هوشیاری کامل

 


تِنو پس از ده سال شاگردی به درجه ی آموزگاری رسید. در یک روز بارانی ، او به ملاقات استاد نامی ذن نان -این رفت. ـ
به محض اینکه پایش را داخل اتاق گذاشت ، بااین پرسش استاد روبرو شد "آیا شما کفشها و چترتان را در ایوان گذاشتید؟"

تنو پاسخ داد :بله

استاد ادامه داد:"چتر را در سمت چپ کفش هایتان گذاشتید یا سمت راست آنها؟" ـ

تنو نمی دانست چه پاسخی بدهد و فهمید که هنوز به درجه ی هوشیاری کامل نرسیده است. بنا براین او شاگرد نان-این شد و ده سال دیگر به کار آموزی پرداخت .ـ

Full Aareness
 After ten years of apprenticeship, Tenno achieved the rank of Zen teacher. One rainy day, he went to visit the famous master Nan-in. When he walked in, the master greeted him with a question, "Did you leave your wooden clogs and umbrella on the porch?"

"Yes," Tenno replied.

"Tell me," the master continued, "did you place your umbrella to the left of your shoes, or to the right?"

Tenno did not know the answer, and realized that he had not yet attained full awareness. So he became Nan-in's apprentice and studied under him for ten more years.


People's reactions to this story:
"Just goes to show you how little we pay attention to the things we do."

"This story makes me realize how much of my time is wasted by paying little attention to what I am doing at each moment. I'm either focused on the past or future and am not aware of what I'm doing."

"Do we remember EVERY detail of our day?! Is it possible to be aware at all times?"

"Full awareness includes even the most insignificant things?... Very odd."

"It's funny how people do things without realizing that they're doing them. I'm a cashier at a convenience store, and when I ask people what kind of sandwich they bought, they forget and have to look down to read the wrapper."

"Full awareness or great retention? Awareness should flow and not get caught up in what flows through it. Memory isn't attention. Doesn't it involve getting caught up in the flow?"

"How many experiences do we let slip by us in life? It's scary to think about."

"Sometimes we may think we know or are aware of everything, but someone else comes along to show us that we still have much to learn."

"No matter how much you know, there is always someone who can teach you more."

"Whenever you are absolutely sure you are doing something right, it turns out that you are going about it entirely the wrong way."

"This story is not inspiring! He's not aware of where he put his umbrella, so he lacks full awareness?! Maybe he was just focused on other things at the time!"

"I felt very frustrated and sorry for Tenno. He feels he has been wasting his time, so he has to study for another 10 years."

"I think it sucks that the poor dude has to study for another 10 years. Of course, these are dedicated people, so it's probably good for them."

"It's my opinion that an adult can never obtain full awareness, unless He or She is reared from parents with this developed state of mind. Maybe I'll give it a try after I get back from the shopping mall. Ha!"

"He really must have felt he was wrong in his forgetfulness if he was willing to lower himself and study for another ten years!"

"I think this story is a spoof of Zen practice. People take it too seriously."


 

نظرات 7 + ارسال نظر
رامین شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:08

با یدالله رویائی ..محرمعلی خان سانسورچی ...به روزم..

رامین گرامی
پست جدید شما را خواندم. در رادیو زمانه هم عباس معروفی نقدی نوشته است .
به نظر من آن نامه ی خیالی آقای رویایی یک متن ادبی بسیار خوبی است و کلن با نظر شما در مورد رویایی و شاملو و نیما موافق نیستم.
با سپاس

رسول رحیمی شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 14:33 http://sepehr22.blogfa.com

سرکار خانوم اسماعیل زاده
با تشکر از حضور تان .از این همه تنوع گرایی و گزینش حکایات و ترجمه ء انها به شما و ذوق تان درود فراوان دارم.


جناب رحیمی
بسیار خرسندم که نوشته های این خانه ی کوچک مورد پسند شما قرار گفته است.
شما که استاد ادبیات هستید، خواهشمندم اگر اشکالی در متن فارسی بود حتما بفرمایید تا اصلاح شود.
با سپاس فراوان

رامین شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 16:38

به قول سارتر گفتنی شما این انتخاب آزادی را دارید که مخالف و یا موافق باشید .باز هم با شما سر اینکه چه چیزی را باید درست و یا غلط تشخیص داد موافق ام.برای عباس معروفی در بخش پست بازی هم مطلب ام را نوشتم اگر چه عباس عزیز ..با ذکاوت از آن رد شد ولی پاسخی بهم داد .اما منظور من دوست گرامی سرقت ادبی کسی ست که دارد زور می زند بل مثل شاملو ها شود که می داند نمی تواندو آن وسعت اندیشه را ندارد که شاملوئی دیگر شود اگر چه میلیارد ها بار بنویسد من با شاملوچنان و بهمان کردم بی که مستند باشد و من هم نوشتم هر کسی که ذخیره ی احتیاطی از هر نوع و رنگ اش را در جان اش مخفی و آشکاره کند....شاعر نیست چرا که شاعر باید و باید از هر گونه نجسی و پلیدی و حرام زاده گی و کثافت از هر نوع اش دور و جدا باشد.در یک کلام علم و عمل اش با هم یکی باشد..و برای آن سینه چاک دهنده گان برای کسی که به قول برشت..حقیقت را می داند ولی انکار می کند و جنایتی دیگر را مرتکب می شود..واقعن متاسف ام...به بعضی از کامنتها ی نوشته شده در وبلاگ اش توجه کن..
این ایرانی هنوز به علم و عمل نرسیده ببین ..مار کشی را استاد می داند و می خواند که خودش می داند مار خورده ای است که افعی شده ..اما تعدادی آدمکهای عاشق آکواریوم مردابی ..او را استاد خطاب می کنند.قسم می خورم برای اینهمه آدمکهائی که هنوز سره را از ناسره تشخیص نمی دهند .می بینی حال و روز هنر و سیاست و دیگر اوضاع ..این کشور را ..گاهن از سر( نادانی )...غصه ی این بساط را می خورم.ایکاش از تخم و طایفه ی همان به قول فروغ فرخزاد گفتنی .. از مکتب به من چه ولش کن بودم....

این پیام شما جای کلی بحث داره.

پاتوق گورکن ها شنبه 22 دی‌ماه سال 1386 ساعت 21:00

یک استاد ذن هم دانا است هم هوشیار .استاد فهمید که این شاگرد داناست اما بیدار نیست.

دانا و هوشیار

pat یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:10

delam baraye dastan haye zen tang shode bood
moafagh o payande bashid

از حالا بیست داستان دیگر در راه است . چند وقت دیگر می نویسی بسه دیگه....
با سپاس

فرشته یکشنبه 23 دی‌ماه سال 1386 ساعت 20:27 http://freshblog.blogsky.com

استاد نگفت که از کجا فهمیده که این چترو کفشها در ایوان بودند؟؟

خوب هر کسی که وارد می شد کفشهاشو اونجا می کند .استاد فقط می خواست ببینه او چه حد حواسش جمع کارهاش هست.
متاسفانه این پاسخ که :
ای بابا یادم نیست دیشب شام چی خوردم
بین ما رسم هست.

فریدون دوشنبه 24 دی‌ماه سال 1386 ساعت 18:11

هوشیاری کامل

آگاهی کامل
تِنو پس از ده سال شاگردی به درجه ی آموزگاری رسید. در یک روز بارانی ، او به ملاقات استاد نامی ذن نان -این رفت. ـ
هنگام ورود ،استاد با سئوالی به او خوش آمد گفت "آیا شما کفش صندل و چترتان را در ایوان گذاشتید؟"

تنو پاسخ داد :بله

استاد ادامه داد:"چتر را در سمت چپ کفش هایتان گذاشتید یا سمت راست آنها؟" ـ

تنو نمی دانست چه پاسخی بدهد و فهمید که هنوز به درجه ی آگاهی کامل نرسیده است. بنا براین او شاگرد نان-این شد و ده سال دیگر زیر نظر او به مطالعه پرداخت.ـ

===============

پروانه گرامی
ترجمه داستان را برای مقایسه ارسال میدارم .
با آرزوی شادی و سلامت شما و خانواده گرامی
با صمیمانه ترین درود ها
فریدون


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد