همی بر منوچهر مهر ؟

بزرگان کدامند و دستور کیست ؟ / چه مایه سْتشان گنج و گنجور کیست

725 عِنان دار چندند و سالار که ؟ / ز جنگاوران نامبُردار که ؟

فرستاده گفت: آنکه روشن بهار / ندیده ست ، بیند درِ شهریار

بهاریست خرّم دراندر بهشت / همه خاک عنبر ، همه زَرّ خشت

سپهر برین کاخ و میدان اوست / بهشت گزین روی خندان اوست

به بالای ایوان او راغ نیست / به پهنای میدان او باغ نیست

730 چو رفتم بنزدیک ایوان فراز / سرش با ستاره همی گفت راز

به یکدست پیل و به یکدست شیر / جهان را به بخت اندرآورده زیر

ابر پشت پیلانْش بَر، تخت زر / ز گوهر همه طوق شیران نر

تبیره زنان پیش پیلان بپای / ز هر سو خروشیدن کَرَّه نای

تو گفتی که میدان بجوشد همی / زَمین باسمان برخروشد همی

735 خِرامان شدم پیش آن ارجمند / یکی تخت پیروزه دیدم بلند

نشسته برو شهریاری چو ماه / ز یاقوت رخشان، به سر، بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی / دل آزرم جوی و زبان گرم گوی
جهان را ازو دل به بیم و امید / تو گفتی مگر زنده شد جمّشید

منوچهر چون زاد سروِ بلند / بکردار طهمورتِ دیوبند

740 نشسته برِ شاه، بر دست راست / تو گویی زبان و دل پادشاست

به پیش اَندرش قارن رزم زن / به دست چپش سرو شاه یمن

چو شاه یمن، سرو، دستورشان / چو پیروز کرشاسپ گنجورشان

شمار در گنج ها ناپدید / کس اندر جهان آن بزرگی ندید

همه گِردِ ایوان دو رویه سپاه / به زرّین عُمود و به زرّین کلاه

745 سپهدار چون قارن کاویان / به پیش سپاه اندرون آندیان

مبارز چو شیروی درّنده شیر / چو شاپور یل زَنده پیل دِلیر

چُنو بست بر کوهه ی پیل کوس / هوا گردد از گَرد چون آبنوس

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه / شود کوه هامون و هامون چو کوه

همه دل پر از کین و پُرچین بَروی / بجز جنگشان نیست چیز آرزوی

750 بریشان همه برشمرد آنچ دید / سَخُن نیز کز آفْرِیدون شنید

دو مرد جفاپیشه را دل ز درد / بپیچید و شد رویشان لاژورد

نشستند و جُستند هرگونه رای / سَخُن را نه سر بود پیدا نه پای

به سلم بزرگ آنگهی تور گفت / که آرام و شادی بباید نِهفت

نباید که آن بچّه ی نرّه شیر / شود تیزدندان و گردد دِلیر

755 چُنان نامور بی هنر چون بود / که ش آموزگار آفْرِیدون بود

نبیره چو شد رایزن با نیا / از آنجایگه بردمد کیمیا

بباید بسیچید ما را به جنگ / شتاب آوریدن بجای درنگ

ز لَشکر سُواران برون تاختند / ز چین و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندرآن بوم و بر گفت وگوی / جهانی بدیشان نِهادند روی

760 سپاهی که آنرا کرانه نبود / بَد آن بُد که اختر جوانه نبود

دو لشکر زخاور به ایران کشید / به خَفتان و خود اندرون ناپدید

ابا زَنده پیلان و با خواسته / دو خونی به کینه دل آراسته


برداشت متن از اینجا با اندکی تغییر با استفاده از پانویس شاهنامه خالقی مطلق و نامه باستان


داستان را اینجا گوش کنید


+++

زادن منوچهر


هنگامی که ایرج به دست برادرانش سلم و تور کشته شد ، همسر او «ماه آفرید» از وی بار داشت. فریدون، شاهنشاه ایران ، چون آگاه شد شادی کرد و ماه آفرید را گرامی شمرد. از ماه آفرید دختری خوب چهره زاده شد. او را بناز پروردند تا دختری لاله رخ و سرو بالا شد. آنگاه فریدون وی را به برادرزاده خود « پشنگ» که از نامداران و دلاوران ایران بود بزنی داد. از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد. فریدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گوئی فرزندش ایرج را به وی باز داده اند.جشن به پا کرد و بزم فراهم ساخت و بشادی زادن منوچهر زر و گوهر بسیار بخشیده و آن روز را فرخنده شمرد.


فرمان داد تا در پرورش کودک بکوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بیاموزند. سالی چند بر این بر آمد. منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگ . آنگاه فریدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ایران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به وی سپرد. سپاه به فرمان وی در آمد و پهلوانان و دلیران او را به شاهی آفرین خواندند.


«قارون» سپهدار ایران و«گرشاب» سوار مرد افگن و«سام» دلاور بی باک ، همه با دلی پر مهر و سری پر شور به خدمت کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند و بخونخواهی ایرج و کین جوئی از برادرانش سلم و تور همداستان شدند.


پیام سلم و تور


خبر به سلم و تور رسید که منوچهر در ایران بر تخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بیم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند که کسی را نزد فریدون بفرستند و به پوزش و ستایش از کین خواهی منوچهر رهائی یابند. پس فرستاده ای خردمند و چیره زبان بر گزیدند و از گنجینه خویش ارمغان های بسیار از تخت های عاج و تاجها زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فریدون روانه کردند و پیام فرستادند که «فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزوئی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش بر خاسته ایم. در این سالیان دراز از بیدادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود. و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم. اگر گناه کردیم تقدیر چنان بود و از تقدیر ایزدی چاره نیست . شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه قضا بر نمیایند. دیگر آنکه دیو آز بر ما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گرائیدیم. اکنون اینهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا می بینید منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپیش وی به پا بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته بر او نثار کنیم و تیمار خاطرش را به اشک دیده بشوئیم.»


به فریدون خبر رسید که فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسید از فر و شکوه فریدون و بزرگان در گاه خیره ماند. فریدون با کلاه کیانی بر تخت شاهنشاهی نشسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود. بزرگان و نامداران ایران نیز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ایستاده بودند. فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پیام برادران را باز گفت .


پاسخ فریدون


فریدون چون پیام فرزندان بد اندیش را شنید بانگ بر آورد که «پیام آن دو ناپاک را شنیدیم . پاسخ این است که به آن دو بیدادگر بدنهاد بگوئی که بیهوده در دروغ مکوشید . بداندیشی شما بر ما پوشیده نیست. چه شد که اکنون بر منوچهر مهربان شده اید؟ اکنون می خواهید با این نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید. آری، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ایرج، غافل و بی سلاح و تنها. این بار بادرفش کاویان و سپاه گران وزره و نیزه و شمشیر خواهد آمد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا کین پدر را باز جوید و برادر کشان را به یک نفر برساند. اگر در این سالیان ، شما از کیفر خویش در امان ماندید از آن رو بود که من سزاوار نمی دیدم با فرزندان خود پیکار کنم. اما اکنون از آن درختی که به بیداد برکندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و تیمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اینکه گفتید قضای یزدان است. شرم ندارید از اینکه با دل سیاه و بدخواه سخن نرم و فریبنده بگوئید؟ دیگر آنکه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده اید تا ما از کین خواهی بگذریم . من خون ایرج را به زر و گوهر نمی فروشم . آنکس که سر فرزند را به زر می فروشد اژدها زاده است ، آدمیزاد نیست . که به شما گفت که پدر پیر شما به زر و مال از کین فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نیازی نیست . تا من زنده ام به کینه خواهی ایرج کمر بسته ام و تا شما را به کیفر نرسانم آسوده نمی شینم. »


فرستاده لرزان به پا خاست و زمین بوسید و از بارگاه بیرون آمد و شتابان رو به سوی دو برادر گذاشت . سلم و تور در خیمه نشسته و رای می زدند که فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فریدون و لشکر و کشورش جویا شدند. فرستاده آنچه از فر و شکوه فریدون و کاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افکن بر در گاه فریدون دیده بود باز گفت و از قارون کاویان ، سپهدار ایران، و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فریدون را به آنان رسانید.


دل برادران از درد به هم پیچید و رنگ از رخسار آنان پرید. سرانجام سلم گفت «پیداست که پوزش ما چاره ساز نیست و منوچهر به خونخواهی پدر کمر بسته است. از کسی که فرزند ایرج و پرورده فریدون باشد جز این نمی توان چشم داشت. باید سپاه فراهم سازیم و پیشدستی کنیم و بر ایران بتازیم.»


برداشت از اینجا


+++

کتاب شناخت:

«برادران حسود» از «سلم» و «تور» آمدند

برای گروه سنی ب و ج (کوکان و نوجوانان)

نویسنده:مروارید تقی بیک

ناشر: گوهر اندیشه

«مجموعه داستان‌های شاهنامه» که تصویرگری آن به سبک کُلاژ، توسط «شیلا خزانه‌داری» انجام شده، در شمارگان 5000 نسخه به چاپ رسیده است.

هر یک از کتاب‌های این مجموعه 700 تومان قیمت دارند.

برداشت از اینجا


نظرات 17 + ارسال نظر
پروانه سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:54

قسمتی از پیام فلورای گرامی که شاید دوستان نخوانده باشند:

فلورا:
«یه چیزی بگم... ازین انتقام جویی ها و کین ورزی ها در شاهنامه اصلا خوشم نمیاد یه جوری من رو به یاد فیلم فارسی ها و فیلم هندیها میندازه.... هم در داستان کیومرث و هم در داستان فریدون این کین خواهی پررنگ نشون داده شده... در صورتی که شخصی که با کینه زندگی کنه و منتظر روز انتقام باشه نمیتونه روان سالمی داشته باشه... دنیا اینقدر کوچک و حقیر هست که بدون کینه داشتن جواب قهر انسان ِخونریز داده میشه.... من ترجیح میدم در اوج باشم و بی کینه و حتی برای فرزند خونریزم روان سالم خواهان باشم هرچند نتونم ماتم ایرج رو تاب بیارم»

یک:
کین ورزی در شاهنامه:
فراموش نکنیم این تاریخ و فرهنگ ماست و کار شاهنامه و نویسنده اش نیست.

فیلم فارسی:
به کار بردن واژگان« فیلم فارسی» را به هیچ وجه دوست ندارم.

کین خواهی: فکرش را می کنم کسی فرزندش را مانند ایرج از دست بدهد سرم داغ می شود یا باید کین خواست یا باید از غصه مُرد.

فلوارا جان آدم ها با هم فرق می کنند تو مانند ایرج هستی و من مانند ایرج نیستم.

در ضمن بحث خوبی را باز کردی کین خواهی که در پیام های دیگر با کمک دوستان بیشتر به آن خواهیم پرداخت.

محسن چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 http://after23.blogsky.com

شما هیچ میدانید که تا یکی دو داستان دیگر لینک های این آریا بوم دیگر ادامه ندارد. که البته می دانید. یا لینک های صدای این شاهنامه هم در همان صفحه تمام می شود. حداقل من ادامه را پیدا نکردم.
اگر پیش داوری کرده باشم این کامنت را پس میگیرم. ولی فکر می کنم بسیاری آمده اند که کاری برای شاهنامه بکنند ولی به اندازه فردوسی -سی سال- صبر نداشته اند. و کار را در همان اوایل رها کرده اند. چون واقعن در اوائل کاریم هنوز.
***
چیزی در مورد پیام خانم فلورا بگویم:
من فکر می کنم خانم فلورا هنوز فرزندی ندارند. یا اشتباه می کنم؟ اگر این گونه است، تا آن روز قضاوت ایشان را بایگانی میکنیم. چون هر نظری را باید در شرایط پیش آمده در نظر گرفت. و اگر اشتباه می کنم باید عرض کنم خوشا به سعادتشان که تا این اندازه صلح دوستند و دلی پاک از کینه جویی و کینه ورزی دارند. کار بسیار سختی است. من خودم این گونه نیستم. حداقل اگر کینه و انتقامم به شکل بالفعل در نیاید به طور بالقوه حس می کنم که می توانم بسیار خونخوار و کینه جو و کینه ورز و خبیث و ..... باشم. ولی خب در عمل درخت بی ثمرم و تماشاچی و بزغاله.

لینک ها را نگاه نکرده بودم ولی می دانستم که به همین زودی به پایان می رسد. سایت آریا بوم اشکال بزرگی که دارد، نیاوردن زیر نویس های شاهنامه خالقی مطلق است. ارزش آن شاهنامه به زیر نویس هایش است و این که نسخه فلورانس اصل گرفته شده مورد انتقاد بسیاری از پژوهشگران است.
زیر نویس ها به شما اجازه ی فکر و پژوهش می دهد.

به هر روی با تمام شدن آن لینک ها کار کمی دشوار می شود دو راه داریم یکی اسکن آن صفحات و دیگری استفاده از سایت گنجور و نشستن و درست کردن متن آن بر اساس شاهنامه خالقی مطلق.

یک راه پیشنهادی هم این هست که ادامه را از شاهنامه دکتر کزازی ادامه دهیم.
دوستانی که همراهی می کنند همه به جز شما نامه ی باستان رادر اختیار دارند.
تانظر دیگر دوستان چه باشد.

اینکه خواندن شاهنامه همان اویل رها می شود را در همین جا تجربه کردیم. بله به گفته ی دوستمان شهرزاد این فرهنگ «سیمرغ»ی در
همه ی زمینه ها وجود دارد چه برسد به شاهنامه.
(سیمرغ منظور سی مرغ عطار هست نه مدل شاهنامه ای آن)

کین خواهی:
همین فریدون اگر کین خواه خون پدرش نبود ، و یا اگر کاوه کین خواه خون پسرانش نبود و می نشستند و ضحاک حکومت می کرد خوب بود؟

همین فریدون دو برادرش هنگامی که می خواستند به کاخ ضحاک برسند دو برادرش سنگی روانه کردند تا او را نابود کنند ولی فریدون کین نورزید و از آنها گذشت . کین داریم تا کین! باید به زشتی کین ورزید.

شهرزاد چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:42

یک پیام گذاشتم انگار پرید دوباره می نویسم

نمی‌دونم نظر دوستان چیه ولی من با ادامه شاهنامه خوانی از روی نامه باستان موافقم ضمن این که می شه گزیده‌هایی از پاورقی‌های سودمند شاهنامه خالقی رو هم به اینجا آورد. به هر حال هر چه نظر اکثر دوستان باشه استقبال می‌کنم و هر کمکی هم از من ساخته است با خوشحالی در خدمتم.

محسن چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:19 http://sedahamoon.blogsky.com

من چشم بسته بلدم تایپ کنم.
اگر متنی خواستید اصلن بیخیال آریا بوم و ...........بشویم. خودتم تایپ می کنم و بعدشم پی دی افش می کنیم و ................. خلاص.
ولی مرجع که احتمالن همان نامه باستان است را باید پیدا کنم. ندارمش. این کتاب هست که بخرم؟

انتشارات سمت تو خیابان دانشگاه ناشر نامه ی باستان هست ولی کتابفروشی های دیگه هم این مجموعه رو دارند.

انتشارات سمت ساعت اداری کار می کنه. یه چند درصدی هم تخفیف میده.

یک کتابفروشی هست که حالا براتون اسمشو پیدامی کنم ازش پرسیدم همه ی جلدهاشو داره. البته میشه یک جلد یک جلد خریدش.
هر جلدش هم پنج شش تومن هست. ما هنوز جلد اول رو تموم نکردیم.

محسن چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:33 http://sedahamoon.blogsky.com

یعنی برم به کتابفروشی و بگم که نامه باستان کزازی را می خواهم؟

بله

فلورا چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:47

متاسفانه هنوز موفق به خوندن این داستان نشدم...
پروانه گرامی
من نمیگم که نباید ظالم رو بزیر افکند یا فریدون نباید ضحاک پلید رو به بند میکشید... حرفم اینه که نباید کینه ورزی رو مثبت جلوه داد توجیهش کرد...

عصبی بودن یا بطور کلی خشم امر مثبتی نیست اما همه میدونیم که گاهی لازم و واجبه... وقتی فکر میکنم که فرزند ایرج قبل از قدم گذاشتن به این دنیا بهش بچشم یک منتقم نگاه شده - برخلاف مرام و منش نکوی ایرج-
به این جمله از زبان ایرج توجه کنین:
دل کینه ورشان به دین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم

اگر ایرج اینقدر محبوب ماست باید مرام ایرج رو هم دوست بداریم... نه اینکه طوری زندگی کنیم که دیگه ایرجی پرورده نشه و پرورش داده نشه و صفاتش به خاطره ها و اساطیر سپرده بشه
اگر آدمی بجای پرورش و توجیه حس انتقام جویی گذشت و صبوری رو تو صیه میکرد و تو اساطیرش می آورد شاید دنیای ما امروز رنگ بهتری داشت... محمد پیامبر دین اسلام از نظر انسان عصر خودش انسان خشن و بی رحمی نبود ولی مرام و آیینش در گذر زمان تبدیل شده به آیین خشونت و جنگ افروزی ...
اصلا اگر بخوایم زندگانی فریدون رو با یعقوب ِپیامبر هم مقایسه کنیم... میبینیم که یعقوب چقدر صبور تربوده و انسانی تر عمل کرده
اما در جواب جناب مهدی بهشتِ عزیز باید بگم که شما درست حدس زدین... من فرزندی ندارم و متاسفانه هیچگاه نخواهم داشت... فکر میکردم همین حرف رو پروانه ی گرامی با من درمیون بگذاره؛ همینطور که درمورد خیلی از صفات دیگر اینطور خطاب میشم... اما منظور من بکلی چیز دیگری هست... باور کنین من هم گاهی آدم بیرحمی میشم... وقتی بعضی از شبها به یاد دوستانی میافتم که تو اوین تا صبح میلرزن و تنها گرمایی که احساس میکنن اشکهاشون هست... فکر میکنم با دستام میتونم عاملینش رو خفه کنم اما فکر میکنم بشر به جایی رسیده که اندکی باید به خودش بیاد ... از یه جایی باید کینه و انتقام و بی ثمریش و نتایج نا پسندش در طول عصرها عبرتی بشه برای آدمی... شما وقتی جلال طالبانی حکم مرگ صدام رو امضا نکرد لذت نبردین؟ صدامی که برای سر طالبانی بارها و بارها جایزه گذاشت... ماندلا و گاندی رو میشه دوست نداشت؟

دریغم میاد که از نیچه یاد نکنم...نیچه در "چنین گفت زرتشت" میگه: بجای انتقامجویی از خطای دشمن باید گواهی داد که او درحق مانیکی کرده است... یعنی شخص باید این مساله را دریابد که تمامی رخدادهای گذشته که شامل فجایع و شرهای زیانبار بوده است بهیچوجه شر نبوده بلکه در جهت نفع ما و خیرهای بعدی برای ما بوده است... نیچه این مساله رو "عشق به سرنوشت" معرفی میکنه و میگه: انسان والا هر سرنوشتی را میپذیرد و عاشق تقدیر و سرنوشت خود است بنابراین نوعی اراده معطوف به قدرت شکل میگیرد، اراده معطوف به قدرت بمعنای اعمال اراده ذهن بر واقعیت ِ بی شکل بیرونی و تغییر آن، آنگونه که اراده کند و بخواهد...
قبول دارم که میان متن قرن نوزدهمی نیچه و متن اساطیری شاهنامه، پل زدن یه خورده نا مانوس و غریبه...

ببخشید پروانه جان این دفعه واقعا منبر رفتم

فلورا چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:54

به آقای مهدی بهشت:

به دفتر انتشارات سمت برین، شما رو راهنمایی میکنن که از انبارشون و با تخفیف بخرین! البته یه روز معطل میشین چون انبارشون تو جاده کرجه ولی تخفیف خوبی میدن ولی یه روز از عمرتون رو باید بی خیال بشین!

نیره جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:46

نمی دانم چه رخ داده؟ اما من نمی توانم وارد وبلاگ شما بیایم. پیام فیلتر می ده! الان هم از گوگل ریدر اومدم. چی شذه؟

بلاگر فیلتر شده. چند روزی صبر می کنیم ببینم چه می شود.

فلورا شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:07

چرا امروز اینجا سوت و کوره؟ بلاگ اسکای که فیلتر نیست؟؟ هست؟؟

اما در مورد ابیات این قسمت، سوای بحث انتقام جویی، برای من توسل جستن سلم و تور به "تقدیر" برای پوشاندن خطایی که مرتکب شدن بسیار نکته ی جالبی بود... فکر میکنم قضا قدر یا اصلا بطور کلی تقدیر همیشه برای بشر راه ی رو باز میکنه که خودش و دیگران رو فریب بده... یا در بهترین حالت خودش و دیگران رو توجیه کنه!

نکته ی دیگر ؛ در مورد سپهسالاران منوچهر به"قارن" اشاره شده که جناب کزازی نوشتن همون "کارن" هست اما نمیدونم چرا در متن تصحیحش نکردن به کارن چون در بعضی از شاهنامه ها کارن نوشته شده... و همینطور مطلب مفصلی که درمورد گرشاسب نوشتن خیلی جالب بود... خیلی دلم میخواد گرشاسب نامه اسدی رو بخونم دوستان اگر لینک ش رو دارن ممنون میشم لطف کنند و اینجا بذارن

اما درمورد بیتهای برگزیده:
نبیره چو شد رایزن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا

من این بیت رو تو دسته بندی خودم جزو ابیاتی قرار دادم که میتونن کاربردی ضرب المثل گونه داشته باشن

این نیم بیت هم زیبا بود:

که:" خورشید را چون توانی نهفت؟"

امری که ذهنم رو بخودش مشغول کرده اینه که واقعا سلم و تور از نظر روحی و انسانی این توان رو داشتن که اگر ممکن میشد منوچهر رو هم مثل پدرش نابودکنن؟؟
واقعا انسان موجود پیچیده ایه چنانکه فکر کنم خداوند هم به این میزان شر برخاسته از انسان قبل از خلقتش آگاه نبوده!!

تو آمدی و روشن شد.

**
بحث «کین جویی» ادامه دارد و فراموشم نمی شود.

قضا و قدر: شاید هم به این وسیله خود را اآرام می کنند.( سلم و تور که البته از پدر سوخته بازیشونه.)

بابک شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:53

سلام خانم پروانه
خواستم به وبلاگ وزین تان سر بزنم دیدم فیلتر شده - یهو یادم اومد که در بلاگ اسکای نسخه جایگزین دارید و خدا را شکر که صحیح و سالم بود :)

سلام
راه گم کردید؟
حافظه خوبی دارید.
البته از کامنینگ بلاگ اسکای استفاده می کنم . این وبلاگ خیلی مرتب نیست.
بله این روزها بلاگر در چالش هست.

سروی یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 http://www.sarvi.ir

سلام
خب من شادمانه ، از یه سفرِ ِ شاد برگشتم و همین الان فرصت کردم که متن و کامنت ها رو بخونم .
البته بلاگ اسپات که فیلتر هست!

...

ایرج رو دوست داشتم ، بخاطر سادگیش و آرامشش و ادبش و مهربانیش .

من فرزندی ندارم اما فکرش رو که می کنم می بینم نمی تونم از کسی که بهش اسیب رسونده بگذرم ، حتا اگه اون فرد ، فرزند دیگرم باشه ... البته خیلی غصه خواهم خورد که فرزند دیگرم رو هم از دست بدم ... دو راهیه سختیه ...

...

من این بیت رو خیلی دوست دارم :
اگر چه بزرگست ما را گناه / به بی دانشی برنهد پیشگاه

البته از بحث قضا و قدر که فلورا عزیز مطرح کرد و برادران ایرج گفته بودند بگذریم ، این بیت هم برام جالب بود .
این "بی دانشی " که گفتند برام جالب بود

...

من هم با خواندن شاهنامه از روی نامه ی باستان موافقم

یه ذره نثرش عجیبه اما کم کم دارم به اون نثر عادت می کنم
من شاهنامه ی خالقی رو ندارم
توضیحات اضافی که در اون اومده رو می تونم توی اینترنت پیدا کنم؟

درود
همیشه شاد باشی و به سفر.سفر رو خیلی دوست دارم چه برای خودم چه برای دیگران.

چشم به راه خواندنت بودم چون نوبت داستان بعدی رسیده است.

این کین خواهی در شاهنامه درجه دارد ولی همان گونه که سعدی هم گفته است:

«جوانی با پدر گفت اى خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند

بگفتا نیکمردى کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان

ایرج با وجود مخالفت پدرش فریدون رفت تو دهن گرگ ها.


نامه باستان:
زبان کزازی پارسی است و برای ما پارسی زبان ها کمی دشوار!!!
از آنجایی که بسیار هوشمندی و می خواهی که به زبان نامه ی باستان عادت کنی بی گمان پس از چندی براین روان و ساده خواهد شد.

پانوشتهای شاهنامه خالقی در اینترنت نیست. دوستان قول داده اند در تایپ نامه ی باستان در پست های جدید کمک کنند من هم آن صفحات را اسکن می کنم و برای دوستان شاهنامه خوان با ایمیل می فرستم چون در اینترنت گذاشتن آن کار درستی نیست.

پس تا اینجا همه ی دوستان با خواندن شاهنامه از نامه ی باستان هم رای هستند . آن را به فال نیک می گیریم .

من یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 http://after23.blogsky.com

در مورد قضا و قدر گفتید یاد چیز بامزه ای افتادم . می گویند کسی پیش فردوسی رفت و گفت: مگر تو نگفتی در شاهنامه واژه عربی نگفته ای؟ گفت: بله گفته ام.
گفت: پس این بیت چیست:
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه
فردوسی گفت:
خب اینا رو که من نگفتم. اینا رو قضا و قدر و فلک و ملک گفتند. (:



می دونید واژه«تاج» که این همه در شاهنامه به کار رفته، عربی است!

شهرزاد یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:45

اینجا در پاسخ فریدون به فرستاده سلم و تور یکی دیگر از هنرمندی‌ها و زیبایی‌ها سخن فردوسی را می‌بینیم، دیالوگی بسیار خواندنی و روشن گر، فریدون تقاضای سلم و تور را با پرسشی از خود آن‌ها پاسخ می‌دهد که اگر به منوچهر مهری در سینه داشتید، الان نباید من این چنین به سوگ ایرج نشسته باشم، پاسخ این پرسش پاسخ فریدون است به پیام فریبکارانه صلح پسران و چقدر زیبا اوج دل سوختگی و غم پدری را در غم از دست دادن فرزند محبوبش در این ابیات نگاه می‌کنیم و دلمان به درد می‌آید:

اگر بر منوچهرتان مهر خاست / تن ایرج نامورْتان کجاست؟!
که کام دد و دام بودش نِهفت / سرش را یکی تنگ تابوت جفت
کنون چون ز ایرج بپرداختید / به کین منوچهر برساختید

و چند بیت بعد پاسخ قطعی فریدون تیر خلاصی است بر درخواست صلح کشندگان ایرج:
درختی که از کین ایرج برُست / به خون، بار و برگش بخواهیم شست
و از طرف دیگر می‌دانیم و می‌بینیم که درخت کین‌خواهی که به جای آب پاک با خون پسران آبیاری و بالیده شود، چه ثمری می‌تواند داشته باشد؟

نکته دیگر این بخش حضور پهلوانان رزم‌آور در سپاه منوچهر است که گویا آغازی است بر حضور پهلوانان در شاهنامه که همواره حمایت‌گر تاج و تخت پادشاهان بوده‌اند:
سپهدار چون قارن رزمخواه / چو شاپور و نَستوه پشت ِسپاه
به یکدست ،شیدوش جنگی بپای / چو شیروی شیراوزنْش رهنمای
به دست دگر سرو، شاه یمن / به پیش سپاه اندرون، رای زن

رشاد جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:44

سرکار خانم پروانه گرامی. من هر روز به این وبلاگ و وبلاگ آتشی که نمیرد سر می‌زنم و کامنت‌ها را می‌خوانم و می‌آموزم. ولی انصاف بدهید که با وجود شما و سرکار خانم شهرزاد و دیگر دوستان فردوسی‌شناس و حافظ‌شناس بضاعت ادبی من اجازه‌ی اظهار نظر در مورد این دو را نمی‌دهد. بنا بر قول «مزن تا توانی به گفتار دم / نکو گویی گر دیر گویی چه غم» اگر روزی جرأت کنم و حرفی برای گفتن پیدا کنم درنگ نخواهم کرد. عجالتاً مرا شاگرد مستمع آزاد در کلاس بدانید.

و اما در مورد فردوسی و شاهنامه
من هرگز نتوانستم آن گونه که به سعدی، حافظ، مولانا، و عطار نزدیک شده‌ام با فردوسی و شاهنامه ارتباط برقرار کنم. حتی سال‌ها پیش که برای ویرایش کتابی در مورد فردوسی بخش‌هایی از شاهنامه را با دقت خوانده و تک‌تک بیت‌هایش را تجزیه و تحلیل می‌کردم و لذت می‌بردم، باز این فاصله را نتوانستم پر کنم. علت آن را خود در شرایط محیطی دوران دانش‌آموزی می‌دانم که با فردوسی دشمن بود (و این خود یکی داستان است پر آب چشم) و مربی فردوسی‌ستیزی او را مرتدی ضد دین و شاهنامه را متنی پر از دروغ و یاوه به ما تلقین می‌کرد.
ولی با این همه، بزرگ‌ترین تأثیر زندگیم را مدیون دو بیت از شاهنامه هستم که 25 یا 30 سال پیش برای اولین بار در کیهان فرهنگی خواندم:
فریدون فرخ فرشته نبود / زمشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی / تو داد و دهش کن فریدون تویی
این دو بیت را روزها و هفته‌ها در همه جا از بی‌خوابی‌های شبانه تا پشت چراغ قرمز و در ترافیک خیابانی برای خود می‌خواندم و هر چه بیشتر تجزیه و تحلیل می‌کردم و با موضوع‌های مختلف روزمره محک می‌زدم، بیشتر به عمق و گستردگی آن پی می‌بردم. نتیجه آن شد که اینک سر سوزنی به هیچ کس و هیچ چیز بخل و حسد نمی‌‌ورزم، کینه از کسی به دل نمی‌گیرم، و در هر کار و هر جا آنچه در توانم باشد در اختیار دیگران می‌گذارم. هنوز هم به گرد پای فریدون فردوسی نرسیده‌ام.

در مورد تشبیه این انجمن به داستان سیمرغ هم بدبین نباشید. فراموش نفرمایید که در آخر، آن سی مرغ شایسته ماندند و سیمرغی شدند که پس از هزار سال هنوز زنده است.

فیلترشکن دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:42

شما چرا فیلتر شدید ؟ به جرم شه ... نامه نویسی ؟

چندی است این آتش به جان بلاگر افتاده است ،کی خاموش خواهد گشت ! نمی دانم...

فریدن شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:58 http://www.parastu.persianblog.ir

اگر اشتباه نکنم و درست به خاطرم مانده باشد، «تاج» فارسی است و اصل آن آریایی است . در ایران باستان تاگ یا تاگه بوده است . در ازمنه قدیم وارد زبان عرب شده است

با آرزوی شادمانی و پایندگی تان

درود بر شما
در باره ریشه این واژه اطلاعی ندارم حتما جستجویی می کنم.
همانطور که شما می فرمایید بسیاری واژه های ما همین سرنوشت را دارند .مثلا واژه مغازه و مگزین انگلیسی داستان جالبی دارند .
بسیار سپاسگزارم

سودابه جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 01:15

آیا در مقطع دکتری اینجا کسی تشریف داره ؟؟؟ممنون میشم

خیر- تاریخ این پست را نگاه کنید. سال 89 . یعنی 13 سال پیش . من فقط به اینجا سر می زنم .ولی شاهنامه را ادامه داده ام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد