A Useless Life

یک زندگی باطل

 داستان های ذن-8

کشاورزی آنقدر پیر شده بود که قادر به انجام هیچ کاری در مزرعه نبود، بنا براین او تمام روز را با نشستن در ایوان می گذراند، پسرش همیشه در مزرعه کار می کرد ، وگاهگاهی به پدرش که آنجا نشسته بود نگاه می کرد. و با خودش فکر می کرد "به درد هیچی نمی خورد"ـ " هیچ کاری انجام نمیدهد!"ـ یک روز به پوچی و بیهودگی زندگی پیرمرد رسید و یک تابوت چوبی درست کرد آن را به بالای ایوان کشید و از پدرش خواست که به داخل آن برود. پدرش بدون هیچ حرفی به داخل آن رفت. پس از گذاشتن سرپوش ، پسر تابوت را کشید به لبه ی مزرعه جایی که یک صخره ی بلند کنار دریا بود ، وقتی نزدیک پرتگاه شد ، او صدای ضعیفی را شنید که به در تابوت زده شده. در را باز کرد، پدرش به آرامی آنجا دراز کشیده بود و به پسرش نگاه می کرد. " می دانم که که می خواهی مرا از بالای صخره پرت کنی ولی قبل از آن می توان پیشنهادی به تو بدهم؟". پسر پاسخ داد " چه پیشنهادی؟ " . پدر گفت:" اگر مایلی من را از از بالای صخره پرت کن ، اما این تابوت خوب چوبی را نگاه دار فرزندانت ممکن است به آن احتیاج داشته باشند".ـ

 A Useless Life

A farmer got so old that he couldn't work the fields anymore. So he would spend the day just sitting on the porch. His son, still working the farm, would look up from time to time and see his father sitting there. "He's of no use any more," the son thought to himself, "he doesn't do anything!" One day the son got so frustrated by this, that he built a wood coffin, dragged it over to the porch, and told his father to get in. Without saying anything, the father climbed inside. After closing the lid, the son dragged the coffin to the edge of the farm where there was a high cliff. As he approached the drop, he heard a light tapping on the lid from inside the coffin. He opened it up. Still lying there peacefully, the father looked up at his son. "I know you are going to throw me over the cliff, but before you do, may I suggest something?" "What is it?" replied the son. "Throw me over the cliff, if you like," said the father, "but save this good wood coffin. Your children might need to use it."

نظرات 9 + ارسال نظر
فریدون سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:45 http://www.parastu.persianblog.ir

A Useless Life= یک زندگی عاطل
*
"he doesn't do anything!" One day the son got so frustrated by this, that = از اینکه او هیچ کاری انجام نمی داد آنچنان مایوس شد که ...

*
told his father to get in. Without saying anything = به پدرش گفت بی آنکه چیزی بگوید داخل شود (برود تو) ...

*
the son dragged the coffin to the edge of the farm where there was a high cliff = پسر تابوت را کشید بطرف لبه ی مزرعه جائی که پرتگاه بلندی بود
*

cliff.= پرتگاه
*

*
As he approached the drop, he heard a light tapping on the lid from inside the coffi = وقتی آماده انداختن شد صدای تقه ای از داخل به در تابوت شنید...

*
*

مادر

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌ که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌
هرکجا بیندم‌ از دور کند چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌
با نگاه‌ غضب‌ آلود زند بر دل‌ نازک‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌
مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌ شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌
نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌
گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌ باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌
روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌ دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌
گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌ تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌
عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌
حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌
رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌ سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌
قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌
از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌ و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌
وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌
از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌
دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌ آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:
آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌ آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

ایرج میرزا

سپاسگزارم.
اصلاحات انجام شد.
..
شعر ـ مادر ـ ایرج میرزا را اینترنت سرچ زدم کپی کردم آمدم در این ستون پیست کنم دیدم شما زحمتش را کشیده اید.
...
برسنگ گور ایرج میرزا آن شعر معروفش نوشته شده:


ای نکویان که در این دنیایید
یا از این بعد به دنیا آیید
اینکه خفته است در این خاک منم
ایرجم ، ایرج شیرین سخنم
مدفن عشق جهان اینجاست
یک جهان عشق نهان اینجاست
من همانم که در ایام حیات
بی شما صرف نکردم اوقات
گرچه امروز به خاکم ماواست
چشم من باز به دنبال شماست
هرکه را بوی خوش و روی نکوست
مرده و زنده من عاشق اوست
تا مرا روح و روان در تن بود
شوق دیدار شما در من بود
بعد چو رخت از دنیا بستم
باز در راه شما بنشستم
بگذارید به خاکم قدمی
بنشینید بر این خاک دمی
گاهی از من به سخن یاد کنید
در دل خاک دلم شادکنید

شهبارا سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 13:13 http://www.shahbara.blogfa.com

سلام پروانه خانم عزیز . عجب وبلاگ پر بار و خوبی شده این جا . دو زبانه هم که شده . خیلی جالب و خوبه . موفق باشید .

سلام شهبارای گرامی
چه خوب میشد اگر بعد از مدتها که به اینجا آمدی نظرت را در مورد داستان های ذن می نوشتی.
موفق باشید

فیلدوست سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 19:31 http://philldoost.blogfa.ir

آنکه پند زندگی آموخت از زندگی راضی نیست.

کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد تنگدست بسر می برد.
گوته

سیاوشان چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 http://siavashan.blogfa.com

داستانی که بار ها و بار ها تکرار شده و مورد لعن قرار گرفته ولی همچنان به پیش میرود راستی ایراد کجاست با آنکه همه به نوعی تقبیح میکنند این عمل را؟

پاسخ شما در کامنت قبل از شما هست.

محسن چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 http://after23.blogsky.com

فرزندان هم به آن احتیاجی نخاهند داشت. چرا که بهتر است آنها هم تابوت را برای فرزندانشان که آنها هم............ اصلن بهتر است تابوت را به یادگار نگاه دارند. یادگار نسلی که نسل گذشته را هیچ میانگارد. و با کلماتی از قبیل آلزایمر . هاف هافو .پیر خرفت. سر پیری معرکه گیری. پیری. جون بکن. اشکمو در میاره. نمیتونه باهامون بیاد مسافرت. نق نقو........از آنها می گوید.

درست میگید ' نسلی که نسل گذشته را هیچ میانگارد'

مرگ گلبرگخای مریم(ریما جون) چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 19:08 http://rimaeldera2.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوبی نازم؟
من آپ کردم ولی با سری های قبل خیلی فرق میکنه!!!!دوست دارم در مورد نوشتم نظر بدی ....و با نظر های خوبت به من کمک کنی
منتظرت میمانم.....
حجم بزرگ و سنگینی روی انگشت‌های دستم افتاده، نمی‌گذارد دلتنگی این روزهایم را کلمه کلمه بنویسم و بعد فکر کنم، کدام را خط بزنم، که کسی پی نبرد. از اولین روز انگار زیاد گذشته، فقط روی صفحه تقویم نوشته بودم: به آنی بود انگار.شده‌ام مثل کودکی که تنها سرگرمی مورد علاقه‌اش را گرفته‌اند، سرگردان و منتظر. شاید چیزی تغییر نکرده و من به دروغی شیرین می‌خندم.
رو به آسمان نگاه می‌کنم و زیر لب برای پنجره می‌گویم: از همین‌جا که نشسته‌ام، جای نبودنش حس می‌شود. پنهانی می‌نویسم که دلتنگ شده‌ام. می‌آیی با صدایی که تغییر کرده، حتی در سلام گفتن.
و باز هم دالان مارپیچ زندگی را بالا و پایین می‌روم، نورهای رنگی اش را که می‌بینم، لبخند می‌‌زنم، سهم من هم شده این نورهای رنگی در دالان‌های تاریک.
سال‌هاست کنار در ایستاده‌ام، با کاسه‌ای پر از آب که روی زمین بریزم تا به وقت رفتن و دست تکان دهم.

فریدون چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 19:33 http://ww.parastu.persianblog.ir

A farmer got so old that he couldn't work the fields anymore= آنقدر سالخورده شده بود که نمی توانست مزرعه را اداره کند
*
work the fields = اداره کردن مزرعه

پاتوق گورکن ها چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 20:11

جواب پسر به پدر :تو به جای اینکه الان به فکر تابوت و پسر من باشی باید خیلی وقت پیش به فکر تربیت من بودی که کار من به جایی نرسد که با دیدن کهولت تو کمر به قتل تو ببندم . به راستی که پدر ابلهی هستی.

فیلدوست چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 20:20 http://philldoost.blogfa.com

اگر زندگی رو زیاد سخت نگیریم آره.
من به بی خیالی اشتهار دارم.!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد