این داستان نا خوش را با آوای خوش فریما را از اینجا بشنوید
(موسیقی متن از اسفندیار منفرد زاده)
در اینجا داستان غم انگیز نخستین شاه شهید را می خوانیم. داستان ایرج را.ایرج به اندیشه های بشر دوستانه بیشتر اهمیت می داد تا تاج و تخت.
همین جاست که سعدی می گوید:
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد/ که رحمت بر آن تریت پاک باد
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
« نهاده سر ایرج اندر کنار / سر خویش کرده سوی کردگار »
برداشت عکس از موزه فیتزویلیام
شاهنامه - فریدون - گفتار اندر نامه فرستادن شاه آفریدون به سلم و تور
یکی نامه بنوشت شاه زمین / به خاورخدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای / کجا بود و باشد همیشه بجای
435 دگر گفت کین نامه ی پندمند/ بنزد دو خورشید گشته بلند
دو سنگی ، دو جنگی ، دو شاه زمین ،/ میان کَیان چون درخشان نگین
از آنکس که هر گونه دیده جهان / شده آشکارا بروبر نِهان
گراینده ی گرز و تیغ گران / فروزنده ی نامدار افسران
نُماینده ی شب به روز سپید/ گُشاینده ی گنج پیش امید
440 همه رنج ها گشته آسان بر اوی/ به راه رَوِشْن اندرآورده روی
نخواهم همی خویشتن را کلاه / نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز / از آن پس که بردیم رنج دراز
برادر کزو بود دلتان به درد / وُگر چند هرگز نزد بادسرد
دوان آمد از بهر آزارتان / همان آرزومند دیدارتان
445 بیفگند شاهی شما را گزید / چُنان کز ره نامداران سَزید
ز تخت اندرآمد به زین برنشست / برفت و میان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست / نوازیدن مِهتر اندرخورست
گرامیْش دارید و نوشه خورید / چو پرورده شد تن ، روان پرورید
چُن از بودنش بگذرد روز چند / فرستید باز ِمنش ارجمند
450 نِهادند بر نامه بر مهر شاه / ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پیر / چُنان چون بود راه را ناگریز
چو تنگ اندرآمد به نزدیکشان / نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش بر آیین خویش / سپه سربسر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر / یکی تازه تر برگشادند چهر
455 دو پرخاشجو با یکی نیکخوی / گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه ، یکی دل بجای / برفتند هر سه به پرده سرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه / که او بُد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر اوی / دل از مهر و دیده پر از چهر اوی
سپاه پراگنده شد جفت جفت / همه نام ایرج شد اندر نهفت
460 که اینَت سزاوار شاهنشهی / جزین را مبادا کلاه مهی
به لَشکر نگه کرد سلم از کَران / سرش گشت از کار لشکر گران
به لشکرگه آمد دلی پر ز کین / جگر پر ز خون ، ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن / خود و تور بنشست با رای زن
سَخُن شد پژوهیده از هردری / ز شاهی و از شاه هر کشوری
465 به تور از میان سَخُن سلم گفت / که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
سپاه دو شاه از پذیره شدن / دگر بود و دیگر به بازآمدن
به هَنگامه ی بازگشتن ز راه / نکردی همانا به لشکر نگاه
که چندان کجا راه بگذاشتند / یکی چشم از ایرج نبرداشتند
از ایران دل ما همی تیره بود / بر اندیشه اندیشگان برفزود
470 سپاه دو کشور چو کردم نگاه / از این پس جزو را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای / ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند / همه شب همی چاره آراستند
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب / سپیده برآمد ، بپالود خواب
دو بیهوده را دل بران کار گرم / که دیده بشویند هر دو ز شرم
475 برفتند هر دو گُرازان ز جای / نِهادند سر سوی پرده سرای
چُن از خیمه ایرج به ره بنگرید / پر از مهر دل ، پیش ایشان دوید
برفتند با او به خیمه درون / سَخُن بیشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور : ار تو از ما کِهی / چرا برنِهادی کلاه مِهی
ترا باید ایران و تخت کیان / مرا بر درِ تُرک بسته میان
480 برادر که مِهتر ز خاور به رنج / به سربر ترا افسر و زیر گنج
چُنین بخششی کان جهانجوی کرد / همه نزد کِهتر پسر روی کرد
نه تاج کیی مانم اکنون ، نه گاه / نه نام بزرگی ، نه ایران ، نه شاه
چُن از تور بشنید ایرج سَخُن / یکی پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی / اگر کام دل یابی آرام جوی
485 من ایران نخواهم ، نه خاور ، نه چین ، / نه شاهی ، نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام اوتیرگی ست/ بران برتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو / سرانجام خشت ست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر / کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین / ترا زین پس از من مباد ایچ کین
490 مرا با شما نیست جنگ و نبرد / دلت را نباید بدین رنجه کرد
زمانه نخواهم از آزارتان / وُگر دور مانم ز دیدارتان
جُز از کهتری نیست آیین من / مباد آز و گردنکشی دین من
چو بشنید تور از برادر چُنین / به ابرو ز خشم اندرآورد چین
نیامدْش گفتار ایرج پسند / نبُد راستی نزد او ارجمند
495 به کرسی به خشم اندرآورد پای / همی گفت و برجست هزمان ز جای
ز ناگه برآمد ز جای نشست / گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو تاجدار / ازو خواست ایرج به جان زینهار
نیایدْت گفت ایچ بیم از خدای / نه شرم از پدر پس همینست رای
مکش مر مرا که ت سرانجام کار / بپیچاند از خون من کردگار
500 پسندی و همداستانی کنی / که جان داری و جان ستانی کنی
مکش مورکی را که روزی کَش است / که او نیز جان دارد و جان خَوش است(متن نسخه فلورانس)
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
مکن خویشتن را ز مردم کُشان / کزین پس نیابی خود از من خودنشان
بسنده کنم زین جهان گوشه یی / به کوشش فرازآورم توشه یی
به خون برادر چه بندی کمر / چه سوزی دل پیر گشته پدر
505 جهان خواستی ، یافتی خون مریز / مکن با جهاندار یزدان ستیز
سَخُن چند بشنید و پاسخ نداد / همان گفتش آمد ، همان سردباد
یکی خنجر از موزه بیرون کَشید / سراپای او چادَر خون کَشید
بدان تیز زهر آبگون خنجرش / همی کرد چاک آن کَیانی برش
فرود آمد از پای سرو سهی / گُسَست آن کمرگاه شاهنشهی
510 دوان خون از آن چهره ی ارغوان / شد آن نامور شهریار جوان
جهانا بپروردیش در کنار / وُزان پس ندادی به جان زینهار
نِهانی ندانم ترا دوست کیست / برین آشکارت بباید گریست
تو نیز ای به خیره خَرِف گشته مرد / ز بهر جهان دل پر از داغ و درد
چو شاهان کشی بی گنه خیر خیر / ازین دو ستمگاره اندازه گیر
515 سر تاجور زان تن پیلوار / به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بیاگند مغزش به مُشک و عبیر / فرستاد نزد جهان بخش پیر
چُنین گفت کاینت سر آن نیاز / که تاج نیاگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت / شد آن شاه گستر نیازی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم / یکی سوی چین و یکی سوی روم
520 فِریدون نهاده دو دیده به راه / سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود / پدر زان سَخُن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت / همی تاج را گوهر اندرنشاخت
پذیره شدن را بیاراستند / می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش / ببستند آذین همه کشورش
525 بدین اندرون بود شاه و سپاه / یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد / نشسته برو سوگواری بدرد
خروشی بزار و دلی سوگوار / یکی زرّ تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان / نهاده سر ایرج اندر میان
اَبا ناله و آه و با روی زرد / به پیش فِریدون شد آن شوخ مرد
530 ز تابوت زر تخته برداشتند / که گفتار او خیره پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید / سر ایرج آمد بریده پدید
بیفتاد ز اسپ آفْرِیدون به خاک / سپه سر بسر جامه کردند چاک
سیه شد رخان ، دیدگان شد / سپید که دیدن دگرگونه بود از امید
چو خسرو بران گونه آمد ز راه / چُنین بازگشت از پذیره سپاه :
535 دریده درفش و نگون کرده کوس / رخ نامداران به رنگْ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل / پراکنده بر تازی اسپانْش نیل
پیاده سپهبد ، پیاده سپاه ، / پر از خاک سر ، برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد / کَنان گوشت شاهان بران زادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر / بخواهد ربودن چو بنمود چهر
540 مبر خود به مهر زمانه گُمان / نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنْش گیری نُمایدْت مهر / وُگر دوست خوانی نبینیْش چهر
یکی پند گویم ترا من درست / دل از مهر گیتی ببایدْت شست
سپه داغ دل ، شاه با هوی هوی / سوی باغ ایرج نِهادند روی
به روزی کجا بار شاهان بُدی / وُرا پیشتر جشنگاه آن بُدی
545 فِریدون سر شاه پور جوان / بیامد به بر برگرفته نوان
بدان تخت شاهنشهی بنگرید / سر شاه را نز در ِتاج دید
سر حوض شاهان و سرو سهی / درخت گل افشان و بید و بهی
تَهی دید از آزادگان جشنگاه / به کیوان برآورده گَرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی / همی ریخت اشک و همی کند موی
550 میان را به زنّاز خونین ببست / فگند آتش اندر سرای نشست
گلستانْش برکند و سروان بسوخت / بیکبارگی چشم شادی بدوخت
نِهاده سر ایرج اندر کنار / سر خویش کرده سوی کردگار
همی گفت کای داور دادگر / بدین بی گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش خسته در پیش من / تنش خورده شیران آن انجمن
555 دل هر دو بیداد از آنسان بسوز / که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرْشان کنی آزده / که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم ای روشن ِکردگار / که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور / ببینم برین کینه بسته کمر
چو دیدم چُنین ، زان سپس شایدم / کجا خاک بالا بپیمایدم
560 برین گونه بگریست چندان بزار / همی تا گیا رُستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین اوی / شده تیره روشن جهان بین اوی
در بار بسته ، گشاده زبان / همی گفت : زار ای نَبَرده جوان
کس از تاجداران بدینسان نمُرد / که تو مردی ای نامبردار گُرد
سرت را بریده بزار اَهرِمَن / تنت را شده کام شیران کفن
565 خروشی مُغانی و چشمی پر آب / ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن / بهر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پر آب و دل پر ز خون / نشسته به تیمار مرگ اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه / نشسته به انبوه با سوگ شاه
چه مایه چُنین روز بگذاشتند / همه زندگی مرگ پنداشتند
570 برآمد برین نیز یکچندگاه / شبستان ایرج نگه کرد شاه
یکی خوب چهره پرستنده دید / کجا نام او بود ماه آفْرید
که ایرج برو مهر بسیار داشت / قضا را کنیزک ازو بار داشت
پریچهره را بچّه بود درنِهان / از آن شاد شد شهریار جهان
از آن خوبرخ شد دلش پر امید / به کین پسر داد دل را نُوید
575 چو هنگامه ی زادن آمد پدید / یکی دختر آمد ز ماه آفْرید
جهانی گرفتند پروردنش / برآمد به ناز و بزرگی تنش
مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای / تو گفتی مگر ایرجستی بجای
چو برجست و آمدش هنگام شوی / چو پروین شدش روی و چون قیر موی
نیا نام زد کرد شویش پشنگ / بدو داد و چندی برآمد درنگ
580 بدادش بدان نامبردار شوی / چو یکچندگاهی برآمد بر اوی
شاهنامه، پژوهش دکتر خالقی مطلق دارای موافقان و مخالفانی است . برخی مخالفان نسخه فلورانس را اصل نمی دانند و برخی مانند دکتر رواقی رای شان بر این است که نزدیک بودن به زمان فردوسی نباید مهمترین اصل برای انتخاب متن باشد و از طرفی به گونه شناسی توجه نشده است ، در ضمن به مکانی که نسخه خطی نوشته شده باید توجه کرد.
به هر روی در این داستان که همه بیت «میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است» را می شناسیم و برابر با پانوشت همین صفحه از شاهنامه ی دکتر خالقی مطلق بسیاری نسخه های خطی نیز بیت را به همین شکل تایید می کنند بهتر دیدم این بیت در متن جایگزین گردد.
درود. هنوز این پست را نخوانده ام ولی خواستم بپرسم اگر دوستان در باره ی رنگ درفش کاوه اطلاعاتی دارند لطفاْ مطرح کنند. دلایل انتخاب آن رنگ ها یا معانی آن ها و ...
نیره جان برای رسیدن به پاسخ پرسشت جستجویی کردم و به این لینک رسیدم:
http://www.khodkarekamrang.blogfa.com/cat-8.aspx
از طرفی فردوسی درباره درفش کاویانی و اهمیت آن به عنوان پرچم ملی کشور ایران اشاره های دیگری هم دارد که در آنها تنها به رنگ بنفش درفش اشاره شده:
چنین گفت هومان که این اختر است
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار به چنگ آوریم
جهان پیش خسرو به تنگ آوریم
"داستان کیخسرو"
گر آن مردری کاویانی درفش
بیابی شود روز ایشان بنفش
اگر دست یابی به شمشیر تیز
درفش و همه نیزه کن ریز ریز
"داستان کاموس کشانی"
درفش: با همین ریخت در پهلوی به کار می رفته است. چنان می نماید که ریختی از آن درخش باشد: «درفشیدن» نیز برابر با «درخشیدن» به کار برده شده است.
بر این پایه می تواند بود که اختر کاویان، از آن روی که به پاس گوهرهای در نشانده در آم می درخشیده است، درفش خوانده شده باشد.
صفحه 355
نامه باستان
جلد یک
عباس معروفی:
رادیو زمانه تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
شاهنامه ی فردوسی و تصویرهای کلوزآپ
بشنوید
آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج
فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومندِ شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زین سخن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر شناخت
پذیره شدن را بیاراستند
مِی و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین همه کشورش
بدین اندرون بود شاه و سپاه
یکی گردِ تیره برآمد زِ راه
هَیونی برون آمد از تیره گرد
نشستی بر او بَر، سواری بِدرد
خروشی برآمد از آن سوگوار
یکی زرّ تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان
اَبا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن نیکمرد
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خیره پنداشتند
ز تابوت، چون پرنیان برکشید
بریده سرِ ایرج آمد پدید
بیفتاد ازَ اسپ آفریدون به خاک
سپه سر بسر جامه کردند چاک
سیه شد رُخان، دیدگان شد سفید
که دیدن دگر گونه بود از امید
چو خسرو برین گونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره، سپاه
دریده درفش و نگون کرده کوس
رُخ نامداران شده آبنوس
تبیره سیه کرده و رویِ پیل
پراکنده بر تازی اسپانش نیل
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر، برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان بِدَرد
کَنان گوشت از بازو آزاده مرد
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان
بر این گونه گردد به ما بَر، سپِهر
بخواهد ربودن، چو بنمود چِهر
چو دشمنش گیری، نمایَدت مهر
وگر دوست خوانی نبینیش چهر
یکی پند گویم تو را من دُرُست
دل از مهر گیتی ببایَدت شُست
سپه داغدل، شاه با های و هوی
سویِ باغِ ایرج نهادند روی
بروزی کجا جشن شاهان بُدی
وُرا بیشتر جشنگاه آن بُدی
فریدون سرِ شاهپورِ جوان
بیامد به بر برگرفته نَوان
بران تخت شاهنشهی بنگرید
سرِ شاه را نیز بی تاج دید
سرِ حوض شاهی و سروِ سَهی
درختی گلفشان و بید و بِهی
برافشاند بر تخت، خاکِ سیاه
به کیوان برآمد فغان سپاه
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خَشت روی
میان را به زنّارِ خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش بر کند و سروان بسوخت
بهیکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاد سر ایرج اندر کنار
سرِ خویش کرده سوی کردگار
همی گفت کِای داورِ دادگر
بدین بیگنه کَشته اندر نگر
به خنجر سرش خشته در پیش من
تنش خورده شیرانِ آن انجمن...
تصویرپردازی کلوزآپ
یکی از رازهای ماندگاری داستانها و حماسههای فردوسی پرداختن به جزئیات چهرهها، تصویر سازیهای هوشمندانهی اوست.فردوسی تصویر شخصیتها و قهرمانانش را به شکل کلوزآپ ساخته است، او تنها یک راوی قصه و حماسه نبوده. استادی بوده که مهمترین تکنیکهای قصهپردازی، و اصول دراماتیک را در ادبیات داستانی به خوبی میدانسته است.
هر جای شاهنامه را که باز کنی، میبینی که فردوسی برای تصویر کردن یک شخصیت، از ساعد، بازو، لب، دهان، چشم، سر، مو، چنگ، پیشانی، و تمامی اجزای چهرهی قهرمان یا شخصیت حماسههاش را به جزئیترین شکل و با دوربین کلوزآپ تصویر و توصیف کرده و آنگاه با یک نمای کلی یا لانگ شات، فضا را نیز به همان زیبایی ساخته است.
هزار سال پیش از سینما
فردوسی چیزهایی میدانسته و از تکنیکهایی استفاده کرده که امروزه پس از هزاران سال، آن هم در زمانهای که سینما و دوربین و عکاسی و قرن بیستم را پشت سر نهاده، نویسندگانی چون مارگریت دوراس در نوع"رمان نو" طلایهدار آن هستند.
دستاورد نویسندگان "رمان نو" به ویژه مارگریت دوراس کلوزآپهای درخشان است. و اینکه، در این نوع ادبیات داستانی، اشیا شخصیتاند.
دیگر نمیتوان مثل گذشته ها صحنه ها را پر از آکسسوار کرد. هر نویسندهی باهوشی دیر یا زود درمییابد که وسایلی که صحنه را پر و شلوغ می سازند قدرت داستان را از آن می گیرند.
این نکته را نیز فردوسی خوب میدانسته و با دقت بدان عمل میکرده است
ملایم و آوازی
نمای عمومی در داستان و رمان فقط پرسپکتیو میسازد. تنها با کلوزآپ است که ما میتوانیم تصویر شخصیت را ترسیم کنیم. وقتی میگوییم «یک رج درخت کاج تا بینهایت ادامه داشت، هنوز تصویری نساختهایم، اما وقتی بگوییم یک رج درخت کاج تا بینهایت ادامه داشت، و آن جلو یک بلوط با شاخهی خوابیده از میان کاجها خودش را به سوی جاده کشیده بود.» به شهادت بلوط تمامی کاجها ساخته میشوند.
اشتباه است اگر خیال کنیم مدرنترین تکنیکها را تنها نویسندگان غربی کشف کردهاند، کافی است یکبار مثلاً شاهنامهی فردوسی را بخوانیم تا ببینیم اصول دراماتیک یعنی چی.
مکن خویشتن را ز مردمکشان
کز این پس نیابی تو از من نشان
پسندی و هم داستانی کنی
که جان داری و جان ستانی کنی
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
بسنده کنم زین جهان گوشهای
به کوشش فراز آورم توشهای
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز
سخن چند بشنید پاسخ نداد
دلش پر ز خشم و سرش پر ز باد
یکی خنجر از موزه بیرون کشید
سرا پای او چادر خون کشید
بدان تیر زهرآب گون خنجرش
همی کرد چاک آن کنانی برش
فرو آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمربند شاهنشهی
روان خون از آن چهرهی ارغوان
شد آن نامور شهریار جهان
سر تاجور از تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
جهانا بپروردیش برکنار
و زان پس ندادی به جان زینهار
ندانی ندانم تو را دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
خب، شنوندگان خوب رادیو زمانه، در سه برنامه آتی این سو و آن سوی متن باز هم از کلوزآپ حرف میزنم. از شاهنامه فردوسی، رمان نو، مارگریت دوراس "و مُدراتو کانتابیله" یعنی ملایم و آوازی.
• موزیک این برنامه: مهسا وحدت، (یکی از خوانندگان محبوب من) آهنگساز مجید درخشانی، آلبوم "شهر خاموش من"
http://zamaaneh.com/maroufi/2007/09/post_57.html
دوستان گرامی
این مطلب را سال 86 در رادیو زمان خواندم و شنیدم . هنوز صدا و لحن عباس معروفی تو گوشم هست.
به نظر بهترین لحن خواندن داستان ایرج همین لحن باشد . امروز به سراغش رفتم و نتوانستم صدا را بشنوم. امیدوارم اگر دوستان توانستند فایل را دریافت کنند برای اینجا هم بفرستند تا همه با هم گوش کنیم.
با سپاس فراوان از همراهی ها و همدلی هایتان
درود بر شما.
1- به خاطر پاسخ به پرسش من و زحمتی که کشیدید سپاس فراوان.
2- در یک برنامه ی تلویزیونی که یادم نیست کی بود، دکتر کزازی مهمان برنامه بودند و در آن جا نقل شد که فردوسی فقط جای قرار گرفتن دوربین را در چکامه اش بیان نکرده و معین نساخته. دکتر چاسخ دادند که از دیدگاه من استاد حتا دقیقاً جای دوربین را هم کاملاً مشخص کرده است.
با درود
در یکی از نشست های شهر کتاب دکتر کزازی گفتند فقط جای دوربین را مشخص نکرده است یعنی هر جایی از صحنه که می خواهید می توانید دوربین را بگذارید و این هنر فردوسی است.
وای به این حافظه! جا به جا گفتم!
خوب این دفعه درستشو بنویس این پیام و قبلی و پاک می کنیم تا یه نقل قول اشتباه تو ذهن ها جا نیفته
در ضمن دیدگاهم رو نسبت به شاهنامه خالقی مطلق در متن در ادامه ی مطلب می توانی بخوانی
این شبها با این داستان می خوابم.
به این فکر می کنم که این قدرت چیست که همه عالم در پی آنند.
به نظر من کسانی که قدرتی ندارند بهتر است قضاوت نکنند. از جمله خود من. قدرت است که سر ایرج را توسط برادر می برد. پس این رشته سر درازی دارد در تاریخ کشور خودمان. می خواهم بدانم کدام یک از اولین مردمان در تاریخ این گونه ددمنشانه برادرکشی کرده اند و در جایی ثبت شده است. حتا اگر روایتی اینگونه افسانه ای باشد. هرچند ایران به دلیل باستانی بودنش شاید آغازگر این امر باشد. یا می فرمایید اولین قتل را به حساب قدرت طلبی بگذاریم. هابیل و قابیل را می گویم که اهل هیچ جا نبوده اند.
این را حافظ حتما برای سلم و تور گفته است:
«شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد»
و پاسخی برای این داستان تلخ «برادر کشی» ندارم.
اولی یک چیزی بگویم و آن این که لینک این پیام های نیک ما در پنجره ای جدا باز نمی شود و با باز کردن این صفحه وبلاگ بسته می شود. این است که در صورت نیاز به آن باید دوباره پنجره دیگری باز شود.
دوم:
حافظ را درست می گویید. یکی از چیزهایی که یک سلطان باید شب و روز به آن فکر کند همین است. ولی در اینجا به نظر من صدق نمی کند. چرا که ایرج ترک سر کرد. با این که کلی هم از عدم علاقه خودش به تاج و تخت گفت. آن دو خبیث ولی گوش نکردند. می گویند وقتی جلوی چشم کسی را خون می گیرد دیگر چیزی نمی شنود. و نمی بیند. ایرج می گفت:
من ایران نخواهم ، نه خاور ، نه چین ، / نه شاهی ، نه گسترده روی زمین
مرا تخت ایران اگر بود زیر / کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین / ترا زین پس از من مباد ایچ کین
مرا با شما نیست جنگ و نبرد / دلت را نباید بدین رنجه کرد
اول:
این بلاگر تازگیا خیلی خوشش نمیاد با اچ تی ام ال دستکاریش کرد همیشه برای اینکه ستون پیام ها در پنجره جدید باز شوند باید یک دستکاری کوچک در کد اچ تی ام ای انجام می دادم که فعلن تا امکانات جدیدیش را مطالعه و آزمایش نکرده ام به سراغش نمی روم این است که بی زحمت روی پیوند پیامها کلیک راست و open in new window
را انتخاب کنید.
دوم:
اگر دوباره پاسخ را بخوانید نوشته شده «این را حافظ حتما برای سلم و تور گفته است»
بیت هایی که نوشتید همان اندیشه ی جهان وطنی ایرج است که سرش را به باد داد.
این اندیشه موافقان و مخالفانی دارد.
صدای خوش فریمای عزیز غم بیشتری از خواندن داستان ایرج به دلم نشاند، همه چیز واقعی و فضای داستان زنده و قابل تصور درست مثل پرده های چندگانه یک نمایش یا فیلمی که می نشینی و ناباورانه نگاهش می کنی و دلتنگ می شوی از لحظه به لحظه آن چیزی که دلت گواهی می دهد که اتفاق خواهد افتاد و نمی خواهی باور کنی.
این یادداشتی که از عباس معروفی نوشته اید هم بسیار خواندنی است، امیدوارم در فرصتی بتوانیم فایل صوتی برنامه را هم بشنویم.
بیشتر از هر چیز در داستان ایرج تاکید فردوسی بر بی اعتباری و نامهربانی دنیا را می بینیم، فردوسی در سراسر شاهنامه خواننده اش را از دل سپردن به دنیا و دل مشغولی هایش باز می دارد ولی همان طور که می بینیم در داستان هایی مثل غمنامه رستم و سهراب، سیاوش، اسفندیار و ایرج بیشتر بر ستمکاری دنیا تکیه می کند
در این داستان می خوانیم:
جهانا بپروردیش در کنار / وُزان پس ندادی به جان زینهار
نِهانی ندانم ترا دوست کیست / برین آشکارت بباید گریست
***
برین گونه گردد به ما بر سپهر / بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گُمان / نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنْش گیری نُمایدْت مهر / وُگر دوست خوانی نبینیْش چهر
یکی پند گویم ترا من درست / دل از مهر گیتی ببایدْت شست
در بی مایگی و کم پایگی ارزش های این جهان و بازیگری چرخ گفتارهای واقع بینانه بسیاری در شاهنامه می بینیم. روزگار بازیگری است که در یک دست کلاه خسروی دارد و در دست دیگر کمند بهرامی، فردوسی در جای دیگری می گوید:
چنین است کردار چرخ بلند / به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه / به خم کمندش رباید زگاه
به قول فضل ا... رضا در بیان این گونه افکار فردوسی دیگر شاعر داستان های منثور ایران باستان نیست بلکه خراسانی حکیمی است که با اندوه و درد در کالبد این داستان ها حضور می یابد و خطابه مرگ می سراید...
هر چند فردوسی هم گاهی خیام وار می گوید:
همان به که با جام گیتی فروز / همی بگذرانیم روزی به روز
که روزی فراز است و روزی نشیب / گهی شاد دارد گهی با نهیب
ولی این گونه اندیشه ها را در سخنان فردوسی کمتر می بینیم؛ بنیان سخنان فردوسی در شاهنامه بر پایه همان شاه بیتی است که روزی درباره اش در این ستون خیلی بحث شد:
جهان سر به سر چون فسانه است و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس
بی اعتباری و بی مهری دنیا، اندیشه ای است که به وضوح در سراسر شاهنامه دیده می شود و من هنوز با خواندن داستان ایرج این بیت دوباره و دوباره در ذهنم تکرار می شود، بد و نیکی که نمی ماند دنیایی که بی مهر و گذرا است همچنان که سعدی می گوید:
بد و نیک مردم چو می بگذرند / همان به که نامت به نیکی برند
این تصویرهای کلوزآپ معروفی و گفتگوی شما و نیره گرامی من رو به یاد کتاب تماشاخانه اساطیر انداخت. نغمه ثمینی در این کتاب به بررسی جایگاه اسطوره و کهن نمونه در ادبیات نمایشی ایران پرداخته، کاری که تا به حال کمتر کسی به آن علاقه و توجه نشان داده.
دوستانی که به اساطیر و ادبیات نمایشی علاقه مند هستند حتمن آن را خیلی می پسندند. این کتاب از این جهت که به ذکر خلاصه ای از دیدگاه های موجود و منابع مختلف درباره کهن نمونه ها و نشانه های اساطیری در دوره های مختلف می پردازد بسیار جالب توجه است.
نویسنده در بخش نخست ضمن ریخت شناسی روایات اساطیری ایرانی، مروری گذرا ولی همه جانبه بر شخصیت های اساطیری و آیین های ایرانی می کند که در این بین به برخی از شخصیت های اساطیری شاهنامه و کارکردها و خویشکاری های آن ها هم اشاره شده و در فصل های پایانی کتاب ارتباط این شخصیت ها در چند نمایشنامه نمونه بررسی شده که مطالعه این ارتباط ها در درک مفهوم اسطوره و منطق حاکم بر خوانش رویدادهای اسطوره ای بسیار روشن گر است.
بد نیست برای آشنایی بیشتر گذر کوتاهی داشته باشیم بر آنچه درباره داستان ایرج در این کتاب آمده:
"در فروردین یشت پسر ائیری (ایرج)، منوش چیرا (منوچهر) ستوده می شود و این تنها اشاره موجود در یشت ها به ایرج است.
در دینکرد از او با نام اِرج یاد می شود و در بندهشن به طور دقیق تری به داستان ایرج پرداخته می شود و در کنار نام دو برادرش سرم (sarm) و تورچ (Turch) قرار می گیرد.
شاهنامه اما بر داستان ایرج و جایگاه پدر و برادرش جولان گسترده ای داده و علاوه بر روایاتی که به گوش آشنا هستند از آزمون اژدها سخن رانده است. آزمونی که شکلی به غایت نمایشی دارد.
داستان ایرج یادآور دو داستان مشهور است: شاه لیر و یوسف.
در شاه لیر ما با مایه تقسیم سرزمین میان سه فرزند (سه دختر) روبرو می شویم که باز یکی از سه دختر از دیگران درستکارتر، صادق تر و به همان میزان مظلوم تر است، در یوسف و برادرانش نیز با مایه برادرانی حسد ورز برخورد می کنیم که کوچک ترین شان، یوسف را می کشند (یا خیال می کنند که کشته اند) و این پدر را دچار پریشانی می کند.
...نقش بازی کردن فریدون در مقابل پسران و ترتیب دادن یک بازی نمایش گونه می تواند جلوه ای از حضور چنین اتفاقات نمایشی در گذشته ایران باستان باشد، در این آزمون برتری و دانش از آن کسی است که فرهنگ شفاهی را سلاح خویش می سازد، از آن ایرج که نه تند و تیز است چون تور و نه سر سوی سلامت دارد چون سلم بلکه به تدبیر با زبان تهدید /رجز خوانی با اژدها به مقابله برمی خیزد."
ادبیات نمایشی: چه خوب که این رشته به شاهنامه می پردازند. دو شاهنامه خوان زن می شناسم که در رشته ادبیات نمایشی تحصیل کرده اندو حالا پژوهشگر« نغمه ثمینی» و کتاب «تماشاخانه اساطیر».
ائیر:
نکته ی جالب برایم در اینجا نام ایرج که «ائیر» خوانده شده است. دکتر وحیدی اعتقاد دارند که «آریا» واژه ای است که در دویست سال اخیر درست شده است و واژه «ائیر» ، درست است.
در خلال داستان های شاهنامه به سه چهره اخلاقی برمی خوریم:
ایرج، سیاوش و کیخسرو
ایرج مظهر بیزاری از خشونت و خونریزی است و از زبان اوست که فردوسی با ابیات جاویدان خود در ارزش جان – و نه تنها جان انسان – و محکوم کردن خونریزی آن هم به خاطر بزرگی و قدرتی که سرانجامش تباهی است، گنجینه اندیشه های انسانی را غنی تر کرده است.
بیزاری ایرج از خونریزی به خاطر ترس از جان نیست، چون پیش از آن که برادران قصد جانش را بکنند، پاسخ وی به پدرش فریدون در گفتگویی که با او دارد، گواه روشنی است که این دیدگاه وی بیانگر اندیشه ای والا است، گو این که همیشه با کشورداری چندان جور در نمی آید:
چنین داد پاسخ که ای شهریار / نگه کن بر این گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد / خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان / کند تیره دیده روشن روان
به آغاز گنج است و فرجام رنج / پس از رنج، رفتن ز جای سپنج
و در پایان سخن می گوید:
خداوند شمشیر و گاه و نگین / چو ما دید و بسیار بیند زمین
...در بینش اخلاقی فردوسی که در اسطوره های حماسی اش مردان و پهلوانان بارها و بارها در نبرد با یکدیگر در می آویزند، می کشندو کشته می شوند – خون بی گناهان را بر زمین ریختن گناهی است که پیامدهای آن هولناک است...
از کتاب تن پهلوان و روان خردمند
شاهرخ مسکوب
من پیوسته می ایم و می خوانم و توشه می گیرم. از پروانه ی گرامی و شهرزاد عزیز سپاس گزارم به خاطر تمام نوشتارهای خوب و ارزشمندشان. این یادداشت های سودمند را که می خوانم دیگر خجالت می کشم چیزی بنویسم. و چه غرقم در دریای ژرف نادانسته هایم... چه غرقم...
نیره جان
من هم می نویسم تا از دانسته های شما دوستان یاد بگیرم. هر چه بیشتر می خوانم می بینم که کمتر می دانم.
من هم نادانی بیش نیستنم.
نیره عزیزم من هم از تو سپاسگزارم که در شاهنامه خوانی حضور داری شک نکن که حضور هر یک از دوستان مثل قطعات مختلف یک پازل لطف و ارزش خاص خودش را داره و جای خالی هر یک از دوستان و پیام های خوبشون هم کاملن حس می شه، می بینی که وقتی فلورا نیست یا سروی یا ... کسی نمی تونه مثل آن ها به شاهنامه نگاه کنه و از شاهنامه بگه پیام ها و دیدگاه تو هم همین طور، امیدوارم همچون گذشته نوشته های پرمحتوا و آموزنده ات را در اینجا بخوانم و از آن ها یاد بگیرم.
پروانه جان از یادداشت ها و پیام های سودمندتان بسیار سپاسگزارم.
شهرزاد گرامی
ا زاینکه زحمت می کشی و با آوردن دیدگاههای پژوهشگران به این ستون ما را در دانسته های خود شریک می کنی بسیار سپاسگزارم . همیشه با دقت می خوانمشان و با دیدگاههای دیگران مقایسه می کنم. این جمع نظرات تو و دیگر دوستان آنچنان در هر پست پر بار است که می توان از هر یک مقاله ای بیرون کشید.
خب ، امروز بالاخره فرصت کردم که بنویسم .
این قسمت از شاهنامه چقدر غم انگیز بود . تعبیر "شاه شهید " را دوست دارم . آن نوع خاص از مرثیه سرایی فردوسی را هم دوست دارم . انگار برای فرزند خودش سوگواری می کند .
من تصور نمی کنم تنها طمع قدرت باعث بوجود آمدن این ماجرا شده باشد ، چون ایرج از خیر تاج و تخت گذشته بود .
به گمانم ، برادران ایرج بیش از آن که در طلب قدرت باشند ، به او حسادت می کردند و همین باعث شد که دست به برادر کشی بزنند .
در نامه ی باستان خواندم که فریدون به دلیل گریستن زیاد ، بینایی اش را از دست داده بود و بعدن دوباره به خواست خدا بینایی اش را به دست آورد .
کل این ماجرا ، من را به یاد ماجرای یوسف پیامبر می اندازد . شباهت های زیادی دارند .
" مرثیه سرایی" درست همینجا هاست که فردوسی وارد می شود و از خودش می نویسد. فردوسی در بیشتر شاهنامه داستان را به صورت شعر بازگو کرده و به باورشناسی ایران باستان پرداخته است ولی وقتی وظیفه ی بیان داستان را که به پایان رساند پا به میدان گذاشته و با بیت هایی هر آنچه در درونش از خواندن داستان گذشته برون می ریزد.
طمع قدرت: بله ایرج از تاج و تخت گذشته بود ولی این سلم و تور بودند که تاج و تخت سرزمین «ایران» را می خواستند. حسادت هم بی اثر نبوده است.
تیره شدن چشمان فریدون از گریستن زیاد در این دو بیت و در مصرخ آخر نوشته شده است:
برین گونه بگریست چندان بزار / همی تا گیا رُستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین اوی / شده تیره روشن جهان بین اوی
بله درست می گویی در اینجا شباهت بین این دو داستان هست.
راستی ،
یادم رفت بگویم ، ممنون از فریما عزیز که زحمت خواندن این بخش را متقبل شدند .
به دلم نشست ... خیلی ...
از لطف دوستان متشکرم.فقط می تونم بگم که من عاشق شاه نامه هستم و تازه اول راهم...اینجا یه بیت شعر به ذهنم رسید که فکر می کنم بی ارتباط با عشق من و همه شما به شاه نامه نباشه:
دست و پایی می توان زد بند اگر بر دست و پاست
وای بر حال گرفتاری که بندش بر دل است
واقعا شاهنامه بند بر دل من زده و گرفتارش شدم
هر وقت به اینجا سر می زنم و آن یک برگ شاهنامه نفیس را می بینم بسیار خوشحال می شوم که در اینجا نیست. و در جایی است که ارزش آن را می دانند و تا دنیا دنیاست این برگ در آن موزه از گزنده حوادث مصون است. ایکاش بقیه آثارمان را هم به خارجه بفرستیم که در آنجا دیده شوند. چرا که در اوضاع و احوال فعلی هیچ کس با آنچه از گذشته ما در موزه هایمان است آشنا نمی شود و آن ها را نمی بیند.
از فریمای عزیز بسیار سپاسگزارم...
تقریبا هر روز به این داستان گوش میدم... امروز هم رفتم با مامان دوتایی گوش دادیم... نمیدونم در دوستان این داستان چه اثری داره ولی من یک هفته ست که در خلوت خودم تمام آفرینش رو زیر سوال میبرم!!
کاش بشه به جواب معقولی رسید... اصلا پروانه جان، بنظرم اومده که شاهنامه مختص شاهان و سلاطین نوشته شده تا هی "ره بیهوده نپیمایند" من و شما که سر قدرت نداریم بقول آقای مهدی بهشت... اونهایی که باید اینها رو بشنوند گوشهاشون گرفته ست و من و شما هم که گوش میدیم از قدرت بیزاریم نتیجه اینه که جهان همان است که بو د و "کار جهان جمله هیچ در هیچ است"
یه چیزی بگم... ازین انتقام جویی ها و کین ورزی ها در شاهنامه اصلا خوشم نمیاد یه جوری من رو به یاد فیلم فارسی ها و فیلم هندیها میندازه.... هم در داستان کیومرث و هم در داستان فریدون این کین خواهی پررنگ نشون داده شده... در صورتی که شخصی که با کینه زندگی کنه و منتظر روز انتقام باشه نمیتونه روان سالمی داشته باشه... دنیا اینقدر کوچک و حقیر هست که بدون کینه داشتن جواب قهر انسان ِخونریز داده میشه.... من ترجیح میدم در اوج باشم و بی کینه و حتی برای فرزند خونریزم روان سالم خواهان باشم هرچند نتونم ماتم ایرج رو تاب بیارم
از پیامهای شهرزاد عزیز بسیار آموختم...
بیتهای برگزیده رو بردم تو پست اختصاصی
ببخش پروانه جان که دیر شد
فلورای گرامی
پاره ای از پیامت را به ستون پیام های آخرین یادداشت بردم تا دوستان بخوانند و دیگاهشان را بنویسند.
با سپاس